فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱دقیقه طوفانی از ویژگیهای رهبری
🔴 ویژگیهای #رهبری و پادشاهان #پهلوی
‼️ مرگ بر #دیکتاتور درود بر رضاشاه!
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 76 یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید: - اون با ما بدی نک
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 77
صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجهاش تمام اتاق ملاقات را برداشت:
- وقتی صدای شکستن استخون گردنشو شنیدم دستام شل شد... بیحال شده بود... نمیدونستم مُرده...خدا ما رو نمیبخشه...لعنت به ما...لعنت به من...اون با ما بد نکرده بود...
صدای ضجهاش هر لحظه بلندتر میشد؛ انقدر که نتوانستم در اتاق بمانم.
یادم نیست دقیقاً با چه حالی از اتاق و از بازداشتگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. فقط یادم هست دیوانهوار شروع کردم به رانندگی.
بیهدف رانندگی میکردم و داد میزدم. کسی نبود که اشکهایم را ببیند، داد میزدم و گریه میکردم.
مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من...
انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم. تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطرهای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم. خاطراتم یک طرف، آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف.
مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمیآمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود. راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد. آرام شهید شد. بیصدا. مظلوم. بیگناه.
مطهره فقط یک ضابط قضائی بود. یک ضابط خاص قضائی؛ یک ضابط مسئولیتپذیر که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک باند فساد.
از شهر خارج شده بودم. واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بیحس شده بودند.
فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه.
دویدم در صحرا. داد زدم. مثل دیوانهها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛ یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویلتان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم قاتلش مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور عشقتان را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟
داد میزدم؛ با تمام توانم. دیگر گریهام بند آمده بود و فقط داد میزدم:
- خداااااااااا!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 77 صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجهاش تمام اتاق ملاقات را برداشت: - وقت
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 78
انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم.
خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفسنفس میزدم و گلویم میسوخت.
عصبانی بودم؛ از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛ عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت.
از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش.
آن شب رفته بودم خانهشان، قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست میکرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت:
- مطهره خب امشب نمیخواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا.
صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت:
- آخه...امشب حتماً باید برم.
و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم.
من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمیتواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را میفهمیدم. کمتر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند.
کاش آن شب اجازه نمیدادم برود. میدانم اگر اجازه نمیدادم نمیرفت.
کاش اصلا سرش داد میزدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه:
- نمیشه حاج خانوم. نمیتونه شیفتش رو جابجا کنه.
مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید.
من خودم رساندمش به قتلگاهش.
- داریم میرسیم به پلیسراه!
این را مرصاد میگوید و بعد با تعجب نگاهم میکند:
- عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟
به دستانم نگاه میکنم که بخاطر فشاری که به آنها آوردهام رنگشان پریده.
دستم را کمی شلتر میگیرم و تازه متوجه میشوم دندانهایم هم روی هم ساییده میشوند. دست خودم نیست. هر موقع یاد آن اتفاق میافتم اینطوری میشوم.
نفس عمیقی میکشم تا برگردم به حالت عادی و میگویم:
- خوبم. گفتی کجاییم؟
چیزی از تعجب مرصاد کم نمیشود:
- مطمئن باشم خوبی؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 78 انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم.
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 79
سرم را تکان میدهم و به صفحه تبلت نگاه میکنم.
به مرصاد میگویم:
- گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً میخوان برن تا دم مرز!
مرصاد بیسیم را درمیآورد و میگوید: مرکز مرکز مرصاد...
- جانم مرصاد بگو.
- ما الان نزدیک پلیسراه شاهینشهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه میدن.
- تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیسراه باهاتون دست میدن.
- دریافت شد. چشم.
دستش را میزند روی زانویش:
- نه مثل این که حالاحالاها باید بریم.
نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه میاندازم و میگویم:
- ببین توی راه رستوران بینراهی داریم یا نه؟
خم میشود و به نقشه دقت میکند:
- وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه.
و زوم میکند روی کاروانسرا. یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان.
میگویم:
- دعا کن اینجا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت میشه.
به پلیسراه میرسیم. صدای آشنایی را در بیسیم میشنوم:
- سلام عباس جان. ما توی پلیسراهیم، ون سبز تاکسی.
صدای میثم است، یکی از بچههای خوب عملیات. تعجب میکنم که چطور زودتر از ما رسیدند به اینجا؛ اما حاج رسول است دیگر!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمیتوانم همه چیزها را بگویم...❌❌⛔
روایت شنیدنی آیتالله صفایی بوشهری، از ملاقات با #رئیس_جمهور، یک #هفته قبل از #شهادت
چرا نمیگفتی که این اون مجلس.....
باید فحش اونا رو هم شما میخوردی
باید بی عرضگی اونا رو هم شما میخوردی
متأسفم برای خودم 😔🙏🙏🙏
#نشر_حداکثری 🙏🙏🙏❤️❤️❤️
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۶ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 05 June 2024
قمری: الأربعاء، 27 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️10 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️12 روز تا روز عرفه
▪️13 روز تا عید سعید قربان
▪️18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠