"عطر بهار نارنج☘"
🌀 قسمتی از کتاب:
محمد ناخنکی به ظرف شیرینی زد و گفت:
- بهبه، عجب شیرینی!🍪
محسن روبروی او نشست. به پهلو خم شد و خودش را توی آینه نگاه کرد. دستی به موهایش کشید و با خنده گفت:
- انشاءلله شیرینی دامادی من و بخوری.
محمد سنجدی را از توی ظرف برداشت؛ برای محسن پرتاب کرد و گفت:
- یه وقت رو نگیریها، راحت باش داداش گلم......
🌀 قسمت دیگری از کتاب:
حاج احمد روبروی فاطمه ایستاده بود و به چشمهایش نگاه میکرد.
دست فاطمه را توی دست گرفت. انگشتر را به انگشت او کرد و گفت:
- فاطمه جان، عیدت مبارک❤️
لبخندِ دنداننمایی زد و گفت:
- خیلی قشنگه! ممنونم احمد.
- قابلت رو نداره. ببین همرنگ لباسته!
-آره این لباس رو یادت میاد؟
- مگه میشه فراموش کنم! بار آخری که میثم اومد مرخصی، از اهواز برات هدیه آورد.🎁
- بهش گفتم مادر مگه رفته بودی زیارت که هدیه آوردی!. گفت: اونجا چیزی کمتر از زیارت نداره.......✨
"#معرفی_کتاب📚
#عطر_بهار_نارنج🍃
#اثر_الهه_افضلی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━━━━
🌱 @to_daryaee_man_kavir |•°
┗━━━━━━━━━━━━━