#گوشی_که_حبیب_از_عراقیها_پیچاند!!
🌷عملیات والفجر ۸ بود. بچه ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن میشدند. یکی از تیربارهای دشمن زمینگیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند میکردی، فاتحهات خوانده بود. مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچیاش! باید جلو میرفتیم و کار را یکسره میکردیم تا شیرینی پیروزیمان کامل شود.
🌷دقایق سپری میشد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ها میچرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد. گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک میشوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما میآمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت!
🌷مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سئوال بود. بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد: «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . . حبیب پالاش . . . نزنین ها . . .» سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است و آنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند. حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود، ول کرد و تحویل بچه ها داد.
🌷گفتیم :«این دیگه کیه؟ چطوری گرفتیش؟» حبیب گفت: «تیربارچیهس. بیسروصدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور!» نمیدانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب. به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی ۱۶ ساله، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش، به اسارت درآورد. خداییش به حرف هم ساده نبود، چه برسد به عمل! فرمانده هم بجز سکوت، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.
🌷یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.... فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچهها روحیه میداد و اینگونه سخن میگفت: «ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادتطلبی میتوانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید میتوانید بروید و گوش تیربارچیهای عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید.» اگر چه آقای فضیلت، آن شب، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو، به چشم خویش دیدم که حبیب پالاش، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حبیب پالاش که به سال ۱۳۴۸ در شهرستان دزفول متولد و در سن ۱۶ سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر ۸ در بهمن ماه ۶۴ به شهادت رسید.
✅ با توکل بر خدا ⬅️ میتوانیم.
❌ با توکل بر کدخدا ⬅️ نمیتوانیم.
🔰 و این است تفاوت نگاه انقلابی و لیبرالی!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#کریم_بقره_مفتخور!
🌷یكی از نگهبانان عراقی بهنام كریم، فردی قوی هیكل بود كه چون بهره هوشی پایینی داشت و آزادگان از او نفرت داشتند، به «كریم بقره» معروف شده بود. كریم بقره فردی به اصطلاح مفتخور بود كه هر وقت سفره غذای اسرای ایرانی پهن بود، بدون كسب اجازه، از خوراكی های اسرای ایرانی برمیداشت و میخورد.
🌷به اتفاق سایر اسرا تصمیم گرفتیم كه برای همیشه از شر او راحت شویم. بنابراین با افزودن مقداری مایع شوینده به ماست و آب و نمك، دوغ مخصوصی تهیه كردیم. كریم بقره با شنیدن خبر وجود دوغ در آسایشگاه اسرا، با آن هیكل بزرگش مثل قرقی خودش را به آسایشگاه ما رساند و دوغ خنك را در دست اسرای ایرانی مشاهده كرد. از پارچ یك لیوان دوغ برای خودش ریخت و خورد. خواست لیوان دوم را بخورد كه....
🌷....خواست لیوان دوم را بخورد كه اسرا ممانعت كردند و گفتند باید دوغ را برای بقیه اسرا نگه داشت. كریم بقره اصرار كرد و گفت كه من با این هیكل كه مثل گاو هستم، یك لیوان دوغ برایم كم است. القصه ترفند اسرای ایرانی با این اصرارهای كریم بقره مؤثر واقع شد و مسئول آسایشگاه اسرا یك پارچ كامل از دوغ مخلوط با مایع شوینده در اختیار وی گذاشت.
🌷كریم بقره پارچ دوغ را سر كشید و دوباره اصرار كرده و پارچ بعدی را هم سركشید. دقایقی از این نوشیدن ها نگذشته بود كه مایع شوینده كار خودش را كرد و چنان كریم بقره را به سمت دستشویی روانه كرد (همانند دونده های دوی صد متر) كه تا مدتها دیگر خبری از این مفتخوری او نبود.
راوی: امیر سرتیپ دوم آزاده جانباز حسین یاسینی
منبع: خبرگزاری ایرنا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#استقبال_عشایر_از_خلبان_حقشناس
🌷عملیات خیبر به گونهای بود که با استانداردهای پروازی همخوانی نداشت و در هیچ کجای دنیا خلبانان زبده جهانی هرگز کارهایی را که هوانیروز در آن عملیات انجام داد، انجام نداده است و در هیچ کتابی حتی به صورت حکایت و داستان و افسانه چنین حرکتهایی بازگویی نشده است.
🌷ما در این عملیات شبانه روز پرواز میکردیم و در مدت سه روز توانستیم یگانهای زیادی از نیروهای خودی را «هلی برن» (جا به جا) کنیم. فداکاری و ایثار سربازان امام زمان (ع) در این عملیات همیشه خواهد ماند و اگر صدها کتاب در اینباره نوشته شود باز هم کم است. به غیر از نیروهای مسلح که درگیر جنگ بودند مردم غیرنظامی نیز با ما همدل بودند، چرا که کمکهای مردمی در تمام جبههها جلوهگر بود و به غیر از آن هر جا هر کسی کمکی میتوانست بکند انجام میداد.
🌷در این عملیات بود که در حین یک پرواز، من دچار نقص فنی شده و مجبور شدم در نزدیکی چادرهای عشایر فرود بیایم بلافاصله عشایر به طرف بالگرد ما آمده و وقتی فهمیدند ما نیروهای ایرانی هستیم شروع به پذیرایی از ما کردند و هر چه دوغ و ماست و کره و نان محلی داشتند برای ما آوردند و به گرمی از ما استقبال کردند.
🌷ما تا آمدن بالگرد ۲۰۶ که تیم فنی را میآورد ساعتی مهمان آن عشایر بودیم. وقتی بالگرد تعمیر و آماده پرواز شد با تمام وجود از عشایر تشکر کردیم و در حالیکه از شوق، اشک در چشمانمان حلقه زده بود به آنها گفتیم که: «شما با این پذیرایی خود خستگی چند روزه عملیات خیبر را از تن ما زدودید.»
راوی: سرهنگ خلبان علیرضا حقشناس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#فرق_من_و_بسیجی_هیچ!!
🌷یک جا نمیشست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجیها سر میزد و هر جا یک لقمه ای میخورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه ، فرقی نمیکرد. وقتی هم که ازش میپرسیدم؛ چرا این کار را میکند؟! میگفت:...
🌷....میگفت: اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست میخورد، فکر میکند؛ من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او میخورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند، بین من که فرمانده هستم با او [که] یک بسیجی است فرقی وجود ندارد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج شهید عبد الحسین برونسی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#خوابی_که_سرنوشت_شهید_را_نشان_داد.
🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسیاش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمیام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بیبرگ که سفیدی، شاخههای برهنهاش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم میآید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است.
🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضلالله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشتهام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یکباره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شدهاند.» پرسیدم: «اینها از کجا میآیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیدهاند.»
🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمیگردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچههایم باش. در ضمن بچهای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچههایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کردهاند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقودالجسد ثبت کردند.
🌷با همه این احوال دلم رضا نمیداد که بیتفاوت بنشینم و زندگیام را بکنم. باز به دنبال او میگشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفتهاند و به منزل ما میآورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفهای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش میگردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمدهام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی، من هم ناراحت تو هستم. زندگیات را بکن. من دیگر برنمیگردم.»
🌷گفتم: «آخر جنازهای، قبری…» گفت: «بعضیها اینطور پیش خدا میروند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمیکنی، پس مواظب بچهها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همانطور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#شوخیهای_حاجی_بخشی_در_فاو
🌷به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید چه کاری میشد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه رسید. با همان پاترول فکسنی و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود. حاجبخشی میآید با سربندی بر سر و گلابپاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده....
🌷هنوز از راه نرسیده شعار داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچهها بیرون میآمد و در پاسخ او فریاد میزدند «دشمن!» ـ کی بریده؟ ـ آمریکا ـ کجا میرید؟ با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچهها مینشیند و همگی، با یک صدا فریاد میزدند: -کربلا. - منم ببرید. - جا نداریم! و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچهها اعتراض میکند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع میشود و نیروها و تانکهای عراقی مجبور به عقبنشینی میشوند!!
🌹خاطره ای به یاد رزمنده دلاور مرحوم حاج ذبیحالله بخشیزاده معروف به حاجی بخشی از اعضای معروف بسیج در دوران هشت سال دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🌷 *#هر_روز_باشهدا* 🌷🌷🌷🌷
#بهشت_را_فروختم....
🌷دو سرهنگ شیکپوش و قبراق بر آستانه دفتر فرماندهی بچههای بسیج ظاهر میشوند و سراغ مجید بقایی را میگیرند. بسیجیای جوان از دفتر بیرون میآید و میگوید: «لطفا اندکی صبر کنید تا صدایش کنم.» بسیجی خیلی سریع خود را به ایشان میرساند و میگوید: «آقا مجید دو نفر از برادران ارتشی با شما کار دارند.» جواب داد: «آنها را به داخل دفتر راهنمایی کن، من الان میآیم.» بسیجی برمیگردد و به آنها میگوید: «آقا مجید گفت بفرماييد تو من الان میآیم.» آنها گفتند: «لطفا بگوييد کجاست ما خدمتش میرویم.» بسیجی گفت: «نه شما تشریف داشته باشید او الان ظرفها را میشوید و میآید.» هر دو سرهنگ با هم متعجبانه پرسیدند: «ظرفها را میشوید؟!» -خب آره. -آقا اشتباه نکنید؛ ما آقای مجید بقایی فرمانده سپاه شوش و فرمانده خط جبهه شوش را کار داریم.
🌷-بله میدانم شما با آقای دکتر مجید بقایی فرمانده تمام این محور کار دارید. باهم تکرار میکنند: -دکتر!؟ عجب او هم دکتر است. -هنوز هم بگم او خطاط و نقاش خوبی هم هست. و درحالیکه به دیوار اشاره میکند نمونهای از هنر خطاطی مجید را که روی کاغذی به دیوار نقش بسته است، نشان میدهد. -یعنی توی تمام این منطقه کسی نیست که ظرفهایش را بشوید؟ -نه اشتباه نکنید او هم ظرفهای خود و هم ظرفهای همه بچهها را میشوید چون نوبت شهرداری اوست. -شهرداری...!؟ یکی از دو سرهنگ به کاغذی که روی دیوار چسبیده است نگاه میکند و شعر خطاطی شده توسط مجید را زمزمه میکند: بیا بیا که سوختم ز هجر روی تو، بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو.
🌷بعد از چند دقیقه دکتر مجید درحالیکه آستینهایش را بالا زده بود و دستهایش را با چفیهای خشک میکند بشاش و سرحال سرمیرسد و با آنها احوالپرسی میکند و یکی از آنها را تنگ در آغوش میکشد و میگوید: «جناب سرهنگ، چه عجب؛ یادی از ما کردی؟» سرهنگ عجولانه میپرسد: «تو داشتی ظرفهای نیروهایت را میشستی؟» دکتر مجید با خونسردی میگوید: «هر نفر بعد از چندین روز نوبت شهرداری دارد و باید ظرفها را بشوید و جارو کند و اسباب و اثاثیه را جابجا کند.» - آقای بقایی در این صورت نیروها به فرمانت هستند؟ - چرا که نه، آنها برای من نمیجنگند برای اعتقادشان از من اطاعت میکنند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار دکتر مجید بقایی
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برگی_از_شهدا
#معجزه_به_اسم_ناهار...!
🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را میآورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند.
🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که میکنه روشن نمیشه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین.
🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آنجا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانهی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت.
🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری میکند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین.
🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاهها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدمهای بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهلهی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر میشود....
راوی: رزمنده دلاور اصغر حقیقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
─┅═🍃🌹🕊💠🕊🌹🍃═┅─
#شبی_که_مادر_فرمانده_ظرفهای_رزمندگان_را_شست!!
🌷حکایتی که حاج غلامحسین پدر شهید حاج علیرضا موحد دانش برای من تعریف کرد: چند ماه بعد از شهادت علیرضا رفتیم به بچههای تیپ سیدالشهداء (ع) سر بزنیم. اون موقع تیپ در منطقه عملیات والفجر ۴ در پنجوین عراق بود و من به اتفاق حاج خانم و تعدادی از همراهان مجبور شدیم مسافت زیادی میان کوهها و درهها طی کنیم تا به مقر تیپ، بالای ارتفاع بلندی که نامش یادم نیست برسیم.
🌷آنجا که رسیدیم شهید حمید شاه حسینی و شهید سلمان طرقی و سایر فرماندهان تیپ هم بودند. زمستان بود و منطقه هم برفی و بارانی بود. موقع شام شد و سفره پهن کردند و من و حاج خانم شام رو توی سنگر کنار بچهها خوردیم. بعد از شام ظرفهای زیادی توی سفره جمع شده بود که باید شسته میشد. همه به هم نگاه کردند و گفتند: حالا توی این سرما ظرفها رو چه کسی میشوره؟
🌷شهید حمید شاهحسینی با خنده گفت: این چه سئوالیه. کی باید ظرفها رو بشوره؟ همه با تعجب بهش نگاه کردن. حمید گفت: خب معلومه! مادر علی باید ظرفها رو بشوره. همه زدند زیر خنده و حاج خانوم هم که از این حرف حمید تعجب نکرده بود گفت: با منت و افتخار ظرفها رو میشورم. یکی از بچهها توی جمع گفت: ما اینجا شیر آب و منبع آب نداریم. آفتابه رو از چشمه آب پر میکنیم وظرفها رو میشوریم. حالا آفتابه رو چه کسی برای حاج خانم آب پر کنه و کمک کنه.
🌷....باز شهید شاهحسینی گفت: اون هم معلومه. حاج آقا آفتابه رو آب میکنه و حاج خانم هم ظرفها رو میشوره. من هم رو کردم به حاج خانم و گفتم: ببین ما رو به دردسر انداختی. خلاصه اون شب سرد زمستان، من و حاج خانم ظرف شام همرزمان حاج علی رو شستیم.»
🌹خاطره ای به یاد فرماندهان شهید حاج علیرضا موحد دانش، شهید حمید شاه حسینی و شهید سلمان طرقی
راوی: رزمنده دلاور جعفر طهماسبی از رزمندگان تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)
منبع: سایت ستاد مرکزی راهیان نور کشور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
─┅═🍃🌹🕊💠🕊🌹🍃═┅─
🥀🕊
#حماسهی_دریاقلی
🌷در نهم آبان و پس از سقوط خرمشهر، ارتش بعث عراق، تصمیم گرفت که آبادان را نیز اشغال کند و به همین خاطر این شهر را محاصره کرد و از سمت ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد. این بخش از شهر دور از مرکز آبادان بود و با توجه به درگیریهای فراوان نیروهای زیادی در آنجا نداشتیم تا آن که شهید دریاقلی که یک اوراقچی ذوالفقاری بود، متوجه شد. او با دوچرخه به سمت شهر حرکت کرد تا مسئولان سپاه را خبر کند و همانطور که رکاب میزد، فریادکنان مردم را به سمت ذوالفقاری هدایت می کرد. مردم هم با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانهها خارج شدند و با هرچه که در دست داشتند به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.
🌷دریاقلی که دوچرخهاش پنچر میشود، دیگر قادر به حرکت نبود پیاده میشود و با «دو» خود را به سپاه آبادان میرساند و موضوع را به فرماندهی سپاه میگوید که بچههای سپاه و بسیج هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کردند. من هم که نوجوانی ۱۶ ساله بودم، همراه نیروها بودم. ما که به سمت ذوالفقاری میرفتیم، میدیدیم که مردم به صورت «سیل» به سمت ذوالفقاری در حرکتند. من با چشم خودم جوانی را دیدم که از او پرسیدم: تو که چیزی نداری چگونه میخواهی با دشمن مقابله کنی؟ همانطور که میدوید، گفت، میدوم شاید اسلحهای پیدا کنم و با آن جلوی دشمن را بگیرم. آخر اگر ما نرویم، دشمن شهر را میگیرد.
🌷مردم در آن روز موفق نشدند دشمن را از ذوالفقاری عقب برانند و آرزوی استقلال آبادان را برایش به آرزویی دست نیافتنی تبدیل کنند، اما عدم سقوط آبادان در آن روز، نتیجه تلاش مخلصانه آن روز شهید دریاقلی بود. او وقتی خبر را به ما داد، درحالیکه چند کیلومتر را دویده بود، طاقت نیاورد و دوباره آن مسیر را برگشت و در کنار مردم و بسیجیان و رزمندگان در برابر دشمن ایستاد و نیروهای عراق را به عقب نشینی وادار کرد. من او را میدیدیم که رجز میخواند و میجنگید. از شور و شوقی که داشت، میخندید و در اوج هیجان، به نیروهای مردمی روحیه میداد. این نشان دهنده اخلاص و ایمان او بود که تا عقب نشینی عراق ایستاد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز دریاقلی سورانی، (۱۳۵۹-۱۳۲۴) اهل آبادان که یک اوراقچی ساده بود و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است.
راوی: رزمنده دلاور مهرزاد ارشدی همرزم شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#جبهه_معجزه_هم_داشت!!
🌷اواخر سال تحصیلی با جمعی از دوستان به طرف گیلان غرب و سر پل ذهاب رفتیم. آموزشهایی که دیده بودیم بیشتر سلاحشناسی بود و نحوه حرکت در مناطق جنگی یا عملیات پدافند.اما بهخاطر شوق و ذوق مبارزه و دفاع بعضی چیزها را خودمان کشف می کردیم. منطقه ما بیشتر پدافندی بود و باید پای تپهای که به طرف عراقیها بود شیاری درست میکردیم برای عملیات بعدی.
🌷کارمان را شبها انجام میدادیم که دیده نشویم. شبهایی خوفناک که مقابلمان عراقیها بودند و زیر پایمان رتیل و عقرب اما عشق و علاقه بود که در همان شبها ما را به سمت آن تپهها میکشاند. بعد از نماز مغرب سینهخیز میرفتیم راس الخط و با تیشههای کوچک شیار میکندیم. شاید عجیب باشد اما آن موقع در آن جبههها با آن خلوصِ بچهها معجزههایی رخ میداد باور نکردنی.
🌷شبی که هنگام زدن تیشه یکی از حلقههای نارنجکی که عراقیها انداخته بودند داخل شیار کنده شد و با اینکه باید نارنجک منفجر میشد اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من به لطف خدا زنده ماندم.... حدود ۲۰ روز بعد هم که نصف شب با ۸ نفر دیگر برای شناسایی رفتیم سمت عراقیها هنگام نماز صبح در یک کانال عمیق نماز میخواندیم که یکدفعه....
🌷....که یکدفعه توپ ۱۰۶ عراقی را بالای سرمان دیدیم. داشتند به طرف ایرانیها توپ پرتاب میکردند و سنگریزه بود که میریخت روی سرمان. ما درست کف رودخانهای صخرهای بودیم که عراقیها بالای آن داشتند توپ میزدند اما ما را ندیدند و با کمک خدا بدون هیچ مشکلی وظیفهمان را انجام دادیم.
راوی: رزمنده دلاور دکتر علیرضا اسماعیلی که اینک استاد دانشگاه است و وقتی جبهه رفته ۱۶ سال بیشتر نداشته، مثل تمام رزمندههای نوجوان شناسنامهاش را دستکاری کرده و با همان سن کم عملیات شناسایی انجام میداده.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🥀🕊
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#تا_پای_جان....
🌷....وقتی به پای تپه رسیدیم، برادر محمود به سازماندهی مجدد نیروها پرداخت.... ناگهان صدایی را شنیدم که میگفت: برادری در داخل کانال عراقیها مجروح شده است. وقتی به آنجا رفتیم، برادر محمود را دیدیم که بر زمین افتاده و ذکر و تکبیر میگوید. در داخل کانال، تعداد زیادی جنازههای عراقی دیده میشد. ظاهراً اینطور به نظر میرسید که محمود با جسارت و چابکی غیرقابل تصوری - که طبیعتاً ما از او انتظار داشتیم - به این کانال نفوذ کرده و ضمن درو کردن تمام افراد خط آتش دشمن، یک تنه تمامی آنها را به هلاکت رسانده و خود مجروح شده است.
🌷در آن لحظات بود که خبر پیروزیهای نیروهای رزمندهی اسلام در اولین مرحله از عملیات غرورآفرین فتحالمبین به ما رسید و ما این خبر خوش را به محمود دادیم. او با صدای بلند تکبیر گفت و افزود: من شهید خواهم شد. شما بروید و کارتان را ادامه دهید. فقط مرا از این کانال خارج کنید که نمیخواهم در میان این دشمنان بیدین، جان داده باشم.»
🌷حدود ساعت ده و سی دقیقه روز دوم فروردین ماه ۱۳۶۱، برادر محمود برجعلیزاده پس از استقامت بسیار درحالیکه هنوز لبانش به ذکر و تکبیر در حرکت بود، بر اثر شدت جراحات و خونریزی بسیار درحالیكه هنوز وسیلهی نقلیهی مجروحین از منطقهی عملیاتی خارج نشده بود، به درجهی رفیع شهادت نایل شده و به لقاء الله میپیوندد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمود برجعلیزاده
📚 سرافرازان فتح و فجر، خانواده شهید، بعثت، ص ۳۳ و ۳۴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🥀🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سنگری_بهنام_پیشانی!
🌷دی ۱۳۶۵ قلاویزان مهران، این یکی از تلخترین عکسهایم از جنگ است. با چه ترس و لرزی توانستم با دوربین سادهام این عکس را بگیرم. در ۳ سنگر روبرو، ۳ تکتیرانداز عراقی مستقر بودند و با قناصه پیشانی تعدادی از بچه بسیجیها را شکافتند! هنوز که هنوز است، وقتی به این عکس نگاه میکنم، تنم میلرزد، دستم را بر پیشانی میگیرم و برای شهدا فاتحه میفرستم. در منتهیالیه کانال، سنگری بود بهنام «پیشانی». این اسم از دو لحاظ برای آن سنگر مناسب بود: اول اینکه....
🌷اول اینکه این سنگر در نوک کانالی قرار داشت که هیچ سنگر و خطی جلوتر از آن در برابر عراقیها وجود نداشت و بهعنوان پیشانی خط مقدم محسوب میشد. دوم اینکه تکتیراندازان عراقی توجه شدیدی به این سنگر داشتند و چون یکی از بهترین سنگرهای دیدهبانی ما بود، تکتیراندازان عراقی بیشترین تمرکز را روی آن داشتند و پیشانی تعداد زیادی از بچهها در آنجا مورد اصابت گلوله قنّاصه قرار گرفته بود. باید گفت که آن سنگر از خونینترین سنگرهای مهران بود.
🌷یک تیربار عراقی بود که شبها خیلی اذیت میکرد. تصمیم گرفتیم به هرصورت که هست، ترتیبش را بدهیم. یک قبضه اسلحه ژ.۳ تحویل دسته ۳ بود که از آن برای شلیک نارنجک تفنگی استفاده میکردیم. شلیک نارنجک تفنگی با کلاشینکوف تقریباً غیر ممکن بود، چرا که احتیاج به لوله رابط داشت و اگر هم پیدا میشد، با هر اسلحه کلاشی نمیشد نارنجک را پرتاب کرد. فشار زیاد گاز باروت، اسلحههای معمولی را داغان میکرد. فشنگ گازی در خط پیدا نمیشد به همین خاطر مرمی فشنگهای ژ.۳ را برمیداشتیم و بهجای....
🌷و بهجای آن با مقداری کاغذ روزنامه مچاله شده دهانه پوکه را میبستیم و پس از کار گذاشتن نارنجک تفنگی بر روی اسلحه، آن را شلیک میکردیم. بهترین نوع نارنجک تفنگی که کاربرد بیشتری هم داشت، ضدتانک بود، آنهم از نوع روسی که به «نارنجک تفنگی کلاش» معروف بود. سنگر تیربار مزاحم در مقابلمان قرار داشت و بیشترین تلاش ما برای از بین بردن آن بود. دست کم هر شب ۱۵ تا ۲۰ نارنجک تفنگی و تعدادی آر.پی.جی به طرفش شلیک میکردیم، اما او همچنان روی کانالها و سنگرهای دیدهبانی ما آتش میبارید.
🌷سرانجام پس از پرتاب چند نارنجک بر یک هدف، توانستم محل دقیق سنگر را تشخیص بدهم. پنجمین نارنجک تفنگی را که پرتاب کردم، به خواست خدا روی سنگر تیربار فرود آمد. تیربار که درحال شلیک بود، یکباره خاموش شد و در پی آن صدای داد و فریاد نیروهای مستقر در خط مقدم عراق، نشان میداد که سنگر منهدم شده است و این نتیجه صلواتهایی بود که نذر کرده بودم.
راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#دست_يك_مشت_استخوان!!
🌷ايام جنگ بود و دليرمردى از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اى پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كِى برمیگردى؟» او به اطراف نگاهى كرد و با لبخند گفت: «عروسى دخترعمو برمیگردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط ٨ سال داشت!! دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند: به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. ٨ سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاى استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسى دخترعمو.
🌷عروس ١٦ ساله گوشهاى نشست، غصه، دلش را فرا گرفت. كسى در گوش دلش زمزمه كرد كه: «حالا نمیشد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت. ....در خواب ديد كه در منجلابى افتاده و دائم فرو میرود. كار به جايى رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كـسى به فريادم نمیرسد؟!» ناگهان دستى از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايى در دل تاريكى گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهمانى تو آمد.»
📚 كتاب "كرامات شهدا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#هیچ_شهیدی_از_بیتالمال_نخورد....
🌷برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از این که برنامههایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی گفت: «من بلیط اتوبوس گرفتهام.» فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید، اتوبوس دو راننده پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری میراند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بیخوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه میرویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفهجویی میشود.»
🌷بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعد از ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: حاج آقا، سپاه که پنج خط تلفن دارد، از آنجا زنگ میزنیم، پولش را به حساب سپاه واریز میکنیم. گفت: نخیر، میخوام از بیت المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچکترین استفاده شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمیتوانم بگویم از بیت المال استفاده نکن. حتی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز میکرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه آن را بیت المال بپردازد.
🌹خاطره ای به یاد روحانی #شهید عبدالله میثمی
📚 کتاب "عبدالله" نویسنده: سید علی بنی لوح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#همان_سرنیزه....
🌷در عملیات و الفجر ٨ یکی از نیروهای اطلاعات عملیات از شهر بابل به نام سید علی امامی از من تقاضا کرد در عملیات شرکت کند، پیش از آن سید بهعنوان امین اطلاعات و فرماندهی مأموریت داشت بهعنوان راننده کامیون در مسیرهای مشخصی تردد کند. من چون به همکاری او در عملیات نیاز داشتم، گفتم: «کارت در اینجا مثل نیرویی است که در خط مقدم میجنگد و الآن مقدور نیست که برای خطشکنی به خط مقدم اعزام شوید.»
🌷هرچه آن سید اصرار ورزید من امتناع کردم. تا این که یک روز گفت: «آقای قربانی! اطاعت از فرماندهی را واجب میدانم، اما فردای قیامت پیش مادرم زهرا (س) از شما شکایت میکنم که اجازه ندادید به خط مقدم بروم.» با این حرف دلم سوخت و با آنکه دوست نداشتم او را از دست بدهم ولی به ناچار قبول کردم.
🌷این سید در دست خود سرنیزه داشت و گفته بود که با این سرنیزه باید از مادرم حضرت زهرا (س) دفاع کنم، سید با شور و شعف خاصی به همراه خطشکنان عملیات به خط زد، بعد از عملیات وقتی فاو را فتح کردیم و پیروز شدیم، دیدم این سید عزیز با همان سرنیزه که در دست او بود قهرمانانه به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علی امامی
#راوی: سردار حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#قسمت_اول (٢ / ١)
#مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!
🌷يك هفته از حمله عراق به ميهن اسلاميمان میگذشت. در آن يك هفته، ما با انجام چندين مأموريت موفقيت آميز، آنچه در دوران آموزشى ياد گرفته بوديم، به صورت عملى تجربه میكرديم، ولى خيلى چيزها كه زمان آموزشى آموخته بوديم، در جنگ قابل پياده كردن نبود. بر عكس، در شرايط مختلف، مواردى را تجربه كرده بوديم كه در آموزش به آن اشاره اى نشده بود.
🌷روز ششم مهر ماه ۵۹، مأموريتى به ما محول شد. در اين مأموريت چهار هواپيماي «اف ـ ۴» براى بمباران پل «الكوت» در برنامه قرار گرفته بودند. اينبار نيز من كابين عقب هواپيماى جناب سروان ياسينى بودم و شش تن ديگر از خلبانان با ما، هم پرواز بودند.
🌷طبق اطلاعات رسيده، اين پل براى دشمن جنبه حياتى داشت و انهدام آن موجب قطع پشتيبانى نيروهاى دشمن در منطقه جنوب میشد. در حقيقت، پل در شهر الكوت واقع شده بود كه جنوب عراق را با شمال آن مرتبط میكرد. به هرحال بعد از انجام توجيه با هواپيماهايى كه به انواع بمب مجهز شده بودند، به پرواز درآمديم.
🌷درحالیکه يكى يكى شهرهاى كوچك و بزرگ خود را پشت سر میگذاشتيم از بالاى اروند رود هم گذشتيم و ارتفاع خود را كم كرديم تا از ديد رادارهاى دشمن پنهان باشيم. وقتى كه نزديك جزيره مجنون رسيديم آرايش خود را تغيير داده، به سوى هدف پيش میرفتيم كه ناگهان تعداد سى، چهل دستگاه لودر و بولدوز را در حال ساختن خاكريز مشاهده كرديم.
🌷جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم:....
#ادامه_در_پست_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#صلوات_روی_جنازه....
🌷پیش از اعزام به جبهه در یکی از پایگاههای آموزشی علاوه بر آموزش اسلحه و ادوات جنگی به آموزشهای عقیدتی باتوجه به علاقه وافری که داشتم نیز میپرداختم، یک شب، حین صحبت با یکی از دوستان همرزم متوجه شدم که او با یک انگیزهی غیرمعنوی راهش را انتخاب کرده و دلخوش بود به اینکه بعد از شهادتش جنازهاش را روی دست بلند میکنند و صلوات میفرستند.
🌷هر شب با هم به بحث مینشستیم تا اینکه به این نتیجه رسید که تا پایان دوران آموزشی در پادگان بماند و پس از آن برود و تا روح معنوی پیدا نکرده و انگیزه الهی بر نیتش مسلط نشده به جبهه نرود. تا اينکه پس از مدتی دوباره او را دیدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم، چون از زبانش شنیدم که گفت: پس از فکر کردن روی کارم بالأخره آماده شدم و نه تنها خودم بلکه به همراه برادرم به جبهههای جنگ روانه شدیم که اخیراً برادرم شهید شده و ما مفتخریم که خانواده شهید هستیم.
🌷من هم از دیدنش و هم از رشد معنویاش بسیار خوشحال شده و خدا را شکر کردم که با لطف خدا لسان قاصرم در ارشاد ذهنی و روحی یکی از برادران همرزمم مؤثر واقع شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور محمدحسین سرایداران، جانباز جنگ تحمیلی دانشگاه علوم پزشکی شیراز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#ناهار_به_ياد_ماندنى!!
🌷اوایل جنگ، دقیقاً آبان سال ٦٠ به عنوان بسیجی در معییت برادران سپاه رودسر رفتیم جبهه، ما را به پادگان تیپ زرهی ارتش در کرمانشاه بردند. سن و سالم خیلی كم بود. تشت بزرگ پلاستیکی قرمز رنگى داشتیم که هم لباسهایمان را در آن میشستیم و هم ظهرها برای گرفتن ناهار میبردیم و غذا میگرفتيم. همیشه هم غذا یا استانبولی بود و یا عدس پلو یعنی خورشت و غذا با هم قاطی بود!
🌷يك روز که نوبت من و برادر حسن عاقلی بود، رفتیم که ناهار بگیریم و بچه ها هم کنار سوله مشغول نماز ظهر بودند، وقتی ما به آشپزخانه رسیدیم، دیديم که جلوی سولهی آشپزخانه حاج آقایی نورانی روی یک صندلی نشسته، برادر عاقلی دست حاج آقا را بوسید، من هم میخواستم همين كار را بکنم که ایشان پیشانی مرا بوسید.۷ از برادر عاقلی پرسیدم که ایشان چه کسى هستند؟ گفت: حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی. (ايشان دو ماه بعد به شهادت رسیدند.)
🌷ماشین غذا که آمد، دیدیم، برخلاف روزهای گذشته امروز ناهار خورشت قیمه و برنج است و ما چون یک ظرف برای غذا داشتیم به آقای بهمنش که مسئول تقسیم غذا بود، گفتم: ما یک ظرف بیشتر نداریم، ایشان گفتند: برو داخل این انبار ببین ظرف هست یا نه. رفتم، دیدم داخل انبار فقط آفتابه هست! به ایشان گفتم: حاج آقا اینجا فقط آفتابه هست. با عصبانیت گفت كه: این آفتابه ها تا حالا توی دستشویی نرفته یکی رو بردار، ما هم دو تا آفتابه برداشتیم و قیمه را در آفتابه ها ریختیم! من آفتابه ها را برداشتم و برادر عاقلی هم ظرف برنج را برداشت و راه افتادیم.
🌷وقتی رسیدیم کنار سوله، بین نماز ظهر و عصر بود و حاج آقا در حال صحبت بود که بچه ها با دیدن این آفتابه های پر از قیمه..... رسم بر اين بود که هر كس غذا را تحویل مى گرفت، خودش هم تقسیم میكرد. برادر عاقلی برنج میريخت و من دسته آفتابه را گرفتم و از لولهی آن خورشت میريختم روی برنج. از لوله آفتابه فقط آبِ خورشت میآمد و مقداری لپه و گوشت را از بالای آفتابه با دست برمیداشتم و روی برنج میريختم. آن روز یک نهار به ياد ماندنى داشتیم!
#راوى: رزمنده دلاور حسین قنبری املشی، جانباز ۴۲ درصد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
#راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اسرایی_که_اسیر_آوردند!!
🌷در شهریور ماه ۱۳۶۰ یگانم از منطقه عملیاتی غرب به جنوب عزیمت و زیر امر یگان مادر یعنی لشکر ۷۷ پیاده قرار گرفت. منطقه استقرار در ابتدا «شهرک جراحی» و پس از بازسازی به حوالی پل ایستگاه ۱۲ شهر آبادان تغییر مکان دادیم. مشغول کسب آمادگی جهت اجرای عملیات «ثامن الائمه (ع)» بودیم، که در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر روز بیست و ششم شهریور ماه ۵۹، محل استقرار عناصر پشتیبانی یگان مورد حمله هوایی هواپیماهای دشمن قرار گرفت. در این حمله ستوان یکم «اسحاق عادلخواه» که مشغول تدارک یگان بود، شهید و حدود ۳۵ نفر از پرسنل گروهان مجروح شدند.
🌷به خودروهای چرخدار یگان حدود ۶۰ درصد خسارت وارد آمد. میتوان گفت که با این حادثه تقریباً تمام تلاش بازسازی انجام گرفته یگان از بین رفت. تلاش بیوقفه پرسنل و پشتیبانی گردان در مدت زمان محدود، توانست گروهان را آماده اجرای مأموریت کند. عملیات ثامن الائمه (ع) در ساعت یک دقیقه روز پنجم مهرماه آغاز شد. ساعتی پس از شروع عملیات، گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی که خدمه یک دستگاه تانک بودند بیمهابا به قلب دشمن زده بودند، توسط نیروهای دشمن محاصره و به اسارت درآمدند.
🌷درحالیکه اُسرا به عقب جبهه عراق اعزام میشدند، پیشروی نیروهای رزمنده ایرانی رعدآسا، مجال فکر کردن را از دشمن گرفت، به ناچار یگان دشمن، اسرا را رها و خود برای نجات خویش، فرار را بر قرار ترجیح داد. گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی از این فرصت استفاده کردند و خودشان چند بعثی را به اسارت آوردند!!
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز ستوان یکم اسحاق عادلخواه
#راوی: سرتیپ دوم محمد فرمنش فرمانده گروهان دوم گردان ۲۴۶ تانک در عملیات ثامن الائمه علیه السلام
منبع: خبرگزاری دانشجو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اسرا_از_محافظشان_محافظت_کردند!
🌷تعداد اسرایی که در عملیات بیت المقدس گرفتیم خیلی زیاد بود، برای انتقال آن همه اسیر به مشکل برخورده بودیم، هم نیرو برای محافظت آنها کم داشتیم و هم ماشین برای انتقالشان. طوری شده بود که هر ۵۰ نفر اسیر عراقی را سوار کمپرسی میکردیم و یک بسیجی را به عنوان محافظ همراه آنها فرستادیم، یکی از محافظین اُسرا، بسیجی نوجوانی بود که رفته بود بالای «تاجی» کمپرسی نشست.
🌷....وقتی ماشین حرکت کرد، این بسیجی نوجوان از بالای تاجی به داخل کمپرسی افتاد، ٢ تن از اُسرا او را دوباره به بالای تاجی گذاشتند، کمی که جلوتر رفتند دوباره بر اثر ترمز، بسیجی به داخل کمپرسی افتاد!! اینبار نیز توسط دو تا از اسرا به بالای تاجی انتقال داده شد، ولی اینبار پای او را محکم گرفتند تا محافظشان دوباره به داخل کمپرسی سقوط نکند!
#راوی: رزمنده دلاور حسینعلی شیرآقایى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اسرایی_که_اسیر_آوردند!!
🌷در شهریور ماه ۱۳۶۰ یگانم از منطقه عملیاتی غرب به جنوب عزیمت و زیر امر یگان مادر یعنی لشکر ۷۷ پیاده قرار گرفت. منطقه استقرار در ابتدا «شهرک جراحی» و پس از بازسازی به حوالی پل ایستگاه ۱۲ شهر آبادان تغییر مکان دادیم. مشغول کسب آمادگی جهت اجرای عملیات «ثامن الائمه (ع)» بودیم، که در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر روز بیست و ششم شهریور ماه ۵۹، محل استقرار عناصر پشتیبانی یگان مورد حمله هوایی هواپیماهای دشمن قرار گرفت. در این حمله ستوان یکم «اسحاق عادلخواه» که مشغول تدارک یگان بود، شهید و حدود ۳۵ نفر از پرسنل گروهان مجروح شدند.
🌷به خودروهای چرخدار یگان حدود ۶۰ درصد خسارت وارد آمد. میتوان گفت که با این حادثه تقریباً تمام تلاش بازسازی انجام گرفته یگان از بین رفت. تلاش بیوقفه پرسنل و پشتیبانی گردان در مدت زمان محدود، توانست گروهان را آماده اجرای مأموریت کند. عملیات ثامن الائمه (ع) در ساعت یک دقیقه روز پنجم مهرماه آغاز شد. ساعتی پس از شروع عملیات، گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی که خدمه یک دستگاه تانک بودند بیمهابا به قلب دشمن زده بودند، توسط نیروهای دشمن محاصره و به اسارت درآمدند.
🌷درحالیکه اُسرا به عقب جبهه عراق اعزام میشدند، پیشروی نیروهای رزمنده ایرانی رعدآسا، مجال فکر کردن را از دشمن گرفت، به ناچار یگان دشمن، اسرا را رها و خود برای نجات خویش، فرار را بر قرار ترجیح داد. گروهبان علی پرآهوئی و سرباز عظیمی از این فرصت استفاده کردند و خودشان چند بعثی را به اسارت آوردند!!
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز ستوان یکم اسحاق عادلخواه
#راوی: سرتیپ دوم محمد فرمنش فرمانده گروهان دوم گردان ۲۴۶ تانک در عملیات ثامن الائمه علیه السلام
منبع: خبرگزاری دانشجو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#دعاى_سريع_الاجابه
🌷هوا هنوز گرگ و ميش بود. پس از سپرى كردن يك شب سخت عملياتى، آتش شديد دشمن حكايت از يك پاتك سنگين داشت. رزمنده عراف و دلاور حسن توكلى كنار من آمده، تيربارش را به من داد گفت: با اين سر عراقىها را گرم كن تا من نماز بخوانم. شروع به تيراندازى كردم و با گوشهى چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر روى خاكريز تيمم كرد و رد حالت نشسته به نماز عشق پرداخت.
🌷كمى تيراندازى كردم و باز متوجه توكلى شدم. ركعت دوم بود دستهايش را بالا آورده بود قنوت میخواند. از شدت گريه شانههايش را كه به خود مىلرزيد به خوبى مىديدم. تيراندازى را قطع كردم ببينم چه دعايى مىخواند شنيدم كه مىگفت: اللهم ارزقنى شهاده فى سبيلك.
🌷به حال خوشش افسوس خوردم دوباره به دشمن پردختم. باز نگاهى به توكلى كردم جلوى لباسش خونى بود و به آرامى جوى خون از زير لباسش روى زمين جارى و او در حال خواندن تشهد و سلام بود. مترصد شدم سلام بدهد و به كمكش بروم. درحالیكه مىگفت: السلام عليكم و رحمه الله... و بركاته به حالت سجده بر زمين افتاد.
🌷....پيكر آغشته به خون اين شهيد عاشق را كنارى خواباندم درحالیکه از اين دعاى سريع الاجابه متحير بودم.
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز حسن توكلى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#بريده_از_دنيا
🌷قبلاً به سر و وضعش خيلى اهميت میداد؛ ولى اين اواخر به مسائل دنيوى بیتوجه شده بود. يك شب در مسجد لشكر، تمام پولهايش را در صندوق صدقه ريخت و گفت: «ديگر نيازى به اينها ندارم.»
🌷دو هفته بعد پر كشيد و جنازه اش نيز برنگشت. روزى به گلستان شهدا رفتم. سنگ تابلوى يادبودش شكسته و رنگ و رويى براى عكس درون قاب نمانده بود.
🌷او از اين دنيا يك تابلوى يادبود هم نخواست. او كشتهى شمشير عشق، شهيد وارسته «حسن فاتحى» بود كه در كربلاى چهار به آسمان رفت.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز حسن فاتحی
#راوى: آقای احمدرضا كريميان
📚 كتاب "حديث حماسه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
#راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#پاسخ_عراقیها_جگرمان_را_حال_آورد....
🌷شهدا را بچههاى خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقیها كشف كرده بودند و تحويل عراقیها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمى وارد خاك كشورمان كنيم. اسامى شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدورى» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كردهايم كه تحويلتان میدهيم و به فهرستتان اضافه كنيد.
🌷يكى از شهدايى بود كه عراقیها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا میگوييد اين شهيد، ايرانى است؟ اين شهيد هيچ مدركى دال بر تشخيص هويت نداشته!
🌷پاسخ عراقیها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقیها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثى گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمز رنگى بود كه روى آن نوشته شده؛ «يا حسين شهيد» از اين پارچه مشخص شد كه ايرانى است! بله، حتى دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) مى شناخت.
منبع: سايت گفتگوى دينى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#آثار_تجزیه_و_تحلیل_شکستها!
🌷وقتی بعد از انجام عملیات برون مرزی محمد رسول الله به مواضع خودی برگشتیم، احمد متوسلیان بچهها را جمع کرد و سخنرانی نمود. میگفت: برادرهای عزیز من! از همین حالا به فکر تجزیه و تحلیل نقاط قوت و ضعف این حمله باشید. شیعه کسی است که از دل یک شکست تاکتیکی، بزرگترین پیروزیهای استراتژیکی را بیرون میکشد. شیعه نه از مشاهده نقاط قوت خود دچار غرور میشود و نه با دیدن نقاط ضعف خود، دستخوش یأس و وادادگی میشود.
🌹خاطره ای به یاد سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان
#راوی: رزمنده دلاور سردار سعید قاسمی
📚 کتاب "راز آن ستاه"؛ (سرگذشت نامه شهید رضا چراغی)
منبع: وب سایت برش ها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#حکم!
🌷از فرماندهی لشکر، حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: "من باید فکر کنم. همینطوری که نمیشود!" فردا که دوباره آمدند، حاجی به حكم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد. من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم: "چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟!"
🌷حاجی هم گفت: "دیروز در آن حالت نمیتوانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم. راستش رفتم و باخودم فکر کردم، امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند، اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی.»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟
🌷....اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم میشود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکردهام. ولی اگر برایم فرقی نداشت، مشخص میشود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کردهام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم. چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم."
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج حسین بصیر (قائم مقام فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا)
📚 کتاب "پا به پای باران"، ص ۵۸
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفرج
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#بعد_از_سی_سال!
#با_چند_نشانه....
🌷قبل از شروع کار به آقا ابوالفضل علیهالسلام سلامی کردیم. هنگام تفحص وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده میشد. شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان بود. در پیکر شهید صداقتی چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه....
🌷اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود. همه اینها نشانه سلام ما به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کارمان بود. شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار کردند. [پیکر شهید احمد صداقتی بعد از ۳۰ سال با دستهای قطع شده و فرق شکافته تفحص شد.]
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید احمد صداقتی
#راوی: جستجوگر نور آقای حاج جعفر نظری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀