eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
393 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ... رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ... ☆☆☆☆☆ +سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟! _سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم. + ای به چشم ، چی میخوری ؟ _یکم کاپوچینو و یک کیک خیس آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟ گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ... =سلام خوش آمدید امری داشتید آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید . =چشم با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ... آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ... دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ... گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ... چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن... اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم... با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید . من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ... چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ... از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟ تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ... _راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟! +هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟ _کدوم خبرا؟! +اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟ _ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟ +آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ... دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی... خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ... اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ... از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ... ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ... خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ... وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ... ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ... با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ... +هوی مروا حواست کجاست دختر !؟ _وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ... +سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ... _امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو... آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و می‌خواست کیکو بزاره دهنش گفت : +امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !! _کامران ! این که خارج بود کی اومده؟ +فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ... کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +سلام بر خانوم خانما، دختر گل و نمونه، چه خبر چی کار میکنی ، کجا بودی؟ _سلام مامان جان بزار برسم بعد سوال پیچم کن با آنالی رفته بودم بیرون . +دخترم امشب خونه ی خالت اینا مهمونی گرفتن برای اومدن کامران،خالت تو رو هم دعوت کرده گفته امشب حتما بری و گرنه ناراحت میشه . _مامان! تو که می دونی من از مهمونی خوشم نمیاد اونم اگر خونه ی خاله زهره باشه به اجبار که نمیشه مادر من !!!بعدشم از اون کامرانه خوشم نمیاد. +تو که چند ساله ندیدیش دختر! اینقدر زود قضاوت نکن ساعت ده شب مهمونی دارن یادت نره هااا بعدشم یکم به خودت برس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی...؟! بدون توجه به حرف و ایراد های مامان به طرف پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم... هنوزم فکرم درگیر اون پسره توی کافی شاپ بود...چهرش خیلی به نظرم آشنا می اومد حس میکردم یه جایی دیدمش اما نمیدونم کجا ... کلافه از افکارم خودمو روی تخت انداختم و ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم ... کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب رفتم ... ★★★★★★ +دخترم ... دخترم... مروا جان ... _بله مامااان + چقدر میخوابی ، بلند شو ساعت پنج بعد از ظهره ... برات آرایشگاه نوبت گرفتم آماده کن ساعت ساعت ده باید بری خونه خالت اینا مث جن دیده ها سریع نشستم روی تخت باصدای بلند داد زدم کی گفت برای من نوبت بگیری!!؟؟ من مهمونی برو نیستم ... +باید بری ... _باید نداریم مامان جان . حالا هم برو بیرون ... زود... مامان چشاش برق عجیبی زد و گفت : +سر من داد نزن دختره چش سفید من بزرگترتم و صلاحتو بهتر از خودت می دونم پس من میگم کدوم درسته و کدوم غلط... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +سلام بر خانوم خانما، دختر گل و نمونه، چه خبر چی کار میکنی ، کجا بودی؟ _سلام مامان جان بزار برسم بعد سوال پیچم کن با آنالی رفته بودم بیرون . +دخترم امشب خونه ی خالت اینا مهمونی گرفتن برای اومدن کامران،خالت تو رو هم دعوت کرده گفته امشب حتما بری و گرنه ناراحت میشه . _مامان! تو که می دونی من از مهمونی خوشم نمیاد اونم اگر خونه ی خاله زهره باشه به اجبار که نمیشه مادر من !!!بعدشم از اون کامرانه خوشم نمیاد. +تو که چند ساله ندیدیش دختر! اینقدر زود قضاوت نکن ساعت ده شب مهمونی دارن یادت نره هااا بعدشم یکم به خودت برس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی...؟! بدون توجه به حرف و ایراد های مامان به طرف پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم... هنوزم فکرم درگیر اون پسره توی کافی شاپ بود...چهرش خیلی به نظرم آشنا می اومد حس میکردم یه جایی دیدمش اما نمیدونم کجا ... کلافه از افکارم خودمو روی تخت انداختم و ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم ... کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب رفتم ... ★★★★★★ +دخترم ... دخترم... مروا جان ... _بله مامااان + چقدر میخوابی ، بلند شو ساعت پنج بعد از ظهره ... برات آرایشگاه نوبت گرفتم آماده کن ساعت ساعت ده باید بری خونه خالت اینا مث جن دیده ها سریع نشستم روی تخت باصدای بلند داد زدم کی گفت برای من نوبت بگیری!!؟؟ من مهمونی برو نیستم ... +باید بری ... _باید نداریم مامان جان . حالا هم برو بیرون ... زود... مامان چشاش برق عجیبی زد و گفت : +سر من داد نزن دختره چش سفید من بزرگترتم و صلاحتو بهتر از خودت می دونم پس من میگم کدوم درسته و کدوم غلط... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم... بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ... هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد... هرکسی عاشقه حال منو میدونه... بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ... خیلی این آهنگ رو دوست داشتم. چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا ! خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ... _سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ... +سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟! _بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری . + هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟! _وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم... +آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً... _خداحافظ عزیز حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم... تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره. ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تو آینه خودمو نگاه کردم... این دخمل خوشمله کیه؟ -مروا جیگره یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه... با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد . کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ... لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ... بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ... کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ... ★★★★★ به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود... بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ... محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد. ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم. وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد. یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ‌،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود. همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد... &ادامـــه دارد ...... ~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ... +فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست... رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد... کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده... هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود . یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود... باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ... +کامران جان یادت اومد؟ ×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟ دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه... من اهل این کارا نبودم ‌، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد... ×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟ با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ... کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه _چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد. خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ... + خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا . _چشم خاله جان ... ممنون. ×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟! از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم) &ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم . رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم . دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ... واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده . کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم . +نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ... ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم. بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم . از دور کاملیا و ساشا رو دیدم . آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید . جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ... اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد : +چته دختر ... _آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد . بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران . نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ... چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
بچها تشریف بیارید این کانال یه خبر مهم دارم @modafe_1335
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌿 اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَۆُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُۆْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآۆُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ . التماس‌دعا🖤🏴
جمله اي براي وصف تصوير پيدا نميكنم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•💛•
••• شما را... در آغوش کشیده است ؟! یا شما قم را ... ! اولین‌فاطمه‌‌هستی‌‌که‌حرم‌دارشدی😭
lll_1545062580_Helali-VafatHazratMasoumeh139104.mp3
4.35M
یوسفم رفته و از آمدنش بی‌خبرم سال‌ها می‌شود از پیرهنش بی‌خبرم روی قبرم بنویسید ندیده رفتم با تن خسته و با قد خمیده رفتم... 🥀🥀🥀🥀
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
••• شما را... #قم در آغوش کشیده است ؟! یا شما قم را ... ! اولین‌فاطمه‌‌هستی‌‌که‌حرم‌دارشدی😭 #شهادت
••• مـادرکه‌می‌شوی کوچک‌وبزرگ،زیرچادرت‌پناه‌می‌گیرند! اماتـومعصوم‌تـرین‌جلوه‌ی‌فاطمه‌ای که‌گفته‌اند؛ مادرانه‌هایتــ برای‌شفاعت‌تـمام‌اهل‌محشرکافی‌است!! یـافاطمه‌إشفعی‌لـی‌فی‌الـجنه🖤
از صحن امام رضا(ع)وارد می‌شوم توقفی ، وسلامی کوتاه ... بعد صحن امام هادی(ع) ، پرده مخمل سبز را کنار میزنم چند گامی جلوتر، سمت چپ، ضریح! بوسم نمیچسبد به ضریحش!!! انقدر که صف بوسه ها طولانی است طواف می کنم تا شاید جمعیت همچون نیل شکاف بخورد و ... صدایی بلند می شود: نثار قمر بنی هاشم(ع)صلوات!!! و من دست و پایم را جمع می کنم نکند عباس(ع) آمده زیارت حضرت معصومه(س)؟ 🖤 😔
• • | َقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِه عَن جُنُبٍ وَهُمْ لَايَشْعُرُون| [قصص/١١] بھ معصومه«س» هم گفته بودند برای رضایش مادری کند... 🖤 ••
•• غافلی از حالِ دل ترسم که این ویرانه را دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند! 🌱
یڪ‌تیڪه‌ڪلام‌داشت؛ وقتی‌ڪسی‌می‌خواست‌غیبت‌ڪند، با‌خنده‌می‌گفت:‌ڪمتر بگو..! طرف‌می‌فهمید‌ڪہ‌دیگر‌نباید‌ادامه‌دهد! 🕊 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂