#قسمت_شصتم
#او_را 🌹
کم کم هوا داشت روشن میشد!
اما هنوز داشتم میخوندم.
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم،
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،
و خلاصه تلخی دنیا
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم!
همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد!
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان!
قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی ؛
فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد،
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد!
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد!
نفسمو دادم بیرون،
میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،
حداقل یه مدت امتحانی!
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،
خواب کم کم داشت میومد سراغم.
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم😴
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم،
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون.
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده!
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم.
سه شنبه بود،
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.
فضای دلنشینی داشت❣
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒
چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم!
"هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری،
بیشتر ضربه میخوری!"
این ،مدلش از همون حرفهای آخوندجماعت بود!😒
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن!
"تو انسانی!
چرا انسان آفریده شدی؟!"
چقدر اینجای حرفش آشنا بود!
کجا شنیده بودم!؟
یدفعه یاد اون جلسه افتادم!اونجا شنیده بودم!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود!
"خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟!چرا تو رو آفریده؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم!"
سرم رو تکون دادم،
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم!✍
بقیهاش رو خوندم،
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش،یه موجود دیگهست!
انسان نیست!"
یعنی چی؟منظورش چی بود؟😕
حیوون رو میگفت؟
داشت بهم برمیخورد!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم!😠
"اصلا کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم؟
مگه من خودم عقل ندارم؟😒"
چرا!
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود!
"خب... راست میگه...
اما نمیفهمم منظورش رو؟
یعنی چی؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم؟!"
دوباره یاد اون جلسه افتادم!
"اگر لذت نمیبردی از زندگیت،
از دینداریت،
خودت رو مؤمن معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!"
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود!
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم!
چرا همه چی یهجوری بود!؟😢☹️
یه پازل تو ذهنم درست شده بود ،
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم:
رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !
نمیدونستم یعنی چی!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!😕
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم!🕢
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ،راضی شدم!
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم،
اون که نبود!
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام!😢
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم!
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم!
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!
مغزم نیاز به آرامش داشت!
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم.
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم!
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم!
یه دخترکوچولو برام قند آورد،
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام!
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم!
-خوش اومدین!😊
همون دختر چایی بهدست کنارم نشسته بود!
📚 نویسنده : محدثه افشاری
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج #ماه_رجب #رمان
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شصتم
داخل اتوبوسیم با شاهرخ.
این فصل زندگی مهدی را در مسیر امام رضاعلیهالسلام مینویسم.
اما بعد؛
گروه نشسته بودند در ماشینی که از مأموریت برمیگشت، همه سپاهی. چند شهر آنطرفتر، مشهد بود. از کرمان تا نزدیک مشهد بیایی و حرم نروی سخت است. یکی بلند شد، دو نفر بلند شدند، گروه بلند گفتند:
- آقا مهدی برویم مشهد، پابوس امام رضا؛ حرم، ایوان طلا، سقاخانه.
همه مطمئن بودند که میروند اما مهدی گفت:
- نه، اتوبوس بیتالمال است و استهلاک آن برای غیر مأموریت بر عهدۀ من نیست.
اول همه ساکت شدند. بعد دلها شکست و باعث شد مهدی تماس بگیرد با فرمانده لشگر. نیروهایی که شبها و روزهای جبهه و جنگ، شبها و روزها مأموریتهای سخت را رفته بودند، بدون آنکه به چیزی جز سربلندی پرچم ایران زیر سایۀ اسلام فکر کرده باشند، قید راحتی و زن و فرند را زده بودند، دوستانشان کنارشان تکه تکه شده بودند و خودشان آمادۀ شهادت بودند... فرمانده لشگر گفت:
- آقای مغفوری بر عهدۀ خودت. اگر صلاح میدانی ببرید بچهها را.
- نه آقا. در این امر شما باید تصمیم بگیرید.
بروید.
در دیدنت شوقی به دل نشسته اماما اماما
جانها فدای پهلوی شکسته اماما اماما
کاش در این سفر دونفرۀ من و شاهرخ، مهدی هم با ما بود. شاهرخ درهم فرورفته و مغموم حال صحبت ندارد و الّا میگفت: حتماً حرم که برسیم مهدی میگوید:
- بچهها وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم... من دورکعت بخوانم بعد بخوابم.
مهدی از نماز سیراب نمیشد.
این را اصلاً نمیفهمم. من رابطه با خدا را نه در ذهنم اولویت دادم نه در زندگیم. برایم مهم نبود که خالق من است، خالق تمام و کمال داراییهایی که دارم؛ از هوایی که اگر نباشد خفه میشوم تا خوابی که اگر نباشد میمیرم. خالقی که هزاران نعمت ندیدنی هم داده است و سکوت کرده تا خودم بفهمم.
من نخواستم بفهمم. نخواستم با این همه نعمت ارتباط بگیرم چه برسد که بخواهم با خالق ارتباط بگیرم. من بزرگ که شدم، توانمند که شدم زدم زیر قاعدۀ بازی و اولین کسی را که نفی کردم همانی بود که هیچوقت حاضر نشد من را ندیده بگیرد، حاضر نشد از آغوشش جدایم کند، حاضر نشد از محبتش به من کم کند، حاضر نشد آبرویم را ببرد.
این را مهدی فهمیده بود؛ بهترین دوستش خدا بود، بهترین همراهش و زیباترین لحظاتش با خدا بود. همین را در نماز پیدا کرده بود. خواسته بود و گرفته بود و داشت. اگر به کسی میگفت:
- اول وقت نماز بخوان. کارهایت را یکجوری ردیف کن که وقت نماز به سجاده برسد.
میفهمیده و میگفته. میخواسته و رسیده. اما من حسرت میخورم که چرا خودم را به لذتهای بچهگانه فروختم و سرم گرم دنیایی شد که هیچ برایم نداشت.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا