eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
95 دنبال‌کننده
401 عکس
79 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ‍ . 💫و ما در هر انتخاب بر سر دوراهی تاریکی و نور قرار می‌گیریم، این ما هستیم که مسئول صد در صدی انتخابهایمان هستیم نه خداوند.. اما از آنجا که خداوند مهربانترین مهربانان است، دست هدایتگرش، درست در جایی که بر سر دوراهی های مشکلات سردرگم میشویم، به سراغمان میاید. 💚تصور کنید کسی که هر روزش را با دعا و مناجات و شکرگزاری اغاز میکند و نیت میکند که به عشق خدا به مخلوقاتش عشق بورزد، در این بین دچار مشکل مالی یا عاطفی شود، خداوند پیام و نشانه های خودش را برای او به هر طریقی ارسال میکند، با یک پیام رادیویی، یک کتاب، حرف یک دوست یا... خدا همیشه و در هر مسیر کنار ماست این ما هستیم که گاهی نمیخواهیم کنار او باشیم. 💌 ✨او كسى است كه بر بنده خود آيات روشن و روشنگر فرو مى فرستد تا شما را از تاريكى ها به روشنى در آورد و همانا خداوند نسبت به شما رأفت و رحمت بسيار دارد. 🌿سوره حديد آیه 9 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🌷 🌷 .... 🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامه‌هایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه می‌خواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لا‌به‌لای حرف‌ها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا ان‌شاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که این‌جا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را به‌طرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:... 🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند ان‌شاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچه‌های جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت می‌دی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد می‌زنم می‌گم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول می‌دم فقط صداش رو در نیار.» 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی : آقای جواد روح‌اللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور 📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸ ❌️❌️ ....ما هم داریم. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
حواسم هست تو دلت چی میگذره... @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت231 –راحیل خانم. باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاه
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت232 آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن. سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت. مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست. کیارش هم گازش را گرفت و رفت. مادرآرش زدتوی صورتش وگفت: –این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟ فکر نمی‌کنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوه‌اش وجود داشته باشد. مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد. مادرآرش به مژگان گفت: –چی شده مادر؟ مژگان بابغض گفت: –هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام. –عه، بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده. من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم. صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید. مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت: –یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش. مژگان با فریاد گفت: –همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایه‌ی مهربونتر از مادرشدن... گریه‌اش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد. وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم. آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد. هق هق گریه‌‌ی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند. –مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت: –نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید. –من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟ –مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش. وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت. –باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم. روبه آرش گفتم: –میگم من بگم بیاد؟ شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد. آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد. درماشین را باز کرد و به مادرش گفت: –شما بشین. بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت: – بشین. مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد: –گفتم بشین. آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم. مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت. مادر آرش، آرام گفت: –بشین دخترم. آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد. آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد. مژگان آرام آرام اشک می‌ریخت. جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان می‌آمد. آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت: –باگریه کردن کاردرست میشه؟ مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد. –الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه. –من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه. –خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟ یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم. –بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونه‌ی مامانم اینا. –اونا که شمالن. –بابا و خواهرم تهران هستن دیگه. همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد. مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد. وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت: –شمابرید بالا. تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند. 🍁به‌قلم‌لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت232 آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن.
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت233 آرش با گوشی‌اش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه. آرش روبه مادرش کردکه در آشپزخانه بودوگفت: –مامان کیارش داره غذا می گیره ها چیزی آماده نکنی. –خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد. می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی راکه می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش می‌شود. بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دورمیزجمع شدیم، جزمژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت. –این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیادبخوره. بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه درازکشیده بودگفت گرسنه نیستم ونیامد. "اَه اینقدربدم میاد، پاشوبیابزارماهم غذامون رو بخوریم دیگه." من نتوانستم دست به غذاببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد وگفت: –مژگان بیا بزارماهم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه... –مژگان بلندشدراه افتادطرف اتاق. –اصلامن میرم توی اتاق شما راحت باشید. آرش بلندشد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میزگفت: –توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هرچی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم. بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگارفقط حرف آرش را قبول داشت. در سکوت غذا خوردیم وصدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست. همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری زد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت. مژگان به آرش نگاه کرد. –می بینی، جدیدا همینجوریه ها... صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شدمژگان دیگر ادامه ندهد. همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی می‌گوید. –من روتهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم... کم‌‌کم صدایش ضعیف‌ترشد، فکرکنم وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود. ولی باز هم صدایش می‌آمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند. مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت. –مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش می‌کرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار می‌انگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت: –اصلا اگه اون به گفته‌ی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟ آرش نوچی کرد و بلند و به طرف اتاق رفت. نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتربیاید و من را به خانه‌مان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر می‌آیند. مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به‌ آنها انداخت وپرسید؟ –چیزی شده؟ –کیارش لبخند زورکی زد. –هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟ مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد: –آشتی کردید؟ –ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود. "من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامه‌ی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم." بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانه‌مان ببرد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”. دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”. سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“، چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت: “ بهترین خیاط این کوچه”. قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم، در همان دنیایی که هستیم می شود آدم بزرگى باشیم... 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 خواستن توانستن است 🔹دانش‌آموز دبیرستان شهاب شهرستان خوی بودم. 🔸روزی دبیر ادبیات پرسید: شیرازی، بعد از اتمام تحصیلت می‌خوای چه‌کاره بشی؟ 🔹سریع گفتم: خلبان آقا. 🔸این را که گفتم چند تا از بچه‌ها خندیدند. 🔹دبیرمان گفت: خلبان مسافربری؟ 🔸با قاطعیت گفتم: نه آقا! شکاری، جنگنده. 🔹این‌بار همه کلاس خندیدند، به‌جز دبیرمان که گفت: آفرین، پس سعی کن حتما موفق می‌شی. 🔸از اول ابتدایی تا آن روز همیشه شاگرد اول بودم. بعد از دیپلم‌گرفتن رفتم دنبال آرزویم. 🔹یادمه روزی که می‌خواستم خلبانی ثبت‌نام کنم، پدرم موافق نبود. می‌گفت: آدم عاقل زیر پایش را خالی نمی‌کند. 🔸ولی من عاشق پرواز بودم، علتش را پرسید، اون موقع نتونستم جوابشو پیدا کنم ولی بعدا فهمیدم آسمان تنها جایی‌ست که به من آرامش می‌داد. 🔹بالاخره رفتم آزمون خلبانی و باز نفر اول قبول شدم. 🔸با هزینه دولت و از طرف ارتش شاهنشاهی ایران رفتم آمریکا و به‌عنوان شاگرد اول با چهار کاپ و تقدیرنامه و دو مقام اولی دوره خلبانی تی-۳۸ برگشتم ایران. 🔹این‌ها را نوشتم که بگویم خواستن توانستن است. رویاهایتان را فراموش نکنید. 🔻اسطوره اف-۵ جناب سرهنگ خلبان غلامعلی شیرازی 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🌷 🌷 .... 🌷 تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکند. تازه‌، کتکی‌ هم‌ نبود. دو_سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار_پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌_هشت‌_ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو. خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ که‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ کِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌ آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر…. از همه‌ بدتر غیبت‌ در جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌. 🌷جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌…) را منظور نکنیم‌، از آن‌ ساعت‌ به‌ بعد هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همه چهار_پنج‌ نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود که‌ گفت‌: رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌.... خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌‌اش‌ را بخواهی‌، من‌ بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد که‌ وقتی‌ توی‌ جاده ام‌‌القصر_فاو در عمليات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. 🌷خندید و گفت‌: دمتون‌ گرم‌… همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سر كسى حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌. وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده ‌و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. کاشکی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نکنم‌. 🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi