#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#او_را🌹
من ، یک انسان ، چرا؟ ، هدف خلقت؟
برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات
"اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه"
دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم.
هر دو یکی بود!
هیچی ازش نمیفهمیدم!
کلافه شده بودم!😫
هوا داشت تاریک میشد.
نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم!
اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون!
سریع از دانشگاه خارج شدم.
ظهر شده بود!
دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
این ساعت باید سر ساختمون میشد،
پس فایده نداشت برم محلشون.
با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم!
حتی کوچه ها رو نگاه کردم!
اما ماشینش نبود!
"یعنی امروز نیومده سرکار؟!"😳
با این فکر ،رفتم سمت خونش،
چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!
نمیدونستم کجا رفته!
حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!
سرخیابونشون پارک کردم.هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد!
نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد،
اما بازهم خبری ازش نبود!
شاید رفته بود مسافرت!
با ناامیدی برگشتم خونه.
اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد!
انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!
هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!
مثل مرغ سرکنده شده بودم!
هیچ جا نبود!
حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد
امتحاناتم تموم شده بودن!
با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود!
مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما
خاموش بود!📵
چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم،
یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه!
ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد💔
اون رفته بود!
اما کجا؟
نمیدونستم😭
احساس میکردم یه کوه پشتمه!
خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم!
-سلام ترنم خانووووم!چه عجب!یاد ما کردی!
-ببخشید مرجان
خودت که میدونی امتحان داشتم!
خیلی وقت بود همو ندیده بودیم!
کلی حرف برای زدن داشت.
منم داشتم اما نمیتونستم بگم!
دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم!
تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم!
پای تعریفاش از مهمونی ها
از رفیق جدیدش
از دعواش با مامانش
و دلتنگیاش برای داداشش میلاد!
-ترنم!!خوبی؟
-اره خوبم...چطور مگه؟
-آخه قیافت یجوریه!
واقعا خوب به نظر نمیای!😕
-بیخیال مرجان!مشروب داری؟
-اوهوم.بشین برم بیارم.
باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته!
بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و
حالا از نبودش به مشروب!
نه!
این اونی نبود که من دنبالشم!
من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب!
تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم!
-عه!!کجا؟سفارشتو آوردم خانوم!😉
بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم!
-مرسی گلم،ببخشید!
نمیتونم بمونم!
یه کاری دارم،باید برم.
قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم!🙂
با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین!
سرم رو گذاشتم رو فرمون.
نمیتونستم دست رو دست بذارم.
من اون آرامش رو میخواستم!
به مغزم فشار آوردم!
کجا میتونستم پیداش کنم!؟
یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد!
دفترچه!!!!😳
با عجله شروع به گشتن کردم!
نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم!
بعد ده دقیقه،زیر صندلی های پشتی پیداش کردم!
جلد طوسی رنگش،خاکی شده بود!
یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم!
نیاز به تمرکز داشتم!
ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه!
دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم.
هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود!
فقط همون نوشته های عجیب و غریب!
با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم!😭
غیب شده بود!
جوری نبود که انگار از اول نبوده!
چشمام رو با صدای در ، باز کردم!
مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه.
نفهمیدم کی خوابم برده بود!
سر میزشام، بابا از نمره هام پرسید.
احساس حالت تهوع بهم دست داد،
سعی کردم مسلط باشم،
-هنوز تو سایت نذاشتن.
-هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده.
یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه.
میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی!
-ممنون،ولی فعلا نمیخوام کار کنم!
-چرا؟😳
-امممم خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم.
کلاس و مسافرت و..
-باشه،هرطور مایلی.
ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره!
سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم!
ساعت یک رو گذشته بود،
اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن،مانع خوابم میشدن!
به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚 نویسنده : محدثه افشاری
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج #ماه_رجب #رمان
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پنجاه_و_هشتم
- میگفت خدا خلقت کرده، چرا براش بندگی نمیکنی؟
یک تلخند گوشۀ لبش مینشیند و اولین قطره میچکد.
- میگفتم ننه، خدا به من احتیاج نداره.
دومین قطره که میچکد سرش بیشتر خم میشود.
- میگفت خدا دوستت داره. میگفتم پس اگه دوستم داره راحتم بذاره هرطور میخوام زندگی کنم.
لرزش صدایش بیشتر میشود.
- میگفت چون دوستت داره برات حرف و حدیث داره.
سرش را میآورد بالا و به صورتم زل میزند. اشکهایم را از شاهرخ پنهان نمیکنم. من خیلی وقت بود که دیگر اشک نداشتم. دلم سنگ شده بود انگار، حالا برای حال خودم و شاهرخ خوشحالم و دلگرفته؛ این دل گرفتگی را دوست دارم!
- میگفتم ننه گیر میدی؟
چشم میبندم چون حس میکنم او مجبور است در چشمان من نگاه کند، اما من که مجبور نیستم.
- میگفت اشتباه کردم که بد زندگی کردم. تو رو هم بیگانه با خودت و خدا کردم.
لب که میگزد، لبم را میگزم که صدای اشکهایم بلند نشود.
- میگفتم بارکالله ننه، تو هرطور خواستی زندگی کردی، بذار هرطور دلم میخواد زندگی کنم.
دست روی شانهام میگذارد و با صدا گریه میکند.
- میگفت من گل زندگیمو پلاسوندم... تو تر و تازه برو پیش خدا... فرهاد، مادرم سیسال نماز نخونده بود. روزه نگرفته بود. بعد با بابام ازدواج کرد که اونم اهل همهچی بوده و هیچی نبوده. بعد که بابام رفت ننهم به هم ریخت. خیلی گذشت و گشت تا آباد شد. من دهساله بودم که بابام رفت.
من چرا دارم گریه میکنم؟
- همۀ نمازاشو خوند. روزههاشم گرفت. باور میکنی چند بارم رفت مشهد. من اما به اینا عادت ندارم.
- شاهرخ!
- من باور دارم خدا هست. احمقا فقط میگن خدا نیست. اما خب، عادت ندارم. تنبلیم میشه. مادرم فکر میکنه تقصیر اونه من اینطوریام. خودش رو خیلی میخورد که چرا من رو اینطوری بارآورده.
صدای هقهق شاهرخ را دوست دارم. تکان شانههای خودم را دوست دارم. هر دو لحظاتی را تجربه میکنیم که شاید سالها بود در خودمان ندیده بودیم. همراهش و همراهم گریه میکند و گریه میکنم.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب #امام_زمان_عج
#بهشت_کاشان
#میثم_تمار #خبرای_خوب #شهدا