eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 تحریک جنسی چگونه زمینه ساز شروع افسردگی‌ها میشه ؟ و........ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 01 June 2024 قمری: السبت، 23 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق و روز زیارتی ایشان 🔹جنگ بنی قریظه، 4ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️14 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️16 روز تا روز عرفه ▪️17 روز تا عید سعید قربان ▪️22 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌷امام سجاد علیه السلام: کسی که به دنبال ثروت و اموال و وسعت در زندگی دنیا می رود مقصودش آسایش است و آسایش در دنیا خلق نشده است و نه برای اهل دنیا، آسایش فقط در بهشت آفریده شده است و برای اهل بهشت. 📗بحارالانوار، ج۷۰ ص۹۲ 📗غررالحکم، ص۲۷۶ روایت۶۰‌۷۹ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «به‌ خاطر امام زمان گناه نکن» 👤  استاد بگو به خاطر تو (امام زمان) گناه نمی‌کنم امام زمان هم دستت رو می‌گیره و نجاتت میده، اراده ترک گناه میده... و راحتر برای اباعبدالله اشک می‌ریزی...💚 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟! 🔹عارفی بود که کار می‌کرد و زحمت می‌کشید. پول خوب درمی‌آورد اما غذای ساده‌ و نان خشکی می‌خورد. پولش را صدقه می‌داد، انفاق می‌کرد و برای فقرا غذای خوب می‌گرفت. 🔸عده‌ای از او پرسیدند: چه کار می‌کنی؟ 🔹عارف گفت: سر دنیا کلاه می‌گذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا می‌کنم و برای آخرت خرج می‌کنم. 🔸چون از تو خودش که پیدا می‌کنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا می‌کنم ولی برای جای دیگر خرج می‌کنم. کلاه سر دنیا می‌گذارم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔻زنی با فرش خانه خود ازدواج کرد!😐 🔹یک دختر انگلیسی رسماً با فرشی که یک سال پیش خریده بود ازدواج کرد تا ازدواج عجیب دیگری در جهان رقم بخورد. 🔸عروس هم در مورد شوهرش گفت: من به شدت شیفته مات هستم. روی آن دراز می‌کشم و با او در مورد افکارم و برنامه‌هایم درد دل می‌کنم. بهترین اوقاتم را صرف تمیز کردنش می‌کنم و هر روز آن را در هوای آزاد پهن می‌کنم. 🔸این دختر ۲۶ ساله بازگو کرد: یکی از دوستانم با دیدن علاقه شدیدم به این فرش به شوخی من گفت، چرا با آن ازدواج نمی‌کنی؟ گرچه دوستانم اول این ایده را به عنوان یک شوخی مطرح کردند اما من آن را عملی کردم! +احتمالا بچه شون میشه، پا دری😄 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 59 از گوشه چشم نگاهش می‌کنم. پدر خانم صابری است؛ از آن‌هایی که در کار امنی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حواسش به ابوالفضل باشد. از بیمارستان خارج می‌شوم، موتورم را برمی‌دارم و جلوی در بیمارستان منتظر می‌ایستم. چند دقیقه بعد، ابوالفضل همراه پدرخانمش از در بیمارستان بیرون می‌آیند و پشت سرشان، یکی از دو تروریست می‌آید. مرصاد را می‌بینم که از پشت هوای ابوالفضل را دارد. ابوالفضل با چشمان پف کرده و سر و روی پریشان و درهم ریخته، پشت سر پدرخانمش راه می‌رود. برعکس همیشه که بوی خطر را از ده‌کیلومتری حس می‌کرد، الان اصلا حواسش به اطرافش نیست. فکر نمی‌کردم انقدر مجنون و شیدا باشد؛ یعنی من شخصاً فکر می‌کردم کلاً نرم‌افزاری به نام عشق روی این بشر نصب نمی‌شود و ارور می‌دهد! هردو سوار ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. همان تروریست هم، با کمی تاخیر دنبالشان می‌رود. الان فقط نگران آن یکی تروریست هستم که هنوز در بیمارستان مانده و این یعنی بیمارستان سفید نشده. به مرصاد بی‌سیم می‌زنم: - حواست به اون که توی بیمارستان مونده باشه. - باشه. موتور را روشن می‌کنم و چشم از پراید مشکی برنمی‌دارم. *** از دور نشسته بودم روی صندلی‌های فضای سبز دانشگاه و به خانم صابری نگاه می‌کردم که داشت با نامیرا یا همان خانم رحیمی صحبت می‌کرد. چون خانم صابری قبلاً هم سابقه جلب همکاری افراد عادی را داشت، از او خواسته بودیم با خانم رحیمی صحبت کند. از روی حالت‌های چهره خانم رحیمی، می‌توانستم بفهمم خانم صابری به او چه می‌گوید. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 60 جریان را به مرصاد نمی‌گویم؛ یعنی وقتش را ندارم. خودش می‌داند باید حواسش
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 61 وقتی خانم صابری اصل قضیه را به خانم رحیمی گفت، خانم رحیمی دو طرف چادرش را گرفت و جمع کرد، به وضوح حس کردم در خودش جمع شد. شاید ترسید؛ حق هم داشت. برعکس چند لحظه قبل که داشت با لبخند به چهره خانم صابری نگاه می‌کرد، سرش را انداخته بود پایین و لبش را می‌جوید. تندتند سرش را تکان می‌داد و خانم صابری را تایید می‌کرد. یک لحظه احساس پشیمانی کردم از این که پای نامیرا را وسط کشیده‌ایم. اگر می‌ترسید و عقب می‌کشید خیلی بد می‌شد؛ هرچند به خانم صابری اعتماد داشتم. می‌دانستم خانم‌ها زبان هم را بهتر می‌فهمند. قطعاً اگر قرار بود من خانم رحیمی را مجاب کنم، همان پنج دقیقه اول اخم‌هایش را در هم می‌کشید و می‌گذاشت می‌رفت. حدود بیست دقیقه طول کشید تا حرف‌هایشان تمام شود. از جایشان بلند شدند و خداحافظی کردند. رفتار خانم رحیمی محطاطانه‌تر بود؛ حدس می‌زدم هنوز کامل مجاب نشده است. خانم صابری نیامد به سمت من. سوار ماشینش شد. من هم روی موتورم نشستم و پشت بی‌سیم گفتم: - خب، نتیجه چی شد؟ - فکر نکنم مشکلی داشته باشه. قراره عصر بهم خبر قطعی رو بده. - ترسیده بود؟ - هرکسی باشه می‌ترسه؛ ولی فکر نکنم ترسش باعث بشه عقب بکشه. - توجیهش کردید که به کسی چیزی نگه؟ - بله، خیالتون راحت. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed