📚حکایت کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند
ساخته میشوند
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 440 میگویم: - چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه میدم؟ - چون اگه خودمم سرتیم پ
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت ۴۴۱
کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند:
- اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.
لبخند خشکی میزنم به دکتر:
- ممنونم. میتونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟
دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجلهاش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش میفهمم. تشکر بلندبالایی هم میکند از من و میرود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال میکنم و به مسعود میگویم:
- میشه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟
مسعود نیشخند میزند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلیها برمیدارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در میآورد داخل و میگوید:
- میدونم میخوای تنهایی بازجوییشون کنی. بچه نیستم.
حرفش را بیجواب میگذارم؛ خب به جهنم که میتوانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشتهای. فهمیدم میتوانستی بهجای من سرتیم پرونده بشوی... کمیل تشر میزند:
- عباس داری قضاوتش میکنیا!
لبم را میگزم و با دو انگشت شصت و سبابهام، دو سوی تیغه بینیام را میگیرم. زیر لب استغفرالله میگویم و سرم را میچرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا میپرند و به خود میلرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آنها بروم، خانه را یک دور کامل چک میکنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفونهای کوچک و دوربینهای مداربستهای که به ماهرانهترین شکل جاساز شدهاند؛ اما چیزی پیدا نمیکنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا.
دو متهم هنوز با نگاه بیرمقشان من را دنبال میکنند؛ انگار من قصابم و آنها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همهچیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستادهام؟
روی سرامیکهای خاک گرفته، پشت به متهمها مینشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیکها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال میکشم؛ همان سرشبکهای که نمیشناسیمش. دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم: م؟
این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند: - اینا از تو هم سالمتر
🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
قسمت ۴۴۲
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آنها را دیده باشند. خیره به دایره، میگویم:
- چرا اومده بودید سراغ من؟
صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛ نمیدانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم:
- آقا غلط کردیم...
- میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟
- ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین...
- چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟
نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من. میگویم:
- من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.
و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه. میگوید:
- یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و...
- بکشینم.
- آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه...
- بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟
- گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین.
نیشخند میزنم:
- اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟
مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید:
- نمیدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.
- یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟
این را میگویم و کوتاه میخندم؛ شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکیشان دستپاچه میگوید:
- نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم.
- آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین.
از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم:
- آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کش
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت ۴۴۳
از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیدهاند. توضیح میدهم:
- باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوقالعاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین.
یکیشان ابرو درهم میکشد:
- کی به ما سم داده؟
- منم میخوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟
اخم میکند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. میگوید:
- شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد.
- اون براتون خرید؟
- آره.
در دلم میگویم بله، خیلی دستودلبازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... میپرسم:
- کجا؟
- یه فستفودی توی خیابون انقلاب.
صدای باز شدن در حیاط، مکالمهمان را قطع میکند. دست به اسلحه میبرم و جلوی در واحد میایستم. مسعود را میبینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحهام برمیدارم و منتظر میشوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که میپرسم:
- مشکلی نبود؟
نگاه مسعود روی شکلی که کشیدهام میماند. جلوتر میرود که بهتر ببیندش و میگوید:
- نه.
کاش زودتر آن شکل را پاک میکردم. مسعود بالای سر شکل میایستد و چند لحظه نگاهش میکند. بعد دوباره برمیگردد به سمت من و در گوشم میگوید:
- اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده.
سرش را میآورد عقب که واکنش من را در چهرهام ببیند. میتواند ناباوری و شک را در چهرهام بخواند؛ بیاعتمادی را. دوباره سرش را میآورد جلو:
- من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشتسریهاش.
و دوباره نگاهم میکند؛ طوری که انگار میخواهد به من بفهماند چارهای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم. بیراه هم نمیگوید... مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا میبیند که میگوید:
- برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه.
انگشتم را بالا میآورم و در هوا تکان میدهم به علامت تهدید: گزارش لحظه به لحظه میخوام. سر خود کاری نکن. باشه؟
لبخندی میزند که نمیدانم نشانه رضایت است یا تمسخر:
- چشم سرتیم جان!
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها باید توی هیات بهشون خوش بگذره...
یعنی همونجور که بازی میکنن صدای #روضه هم تو گوششون باشه...
اگه بچه دارید حتما این کلیپ رو ببینید
اگه هیئتی رفتید که مدام تذکر میدادن بچه ها رو ساکت کنید بدونید اون هیئت خیلی امام حسینی نیست....هیئتی که نسل حسینی پرورش نمیده احتمالا فقط داره برا پیرمردا روضه میخونه....
#پیشنهاد_دانلود
ممنون میشم از بزرگوارانی که اذیت میشن مسجد نیان نمیشه بخاطر یکی دونفر نسل آینده رو خراب کرد 🙏🙏🙏
پخش کنید برسه به دست هئیت امنای مساجد 🌹
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
انرژی مثبت/تربیت فرزند /آرامش/آشتی با خدا /شکرگزاری/داشتن خانواده صمیمی و موفق
❤️ https://eitaa.com/kilidbehesh
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پا شدم آبله پیدا کردم
از خودم فاصله پیدا کردم
سعی کردم به تو مشغول شوم
حیف شد مشغله پیدا کردم
من، سر اینکه به تو دل دادم
کاش بفهمیم صاحب نداریم کاش درک کنیم بدبختیم کاش کمی از زندگیمون رو یاد امام زمان علیهالسلام باشیم کاش کاش کاش
#یا_صاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 😭🤲
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۴۳ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیدهاند. توضیح میدهم: - باید
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت ۴۴۴
***
خیرهام به صفحات پیامهای مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسههایی که برای هم میفرستند، یک چیز بهدردبخور دربیاورم؛ که نمیشود. دارم میروم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ میخورد و میتوانم تماسش را شنود کنم. شمارهای نیفتاده و این شاخکهایم را حساس میکند. احسان جواب میدهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانهای میشنوم؛ مینا!
از جا بلند میشوم و راست میایستم. قلبم تند میزند از شدت هیجان. مکالمهشان را ضبط میکنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟!
- تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟
لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا میکند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست...
احسان از شوق قهقهه میزند:
- آره... مگه تو میدونی کِیه؟
مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر میکند:
- همون وقتیه که برف میاد.
هردو میخندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل میکنند. احسان میگوید:
- کادو برام چی میاری؟
- سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال میشی. کجا تولد میگیری؟
- یه جای دنج. کِی آماده باشم برای تولد؟
- خیلی زود. کمتر از یه ماه.
هردو باز هم میخندند و صدای احسان از شوق میلرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا میگوید:
- دوستت دارم عزیزم.
- من بیشتر.
و بدون هیچ کلامی قطع میکنند. انگار دوستت دارم و اینها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمهای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز میکنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان میتواند انقدر خوشحالکننده باشد، سخت نیست: مینا دارد میآید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۴۴ *** خیرهام به صفحات پیامهای مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
قسمت 445
فهمیدن این که چه چیزی برای احسان میتواند انقدر خوشحالکننده باشد، سخت نیست: مینا دارد میآید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
مینا... صدایش آشنا بود. در انبار حافظهام، دنبال صدای مینا میگردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ میکند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمیخورد... پرونده کهنهای از ته انبار مغزم بیرون کشیده میشود: ناعمه. ماجرای گروههای تلگرامی داعش...
انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برونمرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر میافتادم که اینها ممکن است یکی باشند. چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟!
تا الان حدسم این بود که پشت این تشکیلات، سرویسهای جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقهاندازِ همیشگیشان؛ اما اوضاع خرابتر است و با صهیونیستها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمهی امالفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمیدانم.
بیتوجه به ساعت، تماس میگیرم با امید. دوتا بوق میخورد و جواب میدهد: بله؟
- عباسم. سلام.
- بَه، سلام آقای زابهراه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم.
تازه چشمانم میچرخند سمت ساعت و میبینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده و حتما امشب از آن شبهایی ست که تا صبح در اداره بیدار میماند. میگویم: کار فوری دارم.
- نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچهها رو بپرسی!
- خطت سفیده؟
- سفیده ولی میخوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گلگلی شه. خوشگلتره.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#خاطرات_شهدا
🔻 شهادتِ شهید فقط دست خودش است
🔅 یکبار خوابی دیده بودم که آن را برای محمودرضا تعریف کردم.من خواب دیده بودم که با #حاج_همت دستدادم وهمدیگر را بغـل کردیم و به او گفتم حاجی دست مــا را هم بگیر.
منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید
که #حــاج_همت دستش را کشید
و گفت: «دست من نیست».
قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعـــــریف کنم، روی این خواب زیاد فکـــر کرده و بـرای دوستانی هم تعریف کرده بودم. باخـودم میگفتم مگـر میشود. همه چیز دســت شهداست و شهـــدا دستشان بـاز است.
این معمـا برای من حل نمیشد و همیشه
فکر میکردم که تعبیــرش چیست؟ برای محمـودرضـــا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهــادتِ شهیــد دست هیچکس نیست؛ فقط دستخودش است. شهیـــد تا نخــــــواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهـایش به مـن فهماند که خـودش هم بخاطر تعلقـــاتش هســت کــه شهیـــد نمیشـــود...
•|به نقل از برادر شهید|•
#شهید_محمودرضا_بیضایی❤️
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟