قسمت_شصت_و_نهم
#او_را🌹
-آره خب.مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم!
-عه راستی!اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم.بفرما عزیزم.تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
-وای ممنونم ترنم.چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
-راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
-زهرا!میگم...مامانت چادری نیست.نه؟
-وا!!چرا این سوالو میپرسی؟
-آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
-ترنم ازدست تو!!مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم.
-خب نمیدونم.من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم!در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
-اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه.وگرنه مامان من بیرون از خونه،از منم باحجاب تره!
-چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد.چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
-دستت درد نکنه.راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
-امروز با دوستام یه جلسه داریم.یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
-میدونی راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.
و همینطور قبل از یه اتفاق ،دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها
آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن.ولی تو دومین نفری هستی که اینطور،رفتار نمیکنی!
-میدونم چی میگی ترنم.
به دل نگیر.اونا خودشونم درست دین رو نشناختن!
-یعنی چی؟
-خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان،به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ...ممکنه همین الآن،خود تو،خیلی بهتر از من باشی!
به قول حاج آقا،میزان خوبی و بدی هر شخص،به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.
حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده.یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره.پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.
بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
-چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا!دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر،همه مردم حرفاش رو بشنون!😢
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
-دیوونه!حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت!
-نمیدونم.یهو به ذهنم رسید!
بعد از خوردن میوه و شربت،به اتاق زهرا رفتیم.
دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد.
با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم.
بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم.
-راستی!!تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟خیلی جوون به نظر میرسید!
-آره سنش کمه.زود ازدواج کرده.
-عه!چرا؟
-خب از نظر مامان من،ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه.
-وا!چه وظیفه ای؟
-وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد.میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده!
-اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟
-خیلی تلاش کرده!فعلا نتونسته راضیم کنه.یکم زیادی سختگیرم من!
-عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن!
-عه!چرا؟
-میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه!
بعدم درکل ازدواج سخته .محدودت میکنه .دو تا آدم با دو عالم جدا، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن .در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده!
زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود،نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد
-اولا تا رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی!
اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی،حرف مامان و بابات درسته .اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده!
بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر !ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم .ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره!
اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه .اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی، بلکه پدرت هم درمیاد!
مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده،ازش استقبال کرده،الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره.
ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده،الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج #ماه_رجب #لبیک_یا_خامنه_ای
قسمت_هفتادم #او_را 🌹
-پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن.
چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره!
موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن.
تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام!
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت!
میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم!
با صدای زهرا به خودم اومدم.
-ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
-نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود.
من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد.
غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت!
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید.
-ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟
-نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
-نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم!
-واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا!
زهرا با شیرینی خندید
-نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉
نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم!
« حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.
برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود.
و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم.!
زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید.
-وای بدو ترنم!دیرمون شد!
برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی،خیلی تمیز و شیک و مرتب بود.
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن،به طرف در رفت.
-عه!کجا میری؟؟ماشینا تو پارکینگنا!
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
-میدونم.مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب،سرجام میخ شدم و غر زدم:
-وا!میخوای پیاده بری؟
دوباره دستم رو گرفت و کشید
-مگه من گفتم پیاده بریم؟
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر...
-مترو؟؟؟وای زهرا بیخیال!من اصلا عادت به اینجور کارا ندارم.
مسمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا!
-تنبل خانوم!بیا بریم.مگه باید عادت داشته باشی؟
-زهرا جون ترنم ول کن!این یکی رو دیگه نمیتونم .بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم.
-ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم .بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم.
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم،کشون کشون به دنبال خودش برد!
از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم .ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود.
-آخه من از دست تو چیکارکنم؟عجب غلطی کردم با تو دوست شدما!
-هیسسس...دلتم بخواد !وایسا غر نزن!
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
-غر نزنم؟؟زهرااااا...غر نزنم؟؟کلَت تو حلق منه !بعد میگی غر نزن؟!
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد.
-اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم .کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم.
صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره،حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود!
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن،هیچکس چادری نبود! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد.
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•
#قسمت_هفتاد_و_یکم #او_را🌹
این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید!
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت.
اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم.
تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم!
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه!
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود.۹
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم!
-زهرا؟منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد.
-مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟
با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
-خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد!
لبخندش پررنگ تر شد
-امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین!
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت
-ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه!
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم.
از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود.
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
-قشنگه! نه؟
-از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن.
-گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
-نه. هیئته! هیئت منتظران!
-جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین!
-هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی.
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید!
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه!
برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.
#قسمت_هفتاد_و_سوم #او_را🌹
به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم.به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم!
به اینکه حداقل مثل قبلا الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم.
به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!
هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل،خراب میکردم.
و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم،نشده بودم!
اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم،به اتمام رسوندم.
صبح،راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم،چشم هام رو باز کردم.
دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم.
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم.
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده.
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم.
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد.
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!
-سلااااام عزیزممممم
اووووو!نگاش کن!چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی!
-سلام خوش اومدیییی.
بعدشم من همیشه خوشگلم!😏
-آهان!بله!!
-نه تنها خوشگلم،بلکه کلی هم هنرمندم!😎
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!
-بابا هنرمنددددد.!
بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون
-خدایا غلط کردم.اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم!
با آرنج زدم تو شکمش
-دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!از سرتم زیادیه!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد!
-این بود هنرت!؟
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!
-وای مرجان!مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟
-خسسسسته نباشی هنرمند!!برو،برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم داره خودشو میکشه!
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!!
-عیب نداره.نمیخواد گریه کنی!به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی!
زدم تو سرش
-کو گریه کنم؟
بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم
-بالاخره اتفاقه!پیش میاد!
مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز.
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها،نشستیم روی چمن.
-ولی جدی میگم .خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!!
-منم جدی میگم ،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی!
-ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟یعنی چی این کارات آخه!؟
-مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی .منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم!
دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد.
-مسخره بازی در نیار مرجان!خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم،یا زندگیم رو عوض کنم!
نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد.
-باشه،عوض کن .ولی نه با این لوس بازیا!!اصلا تو خیلی بد شدی!!نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی.😔
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
-اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده.
-دیوونه!!مگه من معتادم !؟
با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
-اولا خیلی چیزا قایم کردی،بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه.
دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم
-چیو قایم کردم ؟
اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد
-اون دوشب کجا بودی؟الان کجا میری که به من نمیگی؟
-اگر همه دردت اون دو شبه،باشه.خونه یه پسره بودم.
چشماش از تعجب گرد شد😳
-پسر!!؟؟کی؟؟
-آره.نمیدونم.نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد.
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم😔
-دیگه هم ندیدمش.😔
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان
#قسمت_هفتاد_و_چهارم #او_را 🌹
کسی بود که میخواست کمکم کنه.این کارو کرد و رفت
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا
یهچیزایی رو بفهمم!
-خب؟
-هیچی دیگه.میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازیهاروهم اون گفته انجام بدی!
-مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یهذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟حرفش چیه؟چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود.!
آرامش داشت،با همه فرق داشت. با اینکه معلوم بود درآمدش کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!
من دوست دارم بفهممش
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-یه جورایی
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده.
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم!
-با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
-ببین!به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟
-دلیل؟امممم...خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟بنظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
تو رد دادی!میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!همش دارم چیزای بهتری میفهمم!
ترنم!مغزم قولنج کرد!!بیخیال.دعا میکنم خوب شی!
-خیلی...!منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!
-بابا خب چرت و پرت میگی!کی حوصله این مزخرفاتو داره؟
مثلا الان زندگی من چشه؟چرا باید تغییرش بدم
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
-خب آره!
تا لنگ ظهر میخوابم،بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده
چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم
بابام رو چندسالی میشه که ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود،داد زد
-بس کن ترنم!دنبال چی میگردی؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین .این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه .میدونستم که نیاز به گریه داره،بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه😭
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش،رفت.
کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود،چون اون برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد.
وارد آشپزخونه شدم.اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم.
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم.
بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش
عالی شده بود
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم.مخصوصا اینکه هنر خودم بود
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد
-راستی!غذای امشب رو ترنم پخته
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم
-خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!حسابی وا رفتم
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#او_را🌹
تو لپتاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم.
مرحله به مرحله از لپتاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم!
تمام لباسام خیس شده بود!با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم.
خیلی حفظ کردنش سخت بود!نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!
کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم
"آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!"😒
در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایتبرد!
پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم
"همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست.اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!"
چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم.
یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.
لپتاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا
"الله اکبر!"
برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟
نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم.
معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم.
از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی...
و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلیییی..
ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه!
یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!
حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم!
و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!
بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم.
با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره .نه گروهی که ازشون عصبانیه!
خدایی که خدای همهست!نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!
خدایی که به هیچکس نیاز نداره،به منم نیاز نداره،اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه!
خدایی که آخر همه این حرفها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست!
یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم!
کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!
حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم.
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم.
به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم!
من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم.خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!😔
آرامش عجیبی به دلم چنگ زد.تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم،اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد!!
دلم بابت تمام این سالها پر بود!
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
« هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو!
نری دردتو به بقیه بگیا!😞
تو خدا داری!
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!"
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید😭
بعد از اینکه حالم بهتر شد،فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم.با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده.
« سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟خوبی؟ »
مریم بود.همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا!یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت
« راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم،هم یه زحمتی برات داشتم!بچه های رسانه ی ما،نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن!سرشون شلوغ شده.نمیرسن خودشون انجام بدن.میتونی یه کمکی به ما بدی؟ »
فردا تقریبا بیکار بودم.از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم.
« آره عزیزم.چرا که نه!؟خوشحالم میشم.فایل ها رو به تلگرامم بفرست. »
صبح با صدای تکراری ساعت،چشم هام رو باز کردم.اولین چیزی که یادم اومد،خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم،بود!
با غرغر از تختم بیرون اومد
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج #اعیاد_شعبانیه #ماه_شعبان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#او_را 🌹
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت
-البته بدم نیست!
حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛
-مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم!
تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم.
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم
-نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم.
خب آدم گاهی هوس میکنه!
البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم!
موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم!مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت،
-چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟
سعی کردم لبخند بزنم
-پس فردا!
-خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته،اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این،با آبروم بازی کنی واون موقع دانشگاه بی دانشگاه!
و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!!
مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه.چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم
"دنبال مقصر نگرد!
دنیا با ما سازگاری نداره!
دنیا محل رنجه!"
مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم.
شاید اگر چندماه پیش بود،الان مشغول گریه و زاری بودم .ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
تخته وایتبردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم.
« تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی.
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی!
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی!
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.»
به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود .برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود!
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم.
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده .اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد، میفهمیدم اشتباه میکنم!
اون به هیچ شخصی وابسته نبود
پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم!
میترسیدم از این اعتراف
اما اون، حال خوشش رو بهخاطر خدا میدونست!
خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه!
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم.
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم!
اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم!
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم.
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،که یه جمله به چشمم خورد!
« تو نماز به دنبال لذت نگرد!
نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی.یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! »
"نماز...!؟"
من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!!
درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم،از یادم رفته بود
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج #اعیاد_شعبانیه #ماه_شعبان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#او_را🌹
با غرغر از تختم بیرون اومدم و با آب سرد صورتم رو شستم.خواستم به سراغ لپ تاپم برم که قار و قور شکمم راهم رو به سمت در اتاق،کج کرد!
طبق برنامه ی جدیدم و بر خلاف میلم برای ورزش به حیاط رفتم
نمیدونستم تا کی اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم،برنامه ی ثابت زندگیم بود.
البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم!و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم.
هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ،لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط.
کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم.
آخرهای تایپم بود. قطره های اشک،دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد.
« تو گناه میکنی،او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!
دست به دامن خدا میشه،میگه خدایا به من مهدی ببخشش!
این انصافه؟
آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه؟
چیکار داری میکنی آخه؟
غمش رو کم نمیکنی،حداقل بیشترش نکن.
ما بچه های امام زمان هستیم .میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟میفهمی دوستت داره؟😔
میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!😭
میفهمی تو غربته؟
میفهمی تک و تنها،آواره،طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟
میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟
میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟
نمیفهمی!
که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود! »
واقعا نمیفهمیدم!اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی!
حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم.
فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم.
جواب داد « اجرت با امام زمان... »
چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست!
تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد، بالاخره با استاد بحثم شد.
-استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟
-خانم سمیعی!نماز تماما عشق است.
همین که شما نماز رو شروع میکنی،دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه!😌
-میشه بگید کدوم بچه نه ساله،یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟اونم هرروز!😏😒
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😐
-استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست!
نماز مبارزه با نفسه .نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست .وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد! هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
-بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس .اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند
-کافیه!سکوت رو رعایت کنید .کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم!
دلم برای زهرا تنگ شده بود .چندروزی میشد که ندیده بودمش!
شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
-به به سلااااااممممم ترنم خودم!
-سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟
-به خوبی شما،ماهم خوبییییم!آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
-ببخشیییید،حق داری.درگیر درس و دانشگاهم .این ترم درسام خیلی سنگین شده!
-فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته!
-عههه!؟مشغول چی؟!
-مشغول خبرای خوب خوب!!
-مشکوک میزنیا زهراخانوم!!اینجوری نمیشه،پاشو بیا ببینمت!
-امممم... راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت .دیدن تو مهمتره!کلی حرف دارم باهات!
-مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم!کجا بریم حالا!؟
-نمیدونم. پارکی،سینمایی،جایی .استخر خوبه!؟
-استخخخخر!؟مگه تو استخرم میری!؟
-وا!دستت درد نکنه!مگه من چمه!؟
خندیدم
-ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!عالیه.
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#امام_زمان_عج #اعیاد_شعبانیه #ماه_شعبان
#قسمت_هفتاد_و_هشتم #او_را 🌹
رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم،برداشتم ورفتم .سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد!
-وای مرسی زهرا!خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم!
-چرا؟؟
-خب... نمیدونم!همینجوری!تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
-اصلا این کارو ادامه نده. برو بیرون، فعالیت اجتماعی داشته باش . مشغول به کار باش .
من خیلی تو خونه بند نمیشم!تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،وقتم رو اینور و اونور میگذرونم.
-چه خوب!نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید!
-افسرده عمه ی محترمته!من که از تو شنگول ترم والا!بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!
آدم باید از فرصتهاش استفاده کنه.البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست؛اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم.
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند .احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم.
سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!
اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد.زهرا بود!😳
به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم.
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،خسته به قسمت کم عمق برگشتیم.
-خب چه خبرا؟گفتی کلی حرف باهام داری!
-خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نیناشناش بشی!
ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم!
با حالت مغرورانه ادامه داد😎
-لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!☺️😌
یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم!
-زهرا.جدی میگی؟وای دیوونه!خیلی خوشحال شدم!😵😅
-هیس!الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیدهایم!خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد!
دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم
-زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!وای خیلی ذوق دارم.
-الهی قربونت برم.ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه!
-من و شوهر؟فکرکن بابام منو شوهر بده!
خب حالا تعریف کن ببینم!طرف کیه؟چیکارست؟
-طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!میخواستی کی باشه؟
-اه لوس نشو دیگه!
-خیلی خب،یه نفس عمیق بکش!!تو بیشتر از من ذوق داری!آروم باش تا تعریف کنم.
-باشه باشه من آرومم.خب حالا بگو.
-برادر یکی از دوستامه.یه چند وقتی هست که میان و میرن.
-چندوقته میان و میرن،اونوقت تو الان داری به من میگی؟نامرد!
-نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم .یادته که میگفتم یکم سختگیرم.
-پس چجوری جدی شد؟
-خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم!
فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه .آخه اصلا مذهبی نیست!!
-ها؟؟پس چجوریه؟چرا خب الان قبولش کردی؟
-اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!اما همچین خاستگاری نمیومد برام!هرکی بالاخره یه عیبی داشت .حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن!
مثل ماست وارفتم!
همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه!
-خب چرا به این بله دادی پس؟
-از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه،با یه مشاوری صحبت کردم،که اون بالاخره موفق شد!
زهرا گفت واقعا حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم!
-بگو دیگه جون به لبم کردی زهرا
😂 باشه دیگه!خب میدونی من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!😢
اما اشتباه میکردم!
خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه.
حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟
هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه!
من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم.
چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟
خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم!
یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟
نه حالا!اینطوریام که نیست!
مگه کشکه؟
خب چون داداش دوستم بود،میدونستم خانوادشون چجوریه .یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن!
هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن،هم باباشون هوای مامانشون رو داره.
بنظرم بچه ای که تو چنین خانوادهای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#حجاب
#امام_زمان_عج
#یک_درصد_طلایی
#قسمت_هفتاد_و_نهم #او_را🌹
بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت،اما موقر و متین بود!
-همین؟
سرش رو تکون داد
-خب آره دیگه!دیگه چی میخوای؟
-خب کارش،پولش،سربازیش و!؟
-خیلی از این لحاظ کامل نیست.ولی بچه ی با جربزه ایه.چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا!
چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم.
-حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار .من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام!چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم.
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه،از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم.
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم.
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم .اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم!
-تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟
-چه ربطی داره؟مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
-خب این لذت سطحی نیست؟
-نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن!
آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه،حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!
این لذت،وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم .اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
-خب نبینن!
-نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟
-نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد!😞
-خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
-خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
-ببین زن با بدحجابی،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه..
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی،آرامش نداشتی؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.ما در قبال آرامش هم مسئولیم.مگه نه؟
-خب...اوهوم!
از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود .من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم.
من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم،اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
-بیا بشین برسونمت!
-نه ممنون.قربون دستت.مترو همینجاست.
-از دست تو!باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟
-جان دلم؟
-تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن .اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!!
-خداروشکر عزیزم .ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش،نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو.
کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته!
با لبخند بغلش کردم
-الهی قربون آبجیم برم.بودن تو خیلی به من کمک کرد.شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات..
-از من تشکر نکن.از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
با لبخند آسمون رو نگاه کردم
-آره،واقعا ممنونشم.
بوسش کردم و از هم جدا شدیم.
سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
من وارد یه جنگ شده بودم.
یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"
من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت!
جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!
من وارد یه جنگ شده بودم.
جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم!
جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!
هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم!
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
@daribesoyeyaranashegh
#قسمت_هشتادم #او_را 🌹
دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه.
نمیدونستم چیکارش کنم!
فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم.
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.قشنگ باشه دیگه!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت.
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم.
انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود.
تو آینه خودم رو نگاه کردم.
اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!هزار ماشاءالله چقدر خوب شدی تو دختر!
-ممنونم ازتون!لطف دارین.ببخشید اسم این مدل چیه؟
-لبنانیه گلم.لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
بی صدا نگاهش کردم.واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.واقعا زیبا بود.
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید.اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم .نمیدونستم باید چیکار کنم!
شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم.
پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن،راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن .دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم .آخه کسی که دیگه زنده نیست،چه کمکی میتونست بکنه؟
"من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!
ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم،اینم روش!
شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم"
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم .از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید ایشون کی هستن؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان!
بازم امام زمان چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم!دلم یه جوری شد .هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود.
از امامزاده که خارج شدم،دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟
اون یکی میگفت "تو میتونی!
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلا مانع
@daribesoyeyaranashegh
#قسمت_هشتاد_و_یکم #او_را🌹
اون یکی میگفت "تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!"
دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!"
اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!"
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!
هنگ هنگ بودم!
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم .از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد،اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود .با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند
ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در .
مامان بود!
بدنم یخ کرد!
هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست .با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من .آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله خوبه.
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه!
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کولهم!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟
-سلام زهراجونم .ممنون .خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم !مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرفهای زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟!تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"😐😒
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد .مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد .از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید!
یکم طول کشید تا به خودم بیام .با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.
سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم.
در رو باز کردم،مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟
-ببخشید،خب
نمیتونستم بگم خواب بودم!یعنی نباید میگفتم.
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!
تو چشمای مامان نگاه کردم!معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره.
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•