eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
787 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌾🌿🌿🌾🌿🌿 ✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد. وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم. سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد 🌿🌿🌾🌿🌿🌾🌿🌿🌾🌿🌿
✨﷽✨ ✍پسر جوانی هر روز غروب که از سر کار بر‌می‌گشت ساعتی راه می‌رفت تا مادر خود را صله ارحام و خدمت کند. روزی بر بالین مادر رسید و مادر را کسل و ناخوش احوال یافت‌. بر بالین مادر نشست و گفت: برخیز، تا تو را بر کول خود گیرم و نزد طبیب برم. مادر گفت: فرزندم، حال من چنان بد نیست که نیازمند طبیب باشم. پسر ساعتی بر بالین مادر نشست و هرچه اصرار کرد مادر قبول نکرد که با او برود. گفت: برخیز و نزد اهل و عیال خود برو، اگر حالم مساعد نشد تو را خبر خواهم داد که بیایی و مرا نزد طبیب ببری. پسر گریه کرد و گفت: مادرم! در کودکی تو قبل از گرسنه شدن من، غذای مرا آماده می‌کردی؛ مگر منتظر می‌شدی که من گرسنه شوم و به تو بگویم گرسنه‌ام مرا غذا بده؟! و حتی اگر غذا نمی‌خوردم به زور مرا غذا می‌دادی. در کودکی لباس‌های مرا به زور از تن من بیرون می‌کردی و می‌شستی و مرا حمام می‌بردی، بدون این که من از تو بخواهم لباس مرا بشویی و حمام‌ام کنی. پس من چگونه تو را در حالت کسالت ببینم و منتظر باشم تو بر من بگویی مرا نزد طبیب ببر؟! مادرم! گمان نکن حال من می‌خواهم شاهکاری کنم. اکنون در روز یک ساعت فقط در نزد تو حاضر می‌شوم و تو می‌گویی نیا، من راضی به زحمت تو بر تحمل این همه رنج راه نیستم. بدان در کودکی، تو هرگز به من سر نمی‌زدی بلکه همیشه کنارم بودی. پس چگونه سری نزنم به مادری که در کودکی‌ام به سر زدن من راضی نبود و همیشه مرا کنار خود و یا در برابر چشم خود نگه می‌داشت. از امام صادق (ع) در من لایحضره الفقیه در تفسیر آیه «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» آمده است: احسان بر والدین آن است که حق صحبت‌شان نیکو اداء کنی، و محترمانه سخن‌شان گویی و چنان در رفع حوائج‌شان درنگ نکنی که کرامت نفس خود بشکنند و نیازشان با تو بگویند. (مانند این جوان که وقتی مادرش بیمار شد منتظر نماند که مادرش کرامت خود را بشکند و از او تقاضای بردنش نزد طبیب را نماید) امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: احسان آن است که قبل از درخواست صورت گیرد، و لاغیر فرار از ملامت و سرزنش کردنش است که انسان به کسی احسان و نیکی می‌کند. در من لایحضره الفقیه از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ای علی! اگر برای صله ارحام، یک سال راه بروی تا برسی و برای احسان به والدین‌ات دو سال در راه باشی تا به والدین خود برسی، آن را حتما انجام بده!!! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍دیده‌ور صاحب بصیرتی در کاروانی از حله به شام برای تجارت در حرکت بود. کاروان چون به موصل رسید، سر کاروان از موصل پنبه خرید تا در شام بفروشد، چون در شام خبر داشت پنبه چند برابر موصل قیمت دارد‌. سر کاروان به اهل کاروان توصیه کرد پنبه بخرید که چند برابر قیمت در شام بفروشید و سود کلان برید. مرد صاحب بصیرت به جای پنبه، بار گندم خرید تا در شام به سود شرعی‌اش بفروشد. به جوانی در کاروان بر خورد که بر خرد آن صاحب بصیرت خرده گرفت و ملامتش نمود. کاروان چون راه افتاد، شب را در کاروانسرایی که کنارش گورستانی بود بار برای استراحت بر زمین نهاد. مرد دیده‌ور آن جوان را با خود به گورستان برد و در ورودی گورستان ایستادند و با اشاره به اهل قبور به پسر جوان گفت: «در کاروان دنیا، زندگان پشت سر زندگان قدم بر می‌دارند تا گم نشوند و سود کنند؛ ولی در کاروان آخرت زندگان باید پشت سر مردگان قدم بردارند و این اهل قبور سر کاروان زندگی من در دنیا هستند و من همیشه در تجارت دنیا می‌نگرم که این سر کاروان‌ها در دنیا چه خریده‌اند و یا چه نخریده‌اند که سود کرده‌اند؟!!!» روزی کاروان دنیای ما، به منزلمان در شهرمان باز خواهد گشت، ولی کاروان اهل قبور را به منزل خود در دنیا هرگز بازگشتی نیست. پس سعی کن در زندگی دنیا، سر کاروان خود را مردگان و اهل قبور قرار دهی، نه زندگان طمع‌کار دنیا و غافل!!! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍در کتاب کلیله و دمنه آمده است، دو موش پنیری پیدا کردند ، یکی گفت: من تقسیم می کنم، دیگری گفت، من تو را به عدالت قبول ندارم. آن موش گفت: حال که تو مرا قبول نداری من هم تو را قبول ندارم. تصمیم گرفتند از گربه ای کمک بخواهند تا پنیر را تقسیم کند، نزد گربه رفتند، گربه پنیر را گرفت و دو نیم کرد و در ترازویی گذاشت. یک طرف سنگین تر بود از آن طرف خورد. طرف دیگر سنگین شد، از آن طرف خورد و... این قدر ادامه داد تا از پنیر دو تکه کوچک ماند. موش ها راضی شدند که دیگر تقسیم نکند. گربه خشمی گرفت و گفت: بعد این همه زحمت پس حق الزحمه من چی می شود؟!!!! دو موش از ترس جان خود بدون این که از پنیر بزرگ مزه ای کرده باشند، دو دستی تحویل گربه داده برگشتند. نتیجه اخلاقی این که، وقتی خود می توانیم مشکل خود را حل کنیم به دیگران که بالاتر هستند نسپاریم، چرا که دیگران نیز در این حل و فصل خیر خود را حساب خواهند کرد. اگر با همسر خود اختلافی داریم در داخل خانه حل کنیم چرا که هر چقدر مراجعه ما به افراد دیگر شود، احتمال حل شدن مشکل ما کمتر می شود ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍عارف بزرگی نقل می‌کرد: در ایام کودکی ده سال داشتم که نماز خواندم. پدرم هرگز نگفت نماز بخوان؛ بلکه از همان کودکی یاد دارم هر وقت با هم بودیم از من سؤالاتی درباره خلقت می‌پرسید؛ می‌گفت: پسرم به نظرت این ابرها از کجا به شهر ما آمده‌اند؟ چگونه در آسمان پخش نشده و یک جا می‌مانند؟ چگونه از آب علف می‌روید و علف به گوشت تبدیل می‌شود؟!!! همیشه با این سؤالات سعی داشت در من تفکر به توحید را زنده کند. این احیای توحید در کودکی در ذهن من باعث شد عاشق توحید شوم و عاشق نماز شدم و چون بزرگ‌تر می‌شدم من بیشتر از پدرم با توحید بحث می‌کردیم. سعی کنیم ذهن کودکان خود را از کودکی به توحید فعال کنیم؛ چون کودکی که توحید را نشناسد قطعاً زیاد هم تمایلی به نماز خواندن نشان نخواهد داد. اگر هم نشان بدهد نماز خواندنش ممکن است با ورود کوچکترین شک و تردید سست شود. والْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ ۖ وَالَّذِي خَبُثَ لَا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِدًا (58 - أعراف) زمین پاک نیکو گیاهش به اذن خدایش (نیکو) بر آید، و از زمین خشنِ ناپاک بیرون نیاید جز گیاه اندک و کم‌ثمر. قطعاً کودکی که فطرتش با توحید بیدار نشود مانند زمین خشن و ناپاکی است که در آن نماز و روزه ثمر نخواهد داد. چنین کودکی هر لحظه ممکن است بعد از بزرگی و بلوغ زیر حمله‌های شیطان عقیده خود را به نماز از دست بدهد. کودکی که با طعام حرام بزرگ شده باشد نیز همین طور است. چنانچه سالار و سرور شهیدان امام حسین (ع) وقتی از نصیحت اهل کربلا ناامید شدند فرمودند: «من شما را ملامت نمی‌کنم؛ چون لقمۀ حلالی از گلوی شما پایین نرفته است.» ‌‌‌‌✨✨✨✨✨✨✨
✨﷽✨ ✍مردی با هیکل‌ِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که می‌خواست زور می‌گفت و از هر کسی قرض می‌گرفت، پس نمی‌داد! بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانی‌کردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را می‌خورد، ای قاضی چاره‌ای بیندیش! قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.» مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد. مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار می‌زنی خودت نمی‌دانی چه می‌گویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمی‌دانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟» آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن‌ که هر روز عزیزان‌مان را به خاک می‌سپاریم اما باز این دنیا را نشناخته‌ایم و بدان اعتماد می‌کنیم. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍در کودکی یاد دارم وقتی با هم‌سن و سالان در کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، تنبل‌ترین بازیکن را دروازه‌بان می‌گذاشتیم. همه از دروازه‌بان‌ شدن و یک‌جا ایستادن متنفر بودیم و آن را نوعی حقارت تصور می‌کردیم و سعی می‌کردیم به راحتی تسلیم نشویم.بعدها که بزرگ شدم و از دنیای فوتبال سر درآوردم فهمیدم، هر کسی را دروازه‌بان نمی‌گذارند. حیثیت و آبرو و زحمت‌های همه 11 نفری که می‌دوند در دستان پُرتوان دروازه‌بان است. در یک خانه نیز برخی تصور می‌کنند زنِ خانه‌دار یعنی کسی که فقط در خانه می‌خورد و می‌خوابد و تنبل است، در حالی‌که زنِ خانه‌دار مانند دروازه‌بان خانه است که باعث می‌شود زحمات دویدن و تلاش پدر به باد نرود. در کل زن باعث می‌شود از حریم خانه به دقت مواظبت شود تا هر کسی قدرت حمله و وارد شدن به آن را نداشته باشد. زن اگر در خانه‌داری، اسراف کند٬ ولخرج باشد و کودکان را دلسوزانه مدیریت و تربیت نکند، زحمات دویدن پدر به باد می‌رود. هرچند زنان شاغلی هم هستند که خانه‌داری بسیار عالی هم از خود نشان می‌دهند و شاغل بودن در تضاد خانه‌داری یک زن هوشیار و کوشا نمی‌تواند باشد. 👈یک تیم فوتبال برای پیروزی به دروازه‌بان ماهری نیازمند است و یک خانواده برای موفقیت به زنِ خانه‌دار ماهر. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات ‍ ‍ ‍ •┈••✾♥️🍃🌼🍃♥️✾••┈•
✨﷽✨ ✍محسن زمینی بلا استفاده و اضافه دارد که در آخر عمر قصد دارد آن را بفروشد و صرف امور خیریه نماید؛ ولی پسرش احمد اجازه این کار را به او نمی‌دهد چون بر آن زمین کاخ آرزوهای احمد بنا شده است. او به هیچ کس اجازه ویران کردن کاخ آرزوهای خود را نمی‌دهد. محسن بیست سال قبل که پسرش در گهواره بود هرگز فکر نمی‌کرد زمینی را که می‌خرد روزی خودش اختیاری بر تملک آن در زمان حیاتش نخواهد داشت.‌ تأسف می‌خورد که کاش در زمان جوانی با پول آن ملک، آن کار خیر را کرده بود. آری! همه ما گمان می‌کنیم بعد از مرگ‌مان مال دنیا از خود بجای می‌گذاریم که دیگر نمی‌توانیم برگردیم و آن را تصاحب کنیم، ولی غافلیم وقتی از دنیا چیزی کسب کردیم و مالک آن شدیم، گاهی حتی در زمان حیات خود هم اگر بخواهیم برگردیم و آن را صرف آخرت خود نماییم عاجز و ناتوان از این امر خواهیم بود، برای همین در سیره اولیاءالله آمده است که از خود، بعد از مرگ چیزی بر دنیا باقی نمی‌گذارند. البته این امر بر عموم مردم صدق پیدا نمی‌کند چون اگر بخواهند هم به علت دنیادوستی‌شان شیطان مانع این امرشان می‌شود، و اگر بتوانند چیزی از خود بر زمین باقی نگذارند خداوند فرزندانی که به آنان از نزد خود هبه می‌کند روزی آن فرزندان را کفاف خواهد کرد و محتاج ماترک والدین نمی‌سازد که حتی گوشه چشمی به آن نگاه کنند. 📖 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ (14 - تغابن) هان ای كسانی كه ايمان آورديد! بعضی از همسران و فرزندان شما دشمن شمايند از آنان بر حذر باشيد. 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. پسر جوان پرسید: چرا گریه می‌کنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخه‌ای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بی‌منّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!! حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
✨﷽✨ ✍شیخ عارفی نقل می‌کرد: شبی در این راز حضرت حق ماندم که چرا فقط برای خودش صفت تکبّر را انتخاب کرده است؟ و بنده را در این حریم هرگز جای نمی‌دهد و اگر بنده وارد شود مستقیم وارد جهنم‌اش می‌کند؟ روزی از کاروانسرایی می‌گذشتم، خواستم کنیزی بخرم، کیسه زر در دستم بود ولی کنیز گفت: اگر من خانۀ تو بیایم خود را خواهم کشت. گفتم: کیسه‌ای زر هم به تو می‌دهم. کنیز لبی ترش کرد و صورت به آن سمت گرفت. گفتم: چه کنیز مغروری! از کنارش گذشتم. شب به پاسخ سؤال خود رسیدم، گفتم: معبودا! نازنینا! کنیزی که به جز قیافه‌اش چیزی برای تکبّر و ناز نداشت، چنین خودش را تحویل می‌گرفت و حاضر نشد حتی در برابر کیسه‌ای زرِ اضافی، خانۀ من بیاید. تو با این همه عظمت و شکوه واقعاً لایق کبر و تکبّری! وقتی به نماز ایستادم، اشک ریختم و گفتم: خدایا! کنیزی به خاطر یک زیبایی، صورت از من برگرداند ولی تو چه بزرگواری که با این همه جلال، بر مخلوقات‌ات تکبّر نکردی و مرا نیمه شب برای دوستی خود از خواب بیدار کردی و هم‌کلام خود ساختی!!! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🔸دو دوست با هم برای سفری مهیّا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروانسرایی اتراق کردند. در کنج کاروانسرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد و دیگری همه طعام‌اش را خورد و گفت: تو دیوانه‌ای که در این سفر طعام خود به کسی می‌دهی و نمی‌دانی در این بیابان از گرسنگی تلف می‌شوی و از طیِ طریق باز می‌مانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد. چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروانسرا جای گذاشته‌اند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زنده ماندن! هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشان دادن آبی در بیابان نمودند. رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوت‌اش در سجده گریه می‌کند. چون از سجده برخاستند پرسید: من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟! رفیق مؤمن گفت: من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بنده‌ای تقسیم کرده‌ام پس جرأت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم و گفتم: خدایا! تو را به عزت‌ات سوگند بخاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای. تو هم از خدا این را بخواه، بگو: خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده!!! رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت: مرا مسخره کرده‌ای، این چه دعایی است که مرا به آن سفارش می‌کنی؟ رفیق مؤمن گفت: دوست من! بدان ما در سختی‌های زندگی به خورده‌ها و خوابیده‌ها و لذت‌هایی که از زندگی برده‌ایم نزد خدا تکیه نمی‌کنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختی‌هایی که در راه او کشیده‌ایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه می‌کنیم. پس باید سعی کنیم در دنیا کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیه‌گاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم.... https://chat.whatsapp.com/F4uysRoeHwsDzPMvfKAxFH
✨﷽✨ ✍یکی از بستگان بانوی تیز و فهمیده‌ای بود، شوهر خسیسی داشت که حتی اجازه سوارشدن به ماشین را هم به او نمی‌داد.اما آن زن همیشه می‌گفت: شوهرم همیشه اصرار دارد من پیاده نروم و ماشین را سوار شوم. ولی من حوصله رانندگی ندارم و نمی‌خواهم تنبل شوم و برای سلامتی خودم علاقه به پیاده‌روی دارم.حتی به دروغ می‌گفت: زمان مسافرت هم وقتی همسرم از من می‌خواهد رانندگی کنم، سعی می‌کنم به زور پشت فرمان بنشینم. روزی حقیر از ایشان سوال کردم که من می‌دانم موضوع چیست؟ چرا شما به دروغ از شوهرتان تعریف می‌کنید و حقیقت را وارونه جلوه می‌دهید؟ این بانوی فهمیده بعد از طفره‌رفتن، واقعیت را گفتند. گفتند: من اگر حقیقت را بگویم که شوهرم به من ماشین نمی‌دهد، از او بد نگفته‌ام! بلکه از خودم بد می‌گویم و خبر ندارم، چرا که شنونده چنین تصور می‌کند که من برای او ارزشی ندارم یا انسان دست پاچلفتی هستم و...دوم این‌که شنونده پی به وجود شکاف محبت و تفاهم میان من و همسرم می‌برد و احتمال مداخلات بی‌جای حسودان و تنگ‌نظران در زندگی ما وجود دارد و دوستان هم از این موضوع ناراحت می‌شوند. روزی دختر خانواده‌ای را دیدم که طلاق گرفته بود و مادرش پیش همه می‌گفت: من به این دختر نصیحت کردم با این پسر ازدواج نکند او لایق زندگی نیست. اما گوش نکرد....به آن مادر گفتم: مادر در هنگام شکست فرزند خودت، هرگز خودت را کنار نکش و او را تنها نگذار و بدان با گفتن این جملات در ذهن شنونده، دختر خودت را یک دختر سرسری و سر‌به‌هوا که از والدین حرف‌شنوی ندارد، معرفی می‌کنی و خودت خبر نداری. https://chat.whatsapp.com/Lo0FlIclIzXCErZz0DJcCx
✨﷽✨ ✍روزی یکی از دوستانم نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود. در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد. او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد.» گفت: «من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند. روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند.» ✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ) ⚡و آن‌چه که انفاق کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است. 💫🌟💫🌟💫🌟💫
─┅═ೋ❅❅ೋ═┅─ 📚 جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی. شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بی‌فایده خواهد بود. پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود می‌پیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند. 10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کشش‌های نفسانی و راه‌های مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیده‌ای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرین‌تر و حقایقش عینی‌تر از کتابی بود که باید می‌خرید. ─┅═ೋ❅❅ೋ═┅─
✨﷽✨ ✍پسر جوانی هر روز غروب که از سر کار بر‌می‌گشت ساعتی راه می‌رفت تا مادر خود را صله ارحام و خدمت کند. روزی بر بالین مادر رسید و مادر را کسل و ناخوش احوال یافت‌. بر بالین مادر نشست و گفت: برخیز، تا تو را بر کول خود گیرم و نزد طبیب برم. مادر گفت: فرزندم، حال من چنان بد نیست که نیازمند طبیب باشم. پسر ساعتی بر بالین مادر نشست و هرچه اصرار کرد مادر قبول نکرد که با او برود. گفت: برخیز و نزد اهل و عیال خود برو، اگر حالم مساعد نشد تو را خبر خواهم داد که بیایی و مرا نزد طبیب ببری. پسر گریه کرد و گفت: مادرم! در کودکی تو قبل از گرسنه شدن من، غذای مرا آماده می‌کردی؛ مگر منتظر می‌شدی که من گرسنه شوم و به تو بگویم گرسنه‌ام مرا غذا بده؟! و حتی اگر غذا نمی‌خوردم به زور مرا غذا می‌دادی. در کودکی لباس‌های مرا به زور از تن من بیرون می‌کردی و می‌شستی و مرا حمام می‌بردی، بدون این که من از تو بخواهم لباس مرا بشویی و حمام‌ام کنی. پس من چگونه تو را در حالت کسالت ببینم و منتظر باشم تو بر من بگویی مرا نزد طبیب ببر؟! مادرم! گمان نکن حال من می‌خواهم شاهکاری کنم. اکنون در روز یک ساعت فقط در نزد تو حاضر می‌شوم و تو می‌گویی نیا، من راضی به زحمت تو بر تحمل این همه رنج راه نیستم. بدان در کودکی، تو هرگز به من سر نمی‌زدی بلکه همیشه کنارم بودی. پس چگونه سری نزنم به مادری که در کودکی‌ام به سر زدن من راضی نبود و همیشه مرا کنار خود و یا در برابر چشم خود نگه می‌داشت. از امام صادق (ع) در من لایحضره الفقیه در تفسیر آیه «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» آمده است: احسان بر والدین آن است که حق صحبت‌شان نیکو اداء کنی، و محترمانه سخن‌شان گویی و چنان در رفع حوائج‌شان درنگ نکنی که کرامت نفس خود بشکنند و نیازشان با تو بگویند. (مانند این جوان که وقتی مادرش بیمار شد منتظر نماند که مادرش کرامت خود را بشکند و از او تقاضای بردنش نزد طبیب را نماید) امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: احسان آن است که قبل از درخواست صورت گیرد، و لاغیر فرار از ملامت و سرزنش کردنش است که انسان به کسی احسان و نیکی می‌کند. در من لایحضره الفقیه از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ای علی! اگر برای صله ارحام، یک سال راه بروی تا برسی و برای احسان به والدین‌ات دو سال در راه باشی تا به والدین خود برسی، آن را حتما انجام بده!!! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ‍ 👌 ▫️گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی می‌کنم مرا گوش کن! روزی در کوچه‌ای می‌رفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. ▫️درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمین‌اش زده‌ای پدرم دیگر در معرکه‌گیری، کسی به او انعامی نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش می‌کردم ولی پدر او از راه معرکه‌گیری و میدان‌داری روزی اهل و عیال خود تأمین می‌کرد. ▫️پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌ای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. ▫️مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدت‌ها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. ✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمی‌بندد چون نزدیک‌ترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست. https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✨﷽✨ ✍بزرگ‌زاده نجیبی با دوست خود در خیابان می‌رفتند که سائلی به سمت بزرگ‌زاده دست نیاز دراز کرد. بزرگ‌زاده نجیب، دست در لباس خود کرد و سکه‌ای به او داد. دوستش از او پرسید: «مگر صدقه بدترین حلال نیست؟!» ‼گفت آری! گفت: «پس چرا بدترین حلال را می‌بخشی؟» بزرگ زاده گفت: صدقه بدترین حلال برای گیرندۀ آن است، چون با دست دراز کردن به سوی خلق، غیرت خدا را خدشه‌دار می‌کند زمانی که بنده، خدای بزرگ را نمی‌بیند و نزد بنده دیگر خود را خوار می‌کند. 🔥و نیز بدترین حرام برای کسی است که دست سائلی که دست خداست و به سوی او دراز شده است و دست خدا را اگر بخواهد با ندادن آن خالی ردّ می‌کند. 🍀نبی مکرم اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: «هرگز دست سائلی را خالی رها نکنید حتی با یک سُم گوسفندی که سوخته است.» 💧کلام به اینجا که رسید بزرگ‌زاده نجیب گریست. گفت: می‌دانی چرا نزد خداوند دست خالی ردّ کردن سائل‌اش سنگین است؟! چون بر بندگانش غیرت دارد. او می‌بنید کسی را که او را نمی‌بیند، هوای‌اش را دارد، کسی را که هوایِ او را ندارد. 🔍می‌گوید: سائل‌ام مرا ندید و از من نخواست، پس دست به سوی تو دراز کرد ولی من او را می‌بینم؛ دستش خالی‌اش هرگز ردّ نکن که دچار عذاب من می‌شوی!!! او هوایِ مرا ندارد، ولی من هوای بنده‌ام را که حتی مرا نمی‌بیند دارم‌. من نمی‌خواهم آبروی کسی را ببری که با دست دراز کردن سمت تو آبروی مرا می‌برد. ✴و چه زیبا امیرالمؤمنین مولای متقیان حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: کسی که دستِ نیاز به سوی تو دراز کرده است آبروی خود را می‌برد؛ پس مراقب باش با خالی ردّ کردن دست او، تو آبروی خود مبری!!! و باز فرمودند: صدقه قبل از آن که به دست سائل برسد، خداوند آن را از کفِ دست بنده بخشنده‌اش خودش می‌گیرد. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در نماز شب، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو رزاق هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را عمری ده و از بلا دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و کَرمت این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این واسطِ رزق، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن صدقه مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌱🌱🌱🌱🌱 ✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در ، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را ده و از دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این ، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
📚 ✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. ‼️مجنون سخنی به راز گفت: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی ♨️عاشقان نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال ببیند. 🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨
✨﷽✨ ✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی می‌دانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد. وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشک‌ریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد. حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که به‌خاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست. جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آن‌ها چنین خشمگین نشدی؟» حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد.» 🌺🌺🌺🌺🌺
✨﷽✨ ✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی می‌دانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد. وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشک‌ریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد. حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که به‌خاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست. جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آن‌ها چنین خشمگین نشدی؟» حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
✨﷽✨ ✍دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD