هر لحظه که نزدیک تر میشه انگار ڪه آدم بیشتر نمیفهمتش..
اصلا انگار خاصیت خوبی هاست..
آدم تو موقعیتش نمیتونه درڪ کنه ..
#وصال
به قول شاعر که میفرماد:
حسرت نخور ای دل که بهار دلم این بار #وصال است
در سر طلبی ،در دل رمقی از وصل تو ای یار ، نگنجد
کاین زخم پر از شور به درمان نیاید
فردای ابد گر نرسد عشق تو بر سر
بیچاره تر از مانده و رنجور منم ، من !
'حوض ِ ایلیـــاء-
اتفاقای قشنگ این چند روزو با #وصال پی میگیریم ")
چیزی از #وصال سهم جان نمڪ خورده ما نشد :)
بهاذناو•
خدای عالِم عالَم
تو گفتی چیز هایی برای شما خوب نیست و پندار شما این نیست و چیز هایی برای شما بد است و شما آن را خوب میپندارید.
حوصله اما و اگر و ای ڪاش ندارم..
دلم بی قرار است
و
داغدار داغیست ڪه قرار بود #وصال ی باشد برای آشنایی!
سوالی دارم ؛
ن از تو
از خودم !
چه ڪاری ڪرده بودی
کدام گناه ڪبیره را مرتڪب شدی
حق ڪدام آه ڪشیده را به چنگ گرفتی
دل ڪدام بندهی بینوا را شڪستی
ڪه اینطور جاماندی از #همهجا و #همهڪس ؟!
چطور دلت آمد با خود بیچاره ات چنین ڪنی .؟
چرا چنین به خودت ظلم ڪردی؟
چرا بالعینه ظلمتُ نفسی شدی؟
افسار نفسَت را ڪه یله بگذاری عاقبتش میشود این و بدتر از این..
-جامانده افسون گر خاطی
'حوض ِ ایلیـــاء-
چیزی از #وصال سهم جان نمڪ خورده ما نشد :)
باید آنچه از #وصال گوش یڪ جھان را پر میڪند،موجب فرح قلب ما شود .
آنچه باشد ڪه ما را به سمت جلو حرڪت میدهد .
'حوض ِ ایلیـــاء-
باید آنچه از #وصال گوش یڪ جھان را پر میڪند،موجب فرح قلب ما شود . آنچه باشد ڪه ما را به سمت جلو حرڪت
#وصال ، چه با چشم های زمینی باشد چه با قلب های آسمانی ، باید وسیلهای برای سِعِهی روح باشد و البته ڪلیدی برای آن ڪس ڪه میخواهد سرباز باشد .
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شرم
اگر من به آنجا ڪه میخواستم نرسیدم ( #وصال ) ، اگر از این اتفاق ، وجودم پژمرده شد !
در گوشه ای از این جهان که این روزها یتناهی تر از همیشه است ؛
سهم دخترکی از آغوش مادرش چیزی برابر با هیچ شد و #وصال او به ابد رسید.
نوزادی که قرار بود عمر و امید خانواده ای باشد ، امروز در بیمارستان جان داد .
چشمان پسربچهای ڪه راوی زیبایی و مقاومت بود،برای همیشه بسته شد .
مادری ڪه ڪودڪ شیری داشت ، همین چند دقیقه پیش، زیر آوار های خانه ای ڪوچک ، به آسمان پر کشید.
دخترمدادرسانی ڪه حدودا یڪ ماه از برادرش بی خبر بود ، دیشب او را میان شھدا پیدا ڪرد ؛ اما حواسش نبود ڪمی آنطرف تر مادرش ڪه صبح او را بدرقه ڪرده بود خوابیده . .
پن:تصورڪنید
اگرشمادریڪنفسیڪهڪودڪانفلسطینینڪشیدندسهیمباشید...
ایناتفاقمیافتداگرما #تماشاچی اینمعرڪهباقیبمانیم..!
#فلسطین
#غزه
'حوض ِ ایلیـــاء-
حقیقتشو بگم ؛ بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد . چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم .
احوال پدریست در ڪنج ِ گوشهٔ دنیا
قول میدهم در آن عڪس دخترڪوچڪش را در لباس عروس هم دیده .
لبخند میزد و چشمانش پر از گذشتن است برای #وصال ، ولی خب ، پدر است ؛ مگر میشود پاره وجودش را ، خون آغشته به تنش را در آغوش بگیرد ، رنگ به رو نداشته جانش را ببیند ، گردن بی ثبات شیرین زبانش روی شانهاش بند نشود و جگرش چاڪ نخورد ؟
( چه روضه مجسمی . . . )
شاید باخودش زمزمه میڪند :
جان پدر تو ڪه اینقدر ساڪت نبودی !
موهایت ڪه همیشه شانه ڪرده بود چرا این همه پژمرده شده ؟
روی ناخن هایت لاڪ قرمز ڪشیده بودی ، چرا نمیتوانم از رنگ پوستت تشخیص دهم ؟
چرا چشمانت بازیگوشی نمیڪنند ؟
گوشواره هایت ڪجا هستند ؟
ڪفش های صورتی بنددارت ، همان هایی ڪه از پشت ویترین مغازه نشانم دادی ، آنهارا ڪجا درآوردی ؟
حرف بزن شیرین من .
گل پژمرده عمرم!
برایت درد دل ڪنم .؟
امروز اولین روزی بود ڪه تعداد شھدا ڪم بود .
خیلی عجیب تر از ۵۰ روز گذشته بود .
اهالی شھر انگار ڪه تازه متوجه نبودن عزیزانشان شده بودند ، به فڪر عزاداری افتاده بودند . از همدیگر سراغ قبور شهید شان را میگرفتند .
چند خواهر برادر ڪوچڪ ، ڪنار بیمارستان زیر سایه درخت ، تنگ هم نشسته بودند و دست هم را محڪم گرفته بودند .
پسری ڪه انگار برادر بزرگترشان بود ، موهای خواهر ڪوچڪشان ڪه تقریبا همسن تو بود را میبوسید و سعی میڪرد سرگرمش ڪند .
خواهر دیگرشان از ڪمی آنطرف تر یڪ قرص نان گرفته بود و میآورد تا باهم بخورند .
داغ بود ، نان را این دست و آن دست میڪرد تا نسوزد ، لبخندش آنقدر حقیقی بود ڪه انگار دنیا را تحفهای بهدست گرفته بود و میآورد .
همانطور ڪه میدوید و میآمد به زنی خورد ڪه حدودا سی ساله بود ، لبخند زد و بازهم دوید.
آن زن حالش گرفته بود . انگار ڪه چیزی راه گلویش را گرفته باشد و خفهاش ڪند .
ڪمی جلوتر رفت و نشست ڪنار همسرش ، اورا میشناختم.
اوایل بمباران ها میگفت بچه هایش در خان یونس هستند و او و همسرش قبل از جنگ برای دیدن خانوادش به غزه آمدند .
آن روز میگفت دو هفته است ڪه از آنها خبری نیست ، از حال و روز خودش و همسرش پیدا بود هنوزهم بی خبراند .
در گوشی بگویم؟ در این شهر خیلی ها از آتش بس ، سینه شان آتش گرفته ..
وقتی نبودن تڪه های وجودشان را حس میڪنند و زمان را ڪش دار تر از همیشه درڪ میڪنند ، قلبشان آتش میگیرد . شاید شمایلی به پاهای ڪوچڪ تو داشته باشد جانشان !
عروسڪ من !
گفتنی ها ڪم نیستند اما میدانم حوصلهات نمیڪشد تا تمامش را برایت بگویم .
(گوش های تو طاقت این حرف ها را نداشت ، من در گوش تو تنھا لالایی خوانده بودم ، حالا چطور به خودم بقبولانم ... گوش هایت به صدای سوت بمب فسفری عادت نداشتند . )
این یڪی را بگویم دیگر تمام میشود ، امروز ڪه ڪنارت بودم ، به این فڪر میڪردم ڪه قرار بود در مسجد الأقصی چادر گلدار قرمزت را سر ڪنی و من از تو عڪس بگیرم ! ڪه نشد . .
اما . .
تمامش فدای #فلسطین
فدای #غزه .
پن:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم !
#طوفان_الاقصی