🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۷
یادآوری حرفهای سید باعث میشود ترس آرامآرام از وجودم برود.
_ما به خاطر حرف بقیه کار نمیکنیم ما وظیفمونو انجام میدیم.
دیگر هیچ چیز نمیگویند. باید یک جوری موسوی را دستگیر کنیم که صدای داد و بیدادش مردم را دورمان جمع نکند.
_رسیدیم.
آنقدر درگیر نحوه دستگیری موسوی بودهام که متوجه رسیدن نشدم. باز هم همان ساختمان.
_الان چیکار کنیم؟
میخواهم بر گردم به سمت عماد که سرش را میان دو صندلی میبینم. انگار تمام مظلومیتش تنها برای چند دقیقه بوده است. برمیگردم تا بتوانم هردو را بهتر ببینم و با یک دیگر نقشهای بریزیم. لب باز میکنم که حرف بزنم که امیر میگوید:
_یکی داره میاد بیرون.
سر میچرخانم، کمی خم میشوم و از شیشه به آن فرد خیره میشوم. به خاطر عبور ماشینها، چهرهاش را به خوبی نمیبینم؛ اما از عینک و کیف سامسونتی که به دست دارد، میتوان حدسهای خوبی زد. با یک تصمیم ناگهانی رو به امیر و عماد میگویم:
_عماد تو اینجا بمون. من و امیر میریم دنبال موسوی.
امیر همان طور که ماشین را روشن میکند میگوید:
_دیگه عماد چرا بمونه؟
_احتیاط! اگه گمش کردیم برمیگرده اینجا.
به عماد نگاه میکنم:
_کارت تلفن داری؟
سری تکان میدهد و پیاده میشود.
_امیر زود باش تا گمش نکردیم.
استارتی میزند و راه میافتد. موسوی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است. کمی عجیب است که با ماشین شخصی یا سازمانی کارهایش را انجام نمیدهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۸
پیکان نارنجی رنگی که نشان تاکسی دارد مقابل پایش میایستد. بی هیچ درنگی صندلی عقب مینشیند و راه میافتد.
_حالا چطور میخوای دستگیرش کنی؟
دستی لابهلای موهایم میکشم. خودم هم هنوز نمیدانم میخواهم چه کاری انجام بدهم. مسیر کوتاهی را طی میکند و متوقف میشود. امیر ماشین را کناری پارک میکند. نگاه به موسوی میاندازم که پیاده میشود.
_یکم برو جلو.
جلوتر که میرود موسوی را میبینم که وارد ساختمانی میشود. ساختمان نه تابلویی دارد نه نشانهای.
_امیر برو یه سر و گوشی آب بده ببین اینجا کجاست؟
نفسش را محکم بیرون میدهد و دستی به یقهاش میکشد و پیاده میشود. سرم را به صندلی تکیه میدهم و به در ساختمان نگاه میکنم. امیر هم وارد میشود. لبههای کاپشنم را به هم نزدیک میکنم و آهی میکشم که از دهانم بخار خارج میشود. دستم را به سمت رادیوی ماشین میبرم و آن را روشن میکنم؛ اما چیزی جز صدای خشخش نصیبم نمیشود. دکمهها را یکییکی میزنم بلکه صدایی از این رادیو در بیاید اما دریغ. رادیو را خاموش میکنم. یک نفر از ساختمان خارج میشود و پشت به من راه میافتد. چشمانم را ریز میکنم. کت و شلوار سورمهای با کیف سامسونت. با دست به پیشانیام میکوبم. خداراشکر امیر سوییچ را روی ماشین گذاشته بود. با بدبختی از سمت کمکراننده به جای راننده مینشینم و ماشین را روشن میکنم. از کنار آرام حرکت میکنم. سرم را کمی خم میکنم تا از شیشه بغل موسوی را بهتر ببینم. به سمت خیابان میآید و دستش را بلند میکند. با یک تصمیم ناگهانی دنده عقب میگیرم و جلوی پای موسوی که دست بلند کرده است ترمز میگیرم. زیر لب شروع میکنم به خواندن وجعلنا. اگر نگاهش به تیپ و قیافهام بیوفتد. متوجه میشود ظاهرم به راننده تاکسیها نمیخورد. درب عقب را باز میکند و مینشیند.
_برو سمت پاستور.
سری تکان میدهم و چشمی میگویم. ترجیح میدهم حرفی نزنم که نگاهش را به خودم جلب کنم. آیینه جلو را طوری تنظیم میکنم که کارهایش را زیر نظر داشته باشم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
54.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تڪلیف رو انجام بده بقیه اش رو بسپار به خدا☝️🏻❤️
🎙دکتر#سعید_عزیزۍ
🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔸روحم آزاد بود و در تهران برای خودش میگشت. وارد اتـاق مجلّل رئـیـس یـک اداره شدم. یکی از کارکنان اداره وارد شد و با ادب بـه رئیس گفت: چند مـاه اسـت بـه مـا کارکنان پیمانی حقوق ندادید، به خدا نمیدانم از کی قرض بگیرم.
🔸رئیس داد زد: مگه نمیدونی اوضاع چطوریه؟ پـول نیست، بـرو بیرون. آن کارمند شب با همسرش بحث کرد که پول ندارم و... همسرش که یک زن جوان روستایی بود شناسنامهاش را امانت گذاشت و از سوپری محل مواد غذایی گرفت. جوان فروشنده که بیمار دل بود به این زن گفت هرچه میخواهی بیا ببر!
🔸کم کم رابطه آن ها بیشتر شد و این زن به فساد کشیده شد... اما من نکته دیگری دیدم. رئیس این اداره پول در اختیار داشت و میتوانست حقوق ها را بدهد اما به خاطر روحیه تجمل گرایی مبل های اداره را عوض کرد و نمای ساختمان را تغییر داد و...
🔥من دیدم که تمام گناهی که آن زن مبتلا شده بود در نامه عمل آن رئیس اداره هم نوشته شد!!
📚 برشی از کتاب شنود
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۹
نیم نگاهی میاندازم. کیفش را روی پایش میگذارد و درش را باز میکند. از درون کیف روزنامهای برمیدارد و مشغول خواندنش میشود. به روبهرو خیره میشوم. اگر ترافیک نباشد ده دقیقهای میرسیم. نفسم را بیرون میدهم، آن قدر سرگرم روزنامه شده است که حتی نگاه به خیابان نمیکند. با اینکه تمام حواسش پرت است اما از اسرسم کم نمیکند. دستم را دور فرمان ماشین حقله میکنم و میفشارم. موسوی هنوز هم مشغول روزنامه است. نزدیک اداره که میشویم ضربان قلم بالا میرود. حالا چطور او را به اداره ببرم؟
ماشین را روی پل میبرم که دقیق جلوی در پیاده شود. با سرعت در را باز میکنم و همان طور که به سمت موسوی میروم تمام عکسالعملهایش را تحت نظر میگیرم. با ترس و چشمانی که درشت شده است خیرهام میشود. در را باز میکنم.
_لطفا پیاده بشید.
دستانش میلرزد و تمرکزی بر کارهایش ندارد. دست دراز میکنم و روزنامه را از میان دستانش بیرون میکشم و کیفش را برمیدارم.
_دارم با احترام میگم لطفا پیاده بشید.
انگار به خود میآید و اخمی میکند.
_شما؟
خندهام میگیرد. یک مامور امنیتی بعد از کلی وقت تازه میپرسد: شما؟
دستی به لبهایم میکشم که خندهام را کنترل کنم.
_پیاده بشید همه چیز روشن میشه.
نیم نگاهی میاندازد با اینکه سعی بر جدیت دارد اما لرز دستانش چیز دیگری میگوید. نفسش را کلافه بیرون میدهد انگار دارد با خودش کلنجار میرود که چه کاری بکند. در آخر هم تسلیم ترش میشود. در را میگیرد و بلند میشود.
_کجا باید برم؟
دستم را به سمت اداره میگیرم. راه میافتد من هم پشت سرش میروم. سنگینی کیفش حس خوبی نمیدهد. امیدوارم با این همه سنگینیاش چیز بدرد بخوری هم درش باشد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۰
وارد که میشود سردرگم میایستد و دور و اطراف را نگاه میکند. هنوز هم نگران فرارش هستم و حوصله این نگاههایش را که بیشتر محض کنجکاویست ندارم. بازویش را میگیرم.
_راه بیوفتید.
پوزخندی میزند که صدایش در سالن میپیچد.
_درست حرف بزن بچه، فک نکن باهات راه اومدم یعنی تو داری درست میگی.
دستش را محکم تکان میدهد تا بازویش را آزاد کند و راه میافتد به سمتی که من قدم بر میدارم. کنارش راه میروم که از دستم در نرود. اداره نسبت به روزهای قبل شلوغتر است؛ این را از سرو صداهایی که در راهرو پیچیده است میفهمم.
_زودتر از این حرفا مجبور میشین منو آزادم کنین.
پا به راهرو که میگذاریم نفسم را حبس میکنم. کاش دیگر دهانش را باز نکند و حرفی بزند، نمیخواهم فعلا کسی از دستگیری موسوی با خبر شود. قدمهایم را تند میکنم تا زودتر به اتاق حاج کاظم برسیم.
موسوی بی هیچ حرفی کنارم قدم بر میدارد. سریع در اتاق حاج کاظم را باز میکنم، دستم را بر کمر موسوی میگذارم و کمی به داخل هلش میدهم.
_حاجی اینم کاری که خواسته بودید.
از پشت میز بلند میشود، میز را دور میزند و جلوی موسوی میایستد.
موسوی با لحنی مسخرهای میگوید:
_سلام جناب زبرجدی فک نمیکردم قرار باشه شما رو ملاقات کنم.
چهره موسوی را نمیبینم؛ چون پشت سرش ایستادهام. میخواهم بمانم؛ اما با اشارهای که حاج کاظم به در میکند، چند قدمی عقب میروم، در همان حال کیف را به جای خودم میگذارم و در را میبندم. در همان حال به در تکیه میدهم. کمی سبکتر شدهام. این که با اعتماد به نفس بالا حرف از آزادیاش میزد مانند سوهانی بر اعصابم بود. ماشین امیر امروز خیلی به کار آمد. با یاد آوری ماشین دستی به پیشانیام میکوبم و به سمت در میدوم. اصلا فراموش کرده بودم ماشین را قفل کنم. بیرون که میروم خبری از ماشین نیست. دستی در موهایم میکشم و اطراف را نگاه میکنم. اگر امیر متوجه موضوع شود مرا میکشد، ماشینش به جانش وابسته است
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
27.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «قدرت» یعنی تحمیل اراده بر دیگری
🎙 استاد حسن عباسی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزچهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۱۸ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 09 October 2024
قمری: الأربعاء، 5 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺29 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️37 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️57 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#ولایت_علی...!
🌷#پیامبر_خدا صلیاللهعلیهوآله:
دوست داشتن #علی ، عبادت است.
خداوند، ایمان هیچ بندهای را نمیپذیرد مگر با قبول ولایت علی و بیزاری جستن از دشمنان او.
📚ارشاد،القلوب،ج۲،ص۲۰۹
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🍃 نامه امام رضا (ع) به حضرت #عبدالعظیم_حسنی در مورد شیعیان.
🔸 بسم الله الرحمن الرحیم
یا عبدالعظیم :
✅ ۱) شیطان کسی را رها نمیکند پس مراقب طرفندهایش باشید ؛
اى عبدالعظيم! دوستانم را از جانب من سلام برسان و به آنان بگو كه: شيطان را به دلهای خود راه ندهند./أبلغْ عنّی أولیائی السلامَ وقل لهم: أن لا یجعلوا للشیطان على أنفسهم سبیلاً،
✅ ۲) مراقب زبان و گفتار خود باشند
و ايشان را به راستگويى و امانتدارى سفارش كن. /ومُرْهم بالصدق فی الحدیث وأداء الأمانة،
[ روشن است که افرادی که گفتارش زیاد است ، خطایش زیاد می شود.]
✅ ٣) چه ضرورت که در موضوعی حرف بزنیم و یا بگو مگو کنیم ؟!
به آنان توصيه كن كه خاموشى گزينند و بحث و جدل در کارهای بیهوده را رها کنند./
ومُرْهم بالسکوت وترک الجدال فیما لا یَعْنیهم.
[ نه تنها در جدال هم اتلاف وقت و اعصاب است ، دلها را از هم دور میکند و نور معنویت کاسته میشود]
✅ ۴) با روی خوش باشید و به دیدار یکدیگر بروید؛
و به یکدیگر روی آورند، و به دیدار هم روند، زیرا این کارها سبب تقرّب و نزدیکی آنها به من میشود./
وإقبالِ بعضهم على بعض والمُزاوَرة، فإنّ ذلک قربة إلیّ.
[مگر کسی هست که آرزوی نزدیکی به امام رضا را نداشته باشد! راه در احترام بیکدیگر است]
✅ ۵ ) خود را مشغول به از بین بردن یکدیگر نکنید؛
و خود را مشغول ریختن آبروی یکدیگر نکنند، که من با خود عهد کردهام، هرکس مرتکب چنین کاری شود و یکی از دوستانم را ناراحت و خشمگین سازد، از خداوند بخواهم که در دنيا سختترين عذاب را به او بچشاند، و چنین فردی در آخرت از زیانکاران خواهد بود!/
ولا یشغلوا أنفسهم بتمزیق بعضهم بعضاً، فإنّی آلیتُ على نفسی أنّه مَن فعل ذلک وأسخط ولیّاً من أولیائی دعوتُ الله لِیعذّبه فی الدنیا أشدّ العذاب، وکان فی الآخرة من الخاسرین.
[ این بیان مهم حضرت رضا(ع) که با شرائط امروز جامعه ما منطبق است ! چرا حذف رقیب! چرا هتک حرمت ! چرا این هم نوشته و سخنرانی و مصاحبه و کامنت و .. برای ضائع کردن افراد !]
✅ ۶ ) این قدر بدخواه دیگران بودن چرا ؟
و به دوستان ما آگاهی ده که خداوند، نیکو کارانِ آنان را مورد بخشایش خویش قرار میدهد و از بدکارانِ آنان میگذرد، مگر کسی که به او شرک ورزد و یا یکی از دوستان مرا آزار دهد، یا در دلش نسبت به وی قصد سوئی داشته باشد/
وعرِّفْهم أنّ الله قد غفر لمحسنهم، وتجاوز عن مسیئهم، إلاّ مَن أشرک به أو آذى ولیّاً من أولیائی أو أضمر له سوءً،
✅ ۷ ) پس خداوند، او را نمیآمرزد تا آنکه از این نیّت بازگردد. پس اگر همچنان بر این نیّت بماند، خداوند روح ایمان را از قلبش میبرد، و چنین فردی از ولایت و دوستی من خارج میشود
و از ولایت ما بهرهای نخواهد داشت،
و پناه بر خدا از چنین چیزی! /
فإنّ الله لا یغفر له حتّى یرجع عنه، فإنْ رجع وإلاّ نُزع رُوح الإیمان عن قلبه، وخرج عن ولایتی، ولم یکن له نصیب فی ولایتنا، وأعوذ بالله من ذلک.
📚 اختصاص، شیخ مفید، ۲۴
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️قبل از #ظهور مهدی موعود #آسایش_و_راحت طلبی نیست
⚠️ #منتظران به سخت ترین روش ها مورد آزمایش قرار خواهید گرفت
⛔️باید #ناخالصی ها جدا بشن !
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
⭕️ " برکت در زمان ظهور " ⭕️
🔅پیامبر اکرم فرمودند :
در #عصر_حضرت_مهدی(ع) ، زمین جگر پاره های خود را چون قطعات طلا و نقره بیرون می ریزد،
🔺 دزد آمده می گوید :
من برای نظیر این اموال بود که دستم بریده شد؟
🔺 قاتل آمده می گوید :
من برای چنین کالایی مرتکب قتل شدم؟
🔺قاطع (صله) رحم آمده می گوید :
من برای چنین چیزی قطع (صله) رحم کردم !
🔸 آنگاه این استوانه های طلا و نقره روی زمین می ماند و کسی رغبت نمی کند که چیزی از آن بردارد "
📚 بشارة الاسلام ص ۷۱
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💫
🔹شیخ رجبعلی خیاط میگفت:
اگر مي خواهي به حقيقت توحيد
راه پيدا كني به خلق خدا احسان كن،
بار توحيد سنگين است و خطرناك
و هركس توان تحمل آن را ندارد،
ولي احسان به خلق، تحمل آن را
آسان ميكند.
و گاه به مزاح می گفت:
روز به خلق خدا نيكي كن
و شب براي گدايي در خانه او برو !.
يکي از نکات مهم در اين باب، انفاق
و بخشش در عين تنگدستي است،
پيامبراسلام (ص)
در اين مورد مي فرمايند:
🔹 ثلاثة من حقائق الايمان:
الانفاق من الاقتار،
وانصافک الناس من نفسک
و بذل العلم للمتعلم
🔹سه چيز از حقيقت هاي ايمان است:
انفاق در تنگدستي،
انصاف با مردم
و دانش بخشي به جوینده دانش.
#ابرار #اعتقادی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۱
کلافه دور خود میچرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پلههای ورودی اداره مینشینم و سرم را در دست میگیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم میخورد. با شتاب بلند میشوم و دستم را به گردنم میرسانم. و همان طور که ماساژ میدهم به امیر نگاه میکنم.
_ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟
امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و تین من را میترساند و باعث تعجبم میشود. آب دهانم را پایین میفرستم.
_راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود.
ابرویی بالا میفرستد.
_بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی.
انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را بردهاند. مشکوک نگاهش میکنم.
_ماشین دست خودته؟
قهقههای میزند و میگوید:
_بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم.
نفس راحتی میکشم. یادم میآید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کردهام تا اطلاعاتی به دست بیاورد.
_چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟
سری تکان میدهد، دستش را پشت کمرم میگذارد تا به داخل برویم و در همان حال میگوید:
_دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است.
دستی به ریشهایم میکشم و بر روی صندلیهای سالن اداره مینشینم.
_موسوی چی شد؟
نیم نگاهی به او میاندازم و میگویم:
_تو اتاق حاجیه.
_چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک میزنه.
خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بیهیچ ممانعتی قبول کرد که همراهیام کند.
_عماد کجاست؟
میخواهم حرفی بزنم که در باز میشود و عماد با اخمهای در هم وارد میشود. به سمتمان حرکت میکند.
_نباید بیایید دنبال من؟
امیر میگوید:
_بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد.
با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد میشود و پلکش میپرد؛ اما تمام تلاشش را میکند و لبخند کجی روی لبهایش میآورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۲
_خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟
لرز پنهانی در صدایش وجود دارد. حوصله بررسی رفتار عماد را ندارم. یک روز حالش خوب است روز دیگر عجیب. بلند میشوم و به سمت اتاق میروم. روی صندلی اتاق مینشینم. میخواهم سرم را به دیوار تکیه بدهم که چشمم به تلفن روی میز میخورد. باید از آیه مطمئن شوم. دختر کلهشقی است و میترسم به خاطر لجبازی با من هم که شده باز به خانه خودشان رفته باشد. شماره خانه را میگیرم، زهرا جواب میدهد.
_بفرمایید!
گلویی صاف میکنم و میگویم:
_سلام.
_عه داداش تویی!
_باید زود قطع کنم. زنگ زدم ببینم آیه خانوم خونهست؟
صدایش پر شده است از شیطنت.
_آره. کاریش داری؟
نفس راحتی میکشم. حس میکنم دارد به من میخندد.
_نه. بابا رفت شیشههای خونه سید رو درست کنه؟
_اوهوم.
خداحافظی سرسریای میکنم. هنوز تلفن را سرجایش نگذاشتهام که در باز میشود و سعید داخل میآید.
_حیدر، راسته موسوی رو گرفتین؟
به ساعت نگاهی میاندازم. هنوز دو ساعت از دستگری موسوی نمیگذرد؛ اما اینجور که پیداست همه خبر دار شدند.
_با تو بودما!
سری تکان میدهم تا از فکر بیرون بیایم.
_آره راسته. تو از کجا فهمیدی؟
در را رها میکند و همانطور که به سمت صندلیها میآید، میگوید:
_عماد بهم گفت.
امان از دست عماد، آخر این سربه هوایی و ساده بودنش کار دستش میدهد.
🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۳
***
از دیشب تا به حال درگیر موسوی و اعتماد به نفسش هستم. حاج کاظم میگفت تا الان تنها حرفی که زده است درباره آزادی و بیگناهیاش بوده.
بلند میشوم تا به سمت اتاق بازجویی بروم؛ شاید بتوانم نشانهای از مهدی پیدا کنم. دلم میخواهد تمام اتفاقات اخیر را بر گردن موسوی بیندازم. پا در راهرو میگذارم و با فکری درگیر قدم برمیدارم، یک باره صدای داد سعید را میشنوم. گوش تیز میکنم؛ در حال صدا زدن حاج کاظم است. بیخیال موسوی میشوم و به سمت صدا میروم. صدا از سمت درب اداره میآید. عجیب است که سعیدِ همیشه آرام حالا دارد داد میزند. به در که میرسم با دیدن کسی که ایستاده است قلبم به تپش میافتد. حتما دستگیری موسوی باعث شده است الان اینجا باشد. بهت زده در جایم ایستادهام، حتی نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم و جلو بروم. حاج کاظم سراسیمه از کنارم میگذرد و با دیدن کسی که روبهرویش ایستاده است شکه میشود و سر جایش میایستد. میخواهم حرفی بزنم، سوالی بپرسم؛ اما با باز شدن در همه چیز یادم میرود. سه نفر دیگر از بچههایی که دستگیر شده اند وارد اداره میشوند.
بالاخره حاج کاظم به حرف میآید:
_حسین!
نفس عمیقی میکشم تا کمی از هیجانم کم شود.
_حاجی همین امروز، صبح اول وقت آزادشون کردن.
سعید پشت سر هم در حال گزارش دادن است؛ اما من با چشم دنبال مهدی میگردم. حاج حسین به سمت حاج کاظم میرود. هر دو یکدیگر را در آغوش میگیرند. نا امید میشوم از پیدایش کردن مهدی.
صدای حاج کاظم میآید:
_چی شد آزاد شدین؟
حاج حسین میخواهد حرفی بزند اما طاقتم طاق میشود. آب دهانم را پایین میفرستم و میگویم:
_حاجی پس مهدی کجاست؟
صدایم گرفته است و از ته چاه میآید. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. چشمانش پر از حرف است اما من نمیتوانم معنیاش را بفهمم. حاج کاظم هم انگار با حرف من تازه متوجه اطرافش شده، شروع میکند با چشمانش به دنبال مهدی بگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ استاد محسن قرائتی
قدس و فلسطین به ما چه ربطی داره؟
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
•
🌹داستان آموزنده🌹.
امام صادق عليهالسلام فرمودند: وقتى حضرت يوسف عليه السلام زندانى شد خداوند تعبير رؤيا را به او الهام نمود و ایشان خوابهاى زندانيان را تعبير مىكرد. همان روز كه او وارد زندان گرديد دو جوان ديگر هم با يوسف عليه السلام زندانى شدند صبح روز بعد پيش يوسف آمده عرض كردند ما ديشب خوابى ديده ايم؛ برايمان تعبير كن آنچه ديده ايم را بگو.
يكى گفت در خواب ديدم مقدارى نان بر روى سر گذاشته مىبرم و مرغى از نانها مىخورد؛ ديگرى گفت در خواب ديدم كه آب انگور مىگيرم، حضرت در جواب آن دو فرمود: اينك تعبيرى خواهم نمود كه قبل از غذا خوردن حقيقت آن آشكار شود.
يكى از شما ساقى ملك خواهد شد و به او شراب مىدهد. اما ديگرى را به دار مىآويزند، پرندگان بر سر او مىنشينند و با منقار از مغز سر وى تغذيه مىكنند.
آن يك كه تعبير خوابش به دار آويختن شد گفت دروغ گفتم خواب نديده بودم، فرمود آنچه پرسيديد گذشت دروغ و راستى ديگر تأثيرى ندارد همانطور كه گفتم خواهد شد، (ثم للذى ظن انه ناج منها اذكرنى عندربك) آنگاه حضرت يوسف به آن يك نفر كه میدانست نجات خواهد يافت فرمود از من هم در پيش پادشاه يادآورى كن؛ شيطان از خاطر جوان برد و در پيش پادشاه از يوسف عليه السلام يادى نكرد، مدت هفت سال ديگر در زندان ماند چون در آن حال متوجه پروردگار نشد و به ديگرى اعتماد كرد.
خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد چه كس آن رؤيا را به تو نشان داد و محبت را در قلب يعقوب انداخت؟ عرض كرد تو، پرسيد آن قافله را كه بر سر چاه فرستاد و كه آن دعا را به تو تعليم نمود تا از چاه نجات يافتى) جواب داد تو، سئوال كرد آن وقت كه تو را متهم كردند نسبت به زليخا چه كسى كودك را به زبان درآورد كه از زير بار تهمت خلاص شدى؟ گفت پروردگارا تو، فرمود چه كس حيله زن عزيز مصر و ساير زنان را از تو دور كرد؟ عرض كرد تو.
فرمود: پس چرا به ديگران پناه بردى و به من پناهنده نشدى و درخواست ننمودى تا از زندان نجاتت بدهم، اميدوار به يكى از بندگان من شدى كه او در پيش بنده ديگرى كه در اختيار من است از تو يادآورى كند؟ اينك هفت سال ديگر در زندان بمان چونكه بنده اى را پيش بنده ديگر فرستادى.
(منبع:تبيان)
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۵۴
به دهان حاج حسین خیره میشوم. منتظرم بگوید که مهدی بیرون ایستاده و با کسی صحبت میکند. اما تنها میگوید:
_نمیدونم!
_حاجی یعنی چی که نمیدونین؟ مگه با هم نبودین؟
صدایم بیش از حد بلند شده است. حاج کاظم تشری میزند:
_حیدر خودتو کنترل کن.
کلافه دستی میان موهایم میکشم. حاج کاظم روبه حاج حسین میکند و میگوید:
_ماجرا چیه حسین؟
حاج حسین نگران و کلافه نگاهمان میکند.
_ما از هم جدا بودیم؛ از همون روز اول. نمیدونم کجاست. ما حتی برای بازجوییها هم جدا بودیم از همدیگه.
حاج کاظم روبه بچهها میکند و میگوید:
_برید سر کاراتون. خداروشکر بچهها هم آزاد شدن و پیش ما هستن.
سری تکان میدهند و هر کس به دنبال کار خودش میرود. حاج کاظم نگاهم میکند:
_با سعید برو. شاید بتونه نشونی از مهدی پیدا کنه.
صدایش گرفته است. سعید به سمتم میآید و من را به سمت اتاقش میکشد. پاهایم توان راه رفتن ندارند. مگر میشود همه آزاد بشوند به جز یک نفر؟ اگر خبر آزادی به گوش آیه برسد من چه جوابی به او بدهم. سعید دستش را بر روی شانههایم میگذارد و فشار میدهد. بی هیچ مقاومتی بر روی صندلی مینشینم. از پارچ آب روی میز لیوانی پر میکند و جلویم میگیرد.
_بخور تا حالت جا بیاد. منم به چند نفر زنگ بزنم ببینم چه خبرایی دارن.
لیوان را میگیرم و به آن خیره میشوم. یعنی چه اتفاقی افتاده که باعث شده مهدی آزاد نشود؟ هزاران دلیل در ذهنم صف کشیدهاند. باید با حاج حسین حرف بزنم. دلم میخواهد بلند شوم و تمام عصبانیت و استرس درونم را بر سر موسوی خالی کنم. دستم را به دور لیوان فشار میدهم. صدای سعید که در حال تلفن است میآید؛ اما هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم که بتوانم متوجه شوم چه میگوید. یک دفعه تلفن را سرجایش میکوبد و از جا بلند میشود. انگار اصلا متوجه من نیست و دارد از اتاق خارج میشود. با شتاب بلند میشوم. لیوان از دستهایم میافتد و صدای شکستنش سعید را متوقف میکند. با ترس به چشمانم خیره میشود. حالت صورتش تغیر کرده است و پشت سر هم آب دهانش را فرو میدهد. این را از تکان خوردن سیبک گلویش میفهمم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟