eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| فعلا که اینقدر درد دارم نمی‌توانم درست فکر کنم. فقط می‌ماند قسمت خوشِ حالم که موبایل آنتن داد و شاهرخ را خبر کرده‌ام. با این پا دیگر نمی‌شد نه بالا و نه پایین رفت. گیر افتاده‌ام. مجبورم خودم را مشغول کنم تا هم درد کمتر اذیتم کند، هم کلافه نشوم؛ پس از حال و روزم می‌نویسم: - کودکی راحت می‌گذرد و بی‌دغدغه، همه چیز را بازی می‌بینی و ساده و خوب. یک قهرمان و تکیه‌گاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباب‌بازی! اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ می‌افتد وسط راهت و می‌روی... البته درست این است که دیگر متوقف می‌شوی. نوجوانی فصل زنده شدن حس‌هایی‌ست که نه می‌توانی بگویی مزخرف است و نه می‌توانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر باحال می‌خواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی. شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت می‌خواهد یک کنجی داشته باشی و ساعت‌ها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکست‌ناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت می‌کند. همین هم باعث می‌شود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالات کج و کوله‌ات هستی و در عالم واقع می‌خواهی آن خیالات را به حقیقت پیوند بزنی. اما کسی نمی‌داند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگی‌ها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم؛ همه‌اش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتخت‌نشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند. من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور می‌انداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی. خودش که حتماً با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعت‌ها پا دراز کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و... نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد. همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانال‌ها و کل کل‌های هیچش. کی جوان شدم که بخواهم توصیفش هم بکنم، نمی‌دانم. فقط یکهو دیدم که هستم، آن هم وسط دانشگاه و دیگر هیچ! واقعاً از هیچ رسیدم به هیچ. از هیچ برنامه‌ای برای آینده رسیدم به هیچ لذتی از این آینده. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| با این مدل فکر کردن من، نتیجه می‌شود پرت کردن خودم از کوه. سر بلند می‌کنم بلکه بتوانم یک روزنۀ امیدی پیدا کنم که صدای شاهرخ را می‌شنوم و البته قد و قامتش هم پیداست. بلند بلند برای خودش صحبت می‌کند، یا شاید هم دارد به من غر می‌زند. می‌آید و مرا که می‌بیند نچ‌نچ بلندی می‌کند: - یه خُرده، فقط یه ذره اگر فکر کنی من آدم اینم که تو رو کول کنم ببرمت پایین. - کولت مال خودت. گردنت رو می‌خوام. زانو می‌زند مقابل پایم و بی‌رحمانه جوراب از پایم درمی‌آورد. لب می‌گزم تا ناله نکنم و دوباره لُغُز نشنوم. پای ورم کرده‌ام را که می‌بیند می‌گوید: - در رفته. کار خودمه. دستش را می‌گیرم و می‌گویم: - چی‌چی کار خودته؟ ناکارم نکنی! آستین‌هایش را بالا می‌دهد و می‌گوید: - ببین، داداشت خیلی آدم نیست؛ اما دیگه بی‌هنر هم نیست. و چنان دردی می‌پیچد در پایم که ناله‌ام را بلند می‌کند. دستی به سر و روی پایم می‌کشد و می‌گوید: - بچۀ باطاقتی هستی! فقط صبر کن تا من برم پایین آذوقه بیارم. تا شب موندگاری. • • • حالا که شاهرخ رفته است و تنها شده‌ام دوباره می‌توانم از تو بنویسم. آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان می‌بریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش می‌روم. یک آرامشی دارد این گنج‌یابی که تا به حال نداشته‌ام. اما بعد؛ مهدی برای نوجوانی‌اش همان‌قدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانسته‌ام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه‌های متصل به کنکور بود، آن‌هم چون فکر می‌کردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم. اما مهدی وقتی می‌رود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس می‌خوانده، هم برای کمک به خانواده کار می‌کرده است. حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانی‌اش یعنی غرورش، تنبلی‌اش، خودبینیش، راحت‌طلبیش باقی است و بقیه‌اش یکپارچه عقل است. در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرنمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد؛ خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن‌هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرق‌ها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحبکار مزدت را می‌دهد، تو یک راست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند... آنقدر آدم شده‌باشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا درباره‌ی حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر! بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشسته‌اند دست به غذا نبری. تا نخورده‌اند، نخوری، تا نخوابیده‌اند، نخوابی، تا نیامده‌اند... اصلا من دارم یک چیزهایی می‌نویسم که هنوز خودم مبهوت این هستم می‌شود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کرده‌ام. من اینها را نه خیلی می‌فهمم، نه انجام داده‌ام. اما این را درک می‌کنم که کارها روح دارند. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بی‌سرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است! این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شیرینی‌اش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسۀ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است. شاهرخ دارد می‌آید. دفتر و دستکم را می‌گذارم زمین، هر چند دلم می‌خواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ می‌کوبد و می‌شود این سیاه مشقه‌ایی که دوستشان دارم. تا غروب می‌مانیم میان سنگ و سرمای کوه. شب شاهرخ مجبورم می‌کند تا بیایم خانه‌شان و خودش هم به مادرم می‌گوید که برای حکم دادگاه کار داریم. البته می‌گوید: - مادرت غصه نخورد، نفهمد پسرگیجی دارد. دستمزد کارش هم مجبورم کرده که هر آنچه می‌نویسم همان‌شب بخواند. حالا هم منتظرم بخواند و با خاک یکسانم کند. - این زردچوبه و روغن و خرما رو می‌ذارم روی پات و میبندم. پولشم حساب می‌کنم. حالا هم ساکت باش می‌خوام بخونم. خوابم می‌آید. امروز روز سختی داشته‌ام، چه از نظر فشار روحی که مهدی به من آورد و چه این کوه‌نشینی زیاد... الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
@nargesyare: ( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| چشمانم را می‌بندم که شاهرخ می‌گوید: - چقدر سخته! نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. اصلاً با من نبوده ‌است. - یا حضرت عباس. من آدمش نیستم. چشم می‌دوزم توی صورتش. در دنیای خودش دارد سیر می‌کند و من سیرم از دنیایی که برای خودم ساخته‌ام. - فرهاد اینا راسته دیگه؟ چانه بالا می‌دهم و بی‌غرض می‌گویم: - کاراش خیلی مهم نبوده! برمی‌گردد توی صورتم و تند می‌شود: - شما قهرمان ملی! پاشو برو یه دور کار کن، حق و حقوقی که می‌گیری رو دو دستی بذار لب طاقچه. شانه بالا می‌اندازم. بدم می‌آید از خودم شخصیتی نشان بدهم که نیستم. ادا در آوردن در مرام من کار میمون است و من انسانم و باید بلد باشم حداقل اعتراف کنم. نه مسخره می‌کنم دارایی خوب دیگران را و نه رد می‌کنم اما با جرأت می‌گویم که احساس خاک بر سری می‌کنم از خطاهایی که کوچک و خوارم می‌کند و اراده‌ام را رو به ضعف می‌برد. نگاه از شاهرخ می‌گیرم و می‌گویم: - من هیچ‌وقت این کارو نمی‌کنم. - خوبه حداقل جرأت گفتنش رو داری. - این حماقتمه. حماقته چون پیداست و همه می‌بینند، دیگه جرأت نمی‌خواد. دل و جرأتو مهدی داشته که می‌ذاشته. مرام می‌ذاشته وسط! شاهرخ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: - کدوم لذت‌بخش‌تره؟ هردو فکر می‌کنیم کدام لذت‌بخش‌تر است؟ من و شاهرخ کیف کرده‌ایم یا مهدی؟ بعد از چند دقیقه‌ای شاهرخ است که سکوت خانۀ بی‌مادرش را پاره می‌کند: - ترازو داره؟ راستش وقتی می‌خواهم بدون لجبازی حرفی بزنم یا حرفی را گوش کنم حق را بهتر می‌فهمم و خیلی وقت‌ها هم بر علیه خودم می‌شود. الآن هم نه حالم حال تعصب است و نه روزهایم، روزهای لجاجت. الآن با درون سالمم دارم فکر می‌کنم؛ بی‌قضاوت. کسی هم نیست تا بخواهم مقابلش قیافه بگیرم. مقابل خودم هم که قیافه گرفته‌ بودم، با دیدن مهدی بادم خالی شده ‌است... می‌گویم: - فعلاً که مهدی خواهان داره، مهدی روی لب‌هاست، مهدی حلال مشکلاته و فعلاً هم که من و تو قوز درآوردیم از بس که از مشکلات زندگی گردن خم کردیم. نه حل مشکل خودمون رو بلدیم، نه کسی و کسانی ذکر ما رو می‌گن. نه جز مادرمون خواهون داریم. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳۷۶روز مانده تا عید الله اکبر غدیرخم 🏷
بدون شرح ✨🕊️ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ
دوم اردیبهشت،سالروز تاسیس «سـپاه‌پاسـداران‌انقلاب‌اسلامـی» ……………………….……………………… الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
هدایت شده از ـ فِ قاف ـ
😍شما هم با ارسال عکس برادر شهیدت برنده پک مذهبی خیلی قشنگ شو😍! فقط کافیه عکس برادر شهیدت رو برامون ارسال کنی!):-♥️ به همین آسونی!!!):- ابتدا رو لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید...ضرر نمیکنید.🤩 https://eitaa.com/joinchat/2948727004Cc5a094bdf2 ✅کدشما:11
🌹هر روزتان را با یاد شهدا آغاز کنید ▫️ امروز سوم اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ مصادف است با 🌞سالروز ولادت شهدای والامقام 🌷 شهید محمدعلی امین آبادی 🌷 شهید جواد چاوشی 🌷 شهید محمد چهارباغی 🌷 شهید محمد صادقی 🌷 شهید هیبت اله گلستانی 🌷 شهید محمدرضا مکاری 🌕سالروز شهادت شهدای والامقام 🌹 شهید جاویدالاثر حسین زواررضا ۱۳۶۵ 🌹 شهید حسین محمدزاده محمدآبادی ۱۳۶۱ 🌹 شهید اسماعیل آقاپور آرانی ۱۳۶۱ ⭐️شهدا را یاد کنیم حتی با ذکر یک صلوات 🌹به شهدای کاشان بپیوندید 👇 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا