🥀🌴☘️🌹☘️🌴🥀
امروز
#بیست_و_سوم_شهریورماه
سالروز #طلوع
#دو_آسمون_نشین_شهرستانمونه
تولدتان مبارک
#شهیدان_عزیز
🌼 بسیجی #شهید حسن امینی 🌸 (رجبعلی)
💐 جهادگر #شهید ابراهیم رجبیان 🌸 (غلامحسین)
#شادی_روحشون
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🌴🥀
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🌸💐🌺💐🌸🍀
🌺 #السلام_علیک
💐 #یا_مولانا 💐
🍀 #یا_صاحب_الزمان_عج
حاج محمود کریمی
💐 #سالروز_آغاز_امامت
🌺 #حضرت_ولیعصر_عج
💐 #مبارک_باد
🌸 @dashtejonoon1💐🍀
💐🌸🌺🍀🌺🌸💐
#یا_مهدی ...
بر چهرہ پر ز نور مهدے صلواٺ
بر جان و دل صبور مهدے صلواٺ
تا امر فرج شود مهيا بفرسٺ
بهر فرج و ظهور مهدے صلواٺ
✨(🌸)اللّهُمَّ
✨(🌸)صَلِّ
✨✨(🌸)عَلَی
✨✨✨(🌸)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🌸)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(🌸) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🌸)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(🌸)فَرَجَهُمْ
✨✨(🌸)وَ اَهْلِکْ
✨(🌸)اَعْدَائَهُمْ
(🌸)اَجْمَعِین
💐 #اللهم_عجل 💐
💐 #لولیک_الفرج 💐
💐 #سالروز_آغاز_امامت
🌺 #حضرت_ولیعصر_عج
💐 #مبارک_باد
💐 @dashtejonoon1🌼🌺
part-4.mp3
25.09M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی
#همه_سیزده_سالگی_ام
#خاطرات_اسارت
#مهدی_طحانیان
💐 قسمت #چهارم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_دوازدهم خودمان
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_سیزدهم
از شهر خارج شدیم. بعد از چند ساعت به بالای کوهی رسیدیم. یک روستا دیدیم که پاسگاه بزرگی هم کنارش بود. دوربین بزرگی روی پاسگاه بود و ۳نفر هم اطراف پاسگاه را دید میزدند. کنار رودخانهای مشغول استراحت شدیم که صدای ۲هلیکوپتر میخکوبمان کرد. هلیکوپترها تقریبا روی سر ما که رسیدند یک مرتبه صدای تیراندازیشان تمام منطقه را در بر گرفت. ناخنهایم را از ترس توی تنه درخت فشار دادم.
تیراندازیشان مسیر خاصی نداشت و هدف کور بود. فهمیدیم که ما را ندیدهاند. هلیکوپترها که رفتند ما هم مسیر رودخانه را ادامه دادیم اما مجید مریض شد و نای راه رفتن نداشت.
نوبتی او را کول و حرکت کردیم. اول صبح به یک روستا رسیدیم. درِ چند خانه را زدیم. اما باز نکردند. با صدای بلند گفتم: ما غریبهایم و الان وارد این روستا شدهایم، مریض هم داریم اگر ممکنه به ما جا و غذا بدین، ۳روزه چیزی نخوردیم.
هر چی صبر کردیم کسی در را باز نکرد اما یک بقچه از پنجره برایمان پایین انداختند که در آن کمی نان و کره بود. پاها نای راه رفتن نداشتند. به هر زحمتی بود مسیرمان را ادامه دادیم. به بالای یک کوه که رسیدیم یک روستا را دیدیم که پاسگاهی هم در آن بود. تصمیم گرفتیم تا مجید نمرده و خودمان هم تلف نشدیم برویم و خودمان را تسلیم کنیم. هر سهنفر هم قبول کردیم. آرام آرام به در پاسگاه رسیدیم. در بزرگ آهنی داشت. خبری از نگهبان نبود. در زدیم ولی کسی نبود.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹