#پندانه
✍️ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟
🔹پسر کوچولو به مادر خود گفت:
مادر داری به کجا میروی؟
🔸مادر گفت:
عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلاییترین فرصتی است که میتوانم او را ببینم و با او حرف بزنم. خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری میشود.
🔹و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.
🔸حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
🔹پسر به مادرش گفت:
مادر چرا چهره پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
🔸مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
🔹کودک پس از شنیدن حرفهای مادر به اتاق خود رفت و لباسهای خود را بر تن کرد و گفت:
مادر آماده شو باهم به جایی برویم. من میتوانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
🔸اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:
این شوخیها چیست؟ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرفهای تو چه معنیای میدهد؟
🔹پسر ملتمسانه گفت:
مادرم خواهش میکنم به من اعتماد کن. فقط با من بیا.
🔸مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزندش را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست میداشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
🔹پس از چندی قدمزدن پسر به مادرش گفت:
رسیدیم.
🔸در حالی که به مسجد اشاره میکرد.
🔹مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
🔸کودک جواب داد:
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
🔹پس آیا افتخاری از این بزرگتر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است، حرف بزنی؟
🔸آیا سخنگفتن با خدا لذتبخشتر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده خدا؟
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اسرار سوره اسراء از نابودی اسرائیل در آخرالزمان و پیروزی نهایی
#استاد_رائفی_پور
#نابودی_اسراییل
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✨﷽✨
#حکایت
🌼اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم!
✍در بنیاسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده میشد! درب خانهاش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام میکشید.
عابدی از آنجا میگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچهای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد کهای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبیهایم از بین خواهد رفت!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند میترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا میترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که میخواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
💥بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى،
نوشته استاد حسین انصاریان
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 26
این هم خیلی چنگی به دلم نمیزد. مهرههای این پرونده بیش از اندازه در دسترس بودند؛ پس حتماً حرفهای و عملیاتی نبودند. باید میرفتم سراغ پرینت پیامها و حسابشان؛ شاید از آنها چیزی در میآمد؛ اما قبل از آن، رفتم سراغ آخرین نفری که گفته بودم امید آمارش را در بیاورد: نامیرا. امید نوشته بود: خط به نام بهار رحیمی، متولد و ساکن ایران، شهر اصفهان، بیست و دو ساله، مجرد، دانشجوی دانشگاه اصفهان. فاقد سوءسابقه کیفری.
راستش را بخواهید، این از همه برایم عجیبتر بود! فکر نمیکردم کسی که هرشب میآید و یکی دوتا سوال چالشی اما حسابشده در گروه میپرسد و بحث راه میاندازد، یک دختر باشد. حتی احتمال دادم شاید خط به نام کس دیگری ست؛ اما بررسی سایر مطالبی که امید داده بود، نشان میداد خودش است.
از یادآوری خانم رحیمی لبخند روی لبم پهن میشود؛ از آن لبخندها آدم را لو میدهد و همه میفهمند علتش چیست، از آن لبخندها که خودت هم نمیفهمی کِی روی لبت آمد و فقط وقتی به خودت میآیی که رسوا شدهای! الان، اینجا و در تنهاییِ جاده، هیچکس نیست که با دیدن لبخند من، به راز درونم پی ببرد و دستم بیندازد.
-اوهوی! پس من اینجا هویجم؟
صدای کمیل باعث میشود لبخندم را جمع کنم و لب بگزم. کمیل میگوید: نخندی هم از رنگ و روت معلومه، از رنگ و روت هم معلوم نباشه، من رفیقمو میشناسم...حالا واقعاً دوستش داری؟
نفس در سینهام حبس میشود. چه سوال سختی! خیلی وقت است دور این حرفها را خط کشیدهام؛ حداقل تا قبل از دیدن او. من آدمی نیستم که در یک نگاه عاشق بشوم؛ چون اصلاً نگاه نمیکنم به نامحرم. حتی الان اگر بگویید چهره خانم رحیمی را توصیف کن، نمیتوانم؛ یادم نیست. کمی برای دادن جواب کمیل با خودم کلنجار میروم و آخرش میرسم به یک کلمه: نمیدونم!
-نمیدونم که جواب نشد داداش من! وقتی داری بهش فکر میکنی یعنی...
احساس میکنم گوشهایم داغ شدهاند. دستی روی صورتم میکشم و کلافه نفسم را بیرون میدهم. کمیل که غریبه نیست؛ شاید اگر زنده بود زودتر از اینها بهش گفته بودم. درنتیجه از این که احساسم را فهمیده ناراحت نیستم. دوباره تشر میزند: مگه الان زنده نیستم؟
به مِنمن میافتم: چرا...ولی...
خودش حرفم را کامل میکند: الان انقدر زنده هستم که شماها نمیفهمید. درجه زنده بودن من خیلی بیشتر از درجه زنده بودنِ شما زندههاست!
از حرفهایش سر در نمیآورم: مگه زنده بودن هم درجه داره؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔ تکنیک هراس افکنی یا پیروزی بدون جنگ چیه؟
🔹️تکنیک هراس افکنی ، تنها قدرت آمریکاست که باهاش یک عمر دنیا رو ترسونده
✅ اندیشکده راهبردی حَصین
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 27
میخندد: چرا نداشته باشه؟ شماها به کسی که نفس میکشه و قلبش میزنه میگید زنده؛ ولی زندگی که نفس کشیدن نیست! زندگی، زندگی کردنه!
-نمیفهمم کمیل! من چیزایی که تو دیدی رو ندیدم.
آرنجش را تکیه میدهد به لبه پنجره و میگوید: ای بابا...درسته چیزایی که من دیدم رو ندیدی؛ ولی قرآن که خوندی! آیهالکرسی رو یادته؟ آیه اولش چی بود؟
- اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ...(خداست كه معبودى جز او نيست؛ زنده و برپادارنده است.../ سوره بقره، آیه 255).
همراهم آیه را میخواند و میگوید: تا حالا به صفت «حی» دقت کردی؟ یعنی زنده؛ یعنی منشاء حیات و زندگی خداست، یعنی خدا تنها موجود زنده جهانه، بقیه ماها هم اگر زندهایم از وجود اونه. یعنی هرکسی، درجه زنده بودنش بستگی داره به این که چقدر به این منشاء زندگی نزدیکه! تو چقدر زندهای عباس؟
سوالش را زیر لب از خودم میپرسم. من چقدر زندهام؟ اصلاً زندهام یا مُرده؟ چرا تا الان این را از خودم نپرسیده بودم؟ این همه سال است که آیهالکرسی میخوانم و هیچوقت به جمله اولش فکر نکردم!
تبلتم را از کیفم درمیآورم. دیگر باید نزدیک تدمر باشم؛ آن هم با این سرعتی که من گاز دادم. نقشه را باز میکنم و درحالی که یک چشمم به جاده است و چشم دیگرم به صفحه تبلت، مسیر را بررسی میکنم. چیزی تا تدمر نمانده است؛ حدود پانزده کیلومتر. دارم نزدیک میشوم به سختترین قسمتِ کار: عبور از حائل بین داعش و نیروهای خودی!
تقریباً سه ماه از آزادسازی دوباره تدمر میگذرد. تدمر، شهر استراتژیکی ست و برای همین، در طول یک سال چندبار بین داعش و دولت سوریه دست به دست شده. فروردین سال نود و پنج از دست داعش آزاد شد و آذر همان سال دوباره به دست داعش افتاد؛ اما ارتش سوریه با کمک نیروهای ایرانی، توانستند در ماه اسفند، دوباره تدمر را پس بگیرند. شاید یکی از جنبههای اهمیت تدمر، بقایای تمدن باستانی پالمیرا بود که داعش با فروش قاچاقی عتیقههایش، میتوانست پول خوبی به جیب بزند. بخش زیادی از تمدن پالمیرا هم به دست داعش تخریب شد و داعش در قسمتهای بازماندهاش، اعدامهای دستهجمعی راه انداخت.
این آخرین ایست بازرسی ست که به آن رسیدهام و حس خوبی نسبت به آن ندارم؛ برای همین است که قبل از رسیدن به ایست بازرسی، اسلحهام را درمیآورم و آماده میکنم؛ اما آن را پنهان نگه میدارم.
به ماشین ایست میدهند و من برای این که حساس نشوند، روی ترمز میزنم. بدجور خستهام و چشمانم میسوزند؛ اما با دست یک نیشگون از خودم میگیرم که هشیار بشوم. اینبار دونفر در ایست بازرسی هستند. اصلش هم این است که دونفر باشند؛ ولی معمولا یک نفر میرود که بخوابد و یکی بیدار میماند. نمیدانم چرا اینها دونفرند؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴 تلنگر
خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد.
در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید.
یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی میبارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد.
نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود.
برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 28
چهره هیچکدام شبیه مردم بومی سوریه و کلا مردم عرب نیست. یک نفرشان موهای قرمز دارد و پوست سپید ککمکی و دیگری موهای بور و چشمان روشن؛ هردو با سبیل تراشیده شده و ریش پرپشت. فکر کنم مرد موقرمز اهل چچن باشد؛ کارم زار شد. چچنیهایی که به داعش میپیوندند معمولاً داعشیهای دوآتشهای میشوند. زیر لب بسمالله میگویم. مرد موقرمز عقب میایستد و اسلحه کلاشینکفش را به سمت من میگیرد؛ و مرد موطلایی جلو میآید و کنار پنجره سمت راننده میایستد. اخمهایش را در هم میکشد و با عربیِ دست و پا شکسته میگوید: بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!)
لبخند میزنم: علی عینی یا اخی.(چشم برادر.)
کارت تردد را نشانش میدهم؛ اما نگاه گذرایی به آن میاندازد و دوباره آن را پس میدهد، بعد هم با نگاهی پر از خشم زل میزند به چشمانم. از رفتارش تعجب میکنم و مطمئن میشوم اتفاقی افتاده است. خونسردیام را حفظ میکنم و میگویم: ماذا حدث اخی؟(چی شده برادر؟)
نگاهش تیزتر میشود؛ انگار میخواهد با تیزی نگاهش مغزم را بشکافد و داخلش را ببیند. میگوید: أين تذهب؟(کجا میری؟)
اوه اوه...دارد به جای باریک میکشد. نگاهی میاندازم به مرد موقرمز که همچنان اسلحه را به سمت من گرفته و با اخم نگاهم میکند. میگویم: لدي مهمة سرية. لا أستطيع إخبارك.(ماموریت محرمانه دارم. نمیتونم به تو بگم.)
سرش را تکان میدهد و اخمش غلیظتر میشود: إيراني مجوسي قتل أحد إخواننا في بوكمال. یجب أن نجده.(یه ایرانی مجوس یکی از برادران ما رو در بوکمال کشته. باید پیداش کنیم!)
عربی را به سختی و با لهجه انگلیسی حرف میزند. میگویم: كيف يمكنني مساعدك؟(چه کمکی میتونم بکنم؟)
ذهن و دستانم را برای درگیری آماده میکنم؛ اسلحهام هم آماده شلیک است. داد میزند: انزل! انت مشبوه!(پیاده شو! تو مشکوکی!)
اگر پیاده بشوم، در بهترین حالت اسیرم میکنند و بعدش دیگر معلوم نیست شانس نجات داشته باشم؛ با عصبانیت و شکی که اینها دارند هم نمیشود با زبان چرب و نرم دورشان زد. باید همینجا حلش کنم. دوباره داد میزند: انزل و إلا سأطلق!(پیاده شو وگرنه شلیک میکنم!)
دیگر چارهای نیست. نگاهی به مرد موقرمز میاندازم که آماده شلیک است. باید فکری برای او هم بکنم...
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رئیسی در کمتر از ۳ سال چه کرد؟!
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 29
نفس عمیقی میکشم و در کسری از ثانیه، اسلحه را درمیآورم و ماشه را میچکانم. حتی نگاه نمیکنم تیرم به کجا خورد، سریع تمام تنهام را میاندازم به سمت صندلی کمکراننده؛ چرا که میدانم الان مرد موقرمز تیربارانم میکند.
اول صدای ناله مرد موطلایی را میشنوم و بعد صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشهها در فضا میپیچد. شیشه سمت کمکراننده با برخورد گلوله فرو میپاشد و خردهشیشههایش با صدای گوشخراشی همهجا پخش میشوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان بهجای خردهشیشه، تکههای مغزم به همهجا پاشیده بود! بازوی دست چپم میسوزد. دست دیگرم را میکشم روی بازویم و از درد لب میگزم. گرمای خون را زیر دستم حس میکنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته.
مرد موقرمز با لهجه چچنیاش داد میزند: انزل! استسلم مجوسی!(پیاده شو! تسلیم شو مجوسی!)
هنوز صدای ناله مرد موطلایی میآید. فکر کنم تیرم به شکمش خورده باشد که هنوز زنده است. اگر همینجوری بمانم، مرد موقرمز میآید سراغم. فکر کنم تا الان هم از ترس انتحاری به ماشین نزدیک نشده! چند ثانیه مکث میکنم و ذکر یا زهرا از دلم میگذرد. صورتم میسوزد، فکر کنم چند خردهشیشه زخمش کرده باشند. باید خوشحال باشم که به چشمانم نخورد.
صندلی راننده را میخوابانم تا فضای بیشتری داشته باشم. مرد موقرمز هنوز دارد داد میزند. نمیتوانم سرم را بالا بیاورم؛ فقط دستم را میگذارم لبه پنجره؛ طوری که لوله اسلحهام از آن بیرون بماند. دیدم کور است. چشم بر هم میگذارم و از روی صدا، سعی میکنم جهت درست را پیدا کنم. یادش بخیر، حاج حسین همیشه میگفت: با چشمات نشونهگیری نکن، با دستهات هم شلیک نکن! دست و چشمت رو بده دست بزرگترت، بذار اون نشونه بگیره.
زیر لب میگویم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
و شلیک میکنم. صدای ناله بلند میشود؛ اما سرم را بالا نمیآورم. پیداست نمرده که دارد ناله میکند و به زبان خودشان چیزهایی میگوید؛ شاید دارد با فحشهای چچنی، اجداد و خانوادهام را مورد عنایت قرار میدهد!
دوباره شروع میکند به تیراندازی؛ انگار قسم خورده تمام خشابش را روی این ماشین بدبخت خالی کند. سرم را میگیرم. شیشه جلو و شیشههای عقب هم با برخورد گلوله میشکنند و صدای گوشخراششان همراه صدای پاشیدن تکههای شیشه، در ماشین پخش میشود. صدای ناله مرد موطلایی به ضجه تبدیل شده است و دارد مانند بچهها گریه میکند:
- I'm dying! Help me! my God! I'm dying! (من دارم میمیرم! کمکم کن! خدای من! من دارم میمیرم!)
در سمت کمکراننده را باز میکنم و کولهام را از آن بیرون میاندازم. اگر تیر بخورد به باک ماشین، ماشین میرود روی هوا و چیزی از اسنادی که همراهم آوردهام هم نخواهد ماند. در سمت خودم را هم باز میکنم. دوتا تیر میخورد به لاستیک جلویی یکی هم به در. پیداست مرد چچنی هنوز زنده است؛ اما مثل قبل سرحال نیست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراحل به دام افتادن یک #دختر جوان توسط آزارگران فضای مجازی را در یک آزمایش واقعی ببینید.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۵ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 25 May 2024
قمری: السبت، 16 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️14 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️23 روز تا روز عرفه
▪️24 روز تا عید سعید قربان
▪️29 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌹امام صادق علیه السلام:
کسی که برای انجام کاری بدون وضو حرکت کند و به مقصود خود نرسد، پس کسی جز خود را سرزنش نکند.
📙وسائل الشیعه ج۱۷ ص۷۹
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانـــــــهـــ
▫️ زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که امروز، دریغش کردیم،
آخرین فرصت خندیدن ماست...
هر کجا خندیدیم، زندگی هم آنجاست...
🌿 زندگی شوق رسیدن بخداست...
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #امام_زمان واجب تر از همه چیزه
🎙کلیپ ، سخنرانی ، #مهدویت
اللهم عجل لولیک الفرج
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه .
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد... .
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 30
چشمم میخورد به مرد موطلایی که افتاده است کنار در و زمین اطرافش پر از خون شده. دارد به خودش میپیچد و ضجه میزند. حدسم درست بود، تیر به شکمش خورده.
با همان دید کوری که دارم، یک تیر دیگر شلیک میکنم که فکر کنم به هدف نخورد، چون صدای ناله درنیامد. باید اول مرد چچنی را از پا دربیاورم که نتواند تیراندازی کند. اینبار از پشت فرمان، سرم را کمی بالا میآورم تا مرد موقرمز را ببینم. دارد خودش را روی زمین میکشد تا به اتاقک نگهبانی برساند. تیر خورده به ساق پایش و رد خونش دارد روی زمین خط میاندازد.
خودم را آرام میکشم طرف در سمت راست. باید از این ماشین لعنتی بروم بیرون؛ بدون این که مرد چچنی بفهمد. سینهخیز از در سمت راست بیرون میروم و تمام تلاشم را میکنم که صدایی بلند نشود. مینشینم روی زمین و یک تکه سنگ از روی زمین برمیدارم. سنگ را با تمام قدرت پرت میکنم به سمت در نیمهباز سمت چپ؛ طوری که صدایش بلند شود. همانطور که حدس میزدم، مرد چچنی در سمت چپ را به رگبار میبندد و سوراخ سوراخ میکند و همزمان داد میزند. چقدر عصبانی!
روی زمین خاکی مینشینم. تیراندازی قطع میشود؛ فکر کنم خشاب تمام کرده. خوبیاش این است که هنوز نفهمیده من پیاده شدم. حالا فقط یک فرصت برای شلیک دارم؛ چون با شلیک بعدی جایم را میفهمد و دوباره روز از نو، روزی از نو. سرم را کمی به سمت سپر جلوی ماشین میبرم تا ببینمش. دارد خشاب عوض میکند. چشمانم را میبندم، نفس عمیق، یک یا زهرا و شلیک. تیر میخورد به سینهاش. اسلحه از دستش رها میشود و سینهاش را میگیرد.
از جا بلند میشوم و میروم بالای سرش. من را که میبیند، تکانی میخورد و میخواهد اسلحه را بردارد که با لگد اسلحه را دور میکنم. خون از سینهاش میجوشد و زیر لب، چیزهایی به زبان خودشان میگوید. تیر نزدیک قلبش خورده و بعید است ماندنی باشد. بیسیم دستش نیست؛ این یعنی هنوز به کسی خبر نداده است. شاید هم از قبل هماهنگ کرده باشند و تا چند دقیقه دیگر، ماموران داعش بریزند اینجا. کمی که نزدیکتر میشود، از زمین مشتی خاک برمیدارد و به طرفم میپاشد. شلوار و لباسهایم خاکی میشوند. ناله میکند و باز هم داد میزند؛ اما زبانش را نمیفهمم.
برمیگردم به سمت مرد موطلایی که آرام ناله میکند. خیلی خون از دست داده؛ این یکی هم ماندنی نیست. لبهایش خشک است. باید زودتر بروم؛ اما نمیتوانم اینها را هم همینطوری رها کنم. وارد اتاقک نگهبانی میشوم. بازویم میسوزد و کمی خونریزی دارد. با دست سالمم، بازویم را میگیرم و با چشم دنبال آب میگردم. کنار تخت، یک بطری آب است. همان را برمیدارم و میروم سراغ مرد موقرمز.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 31
نه تکان میخورد و نه ناله میکند. نباید خیلی نزدیکش شوم؛ با احتیاط دستم را میبرم به سمت گردنش. نبض ندارد. میروم سراغ مرد موطلایی. مردنی هست؛ اما دلم نمیآید بگذارم تشنه بمیرد. نمیدانم اگر جای ما برعکس بود و الان من در حال جان کندن بودم، او همینطور رفتار میکرد یا خودش سرم را میبرید و جنازهام را تکهتکه میکرد...؟ مهم نیست. مهم این است که آنها هرچه باشند، من شیعه مردی هستم که دشمنش را سیراب کرد...
بطری آب را میگذارم روی لبهایش. سرش را کمی بالا میآورد. چشمانش را باز نمیکند و با ولع، فقط مینوشد. آب میریزد میان ریش پرپشت طلاییاش. دلم برایش میسوزد...کاش جانش را پای داعش و اهداف شومش نمیداد. انقدر مینوشد که سیراب شود و بعد از چند لحظه، سرش رها میشود روی زمین.
نباید بمانم. هرلحظه ممکن است نیروهای داعش یا کسانی که قرار است با اینها شیفت عوض کنند برسند. کولهام که پایین صندلی کمکراننده افتاده را برمیدارم. سوزش دستم لحظه به لحظه بیشتر میشود؛ طوری که مجبورم کمی صبر کنم و آن را با چفیه ببندم. ماشین هم که پنچر و درب و داغان است و نمیشود از او انتظار همراهی داشت؛ باید بقیه مسیر را پیاده بروم.
با پشت آرنج، خونی که روی صورتم است را پاک میکنم. فکر کنم یک خردهشیشه، پای چشمم را خراشیده باشد. راه میافتم به سمتی که نقشه تبلت نشان میدهد. تبلت را روی حالت بهینهسازی میگذارم که شارژش تمام نشود. ماه در آسمان نیست و چراغ هم نمیشود روشن کرد؛ باید کورمال کورمال پیش بروم.
-اونها قبل از این که بمیرن، مُرده بودن. مردههای متحرک بودن.
برمیگردم به سمت کمیل که دارد همراهم در بیابان راه میرود و نور چراغقوهاش را میاندازد جلوی پایم. تشر میزنم: خاموشش کن! خطرناکه! پیدامون میکنن!
کمیل سرخوشانه میخندد؛ انگارنهانگار که در بیابان منتهی به تدمر، نزدیک مرز داعش و دولت سوریهایم: نترس، کسی نمیبینه.
میپرسم: اونا کِی مُرده بودن؟ از وقتی عضو داعش شدن؟
-نه. از وقتی که بهجای خدا، هوای نفسشون رو پرستیدن و فکر کردن با کشتار مردم بیگناه میتونن به خدا برسند. از وقتی اسلام واقعی رو، با اسلام بدلیِ داعش اشتباه گرفتن و به جای این که مسلمون بشن، تبدیل شدن به حیوون وحشیای که به زن و بچه بیگناه مردم رحم نمیکنه...اسلامی که اینها دارن، از کفر هم بدتره.
بعد چند قدم نزدیکتر میشود و نگاهی به زخم دستم میاندازد: هوم...خوب شد تیر نخوردی. خراشیده و رفته.
سرم را تکان میدهم: کار خدا بود.
***
قضیه کمی پیچیده بود؛ نمیدانستم باید سراغ کدام یکی بروم. میدانستم وقتی این مُهرهها را گذاشتهاند توی ویترین، یعنی بعید است بتوان از آنها به راحتی به مُهرههای اصلی رسید. پرینت حساب جلال نشان میداد احتمالا بابت همین مدیریتش، دارد مزد میگیرد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کوتاه | عامل امنیتــی سازمان سیـــا در لباس روحانیت و کارشنــاس مسایـــــل مذهبی
🔹 این فیلم از یک داستان واقعی تهیه شده است که طی یکی دوسال اخیر در کشور اتفاق افتاده است.
❌❌ به همین راحتی #نفوذ ⛔صورت میگیره به همین راحتی ❌❌
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❤️🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
‼️بهترین کانال هفتمی ها با تدریس عالی و#آموزشهای_رایگان🤗
و کلاس های رفع اشکال وبرای ایام امتحانات💥
نحوه تدریس رو ببین و عضو شو تا پاک نشده👇
https://eitaa.com/joinchat/1383203449Caaee55058b
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 32
مزد ناچیزی میدادند؛ اما برای جلال همین هم غنیمت بود. سمیر هرماه پول درشتی از طرف یک بانک اماراتی دریافت میکرد و بخشی از آن پول را به جلال میداد و بقیهاش را خرج خوشگذرانیاش میکرد.
چاره نبود؛ فعلا همینها را داشتیم. از پشت میزم بلند شدم و چهارزانو نشستم کف زمین اتاقم. سرم را به کف دستم تکیه دادم و چشمانم را بستم. سردی سرامیکهای زمین به بدنم نفوذ میکرد و باعث میشد ذهنم تا حرم امام رضا علیهالسلام و سنگهای حرمش پر بکشد. یادش بخیر، گاهی با کمیل میرفتیم مشهد. یکی دو روزه میرفتیم و برمیگشتیم. کمیل وارد حرم که میشد، کفشهایش را درمیآورد. حتی در صحنها هم بدون کفش راه میرفت. میگفت خاک پای زائرها تبرک است. وقتهایی که مینشستیم روی سنگهای سرد حرم، تمام التهاب درونمان فروکش میکرد. مغزمان خنک میشد؛ آرام میشدیم. زیر لب زمزمه کردم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
و نفس عمیقی کشیدم. عطر حرم، خودش را از مشهد تا اتاقم رساند و ریههایم را پر کرد. همانطور که نشسته بودم، دست دراز کردم و پرونده را از روی میز برداشتم و یکبار دیگر خواندم. تازه ذهنم کشیده شد به گروه خرید و فروش اسلحه که مدیر آنها هم سمیر و جلال بودند. نمیفهمیدم؛ اگر اینها آدمهای ویترینی بودند، پس چرا کار به این خطرناکی را هم انجام میدادند؟ اصلا سمیر که آدم این حرفها نبود...
یک قاعدهای هست که میگوید اگر میخواهی چیزی را پنهان کنی، آن را بگذار جایی که در دید همه باشد. باید پوشش سمیر و جلال را کنار میزدم تا برسم به مُهرههای اصلی.
از اتاقم بیرون زدم و موبایل غیرکاریام را تحویل گرفتم. بخاطر امنیت پایین نرمافزار تلگرام، نصب کردنش روی گوشی شخصی هم ریسک بود چه رسد به گوشی کاری. درضمن، نمیشد موبایلی که روی آن تلگرام نصب باشد را ببرم داخل ساختمان تشکیلات. داخل حیاط نشستم و اینترنت گوشی را روشن کردم. وارد گروه شدم؛ پیام خاصی نیامده بود؛ فقط سمیر چندتا فیلم و عکس گذاشته بود برای تبلیغ.
گذاشتم فیلمها دانلود شوند؛ سرعت اینترنت خیلی کند بود. تا دانلود بشوند، وارد لیست اعضای گروه شدم. به نام و عکس پروفایل هیچکدام نمیخورد خانم باشند؛ اما بعید نبود خیلیها با پروفایل پسرانه وارد شده باشند؛ از جمله نامیرا که پروفایلش، جنسیتش را نشان نمیداد. کسی بجز جلال و سمیر ادمین نبود.
دوباره رفتم که ببینم فیلمها دانلود شدهاند یا نه. فقط یکی دانلود شده بود که بازش کردم. چشمتان روز بد نبیند؛ فیلمی از مراسمهای شیعیان افراطی بود و سرشار از لعن و توهین به مقدسات اهلسنت. دلم میخواست سرم را بکوبم به درخت کنارم. یکی نیست به اینها بگوید نتیجه لعن و توهین علنی شما، میشود سرهای بریده شیعیان در کشورهای دیگر. حالا هرچقدر بیاییم و اثبات کنیم که مراجع شیعه و شیعیان واقعی، دنبال پررنگ کردن اختلافات نیستند و به مقدسات اهلسنت توهین نمیکنند، فایده ندارد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed