#پرواز_شمع
🌹 *شهید وصالی*
🌷 پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره)، انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال ۱۳۵۹، به تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه شد.
مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را بر عهده گرفت.
🍃 دکتر مصطفی چمران میگوید *«من در لبنان و بعلبک و سایر مناطق مجاهد زیاد دیدهام ولی تا به حال آدمی به شجاعت و فرماندهی اصغر وصالی ندیدهام.»*
🔶 فرمانده مورد تأیید دکتر چمران بهدلیل جنایاتی که گروهکهای بیرحم بر مردم مظلوم کرد تحمیل کرده بودند بشدت عرصه را بر ضد انقلاب وابسته به امپریالیسم شرق و غرب تنگ میکند.
🔸 این دلاوری او به مذاق برخی واسطههای خام و بیتجربه و بیرون از گود عمل خوش نمیآید. کار به جایی میرسد که بعد از شهادت اصغر وصالی، چند نفری که حکم بازداشت او را در دست داشتند برای بازداشتش به سراغ او میآیند که یکی از همرزمان اصغر به آنان میگوید اگر به دنبال اصغر وصالی میگردید بروید «بهشت زهرا» دنبالش بگردید، او شهید شده، بروید آنجا دستگیرش کنید.
🔸 این در حالی بود که او در حد توان خود و یارانش توانست مناطق بسیاری از خطه مظلوم کردستان را از محاصره دشمن آزاد کرده، امنیت و آرامش را به این بخشهای مورد ظلم واقع شده برگرداند. وی با گردان تحت امرش در مقاطع مختلف و متعدد در جبهههای سخت غرب کشور خوش درخشید.
◀️ نیروهای تحت امرش به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردنشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند. این دستمالها بههمراه مقداری مواد غذایی فاسد شده، از جمله شیرخشکهای تاریخ گذشته، از ساختمان شیر و خورشید(هلال احمر)یکی از شهرهای مورد تهاجم ضد انقلاب بهدست آمده بود.
📚مشرق نیوز
🌐emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید وصالی*
💫 *آغازی بر یک زندگی مشترک*
🍀 *مریم کاظمزاده،* خبرنگار، عکاس و گزارشگر مطبوعات در سال ۱۳۵۸ با وجود مخالفت دستاندرکاران روزنامه «انقلاب اسلامی» تصمیم میگیرد برای تهیه خبر و گزارش، به مناطق ناآرام کردستان سفر کند.
🍃🔹 به همراه یکی از همکارانش راهی کردستان و در پادگانی مستقر میشوند و همانجا، با دکتر مصطفی چمران آشنا میشود. او تصمیم میگیرد با دکتر چمران مصاحبه کند و از وقایع پاوه مطلع شود.
🍃🔷 چمران به مریم کاظمزاده میگوید: «اصغر وصالی فرمانده سپاه است و بهتر است اول با او مصاحبه کنی و بعد از او من هم صحبت میکنم...» و *همین اتفاق، عامل آشنایی این خبرنگار جوان با اصغر وصالی میشود.*
✍🏼 این خبرنگار جوان برای دیدار با وصالی راهی میشود. وقتی به محل استقرار او میرسند، یکی از اعضای گروه دستمال سرخها مریم کاظمزاده را اینگونه به اصغر وصالی معرفی میکند «برادر! ایشون همون خواهری هستند که چند وقت پیش توی پادگان بود...» اصغر وصالی با بیاعتنایی میگوید: «خب که چی؟!»
◻️ همه، جا میخورند، مریم کاظمزاده از همه بیشتر! اصغر با لحنی شدیدتر از قبل رو به مریم میگوید،: «همان بهتر که شما بروید و وقتی وضع شهرها آرام شد بیایید؛ هر وقت هرجا امن و امان میشود، سر و کله شما پیدا میشود!»
◻️ مریم کاظمزاده از آن لحظهها چنین میگوید: «اصغر معتقد بود که باید در جریانات پاوه میبودم و همان زمان خبرنگاری میکردم نه بعد از آن جریان. معتقد بود که خبرنگار باید هر جا که خبر هست حاضر باشد و خودش با چشمانش ببیند و از شنیدههای دیگران استفاده نکند.»
🔷 بهخاطر برخورد اصغر وصالی، مصاحبه انجام نمیشود و مریم کاظمزاده، عصبانی به پادگان بازمیگردد. اما این، پایان قصه اصغر وصالی و مریم کاظمزاده نیست، آغاز یک قصه شیرین است؛ زندگی مشترک در متن جنگ با گروهکهای ضد انقلاب.
📚مشرق نیوز
🌐emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید وصالی*
💠 *زندگی با دستمال سرخها*
✍🏼 مریم کاظمزاده درباره گروه دستمال سرخها میگوید:
🍃◻️«من مدت کوتاهی با این گروه زندگی کردم و نوع کارشان را از نزدیک دیدم. میدانم با چه خطرهایی مواجه میشدند و نحوه تعاملشان با یکدیگر چطور بود. اکثرشان به کاری که انجام میدادند معتقد بودند و اینطور نبود که چشم و گوش بسته هرکاری به آنها گفته میشود انجام بدهند.
در جلساتی که تشکیل میشد توجیه شده بودند که مردم کردستان تحت ستم قرار دارند و باید آنها را نجات دهند.
◽️ *درک بالایی نسبت به مسائل داشتند* و هر کدامشان از دیگری روشنتر و مخلصتر بود.
◽️ *در کارها از هم سبقت میگرفتند* و خطر را به جان میخریدند.
◽️ در این بین، چیزی که بیشتر از همه مرا شگفتزده میکرد تعبدشان بود. *نماز خواندنشان زیبا و حیرتانگیز بود.*
با اینکه تازه انقلاب شده بود و خیلیها تعبد را ملموس ندیده بودند اما اینها خیلی زود راه بندگی را فراگرفته بودند.»
❇️ او در مورد خصوصیات شهید اصغر وصالی که او را از دیگران متمایز میکرد میگوید «چیزی که در این مدت مرا جذب اصغر وصالی کرده بود، ایمانی بود که به کارش داشت.
🍃🔹 اخلاصی که در همه کارهایش به چشم میخورد او را به فردی خاص تبدیل میکرد. محبتش نسبت به دیگران خیلی زیاد بود و با اینکه فرمانده بود اما هیچ وقت خودش را بالاتر از نیروهایش نمیدید و همسطح آنان بود؛ تا جایی که به کسی دستور کاری نمیداد و برای هر کاری خودش پیشقدم میشد».
🍃🔸 در کنار همه اینها، پررنگترین وجه دستمال سرخها برای مریم کاظمزاده، مظلومیت آنهاست؛ مظلومیتی که به اعتقاد وی هرگز فراموش نمیشود.
📚 مشرق نیوز
🌐emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید اصغر وصالی*
💫 «خواستگاری آقای فرمانده»
◻️▫️ یکماه از آشناییشان گذشته بود و رفتارهای شهید وصالی و اتفاقاتی که افتاده بود، باعث شده بود که مریم هرگز فکرش را هم نکند که یک روز چنین درخواستی از او بشود.
🍃◻️ او در اینباره میگوید: «احساس میکردم حرفی برای گفتن دارد اما قادر نیست به صراحت بیان کند. خوب میدانست چه میخواهد بگوید اما با نخستین کلمه، لبهایش را گاز میگرفت و باز در ادامه گفتههایش در میماند.
*دست آخر همهچیز را در یک جمله خلاصه کرد و گفت: «با من زندگی میکنی؟*
🔸 مریم کاظمزاده میگوید که در آن لحظه خیلی جا خورده است: «اصلاً فکرش را هم نمیکردم که اصغر به من فکر کند. بعد از اینکه پیشنهادش را شنیدم، به او گفتم که باید روی این قضیه فکر کنم. پذیرفتن پیشنهاد ایشان راحت نبود....»
◻️ مریم، تقاضاهایی داشت. یکی از این درخواستها مربوط به کارش میشد. از همسر آیندهاش این توقع را داشت که ازدواج به کارش لطمهای نزند. از شهید وصالی خواست تا هیچ کدام در کار دیگری دخالت نکنند و آن شهید بزرگوار هم این درخواست را قبول کرد.
🔸 مریم کاظمزاده در اینباره میگوید «یکی از بزرگترین مشخصههای اصغر، جوانمردی و درستکاریاش بود. او مرا با حرفه خبرنگاری انتخاب کرده بود و بعد از ازدواج هیچ وقت با کار من مخالفت نکرد.» شهید بزرگوار، شروط مریم را قبول میکند و این وصلت سر میگیرد. مریم کاظمزاده از بهمن ۱۳۵۸ تا آبان ۱۳۵۹، با اصغر وصالی زندگی میکند.
💫 *دوره کوتاه زندگی مریم کاظمزاده و اصغر وصالی آغاز میشود. با اینکه هر دو جوانند و تازه به هم رسیدهاند؛ اما هیچ کدام از دیگری توقع ندارند که از خدمت دست بکشند.*
🔸 مریم کاظمزاده میگوید: «آن روزها دنبال آنچه دلمان میخواست نبودیم. شروع انقلاب بود و هرکدام شیفته این بودیم که بیشتر از دیگری کار و خدمت کنیم؛ کاری که ثمره داشته باشد. من کار ایشان را پذیرفته بودم و میدانستم مسئولیتش سنگین است. هیچ وقت از او نخواستم وقتش را بیشتر برای من بگذارد و از خدمت بزند. آن روزها همیشه بهدنبال کامل شدن بودیم.
✅ *ویژگی آن روزها در همین بود که خدمت به انقلاب و کشور، مهمتر از خواستههای شخصی بود.* همسرها هیچ وقت معترض به وضع موجود نبودند چرا که تازه انقلاب شده بود و اوضاع عادی نبود. هر شخص خصوصاً اگر در ردههای بالا قرار داشت باید بهجای سه یا چهار مدیر کار میکرد تا کار به انجام برسد و آن به نتیجه رسیدن کار بود که برای ما مهم بود نه خواستهها و تمایلات شخصی».
⚪️ پس از مدتی، اصغر وصالی که گذراندن عمر و خدمت در امور اداری و ستادی را نمیپسندید و مرد میدان عمل بود، مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرد و به جبهه شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و نیروهای متجاوز بعثی بپردازد.
📚مشرق نیوز
🌐emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *سردار شهید مهدی مهدوی نژاد*
🍃🔸 *گشادهرویی* و اخلاق پسندیدۀ شهید مهدوینژاد از بارزترین خصوصیات این شهید گرانقدر است.
🍃🔸 *استقامت* این شهید از خصوصیات دیگر او بود؛
در روایات داریم که اگر شیعیان ما استقامت داشته باشند ملائکه با آنها مصافحه میکنند و از آسمان و زمین به آنها برکت و روزی میرسد.
🌷 شهید مهدوی نژاد در کادرسازی موفق بود و نیروهایی که در ابتدای دفاع مقدس به کار گرفت، بعدها هر کدام از فرماندهان موفق شدند و این شاخصۀ فرماندهی و مدیریت جهادی وی بود.
*معنویت و اخلاص* این شهید بزرگوار زبانزد عام و خاص است.
🍃🔸 از بارزترین شاخصهای این شهید والامقام، آرامش حاصل از ایمان عمیقی بود که در وجود او متجلی شد.
🌷 سردار مهدوی نژاد بیش از ۱۰۰ ماه مسئولیت فرماندهی در مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس و فرماندهی در تیپ قائم آل محمد (عج) استان سمنان، تیپ الغدیر استان یزد، لشکر ۱۶ قدس گیلان، لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) و سپاه استان قم و مسئولیت جانشینی معاونت بازرسی ستاد فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در کارنامه خدمات خود به نظام مقدس جمهوری اسلامی داشت که در سالروز میلاد مولای متقیان حضرت علی (ع) بر اثر عوارض شیمیایی حاصل از دوران دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست.
📚 خبر آنلاین
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید حمید باکری*
🌷 حمید باکری بهواسطه آوازۀ بیشتر بردارش مهدی، یعنی فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا، گمنام مانده و کمتر از او یاد میشود.
🌷 حمید باکری سال ۵۵، برای تحصیل عازم ترکیه شد؛ اما سر از سوریه و آموزش دورۀ چریکی در آورد.
او سالها قبل از وقوع انقلاب، انقلابی بود و در زمان تبعید امام به فرانسه، به پاریس رفت و با امام دیدار کرد.
🍃 *فداکاری که به فکر حل مشکلات مردم بود و در زمان حضورش در سپاه ارومیه، وقتی متوجه شد که کارگران کارخانۀ قند حقوق نگرفتند، به هر ترتیبی بود ۴۰۰ هزار تومان جمع کرد و خود، حقوقشان را پرداخت کرد!*
🍃 او مسئول بازرسی شهرداری ارومیه بود؛ اما به جبهه رفت تا نفس خود را مورد بازرسی قرار دهد!
🌟 آنقدر فداکار بود که وقتی به او گفتند: «حیف نیست فرزندت، احسان، پدر به این خوبی را از دست بدهد؟» فقط گفت: «من پدر همه احسانهای این سرزمینم!» و رفت!
🌟 حمید آنقدر شجاع بود که در شب اول عملیات خیبر، در عمق ۶۰ کیلومتری خاک عراق، با بیسیم خبر تصرف پل شحیطاط جزایر مجنون، یعنی تنها راه زمینی دشمن با جزایر را داد و موجب بالا رفتن روحیه رزمندهها شد که بعد از شهادتش این پل به پل حمید معروف شد.
🌷 وقتی خبر شهادتش را به همسرش دادند، گفت: «چند سال بود که از بیخوابی سفیدی چشمان حمید را ندیده بودم، خدای را شکر که دیگر خوابید و استراحت کرد.»
🌷 حمید در عملیات الیبیتالمقدس و آزادی خرمشهر، با حاج احمد کاظمی جزو اولین کسانی بود که وارد خرمشهر و مسجد جامع شد؛ اما امروز آخرین شهدای مفقود ما هم میآیند و از حمید خبری نیست.
📚 «به نقل از: روایت فتح»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید صادق عدالت اکبری*
🌷 *بسیار شوخطبع و مهربان بود،* حتی برخی اوقات به او تذکر میدادم که در بحثهای جدی شوخی نکن؛ اما او همیشه با شوخطبعی پاسخ میداد.
🌷 *با کودکان، کودک بود و با بزرگان بزرگ!* شاید اینگونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن میخواند و از دنیا بریده بود؛ اما صادق اینگونه نبود به هر کاری در جای خود میرسید؛ از عبادت گرفته تا تفریحات! چون فردی اجتماعی بود، اکثراً دیر به خانه میآمد و جر و بحثهای مادر و فرزندی سر دیر آمدنش، رواج داشت!
🔷 صادق خشکمقدس نبود، به واجباتش عمل میکرد. وقتی روزۀ مستحبی میگرفت به همه اعلام نمیکرد.
*همهچیز در زندگی صادق جای خودش را داشت!*
🔷 مردمداری مهمترین ویژگی صادق بود. *هوش سرشاری داشت* و کافی بود تصمیم بگیرد در یک حوزه ورود کند، در کمترین مدت زمان به تبحر کافی دست مییافت و در خیلی از موارد از بقیه اطرافیانش جلو میزد.
🌷 *صادق عاشق خدا بود.* ارادت خاصی به اهل بیت(ع) داشت. ذرهای برای مادیات ارزش قائل نبود، فقط در حدی به دنبال مادیات بود که معاش عادی زندگیاش را تأمین کند و تا لحظه مرگ مادیات نتوانست صادق را به سمت خود بکشاند.
📚 «راوی: مادر شهید»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید محسن وزوایی*
🌷 *محسن وزوایی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود* که در جریان راهپیمایی برضد سیاستهای مداخلهگرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانشآموزان بهدست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی(ره) عهدهدار حرکتی شد که *رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگتر از انقلاب اول» یاد فرمود* و به این ترتیب، شهید وزوایی از جمله «علمداران گمنام انقلاب دوم» شد.
🍃🔹 او پس از ۱۳ آبان ۱۳۵۷، بهعلت معلومات فراوان عقیدتی و سیاسی، بهرۀ هوشی وافر و نیز تسلط بر زبان و ادبیات انگلیسی، مسئولیت سخنگویی دانشجویان مسلمان پیرو خط امام را در کنفرانسهای پیاپی و مصاحبه با گزارشگران رسانههای خارجی برعهده گرفت.
🍃🔹 هر از چند گاهی سیمای پرصلابت و مصمم او، در تمامی رسانههای ارتباط جمعی غرب، بهعنوان *سخنگوی جوانان طرفدار امام خمینی* منعکس میشد.
🌷 شهید محسن، از کسانی بود که *نماز و عبادتش رنگی عاشقانه داشت.* او هم چون عابدان راستین با خدای خویش راز و نیاز میکرد.او در اردوگاه جبهههای ایران، *شیوه زندگی در محضر یار را فرا گرفت و راه و رسم حضور در محضر خدا را آموخت و خود را لایق عروج کرد.*
🌷 محسن وزوایی، این عاشق وارسته و آگاه، پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرینی در عملیاتهای متعدد و به ویژه بیت المقدس، سرانجام در دهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱، در ۲۲ سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید.
📚«نقل از نمایندگی ولی فقیه در دانشگاهها»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *«شهید برونسی»*
🌷 *خیلی روی حلال و حرام حساس بود.* اولین شغلش کار در مغازه شیرفروشی بود. وقتی از شغلش بیرون آمد، دلیلش را که پرسیدم، گفت: *«من باید شیر را بکشم و به مردم بفروشم و میدانم که صاحب مغازه آب داخل شیر میریزد و وزن شیر خالص، کمتر میشود؛ من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم.»*
🍃🔷 یک روز دیدم وسایل بنایی خریده با خوشحالی آمد خانه و گفت: *«دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد.»*
💠🍃 تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بود و شبها بنایی میکرد. از سپاه حقوقی دریافت نمیکرد. رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانست.
📚 «نقل از همسر شهید»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
💠 «امام رضا(ع) او را طلبید»
🌷 *حکایت «شهید محمد مردانی» که پیکرش از کرمانشاه به مشهد رفت*
🔷🍃 روز تولد امام رضا(ع) در کرمانشاه به دنیا آمد. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع میخواست کاری بکند که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش میکردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم میداد و ما هم مات و مبهوت نگاهش میکردیم.
✴️ هر روز که میخواست مدرسه برود، همراهش مُهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم در خفقان قبل از انقلاب. بچهها میگفتند: *موقع نماز که همه میرفتند توی حیاط مدرسه، محمد مهرش را درمیآورد و نماز میخواند.*
🔷🍃 همیشه بعد از نماز میآمد کنار من و از من میخواست از امام رضا(ع) برایش بگویم، از غریبی امام رضا(ع) از کرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتی متعجبانه از رفتار محمد از کتابی که داشتم برایش میخواندم.
تا اینکه محمد دیپلم گرفت و عازم سربازی شد. حدود سه ماه از سربازی محمد میگذشت که جنگ شروع شد. یکی از جاهایی که عراق خیلی روی آن مانور هوایی میداد، از بین بردن تأسیسات نفتی ما بود. رفقای محمد تعریف میکردند که *شبها دست ما را میگرفت. حدود بیست نفر از ما را میبرد برای حفاظت از آن تأسیسات نفتی؛* چون حفاظت از آنها خیلی مهم بود و نیروی کافی هم برای دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خیلی بالا بود.
🔷🍃 یک روز که محمد آمده بود برای مرخصی، گفت: بابا خیلی دلم میخواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز دیرتر برو جبهه، برو مشهد زیارت آقا. گفت: همه بچهها تو جبهه میخواهند بروند زیارت امام رضا(ع)؛ اما نمیتوانند، من هم مثل آنها.
از طرفی دیگر دفاع از کشور واجبتره. آقا هم بیشتر راضی است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود یک ماه بعد شهید شد.
🌹🍃 روزی که محمد به شهادت رسید، مادر شهید خیلی بیتابی میکرد. عجیب بیقرار بود. گویا یه چیزهایی پی برده بود.
وقتی در منزل را زدند، مادر شهید در را باز کرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچههای سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت کردنشون و بغضشون فهمیدم قضیه چیه.
به ما گفتند: بیایید معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرید. وقتی رفتیم، دیدیم جنازۀ او نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع.
✍ وصیتنامه محمد را که خواندیم، نوشته بود: *پدرم و مادرم، اگر برای شما ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید.* ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد.
📚 «راوی: پدر بزرگوار شهید»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹«شهید عباس دانشگر»
✴️ عباس دانشگر هیجدهم اردیبهشت سال ۱۳۷۲ در شهرستان سمنان در خانوادهای متدین به دنیا آمد. او در همان کودکی شجاع و نترس بود. پدرش او را به همراه خود به مسجد میبرد.
🔷🍃 حضور او در مسجد و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی زینت داده شود. او در همان ابتدا با احکام اولیه و قرآن و تعالیم دینی آشنا شد.
❇️ *از آنجا که همیشه خنده بر لب داشت رابطه صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا کرد.*
آنقدر گرم و صمیمی بود که در اولین برخورد هر کس شیفته او میشد از سن هشت سالگی به بعد مرتب در نماز جماعت شرکت میکرد و با دوستانش هر سال در اعتکاف شرکت میکرد.
🔷🍃حضور او در جلسه دعای کمیل و دعای ندبه چشمگیر بود. او در بیشتر سخنرانی که در مسجد بود شرکت میکرد این حضور فعال او زمینهای برای ساخته شدن شخصیت اجتماعی و معنوی او در سالهای بعد شد.
✨ صدای اذان که در دانشگاه میپیچید، عباس خود را برای رفتن به مسجد مهیا میکرد. از جلوی در هر اتاقی که رد میشد و میدید که افراد در آن هنوز مشغول کارند، با خوشرویی و محترمانه میگفت: «کار تعطیل!»
اگر همکارانش را هم میدید، غیرمستقیم آنها را به نماز دعوت میکرد و میگفت: «ما رفتیم نماز! »
جزو اولین کسانی بود که وارد مسجد میشد.
🍃🍀 *برای خواندن نماز شب به اتاق خودش میرفت تا با خدایش خلوت کند. او دوست داشت که در سکوت و خلوت، نجوایی عاشقانه با خداوند داشته باشد.*
« پایگاه خبری حامیان ولایت»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *شهید محمد جلال ملک محمدی به روایت مادر *
🌷 چند سال آخر پشت سر هم مأموریت میرفت. حدود ۵ سال در عراق بود. گاهی مأموریتهایش همزمان با ماه مبارک رمضان بود. با وجود دمای بسیار بالای عراق، تمام روزههایش را میگرفت.
✳️ *بسیار رازدار بود، به خاطر همین رازداری هم درجه نظامیاش بالاتر میرفت.*
🔶 از دوستانش شنیدیم که در این اواخر، فرمانده توپخانه شده بود. هیچکس نمیتوانست در مورد مسائل کاری و نظامی از او حرفی بشنود. بعد از شهادتش ما این مسائل را از دوستانش میشنویم.
🔷 جلال برای یادگرفتن همه چیز تلاش میکرد. پشتکارش خیلی خوب بود.
🔰🔅 یکی از دوستانش میگفت مدیریتش بسیار قوی و خوب بود و در کارش مهارت زیادی داشت. وقتی خط مقدم حضور داشت، تمام محور را مدیریت میکرد. انگار که به جای یک نفر، ده نفر بود. فرماندهاش میگفت: «وقتی جلال اینجا بود ما خیالمان راحت بود که همه چیز با نظم و به خوبی پیش میرود.»
✳️ از بچگی در بسیج، مسجد و مراسم مذهبی محرم و صفر بزرگ شد. قبل از اینکه وارد سپاه شود و به مأموریتهای متعدد برود، در اردوهای جهادی شرکت میکرد. به مناطق محروم میرفت، به ویژه جنوب کرمان. از دوستانش شنیدم وقتی اردوی جهادی میرفت، کسی به گرد پایش نمیرسید.
✨🌷 روزی که شهید شد دوستانش میگفتند ما تا حالا از جلال نشنیدیم که بگوید من خستهام. حتی در اوج سختی و زیادی کارها. حتی جایی که دیگران خسته میشدند و همراهیاش نمیکردند، جلال کار را تعطیل نمیکرد. مثلا در یکی از اردوهای جهادی، زمانی که بچهها خسته بودهاند، پیشنهاد میدهد بروند کاری را انجام دهند اما همه گفتهاند خستهایم. خودش تنها رفته، با سختی کار را به پایان رسانده است. بعد از بازگشت به دوستانش بدون اینکه از کسی ناراحت شده باشد، گفته بود: «اگر میآمدید خیلی بهتر بود.»
✅ *در تمام کارهایش، اخلاص داشت. هرگز کاری را برای خودنمایی نمیکرد. هیچوقت از کارهایش برای ما تعریف نمیکرد. من اغلب اینها را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدهام.*
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *«شهید علیرضا کریمی»*
🌷 علیرضا از دوران طفولیت همواره برای نماز در مسجد بود. *هنگام نمازخواندن انگار خداوند در مقابلاش ایستاده و مشغول صحبت با خداست.* اصلا عجله نمیکرد، ذکرها را دقیق و شمرده میگفت.
✍ او میگفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت میگذاریم به جز خدا، نمازمان را سریع میخوانیم فکر میکنیم زرنگی کردهایم؛ اما نمیدانیم آنکه به وقت ما برکت میدهد خداست. او از نماز خواندن و بیداری در سحر لذت میبرد.»
علیرضا بیداری در سحر و نماز را همیشه مخفیانه انجام میداد.
🔰 شهید به قرائت قرآن بسیار اهمیت میداد و به ترجمۀ معانی آن بسیار توجه میکرد، در مورد قرآن میگفت: *«این قرآن مثل نامهای است که خدا برای ما نوشته است، ما نباید بدانیم خدا چه گفته و از ما چه میخواهد؟»*
✳️ به دعای توسل بسیار اهمیت میداد و میگفت: *«بعد از توکل به خدا، توسل به ائمۀ معصومین حلّال مشکلات است.»* اهل غیبت نبود، اگر از کسی ناراحت بود مستقیم با خودش صحبت میکرد، میگفت که به چه دلیل از او ناراحت است؛ اما پشت سرش حرف نمیزد.
🍃 بسیار کم حرف بود؛ اما وقتی صحبت میکرد کلامش بسیار جامع و کامل بود، همۀ جوانب کار را میدید و بعد حرف میزد، بنابراین بچهها روی حرف او حرف نمیزدند. از پول توجیبی خود همیشه به صورت مخفیانه به افراد مستحق کمک میکرد.
🌱 زمانی که جبهه میرفت معمولا به کسی نمیگفت، میترسید ریا و یا نیت غیرخدایی وارد کارش شود، در ضمن پدرش به وی آموخته بود که هر کاری انجام میدهی فقط برای رضای خدا باشد.میگفت: *«تربیت ما باید بر اساس تعالیم قرآن و اسلام باشد تا در همۀ مراحل موفق باشیم.* چنانچه رهبر انقلاب فرمود: *«برای پیروزی بر همۀ مشکلات باید تربیت اسلامی داشته باشید در غیر این صورت باز هم دولتها و قدرتها بر ما مسلط خواهند بود.»*
🔷🍃 دروغ نمیگفت، نه شوخی و نه جدی.
جلوی بزرگترها خیلی ادب را رعایت میکرد، و در جمع خانواده بسیار کمحرف بود؛ ولی درجمع بچههای همسن که قرار میگرفت بسیار انسان شوخ و بذلهگویی بود، و با این حال دقت داشت که آبروی کسی را نبرد و یا پشت سر کسی غیبت نکند.
📚 «نقل از کانال با شهدا»
🌐emamraoof.com
#پرواز_شمع
💠 *«شهید مصطفی صدرزاده به روایت همسر»*
🔷🍃 بعد از ازدواجم با آقامصطفی، درسم را ادامه میدادم. ایشان یکی از مشوقهای اصلی بود برای اینکه درسم را ادامه بدهم. بعد از تولد فاطمه خانم، من نمیخواستم درسم را ادامه بدهم؛ ولی آقا مصطفی تأکید میکرد من فاطمه را نگه میدارم، شما درسات را ادامه بده.
✳️ همچنین بعد از ازدواج تأکید داشت باید فعالیت فرهنگی را ادامه دهی. خیلی موافق این نبود که خانم در خانه باشد و فقط خانهداری کند. میگفت در کنار خانهداری، شما یک وظیفۀ اصلی داری که در جنگ فرهنگی باید خدمت کنی، شما هم باید در میدان باشی.
✴️ درکُهَنز هر جایی که فرماندۀ پایگاه نداشت یا در قسمت خانمها کارهای فرهنگی انجام نمیشد، آقا مصطفی سریع پیشنهاد میداد که خانم من هستند! خودش با اصرار زیاد میگفت باید مسئولیت این پایگاه را به عهده بگیری.
❇️ یک طرحی در سطح شهرستان شهریار اجرا میشد بهعنوان طرح «امین». طلبهها بهعنوان مشاور مذهبی وارد مدارس میشدند. در سال ۸۹ به من پیشنهاد این طرح را دادند. به آقا مصطفی گفتم یک چنین طرحی هست ولی من به خاطر اینکه فاطمه کوچک است، نمیتوانم بروم. گفت: من که شغلم آزاد است، میتوانم کارهایم را طوری برنامهریزی کنم، صبح که شما به مدرسه میروی، من فاطمه را نگه دارم و بعدازظهر که شما خانهای، کارهای فاطمه را شما انجام بده و من به کارهایم برسم.
🍃واقعاً این چنین بود، یعنی آقا مصطفی در آن سه چهار سالی که من مدرسه میرفتم، هر روز صبح فاطمه را با یک اشتیاق خاصی نگه میداشت و وقتی ظهر من از مدرسه میآمدم، با اینکه کل مدتی که من مدرسه بودم با همدیگر بازی میکردند، آقا مصطفی هنوز خسته نشده بود و میگفت من با فاطمه به پارک میروم تا شما کارها را بکنی مثلاً غذا آماده بشود و یک استراحتی هم بکنی.
🍀در بحث کار فرهنگی و کار بیرون از خانه، یکسری ملاحظات داشت. همان ابتدای جلسات خواستگاری، وقتی به ایشان مطرح کردم که میخواهم بیرون از خانه کار کنم، ایشان تأکید میکرد که من هر کاری را نمیتوانم اجازه بدهم.
◀️ یکی از چیزهایی که برای ایشان مانعی نداشت، معلّمی و کار در مدارس بود. میگفت این تأثیرگذار است. باید کاری باشد که تأثیرگذار باشد، نه فقط درآمدزا. اگر فقط بحث درآمد باشد، من اصلاً موافق کار بیرون از منزل نیستم. ولی کاری که قرار باشد تأثیرگذار باشد، از لحاظ فرهنگی بتوانید کسی را تربیت کنی، بتوانی تأثیری روی جامعه بگذاری، من مانعی ندارم.
📚 KHAMENEI.IR
🌐emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *«طریق پرواز و شهادت به سبک شهید علی حیدری»*
🌷 علی جوانی بود که تمام اعضا و جوارحش را در کنترل خود داشت.
✍🏼 *او دفترچهای داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود و اعمال روزانۀ خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص میکرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش میپرداخت و به خود تذکر میداد.*
🌷علی دوران نوجوانی خود را با بچه.های مسجد و کارهای فرهنگی و تشکیل کانون فرهنگی و کتابخانه مساجد منطقه خرانه تهران گذراند؛ اما اوج اعتلای روحی ایشان در دورۀ ششماههای اتفاق افتاد که *با آیتالله حقشناس آشنا شد و آن عارف بزرگوار، مسیر سیر و سلوک را با برنامه سلوکی برایش فراهم کرد.*
🌷 *علی بیخیال تمام چیزهایی شده بود که او را از خدا دور میکرد.* بیخیال تمامی کسانی شده بود.که در رسیدن او به پروردگار مانع میشدند، کلا بیخیال دنیای مادی شده بود.
✍🏼 در بخشی از وصیتنامهاش آمده است:
✴️ «الله, *من گناهانم را به وسیلۀ حسینت پاک کردم* و از دریای پرتلاطم مادیات به وسیلۀ کشتی حسینت گذشتم.
✴️ *الله من، دوستت دارم چه کنم؟* دیگر اگر مرا به جهنم بری آتش، احساس کوچکی میکند در برابر آتش سوزش و عطش و تب هجران درون من.
❇️ آری هر کس خود را به چیزی دلخوش کرده است. بنده عامی هم خود را به خدا دل خوش کردهام.
❇️ «من خیلی کمتر عطر خریدهام؛ زیرا هر وقت بوی عطـر میخواستم از ته دلم میگفتم: «حسین جان»، آن وقت فضا معطر میشد!»
🌹 *علی در سن ۱۹سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید.*
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *«شهید محمد جاودانی»*
🌷 مادر شهید جاودانی با اشاره به تحصیلات عالی و دانشگاهی محمد میگوید:
⬜️◻️ «او در موقعیت علمی و دانشگاهی خوبی قرار داشت و بعد از گرفتن فوقلیسانس مدیریت در حال آمادهشدن برای آزمون دکتری بود. همزمان نیز بهعنوان مربی آموزشی در مراکز بسیج مشهد فعالیت داشت و بیشتر از اینکه به فکر درسخواندن و آمادگی برای آزمون دکتری باشد به فکر برگزاری کلاسهای آموزشی، فرهنگی، مذهبی و عقیدتی برای نوجوانان و جوانان محلات حاشیه شهر بود.
🍃 زمان رفتوآمدش هیچوقت معلوم نبود. لباس بسیجیاش را میپوشید و از خانه بیرون میرفت. یکی ۲ روز پیدایش نبود و بعد از آن صبح زود خسته و کوفته به خانه میآمد. یکی ۲ ساعت استراحت میکرد و دوباره بیرون میزد. یک دقیقه توی خانه بند نبود.
💠 *«تلاوت قرآن محمد را آرام کرد.»*
🌷 *دوست و همرزم محمد میگوید:*
⬜️◻️ «در سال ۱۳۹۵ با محمد به اردوی راهیان نور رفته بودیم. بعد از بازدید از منطقه به معراج شهدای اهواز رفتیم. حال و هوای خاصی بود. بعد از زیارت شهدای گمنام قرار بود برگردیم به اردوگاه ثامن الائمه. دو یا سه نفر از بچهها در معراج شهدا جا ماندند. هوا هم تاریک شده بود و دیر هم شده بود.
🍃 محمد زنگ زد به آنها که خودشان را برسانند به دو راهی که در مسیر رفت بود. بچهها آمدند. محمد خیلی عصبی بود؛ اما اصلا به روی بچهها نیاورد. کنار یکی از دوستان که قاری قرآن بود رفت و گفت چند آیه قرآن بخوان.
🔷 بعد از اینکه قرآن خوانده شد پیش من و دوستان دیگر آمد و گفت که چون عصبی بودم گفتم قرآن خوانده شود تا آرام شوم.
🔷 محمد اخلاق را هم بهخوبی از اهل بیت علیهمالسلام آموخته بود و در آن لحظه نشان داد چقدر صبور و بااخلاق و مهربان است.
🔷 یک روز که کنارش نشسته بودم به من گفت: «معنای «حُسنَ مآب» در قرآن چیست»؟
گفتم: چرا؟ گفت: «دلیل سؤالم را برایت میگویم؛ ولی دوست ندارم تا زندهام برای کسی نقل کنی. اگر لایق بودم و رفتم که هیچ، اگر نه تا زمان حیاتم به کسی نگو.»
گفتم: بگو رفیق چشم.
🍃 بعد ادامه داد: «در سفری که به قم داشتم به حرم حضرت معصومه رفتم و *کنار قبر آیتالله بهجت نشستم. قرآن دستم بود و استخارهای گرفتم. این آیه آمد:*
🔆 «الَّذینَ آمَنوا وَ عَمِلُوا الصٌالِحات طُوبیٰ لَهُم و حُسنَ مَآب»
🔆 «همان کسانی که ایمان آورده و عمل شایسته بجا آوردند، خوشی و سرانجام نیک از آن آنهاست.»
📗 سوره رعد، آیه ۲۹
🍃 *بعد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «حُسن مآب» یعنی همان شهادت؟
گفتم: «بله رفیق! یعنی بهترین جایگاه که فقط شهدا به آن درجه میرسند».*
📚«به نقل از شهرآرانیوز»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *«شهید سعید بیاضیزاده»*
🌷 سعید دوست نداشت دوستان نزدیکش به وی وابسته باشند، به همین خاطر گاهی با صمیمانهترین دوستش رابطهاش کمرنگ میشد.
🍃 مرتب می گفت: *«دوست ندارم وابسته به دنیا و تعلقاتش شوم، گاهی صمیمیت زیاد باعث اسارت انسان میشود و مانند غل و زنجیر برای انسان محدودیت ایجاد میکند.»*
🍃🍀 *طرز بیان شیوا، دلنشین و جذابی داشت، به همین خاطر زیاد به سخنرانی دعوت میشد؛* ولی حاضر به سخنرانی در جاهایی که وی را می شناختند، نمیشد. روستاهای نزدیک را انتخاب نمیکرد، معمولاً به مناطق محروم میرفت.
🍃🍀 برای اعتکاف جنوب کرمان و زابل را انتخاب میکرد، با این که مسیرهایی بسیار دور و سخت بود؛ ولی با دوستان روستایاش به همین مناطق میرفت.
💎با موضوع فلسفۀ ایثار و شهادت در مسجد یک روستا سخنرانی کرد و خیلی خوب بحث شهادت و وظیفه هر فرد مسلمان در شرایط حاضر را بررسی و جمعبندی کرد.
💎هر سال بین ۱۰۰ نفر از طلاب المپیاد برگزار میشد که او جزو نفرات برتر بود. «اول تا سوم». ولی *سعید انسان مخلص باگذشت، خوشبرخورد و اخلاقی بود که به سادگی افراد جذب وی میشدند.*
💎 *سعید نخبۀ علمی و درسی حوزه علمیۀ قم بود.* زودتر از موعد مقرر درسش را تمام کرده بود، بالاترین نمرهها را میگرفت و اهل کوشش و تلاش بود.
🌷 هرگز بیکار نمیشد، فعال، پرجنب و جوش و روحیه جهادی در سراسر زندگیاش مشهود بود. از هر فرصتی برای شرکت در اردوی راهیان نور گرفته تا اردوهای جهادی بهره میبرد. *در حال تکاپو و تلاش بود و هرگز آرام نمینشست.*
📚 «پایگاه خبری حیات»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 یونس زنگی آبادی که نامش با لشکر ۴۱ ثارالله سلاماللهعلیه گره خورده است، همان فرمانده جوانی است که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
🌷 درست اولین روز از سال ۱۳۴۰ بود که در روستای زنگیآباد کرمان و در خانوادهای که در فقر نسبی به سر میبردند با کشاورزی و هیزم شکنی، زندگی را میگذراند، فرزند پسری به دنیا آمد که چون تولدش مصادف شده بود با عید قربان او را حاجی صدا کردند و چون نام پدربزرگش یونس بود، نامش شد «حاج یونس.»
🌷کسب حلال ملاحسین و دامان پاک قمربانو و تقیدشان به رعایت آداب شرعی زمینهبسیار مناسبی برای رشد و پرورش یونس فراهم آورد. با اینکه کودکی بیش نبود؛ اما با پدر و برادری که دو سال و نیم بعد از خودش به دنیا آمد، راهی مسجد میشدند و نمازشان را به جماعت میخواندند و انگار ملاحسین دست کودکانش را گرفته بود و قدم به قدم آنها را با الفبای دینداری و درست زیست کردن آشنا میکرد.
🍃🔹 هفت ساله که شد خود را برای رفتن به کلاس اول در دبستانی که در روستا بود آماده کرد.
ایام در حال گذران بود و یونس و مرتضی روز به روز بزرگتر میشدند که گَرد یتیمی بر چهرهشان نشست و با اینکه یونس هنوز نوجوانی ۱۲ ساله بود، سرپرستی مادر و مرتضی را پذیرفت و برای گذران زندگیشان مشغول کار شد؛ اما از درسش هم غافل نشد و همه سختیها را به جان خرید تا از پس هر دو کار بر آید.
🍃🔹هنوز مدتی از دیپلمه شدن یونس نگذشته بود که از طریق نوارهای سخنرانی امام با افکار و اندیشههای ایشان آشنا شد و کعبۀ آمال خود را در میان این سخنان پیدا کرد، سخنانی که او را علیه طاغوت میشوراند و ظلم و جور پهلوی را برملا میکرد و همین شد تا او خودش اعلامیهها و نوارهای امام را در میان مردم پخش کند و به شعارنویسی بر روی دیوارهای روستا بپردازد.
🌷 از آنجایی که حاج یونس به خاطر سرپرستی مادر از خدمت سربازی معاف شده بود و در هیچ دوره نظامی شرکت نکرده بود، بسیار مشتاق بود تا فنون نظامی را آموزش ببیند و غائله کردستان بهانهای شد تا او به پادگان قدس کرمان رفته و با یادگیری فنون نظامی برای پایان دادن به این غائله به مرزهای غربی کشور در کردستان برود.
🍃🔹 هنوز زمانی از این قضیه نگذشته بود، که همسایه جنوبی هوس حمله به خاک ایران را کرد و یونس نیز مانند بسیاری دیگر از جوانان احساس مسئولیت کردند تا از میهنشان دفاع کنند و همین مساله زمینه عضویت حاجی را در سپاه فراهم آورد و او در پادگان قدس کرمان به تربیت نظامی نیروها پرداخت و هر چند عملیاتهای بسیاری شاهد حضورش بودند؛
🍃🔹 اما حاجی در بیشتر عملیاتها باید میماند و به امر آموزش نیروها میپرداخت و همین قضیه روحش را میآزرد از اینکه نمیتوانست در کنار دیگر نیروها در خط مقدم جنگ حضور پیدا کند تا اینکه بالاخره در عملیات فتح المبین به عنوان جانشین فرمانده گردان ایفای نقش کرد و همان جا آموزش نظامی نیروها را در خط مقدم را پایهگذاری کرد و در عملیات والفجر ۳ از ناحیه پشت به شدت آسیب دید و با اینکه وضعیت مناسبی نداشت اما حاضر نشد که برای عملیات والفجر ۴ در پشت جبهه بماند و ثمره این عملیات هم گلولهای بود که بر ریهاش نشست.
📚«پایگاه خبری جماران نیوز»
🌐 emamraoof.com
#پرواز_شمع
🌹 *«حالات خاص شهید عاملو در نماز»*
✍🏼 يكي از همرزمان شهید کاظم عاملو میگويد:
🍃 «در یک فضای دوستانۀ عجیبی بودیم و حالات نماز را داشتیم. از یکدیگر سوال میکردیم که کاظم از من پرسيد در نماز چه حالتي به تو دست ميدهد؟
گفتم: چطور؟
گفت: ميخواهم بدانم،
گفتم: حالت خاصي احساس نميكنم.
پیشدستی کردم و من همین سوال را از کاظم پرسیدم و گفت: «راستش من در نماز لذتي ميبرم كه نميتوانم آن را به زبان بياورم!»
گفتم: چطوري؟
*لبخندي زد و با نگاهي كه مخصوص خودش بود به من فهماند که هر چه برايت بگويم تو نميفهمي ...*
✅ *هميشه تاكيد ميكرد در نماز جمعه شركت كنيم، مخصوصاً در منطقه كردستان؛ با توجه به اينكه منطقه سنينشين بود، خودش هم هر هفته در نماز جمعه شركت میكرد.*
🍃 چند روز بعد که فهمید من هنوز دنبال جواب آن سوالی هستم که با لبخند جوابم را داده بود برایم گفت:
«من هميشه موقع نماز اول از امام زمان (عج) كسب اجازه ميكنم و در دلم هميشه نيت اقتدا به آقا را دارم.»
✅ *به ما سفارش ميكرد* براي گرفتن هر حاجتي نماز بخوانيم و خودش هم همين كار را میكرد، موقع نماز سعی میكرد چفيهاش را بر گردنش بيندازد و بعد ار نماز هم آن را بر سرش میانداخت و تا مدتها در سجده بود و وقتی سر از سجده بر میداشت، چشمانش از شدت گريه سرخ شده بود.
🍃 اول اين كارهای او را به ديده توّهم نگاه كرديم، بعد هم به حساب دراويشی گذاشتيم كه در روستاهای كردستان مانده بودند. شبهای بعد به حرفش يقين پيدا كرديم. توی خواب با تکتک دوستان شهيدش حرف میزد و احوالشان را میپرسيد. *آن شب هم آقایی را ديده بود نوراني كه به او نزدیکشده و لبخند به لب داشت. با زبانی بريده بريده و حالتی بهت زده برای ما تعريف میكرد.*
📚 «برشی از کتاب سه ماه رویایی»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا
#پرواز_شمع
🌹 *«شهید شاهرخ ضرغام»*
🌷از همان دوران کودکی، با آن جثه درشت و قوی، نشان داد که خلقوخوی پهلوانان را دارد.
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی، روزگار را سپری کرد.
🌷 در جوانی به سراغ کشتی رفت. چه خوب پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
🍃 اما اینها همۀ ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود. هرشب دعوا، چاقو کشی و...
◻️ پدر نداشت. از کسی هم حساب نمیبرد. مادر پیرش هم کاری نمیتوانست کند.
اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد: «خدایا! پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده. خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا؛ همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!»
دیگران به او میخندیدند؛ اما او میدانست که سلاح مؤمن دعاست.
◻️ زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن ۵۷ بود. شب و روز میگفت: «فقط امام، فقط خمینی (ره). وقتی در تلویزیون صحبتهای حضرت امام پخش میشد، با احترام مینشست، اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد.
🍃 میگفت: «عظمت را اگر خدا بدهد، میشود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد؛ اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد.»
🍃 حرف امام برای او فصلالخطاب بود. برای همین روی سینهاش خالکوبی کرده بود: «فدایت شوم خمینی.»
وقتی حضرت امام فرمود: «به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا شناخت. حماسههای او را در سنندج، سقز و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و ... هنوز در خاطرهها باقی است.
🌷 شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: «اینان ره صدساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و از خداوند می.خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.»
🌷 همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند! آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد.
🌷 شاهرخ پروازی داشت تا بینهایت. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید. حتی پیکرش پیدا نشد!
📚 «نقل از کتاب: «شاهرخ؛ حر انقلاب اسلامی»
🌐 مو سسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا
#پرواز_شمع
🌹 *شهید محمدرضا (علی) زاهدی، فرمانده مقتدر و حماسهساز، از انعطافپذیری و اطاعتپذیری وافری برخوردار بود.*
🔶 تدبیر و فرماندهی وی در عملیاتهای مختلف مثالزدنی بود. در صداقت، پاکی و شجاعت حرف اول را میزد و با همه رزمندگان در ارتباط بود و *هیچ وقت به خاطر اینکه فرمانده بود خود را از بچهها و بسیجیها جدا نمیدانست* و در کنار همۀ رزمندگان مینشست، غذا میخورد و نماز میخواند.
🌷 شهید زاهدی مردی بسیار کمحرف؛ اما عملگرا بود.
وی در مجموعههای مختلف از دوران دفاع مقدس تا فرماندهی نیروی هوایی و زمینی سپاه و همچنین در دفاع از حرم، عملکرد چشمگیری داشت.
🔶 اخلاص و تواضع از مهمترین ویژگی و شاخصههای شهید زاهدی به شمار میرفت. *به دلیل اخلاصی که داشت، هیچوقت در صف اول برنامهها حضور نداشت* و همیشه در بین بسیجیان با لباس بسیجی بود و خودش را همیشه یک بسیجی میدانست.
🌷 این شهید بزرگوار در سالهایی که فرماندهی تیپ قمر بنیهاشم(ع) و لشگر امام حسین(ع) را برعهده داشت و همچنین در سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، دارای شخصیت مخلص و منش شهیدگونه بود و برای شخصیت ایشان شهادت دور از انتظار نبود.
🔶 *شهید زاهدی عاشق شهادت بود* و از اینکه از همرزمان و فرماندهان شهید جا مانده بود، دلنگرانی داشت.
🌷 در آخرین مأموریت با توجه به اینکه عمل باز قلب انجام داده بود، ماموریتی را که به ایشان محول شده بود، بدون هیچ تردیدی پذیرفت و تاریخ ۲۱ ماه مبارک رمضان با زبان روزه توسط خبیثترین انسانها با مدرنترین سلاحها به شهادت رسید.
📚 «خبرگزاری ایرنا»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا | تلگرام
#پرواز_شمع
🌹 «شهید علی چیتسازیان»
✍🏼 در عملیات مسلمبنعقیل با اینکه بیش از ۱۷ سال سن نداشت، ۱۴۰ نفر از نیروهای بعثی را که به اسارت رزمندگان اسلام درآمده بودند، از داخل خاک عراق به پشت جبهه انتقال داد و شهامت و شجاعت خود را به اثبات رساند.
🌷 «علی چیت سازیان» معروف به «عقرب زرد» سال ۱۳۴۱ در همدان متولد شد. شجاعت، تیزهوشی و توانایی جسمی از خصوصیات بارز دوران کودکی او بود.
🌷علی علاقۀ بسیاری به ورزشهای رزمی داشت. پرتلاش و باروحیه بود. دوران ابتدائی و راهنمایی را در شرایط فقر خانواده گذراند و خود نیز برای امرار معاش خانوادهاش کارمیکرد. ورودش به هنرستان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی بود.
🔷 با فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی از طریق هنرستان وارد بسیج شد و درپادگان آموزشی قدس همدان آموزشهای نظامی را گذراند.
🔹 هوش و ذکاوت او در کسب فنون نظامی به قدری بود که در مدت کوتاهی به عنوان فرمانده نیروهای آموزشی انتخاب شد. بعد از آن او فرمانده مرکز آموزش نظامی شد.
🔷 با آغاز جنگ تحمیلی و تجاوز دشمن بعثی به خاک مقدس جمهوری اسلامی، اوکه شوق زیادی برای رفتن به مناطق جنگی داشت با تشکیل و قبول فرماندهی گردان انصار الحسین (ع) و به عهده گرفتن مسئولیت آموزش جنگهای کوهستانی در این گردان به منطقه عملیاتی رفت.
🔹 تیزهوشی و قدرت تصمیمگیری فوقالعادۀ او در عملیات، باعث شده بود که فرماندهی لشکر انصارالحسین (ع) بگوید: «با وجود علی بسیاری از مشکلات عملیاتی ما حل میشود.»
✅ *«کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس خود گیر نکرده باشد.»
از سخنان معروف شهید چیت سازیان است که آیت الله خامنهای در یکی از سخنرانیهای خود به آن اشاره داشتهاند.*
📚 «خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا | تلگرام
#پرواز_شمع
🟩 *«نگاهی به زندگی و سوابق رهبر دفتر سیاسی حماس»*
🌹 اسماعیل عبدالسلام احمد هنیه ملقب به ابو عبدالسلام در روز ۲۳ مه سال ۱۹۶۳ در اردوگاه آوارگان فلسطینی در غزه دیده به جهان گشود. خانواده وی بهاجبار از روستای «جوره» در عسقلان واقع در اراضی اشغالی کوچ داده شده بودند.
🌷 وی در سال ۲۰۰۹ مدرک دکتری افتخاری از دانشگاه اسلامی در شهر غزه را دریافت کرد و متاهل و دارای ۱۳ فرزند بود که طی نبرد غزه و بمبارانهای وحشیانۀ رژیم صهیونیستی، تعدادی از فرزندان و نوههای وی به شهادت رسیدند.
🌹 شهید اسماعیل هنیه تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی خود را در مدارس آژانس امدادرسانی و کاریابی سازمان ملل برای آوارگان فلسطینی پشت سر گذاشت و مدرک دیپلم خود را از مرکز الازهر دریافت کرد و سپس در سال ۱۹۸۱ وارد دانشگاه اسلامی در شهر غزه شد و در رشته ادبیات عربی فارغالتحصیل شد.
🌷 وی در دهه ۱۹۸۰ در شورای دانشجویی دانشگاه اسلامی غزه فعال بود و حتی به مدت دو سال ریاست این شورا را بر عهده داشت. در سال ۱۹۸۷ مدرک ادبیات عرب را از دانشگاه اسلامی غزه دریافت کرد. در همان سال اسماعیل هنیه توسط پلیس رژیم صهیونیستی به مدت شش ماه در بازداشت اداری قرار گرفت.
وی در دسامبر ۲۰۰۵ به عنوان رئیس رسمی حماس انتخاب شد.
🌹 اسماعیل هنیه در واکنش به خبر شهادت پسرانش گفت: خداوند را به خاطر این افتخار که با شهادت سه پسر و چند نوه ام نصیب ما کرد، سپاسگزارم. با این درد و خون، ما برای مردم و ملت خود آرمان و امید به آینده و آزادی میآفرینیم. همه مردم ما و همه خانوادههای ساکنان غزه بهای سنگینی در خون فرزندان خود پرداختهاند و من یکی از آنها هستم. نزدیک به ۶۰ نفر از اعضای خانواده من مانند همه مردم فلسطین به شهادت رسیدند و هیچ تفاوتی بین آنها نیست.
📚 «مشرق نیوز»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا | تلگرام
#پرواز_شمع
🌹 *«شهید اسماعیل خانزاده»*
🍃 اسماعیل مثل حضرت علی علیهالسلام زندگی میکرد. بعد از شهادتش متوجه شدیم که دو نفر را از کمیته امداد تحت تکفل خودش داشت و ماهانه به حساب آنان مبلغی را واریز میکرد
🌷 همین طور بعد از شهادتش چند نفر از خانوادههای بیبضاعت روستا نقل کردند: ایام ماه مبارک رمضان که میشد، اسماعیل نیمههای شب و قبل از سحر برای ما آذوقه میآورد و ما رو قسم میداد که تا وقتی که زنده هست به کسی نگوییم.
🍃 محرم وقتی عزاداران اباعبدالله میخواستند وارد امامزاده ابراهیم که دقیقا روبروی منزلشان بود، بشوند جلوی در مینشست و پای عزاداران را با آب درون تشت، میشست.
🌷 یکی دیگر از کارهای زیبای او این است که چند بار میتوانست به زیارت کربلا مشرف شود؛ اما معتقد بود تا پدر و مادرم به حرم امام حسین علیهالسلام نرفتند، من هم نباید بروم.
🍃 اربعین، پدر و مادرش را به کربلا فرستاد و گفت: «من نیز به زیارت عمه جانم حضرت زینب میروم.»
🌷 تعدادی از همسایگانش در سانحهای دچار بیماری و یا معلولیت جسمانی شدند. هر زمان که فرصت داشت آنها را با ماشین و هزینۀ شخصی خود به تفریح میبرد تا حال و هوایشان عوض شود.
🍃 اسماعیل بسیار خوشبرخورد بود و مهربان. بسیار خونگرم و دلسوز. همیشه لبخند به لب داشت.
اسماعیل سرباز ولایت فقیه بود و عاشق رهبرش. برای اولین و آخرین بار ۱۱ آذرماه ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم رفت و فوز عظیم شهادت نائل آمد.
📚 «منبع: خبرگزاری مهر»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا | تلگرام
#پرواز_شمع
🌹 *«بانوی ایرانی شهید راه قدس و مقاومت»*
🌷 معصومه کرباسی سال ۱۳۵۹ در شیراز دیده به جهان گشود. وی فارغ التحصیل رشته مهندسی کامپیوتر دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز و از فعالان فرهنگی و رسانهای و از نخبگان برنامه نویسی در این دانشگاه بود.
🍃 وی در خانوادهای قرآنی پرورش یافت و مادر فداکار پنج فرزند بود. سالها با راه اندازی کانونها، مجالس فرهنگی و دینی با نگاهی والا به مباحث جهان اسلام، هم اسطورۀ مقاومت شد و هم به آرزوی خود که بارها به خانوادهاش گفته بود، رسید. سال ۲۰۰۶ که جنگ در لبنان شروع شد معصومه تازه به لبنان رفته بود.
🌷 *آرزوی او شهادت بود.* گاهگاهی هم این آرزوی شیرین را به زبان میآورد، مثلاً سال ۲۰۰۶ در برابر اصرارهای خانواده و اطرافیان که از او میخواستند به ایران برود، میگفت «همینجا میمانم، کنار مردم لبنان مقاومت میکنم و اگر قسمتم بود شهید میشوم.» پای حرفش هم ماند.
🍃 تا روز آخر جنگ در لبنان بود و ترجیح داد آوارگی را به جان بخرد؛ اما کنار مردم باشد. باکی نداشت اگر پنج فرزندش هم در این مسیر مقدس فدایی شوند.
🌷 *بسیار مؤمن و ولایتی بود.* هر جا حرفی از کار فرهنگی میشد معصومه اولین نفر آنجا حاضر میشد.
🍃 پدرش میگوید:
معصومه بسیار درسخوان بود و بعد از فارغ التحصیلی به لبنان رفت. در کارهای فرهنگی و بحث مهدویت بسیار فعال بود و گروههای مهدویت تشکیل داده بود. در کنار آن هم در بحث مقاومت فعال بود و می گفت «بابا جان دعا کن شهید شوم».
📚 «خبرگزاری ایرنا»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا | تلگرام