eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
787 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ✅به نقل از یکی از سرداران سپاه پاسداران: 🌹بعد از شهادت شهید حججی، به مناسبتی خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم، ایشان سوالی را مطرح فرمودند مبنی بر اینکه چرا شهید حججی، اینقدر گُل کرد و تبدیل به یک چهره‌ی جهانی شد؟» 🌹ما فهمیدیم که حتما باید دلیل خاصی داشته باشد. با دوستان شروع کردیم، علتها را بررسی کردیم. 🌹یکی از دوستان گفت: ایشان به پدر و مادر خودش خیلی میذاشت، احتمالا بهمین خاطر باشه. گفتیم: خب فلان شهید و فلان شهید هم خیلی احترام می‌ذاشتند و دست و پای ایشان رو می‌بوسیدند. 🌹یکی دیگه گفت: ایشون زیاد می‌کرد. گفتیم: خب فلانی و فلانی که شهید شدند هم کار جهادی زیاد می‌کردند و... 🌹خلاصه احتمالات زیادی مطرح شد ولی به نتیجه نرسیدیم. تا اینکه در یک جلسه‌ای یکی از بچه محلهای شهید حججی را ملاقات کردیم و او خاطره‌ای نقل کرد: 🌹گفت: «شهید حججی، در بحث خیلی حساس بود و برای اثبات اینکه حضرت آقا، نائب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هستند؛ با جوانان فامیل و جوانان محل و... خیلی بحث می‌کرد. یک روز که با برخی از جوانان محل، به بحث و گفت و گو پرداخت و در نهایت هم آنها قانع نشدند، ایشان پیشنهاد داد و گفت: «اصلا حالا که اینطور شد، می‌کنیم!» گفتند: «یعنی چی؟» گفت: «اگه من ایندفعه رفتم و شدم، این باشه برای اینکه عجل الله تعالی فرجه الشریف هستند.» 🌹تازه فهمیدیم شهید حججی با تمام جان خودش کرده... 🌹و آن که مباهله‌ی ایشان را قبول کرد، آن را به تمام دنیا نشانش داد. ‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وعده داوزدهم رضا ( از خاطرات شهید رضا چراغی ) روزی از (رضا)پرسیدم : تابه حال چندبار مجروح شدی؟ تبسمی کرد و گفت:یازده بار! و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام ٬در مرتبه دوازدهم شهید می شوم. او همانطور که وعده داده بود، مدتی بعد در منطقه(شرهانی) به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت..... •┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
‼️پیشگویی پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله از شهادت‌شان به وسیله سَم ابن عبّاس گوید شنیدم از رسول خدا صلّی الله علیه و آله که بر روی منبر می‌فرمود: 🚩 «ای مردم! زمانی که من شوم، علی أولی به نفس شماست، و زمانی که علی به برسد، فرزندم حسن أولی به نفس مؤمنین است، و...» سپس علی‌بن‌ابیطالب علیهماالسلام ایستاد و در حالی که گریان بود، عرض کرد: «پدر و مادرم فدای شما ای پیامبر خدا، آیا کشته می‌شوید؟» حضرت فرمود: «بلی، بوسیله سم به شهادت می‌رسم، و تو با شمشیر کشته می‌شوی و محاسنت به خونِ سرت خضاب می‌گردد و فرزندم حسن با سم شهید می‌شود و فرزندم حسین با شمشیر کشته می‌شود...» 💠 «فَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِذَا أَنَا اسْتُشْهِدْتُ فَعَلِيٌّ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ فَإِذَا اسْتُشْهِدَ عَلِيٌّ فَابْنِيَ الْحَسَنُ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْهُمْ بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذَا اسْتُشْهِدَ الْحَسَنُ فَابْنِيَ الْحُسَيْنُ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْهُمْ بِأَنْفُسِهِمْ... فَقَامَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام وَ هُوَ يَبْكِي فَقَالَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ تُقْتَلُ قَالَ نَعَمْ أَهْلِكُ شَهِيداً بِالسَّمِّ وَ تُقْتَلُ أَنْتَ بِالسَّيْفِ وَ تُخْضَبُ لِحْيَتُكَ مِنْ دَمِ رَأْسِكَ وَ يُقْتَلُ ابْنِيَ الْحَسَنُ بِالسَّمِّ وَ يُقْتَلُ ابْنِيَ الْحُسَيْنُ بِالسَّيْف‏...» 📚 بحار الانوار، ج ‏۳۳، ص ۲۶۶ •┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
*مُـݭــتَـأجِـر خُـدا* ⭕️ بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. ✴️ مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. 🥘 ✳️ وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم❤️ از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم». ✴️ بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟» ✳️ مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». 💖 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. *🔰 به نقل از همسر شهید مصطفی صدرزاده* *📌 یکم آبان، سال شهادت* مصطفی صدرزاده
🔰اذن_شهادت_ازامام_رضا(ع) 🌹سجاد هر وقت دلتنگ میشد یک گزینه داشت ... امام رضا (علیه السلام) یکی از دوستانش میگفت یه بار به مشهد رفیتیم و یکی از رفقا را دیدیم ... گفت صبح رسیدم و عصر میخوام برگردم ... گفتم مگه دیونه ای این همه راه برا نصفه روز ؟ گفت با هواپیما اومدم... وقتی رفت دیدم سجاد تو حال خودشه ... گفته چته؟ گفت واقعا باید به حال امثال اینا حسرت خورد ... دلتنگ امام رضا (علیه السلام) شده و در حالی که کار داشته نصف روز اومده پابوس آقا ... با خانواده هم زیاد میرفت مشهد .. موقعی که اسم سوریه و اعزام و ... پیش اومد زنگ زد به یکی از رفقای مدافع حرمش .. گفت سجاد برو از امام رضا (علیه السلام) اجازه رفتن بگیر ... سجاد رفت مشهد ... معلوم نیست چی گفت به ضامن آهو که ضامن سجاد هم شد ... آری ضمانت سجاد را کرد و سجاد رفت سوریه ... سجاد شهید شد ... باز هم امام رضا (علیه السلام)... پیکر سجاد روز شهادت امام رضا (علیه السلام) سال ۱۳۹۴ در گلستان شهدا به خاک سپرده شد ...🕊 سجاد مرادی 🌷 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
گذری کوتاه بر زندگی در ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۸ در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران کودکی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی در محله ای واقع در پشت امامزاده یحیی همدان به نام محوطه آقاجانی بیگ و در خانه ی اجاره ای و قدیمی، با امکاناتی اندک زندگی می کردند . پدر وی راننده مینی بوس بود و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت. وی تحصیلات خود را در زادگاه خویش آغاز کرد. دوره تحصیلی راهنمایی را با رتبه عالی از مدرسه خیام همدان فارغ التحصیل شد و به دبیرستان ابن سینا رفت. هشتاد و پنجمین دبیرستان ابن سینای همدان است. پس از آن نیز در آزمون سراسری سال ۷۷ شرکت کرد و وارد دانشگاه صنعتی شریف تهران شد و سپس در سال ۸۱ از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. وی دانش آموخته رشته مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی شریف بود. با سن پایین حدود ۳۲ سال، دارای مقالات متعدد علمی در رشته پلیمر بود. وی در سال ۱۳۸۰ و در دوران تحصیل خود در این دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جدا سازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می شد، همکاری داشت. او همچنین دارای چندین مقاله ISI به زبان های انگلیسی و فارسی بود و در زمان شهادت دانشجوی دکترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت که مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت. به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در ۲۱ دی ۱۳۹۰ پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی شد. از یک فرزند به نام به یادگار مانده است. •┈┈••••✾•🏴🚩🏴•✾•••┈┈•
🌹شهیدی که سنگ مزارش همیشه معطر است ✨او آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سربازمعمولی کار می‌کرد. ✨خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود🚽 برایش مهم نبود که بدنش همیشه توالتها را بدهد. ✨او همیشه مشغول توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند و او و در زیر آوار مدفون می‌شود. بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهیدروبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. ✨هنگامی که پیکر آن شهید را در تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید از آن طرف سنگ از مرطوب میشود 🌷 🕊 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
♥در راه خدا بهترینها رو باید داد یه مادر شهید می گفت: بین چهار تا پسرم که شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسرها را می کرد، هم کار دخترها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم. ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم، خودش خمیر می کرد، تنور روشن می کرد. خیلی بود. وقتی رفت جبهه، همه می پرسیدند: «چطور دلت آمد بفرستیش؟» فقط بهشان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره، باید در راه بده» 🌷 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🌦🌈 از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... 🥀🕊 🥀🕊🥀🕊 🥀🕊
✍نوازش 🔸یکی از همکلاسی های نواب صفوی درمدرسه حکیم نظامی تهران می گوید: در بازگشت از مدرسه بایکی از همکلاسی هایم دعوا کردم او سنگی به من پرتاب و سر مرا شکست وگریه کنان به منزل رفتم. پدرم تا چهره خون آلود مرا دید برآشفت وبرای تنبیه آن بچه به دنبال من راه افتاد. تا به او رسیدیم اوقیافه عصبانی پدرم را دید بر خود لرزید ودر کناری پناه گرفت. ناگهان سید سید مجتبی نواب صفوی (همکلاسی من) جلو آمد وبه پدرم گفت: مابا هم شوخی می کردیم ومن سنگی پرتاب کردم وسر پسر شما شکست. اکنون برای هرگونه مجازاتی آماده ام. من تعجب کردم. گفتم نواب نبود.این ضارب سر من را شکست.اما مجتبی باقیافه جدی گفت: من بودم وبرای هرگونه مجازاتی آماده ام پدرم در برابرآن صراحت وخضوع به خانه برگشت. پس از آن از سید مجتبی پرسیدم: تو که سنگ به من نزدی، پس چرا اینقدر پا فشاری کردی که من زده ام؟ سید مجتبی در پاسخ گفت: درست است که ضارب کار بدی کرده وبه ناحق سر تورا شکست ولی او را میشناسم او یتیم است وپدرش ازدنیا رفته است. من نتوانستم حالت خشم پدرت را نسبت به آن یتیم تحمل کنم و خواستم به این وسیله تا اندازه ای از درد یتیمی او بکاهم! 📚 قصه های تربیتی / محمد رضا اکبری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔴خاطره ای از ✍️وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست. وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم. بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم. می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین! تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت. بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم. 📚به نقل از: تو که آن بالا نشستی، ص 77 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 🌷در عمليات بیت‌ المقدس، دو «احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آن‌ها از شبکه‌‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد. «احمد متوسلیان» فرمانده لشکر محمد رسول ‌الله (ص) و «احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماس‌‌های بسیار مهم، مخصوصاً در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه ‌های آن‌ها متوجه می‌شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالب‌تر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند!! 🌷در مرحله‌ی دوم عملیات که بچه ‌های لشکر محمد رسول الله (ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشکر ۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند و کارشان به اسیر دادن و اسیر گرفتن هم کشیده شده بود و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌کرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: احمَد احمَد احمَد؛ احمِد. او سه احمدِ اول را که یعنی متوسلیان، با لهجه تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه نجف آبادی، مخصوصاً مقداری هم غلیظ‌تر بیان می‌کرد، به این ترتیب فرماندهان که صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند، می‌زدند زیر خنده.... 🌹خاطره ای به یاد فرماندهان، سردار احمد کاظمی و سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 .... 🌷برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از این که برنامه‌هایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی گفت: «من بلیط اتوبوس گرفته‌ام.» فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید، اتوبوس دو راننده پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری می‌راند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بی‌خوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه می‌رویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفه‌جویی می‌شود.» 🌷بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعد از ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: حاج آقا، سپاه که پنج خط تلفن دارد، از آن‌جا زنگ می‌زنیم، پولش را به حساب سپاه واریز می‌کنیم. گفت: نخیر، می‌خوام از بیت المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچک‌ترین استفاده شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمی‌توانم بگویم از بیت المال استفاده نکن. حتی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز می‌کرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه آن را بیت المال بپردازد. 🌹خاطره ای به یاد روحانی عبدالله میثمی 📚 کتاب "عبدالله" نویسنده: سید علی بنی لوح 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 !! 🌷در شهریور ماه ۱۳۶۰ یگانم از منطقه عملیاتی غرب به جنوب عزیمت و زیر امر یگان مادر یعنی لشکر ۷۷ پیاده قرار گرفت. منطقه استقرار در ابتدا «شهرک جراحی» و پس از بازسازی به حوالی پل ایستگاه ۱۲ شهر آبادان تغییر مکان دادیم. مشغول کسب آمادگی جهت اجرای عملیات «ثامن الائمه (ع)» بودیم، که در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر روز بیست و ششم شهریور ماه ۵۹، محل استقرار عناصر پشتیبانی یگان مورد حمله هوایی هواپیما‌های دشمن قرار گرفت. در این حمله ستوان یکم «اسحاق عادلخواه» که مشغول تدارک یگان بود، شهید و حدود ۳۵ نفر از پرسنل گروهان مجروح شدند. 🌷به خودرو‌های چرخدار یگان حدود ۶۰ درصد خسارت وارد آمد. می‌توان گفت که با این حادثه تقریباً تمام تلاش بازسازی انجام گرفته یگان از بین رفت. تلاش بی‌وقفه پرسنل و پشتیبانی گردان در مدت زمان محدود، توانست گروهان را آماده اجرای مأموریت کند. عملیات ثامن الائمه (ع) در ساعت یک دقیقه روز پنجم مهرماه آغاز شد. ساعتی پس از شروع عملیات، گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی که خدمه یک دستگاه تانک بودند بی‌مهابا به قلب دشمن زده بودند، توسط نیرو‌های دشمن محاصره و به اسارت درآمدند. 🌷درحالی‌که اُسرا به عقب جبهه عراق اعزام می‌شدند، پیشروی نیرو‌های رزمنده ایرانی رعدآسا، مجال فکر کردن را از دشمن گرفت، به ناچار یگان دشمن، اسرا را رها و خود برای نجات خویش، فرار را بر قرار ترجیح داد. گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی از این فرصت استفاده کردند و خودشان چند بعثی را به اسارت آوردند!! 🌹خاطره ای به یاد معزز ستوان یکم اسحاق عادلخواه : سرتیپ دوم محمد فرمنش فرمانده گروهان دوم گردان ۲۴۶ تانک در عملیات ثامن الائمه علیه السلام منبع: خبرگزاری دانشجو ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 !! 🌷در شهریور ماه ۱۳۶۰ یگانم از منطقه عملیاتی غرب به جنوب عزیمت و زیر امر یگان مادر یعنی لشکر ۷۷ پیاده قرار گرفت. منطقه استقرار در ابتدا «شهرک جراحی» و پس از بازسازی به حوالی پل ایستگاه ۱۲ شهر آبادان تغییر مکان دادیم. مشغول کسب آمادگی جهت اجرای عملیات «ثامن الائمه (ع)» بودیم، که در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر روز بیست و ششم شهریور ماه ۵۹، محل استقرار عناصر پشتیبانی یگان مورد حمله هوایی هواپیما‌های دشمن قرار گرفت. در این حمله ستوان یکم «اسحاق عادلخواه» که مشغول تدارک یگان بود، شهید و حدود ۳۵ نفر از پرسنل گروهان مجروح شدند. 🌷به خودرو‌های چرخدار یگان حدود ۶۰ درصد خسارت وارد آمد. می‌توان گفت که با این حادثه تقریباً تمام تلاش بازسازی انجام گرفته یگان از بین رفت. تلاش بی‌وقفه پرسنل و پشتیبانی گردان در مدت زمان محدود، توانست گروهان را آماده اجرای مأموریت کند. عملیات ثامن الائمه (ع) در ساعت یک دقیقه روز پنجم مهرماه آغاز شد. ساعتی پس از شروع عملیات، گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی که خدمه یک دستگاه تانک بودند بی‌مهابا به قلب دشمن زده بودند، توسط نیرو‌های دشمن محاصره و به اسارت درآمدند. 🌷درحالی‌که اُسرا به عقب جبهه عراق اعزام می‌شدند، پیشروی نیرو‌های رزمنده ایرانی رعدآسا، مجال فکر کردن را از دشمن گرفت، به ناچار یگان دشمن، اسرا را رها و خود برای نجات خویش، فرار را بر قرار ترجیح داد. گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی از این فرصت استفاده کردند و خودشان چند بعثی را به اسارت آوردند!! 🌹خاطره ای به یاد معزز ستوان یکم اسحاق عادلخواه : سرتیپ دوم محمد فرمنش فرمانده گروهان دوم گردان ۲۴۶ تانک در عملیات ثامن الائمه علیه السلام منبع: خبرگزاری دانشجو 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 🌷قبلاً به سر و وضعش خيلى اهميت می‌داد؛ ولى اين اواخر به مسائل دنيوى بی‌توجه شده بود. يك شب در مسجد لشكر، تمام پولهايش را در صندوق صدقه ريخت و گفت: «ديگر نيازى به اينها ندارم.» 🌷دو هفته بعد پر كشيد و جنازه‏ اش نيز برنگشت. روزى به گلستان شهدا رفتم. سنگ تابلوى يادبودش شكسته و رنگ و رويى براى عكس درون قاب نمانده بود. 🌷او از اين دنيا يك تابلوى يادبود هم نخواست. او كشته‏‌ى شمشير عشق، شهيد وارسته «حسن فاتحى» بود كه در كربلاى چهار به آسمان رفت. 🌹خاطره ای به یاد معزز حسن فاتحی : آقای احمدرضا كريميان 📚 كتاب "حديث حماسه" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 🌷فرزند کوچکم ریحانه خانم (۲ ساله) حدود ۱۵ روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و.... هیچ اثر نمی‌کرد و تب ریحانه همچنان بالا می‌رفت. تـب بچم اون‌قـدر زیاد شده بـود که نمی‌دانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه‌ام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هر دو بر دلم سنگینی می‌کرد. ترسیده بودم. با خودم می‌گفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه‌ام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچه‌هاشو نگه داره.... این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر می‌کرد. 🌷شب جمعه بود. به اباعبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان.... با گریه گفتم یا امام حسین من می‌دونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من می‌دونم الان عبدالمهدی پیش شماست. خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه‌اش رو شفا بده. چشمام رو بستم گریه می‌کردم و صلوات می‌فرستادم و همچنان مضطر بودم. در همین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همه‌جا بچه‌ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. 🌷تمام خانه یک طرف ولی بچه‌ام بسیار این بوی خوش را می‌داد. به‌طوری‌که او را به آغوش می‌کشیدم و از ته دل می‌بوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر می‌شد تا این‌که کلاً تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سؤال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آن‌جا را با خودشون به همراه آورده‌اند. 🌹خاطره ای به یاد معزز مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی : همسر گرامی شهید ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 ، ! 🌷شهید محمدرضا حقیقی از شهدای بسیجی شهرستان اهواز و عضو پایگاه بسیج موسی بن جعفر بود. او در ترکیب گردان کربلای اهواز در عملیات والفجر۸ – فاو– شرکت داشت و در همین عملیات در ساحل <<فاو>> به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از چند روز که در سردخانه نگهداری شد به اهواز انتقال یافت و طی مراسمی با حضور خانواده و جمعی از مردم تشییع و در بهشت‌آباد اهواز به خاک سپرده شد. نکته عجیب و حیرت‌انگیزی که درباره این شهید زبانزد همگان است و برای نخستین بار در مجله پیام انقلاب درسال ۱۳۶۵ منتشر و منعکس گردید لبخند زیبایی است که چند روز پس از شهادت به هنگام تدفین بر روی لب‌های این شهید نقش بست. 🌷در مراجعه به پدر و مادر شهید وجود فیلم ۸ میلی‌متری از لحظات تدفین شهید در سندیت این حادثه عجیب که نشان از اعجاز شهیدان دارد هیچ شک و تردیدی باقی نمی‌گذارد. پدر شهید در این‌باره می‌گوید: «وقتی تلقین محمدرضا خوانده می‌شد، من که ناباورانه شاهد آخرین لحظات وداع با فرزندم بودم به ناگاه احساس کردم که لب‌های بسته شده‌ی محمدرضا که بر اثر دو_سه روز بودن در سردخانه به‌هم قفل شده بود، به تدریج از هم باز شد و گونه‌های وی مانند یک فرد زنده گل انداخت و جمع شد و چشم‌هایش نیز بدون این‌که باز شود، به مانند فرد خوابیده‌ای می‌مانست که در حال دیدن خواب خوشی است و با منظره و یا.... 🌷و یا حادثه خوشحال کننده‌ای روبرو شده است. من با دیدن این صحنه غیرمنتظره بی‌اختیار فریاد زدم: الله‌اکبر، شهید دارد لبخند می‌زند! شهید دارد لبخند می‌زند! پس از این فریاد بلند که بی‌اختیار دو_سه بار تکرار شد، برادری که دوربین فیلمبرداری داشت و تا آن لحظه از مراسم فیلم می‌گرفت وقتی با این فریاد و هجوم جمعیت به بالای قبر مواجه گردید به هر زحمت که بود خودش را به قبر رساند و دوربین را بالای دستش و بالای سر همه آن کسانی که برای دیدن این اعجاز دورِ قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فیلمبرداری کرد و خوشبختانه توانست از این اعجاز با همه مشکلاتی که به دلیل هجوم و تراکم جمعیت مواجه بود فیلمبرداری کند و آن لحظه را ثبت کند.» 🌷پدر شهید به نکته جالب دیگری هم اشاره می‌نماید و می‌گوید: «وقتی دفتر خاطرات و یادداشت‌های فرزند شهیدم را پس از شهادت مطالعه می‌کردم، متوجه شدم در صفحات مختلف اشعاری را نوشته است. در بین اشعار یک بیت از خواجه حافظ شیرازی بود که در مصرعی از آن آمده است: "وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر" که فرزندم آن‌را تغییر داده و نوشته است: "وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر"» 🌷می‌گویند حجةالاسلام والمسلمین قرائتی در سفری به خوزستان در شهر اهواز با این خانواده ملاقات کرده و در مورد عظمت این حالت شهید گفته است: «حاضرم تمامی ثواب جلسات تفسیر قرآن صدا و سیما را در این سال‌ها از من بگیرند، ولی در قبر چنین لبخندی را به من عنایت کنند.» 🌹خاطره ای به یاد معزز محمدرضا حقیقی 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 . 🌷به بهانه خرید برای منزل از برادرش پول گرفت و تصمیم گرفت برای رفتن به سوریه فرار کند و از تهران اعزام شود. در حین فرار توسط مأمورین ایست و بازرسی مهریز مورد تعقیب [قرار] می‌گیرد. در دل شب به بیابان می‌زند و راه را گم می‌کند. بانویی نقاب به چهره را می‌بیند، شوکه می‌شود. آستین پیراهن دست راستش را می‌گیرد چند قدمی همراهش می‌آید و به او می‌گوید: پسرم برگرد مادرت را راضی کن به ما می‌رسی. (ایشان شهید هجده ساله‌ای است که هر چه اصرار می‌کرد مادرش اجازه نمی‌داد به سوریه برود. در ماه محرم به دنیا آمد و در هفتمین روز ماه محرم در سوریه به شهادت رسید و مزارش در گلزار شهدای کرمان واقع شده است.) 🌹خاطره ای به یاد مدافع حرم محمد علی حسینی : مادر گرامی شهید 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
| نامحرم ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا ) تو شهر حلب دو تايي سوار موتور میرفتیم . دیدم حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین على علیه السلام رو میخوند من ترکش نشسته بودم . ترسیدم . فقط میتونست . دو سه متر جلو رو ببینه . گفتم داداش مواظب باش تصادف میکنیم . ولى توجه نکرد . همینطور که میخوند . با ناراحتى گفتم . سر تو بیار بالا خیلى خطر ناکه . باز هم به حرفم توجه نکرد . داشتم عصبانى میشدم . که با جدیت گفت: چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا . یک لحظه توجه کردم به دور و برمون . دیدم اطرافمون پر از زنهاى بى حجابه. میترسید چشمش بیوفته به نامحرم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 .... ! 🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او می‌گفتم، می‌خندید و می‌گفت: «من از خدا خواسته‌ام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.» 🌷او شهادت را نقطه‌ی کمال می‌دانست و آن‌قدر در راه عقیده‌ی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نماینده‌ی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانواده‌ی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم.... 🌹خاطره ای به یاد معزز محمدحسین زینت‌بخش : همسر گرامی شهید 📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌷 🌷 !! 🌷حاج قاسم،‌ توی میدان نبرد به حدود شرعی و حق‌الناس توجه داشت. اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانه‌ای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند. مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و می‌خواستند از خانه‌ای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاق‌ها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامه‌ای به صاحب خانه‌ای در سوریه نوشته بود: "من.... 🌷"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرا می‌شناسید. ما به اهل سنت در همه‌جا خدمات زیادی انجام داده‌ایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید.... از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسان‌های با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر می‌خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد حاج قاسم سلیمانی ❌️❌️ ما چه‌کاره‌ایم؟!! 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷برای اعزام به منطقه همراه عبدالحمید و دیگر دوستان مسجدی سوار بر قطار به اهواز می‌رفتیم، در طول مسیر عبدالحمید مادرخرجمان شده بود. اما خبری از غذا و خوراکی نبود، ناگهان من متوجه شدم او دائم به کوپه‌ای که سرنشینان آن روستایی هستند می‌رود. بارها این رفت و آمد تکرار شد؛ در نهایت عبدالحمید نزد ما آمد و گفت: بچه‌ها ۲۴ ساعت طاقت بیاورید چون من تمام خرج راه را به این روستاییان که برای پیدا کردن فرزند مفقودالاثرشان به اهواز می‌آیند، هدیه دادم. ما هم اطاعت امر کردیم و فردای آن روز عبدالحمید ما را به بنیاد شهید اهواز برد و از ما به نحو احسن پذیرایی کرد. 🌹خاطره ای به یاد معزز عبدالحمید بنی‌علی : رزمنده دلاور سیدمجتبی حجازی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌️❌️ مادر شهید در بیان مهربانی فرزندش می‌گوید: او معلم قرآن بود، همواره به شاگردانش هدیه می‌داد. بهترین هدیه او به ما پیدا شدن جنازه‌اش و برگشتن به جمع خانواده بعد از ده سال، آن هم در شب بیست و یکم ماه رمضان بود. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه می‌کنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه می‌کنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچه‌های تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ 🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبه‌ها را مگر چه کسی می‌بیند؟ آدم‌هایی مثل خودت. ولی با این‌حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما می‌دانی که سال‌هاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که می‌خواهی زندگی می‌کنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکرده‌ای؟ این فکر مرا اذیت می‌کند که چرا بنده‌های خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه می‌کنم! 🌹خاطره ای به یاد ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله : رزمنده دلاور غلامرضا سالم منبع: سایت نوید شاهد 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD