🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
من عربزبان بودم؛ اما نیروهای بعثی متوجه این موضوع نشده بودند بعد از یک ماه نمیدانم آنها از کجا فهمیدند من عرب هستم سراغ من آمدند، آن زمان اگر کسی برای شکنجه زیر دست بعثیها میرفت، زنده نمیماند و باید فاتحه خود را میخواند. به من گفتند تو مترجم و راهنمایی ایرانیها بودی من پاسخ دادم نه فقط کمی میتوانم عربی صحبت کنم از جوابهایم قانع نشدند و شروع به کتکزدن من کردند و با وعدهووعید از من خواستند، از بین اسرا افرادی را که پاسدار، روحانی و عرب هستند را به آنها معرفی کنم، گفتم کسی را نمیشناسم، رزمندگانی که با من بودند همه شهید شدند. سیلی محکمی به صورتم زدند و گفتند نگو شهید. بعد دوباره میخواستند مرا کتک بزنند که یکی از فرماندهانشان گفت، به او کمی فرصت دهید تا فکر کند و نتیجه را به ما خبر دهد آنها انتظار داشتند من جاسوسی کنم، گفتم که کسی را نمیشناسم، پاسخ دادند تو تحقیق کن و بعد از شناسایی آنها را به ما معرفی کن؛ گفتم نمیتوانم، با شنیدن این جمله بعثیها با کابل به سمت من حملهور شدند فرمانده به آنها گفت فعلاً رهایش کنید و یک هفته به او مهلت دهید اگر همکاری کرد که هیچ وگرنه او را به پنکه سقف آویزان کنید و تا سر حد مرگ او را کتک بزنید.
مهلتی که به من داده بودند یک هفته قبل از ماه رمضان شروع و روز جمعه اول ماه رمضان به اتمام رسید. یک دشداشه (لباس عربی بلند) به من دادند و گفته بودند نباید زیر آن لباس دیگری بپوشیم؛ اگر مرا با آن لباس از پاهایم به پنکه سقفی آویزان میکردند لباس از بدنم پایین میآمد و شدت ضربهها بیشتر و بسیار دردناک میشد و چیزی از بدنم باقی نمیماند. طی آن هفته سربازان بعثی مدام پشت پنجره آسایشگاه میآمدند و میپرسیدند نتیجه چه شد اسامی را آماده کردهای، بهانه میآوردم و میگفتم کسی با من صحبت نمیکند، پاسخ میدادند ظاهراً تو روزهای آخر عمرت را سپری میکنی و اینگونه مرا تهدید میکردند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#احمد_جاسمی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
در بین اسرا روحانی، عرب، پاسدار و فرمانده وجود داشت و آنها را میشناختم؛ اما از نظر من دادن اسامی آنان به دشمن خیانت بزرگی بود، تهدیدهای آنان هر روز بیشتر میشد و از لحاظ روحی بسیار مرا تحتفشار قرار داده میدادند، قبل از من یکی دیگر از اسرا را به اتاق شکنجه بردند، او را بسیار شکنجه دادند وقتی مسئول استخبارات با دو پای خود محکم بر سینه او زد؛ به شهادت رسید.
با دیدن این صحنه به خودم گفتم بعید است زنده بمانم، از خانوادهام خبری نداشتم و برادرم هم جلوی چشمانم به شهادت رسیده بود، با چشمان خودم هم شهادت یکی از اسرا را دیدم و روحیهام بسیار تضعیف شده بود. یک کتاب قرآن در طاقچه قرار داشت آن را برداشتم و با دلی شکسته روبهقبله نشستم و تصمیم گرفتم استخاره بگیرم و خدا خواستم اینگونه مرا رهنمایی کند، آیه فصلت آمد در معنی آیه آمده بود کسانی که میگویند الله، پروردگار ماست استقامت کردند، ملائک بر آنان نازل میشود و به آنها بشارت بهشت را خواهند داد، نترسید و نگران نباشید که بهشت جایگاه شماست؛ سوره عجیبی بود که زندگی مرا دگرگون کرد، با خود گفتم حتماً مانند آن اسیر من هم زیر شکنجهها شهید میشوم؛ حالا که خدا در کتاب آسمانیاش اینگونه پاسخ مرا داده اگر مرا تکهتکه کنند یا در آتش بیندازند اسم کسی را بر زبان نخواهم آورد.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#احمد_جاسمی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
بعثیها مرا به اتاق شکنجه بردند و برق بر روی دستان و گوشهایم بستند آنقدر عذابآور بود که تصور میکردم تمام امحا و احشا و مغزم تکان میخورد؛ دو تا سه مرتبه این عمل را انجام دادند. گفتم کسی را نمیشناسم، پاسخ دادند دروغ میگویی. مگر جانت را نمیخواهی، گفتم من حقیقت را میگویم. مرا بر روی زمین انداختند و هفت یا هشت نفر با کابل به جانم افتادند آنقدر مرا کتک زدند تا بیهوش شدم. بچهها مرا به آسایشگاه بردند و پیراهنم را که غرق خون و به بدنم چسبیده بود را درآورده بودند تا چند روز از شدت درد خوابیدم بعثیها ضربات زیادی بر پشت کمرم زده بودند به همین دلیل مجبور بودم دمر بخوابم بعثیها وقتی وارد آسایشگاه میشود عمداً با پوتین از روی کمرم راه میرفتند، از شدت درد فریاد میکشیدم.
بعد از آن که حالم کمی بهتر شد؛ چون با بعثیها همکاری نکرده بودم هر کدام از آنها وقتی مرا میدید با کابل کتک و یا با سیلی بر صورتم میزدند، یکبار بهانه آوردند و در هوای سرد بیرون از آسایشگاه آنقدر مرا کتک زدند که تمام ماهیچههای بدنم منقبض شد طوری که گویی فلج شده بودم؛ نمیتوانستم از زمین بلند شوم و یا و حتی یک قاشق در دستم بگیرم دوستانم با قاشق به من غذا میدادند.
در هفت سالی که در اسارت بودم کینه من در دلشان بود علاوه بر اینکه با اسرای دیگر بهصورت عمومی شکنجه میشدم، سه مرتبه هم ویژه بسیار شکنجه شدم. یکبار که کاغذ در دست در حال گفتن احکام به اسرا بودم بعثیها مرا از پشت پنجره دیدند فردای آن روز بعد از شکنجه مرا به انفرادی بردند؛ در آنجا فقط غذا مختصری میدادند که زنده بمانم. اجازه نداشتم بخوابم؛ درب آنجا آهنی بود و نگهبانانی که در آنجا قدم میزدند با گلد محکم به در میکوبیدند تا من نتوانم بخوابم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#احمد_جاسمی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#ایران_حسین_علیه_السلام
#تا_ابد_پیروز_است
#کانال_شهدائی_دشت_جنون
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐