eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۸ مردی کت و شلواری به سمت حاج کاظم می‌رود و با او دست می‌دهد. _چی شده حاجی؟ خدا بد نده. حاج کاظم نگاهی به من می‌اندازد، دست مرد را می‌گیرد و کمی دورتر از من کنار ساختمان می‌ایستند و شروع می‌کنند به صحبت. دلیل این رفتار حاجی را نمی‌فهمم. کلافه دستی در موهایم می‌کشم. هر دو درگیر بحث هستند و گاهی حاج کاظم دستش را تکان می‌دهد، پریشانی از تمام کارهایش پیداست. کمی نزدیک‌تر می‌شوم و صدای مرد را می‌شنوم: _حاجی نمی‌شه، تو رو خدا شما درک کن. حاج کاظم دستی به ریشش می‌کشد و می‌گوید: _یه تلاشی کن. این بچه از مامورین خودمون بوده. _درک می‌کنم حاجی؛ اما فعلا که به عنوان متهم و قاتل شناخته می‌شه من نمی‌تونم کاری کنم. اما برا این که روتونو زمین نزنم، بریم با مدریت حرف بزنیم. الان منظورش از متهم و قاتل مهدی بود؟ اخم‌هایم درهم می‌شوند. بی اختیار دهان باز می‌کنم و می‌گویم: _هر کی هرچی بگه دلیل نیست درست باشه و شما به زبونش بیاری. نفس عمیقی می‌کشم. انگار تازه متوجه حضورم شده‌اند. مرد شوکه شده نگاهم می‌کند و می‌گوید: _منظوری... نمی‌گذارم حرفش را کامل کند می‌گویم: _هرچی که بود یه مشت اراجیف رو به زبون آوردید. مهدی پاک‌تر از این حرفا بود. مرد سرش را پایین می اندازد. حاج کاظم می‌گوید: _بریم ببینیم چی می‌شه. به سمت ساختمان‌ها می‌رویم. میانه راه حاج کاظم بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _خودتو کنترل کن حیدر. سری تکان می‌دهم وارد اتاق که می‌شویم مرد با خوش‌رویی بلند می‌شود و سلام می‌کند. _در خدمتم بفرمایید. مرد کت و شلواری روبه‌روی رئیس اداره می‌ایستد و می‌گوید: _اومدیم ببینیم می‌شه کاری برای این دوستان کرد. رئیس اداره چشم تنگ می‌کند و منتظر ادامه صحبت‌ها می‌ماند. حاج کاظم این بار می‌گوید: _جناب اگه می‌شه یه قبر توی قطعه شهدا، برامون حلش کنید. مرد دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید: _این بنده خدا کی هست؟ سریع می‌گویم: _سید مهدی رضوی. اون قبری هم که داریم می‌گیم کنار قبر پدر و مادرشه. مرد چشم تنگ می‌کند و می‌گوید: _این مرحوم که گفتید همینی نیست که اتهام قتل‌ها بهشه؟ امروز صبح آوردنش غسالخونه. عصبی نفسم را بیرون می‌فرستم. انگار هر یاوه‌گویی هر چه بگوید دیگران باور می‌کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔆شير مردى گمنام پس از آنكه به فرمان ابن زياد، حضرت مسلم (علیه السلام ) و حضرت هانى (ع ) به شهادت رسيدند، سر آنها را از بدن جدا كرده ، و جسد مطهّر آنها را به طنابى بستند و جمعى بى رحم و مزدور، آن جسدها را روى خاك و خاشاك در كوچه و بازار كوفه مى كشاندند، و ريسمانى به پاى حضرت مسلم (ع ) بسته بودند و در زمين مى كشاندند. يكى از شيعيان شجاع على (ع ) بنام حنظلة بن مرّه همدانى سوار بر مركب خود از آنجا عبور مى كرد، وقتى آن منظره را ديد، به آن جمعيت مزدور خطاب كرد و گفت : واى بر شما اى اهل كوفه ، گناه اين مرد (مسلم عليه السلام ) چيست كه جنازه او را اين گونه مى كشانيد؟. جواب دادند: اين مرد، خارجى است ، و از تحت فرمان امير، يزيد بن معاويه خارج شده است . حنظله گفت : شما را به خدا بگوئيد نام اين شخص چيست ؟ گفتند: مسلم بن عقيل (ع ) پسر عموى امام حسين (ع ) است . حنظله گفت : واى بر شما وقتى كه شما مى دانيد او پسر عموى امام حسين (ع ) است پس چرا او را كشتيد و جنازه اش را كشان كشان ، عبور مى دهيد؟ سپس حنظله از مركب خود پياده شد و شمشير خود را از غلاف بيرون كشيد و به آنها حمله كرد و فرياد مى زد: لاخير فى الحياة بعدك يا سيّدى : اى سرور من بعد از تو، خيرى در زندگى نيست . و همچنان با آنها جنگ كرد، تا آنكه چهارده نفر از آنها را كشت ، سرانجام از هر سو او را احاطه كردند و او به شهادت رسيد، ريسمانى به پاى او بستند و جنازه او را تا ميدان كناسه كوفه كشاندند و به آنجا افكندند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۶۹ مرد کت و شلواری سری تکان می‌دهد در تایید رئیسش. حاج کاظم می‌گوید: _اشتباه شده آقا. مرد دستش را به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید: _هرچی می‌خواد باشه. اجازه ندارم همچین کاری کنم. ما خانواده شهدا رو هم اجازه نمی‌دیم اونجا خاک کنن. حالا بیاییم یه کسی که اتهام هم روش هست رو وسط شهدا خاکش کنیم؟ صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم: _همین کسی که راجبش اینجور داری می‌گی خودش فرزند شهید بوده، می‌خواییم کنار مادر پدرش دفن بشه. مرد پوزخندی می‌زند و می‌گوید: _از من کاری بر نمیاد. دستانم را مشت می‌کنم که از کنترلم خارج نشوند. به سمت در می‌روم و خارج می‌شوم. از هیچ‌کدامشان کاری بر نمی‌آید. نفس عصبی می‌کشم و مشتم را به دیوار کناری‌ام می‌کوبم. درد می‌گیرد اما نه به اندازه قلبم. یک دهن پراکنی جای جلاد و شهید را عضو کرده ایت. پیاده به سمت غسالخانه می‌روم. پاهایم سست شده‌اند. هنوز هم منتظر خبری‌ام که بگویند مهدی زنده است و همه این‌ها یک شوخی بوده. به غسالخانه که می‌رسم صدای جیغ و گریه‌های خانواده‌های داغدار به گوشم می‌رسد. گوشه و کناری پشت در ایستاده‌اند و گریه می‌کنند. چشم می‌چرخانم و چهره آشنایی را می‌بینم. پدر است که کنار پنجره کوچک غسالخانه ایستاده و با مردی که داخل است صحبت می‌کند. به سمت پدر راه می‌افتم. نزدیک‌تر که می‌شوم زهرا، مادر و آیه را می‌بینم. هر سه بر روی جدول‌های کنار باغچه نشسته‌اند. آیه دستش را روی دهانش گذاشته است و سعی دارد صدای گریه‌اش بلند نشود. در دست دیگرش هم دستمال کاغذی است که در حال چماله شدن است. لباس مشکی سفیدش بین تمام لباس‌‌های یکدست مشکی عزاداران به چشم می‌آید و او را خاص کرده است. موقع شهادت پدر و مادرش هم همین لباس را پوشیده بود. _شرمنده‌ت شدم حیدر جان. بر می‌گردم و به حاج کاظم نگاه می‌کنم. چرا او شرمنده شود؟ مقصر کسانی‌اند که نمک می‌خورند و نمکدان می‌شکنند. با صدای گرفته‌ام می‌گویم: _نه حاجی. مقصر کسای دیگه‌ن. با هم به سمت پدر راه می‌افتیم. از گوشه چشم نگاهی به مادر می‌اندازم. چادرش را روی صورتش کشیده است و شانه‌هایش تکان می‌خورد. با صدای گرفته پدر چشم از مادر می‌گیرم. _گفتن تا ده دقه دیگه میارنش بیرون. شما تونستید برای قبر کاری کنید؟ این طور که پیداست پدر زودتر از من ماجرای قطعه شهدا به حاج کاظم گفته است. حاج کاظم می‌گوید: _نه، نشد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۷۰ پدر آه می‌کشد. می‌خواهم حرفی بزنم که پنجره آهنی غسالخانه باز می‌شود. مردی سرش را بیرون می‌آورد و داد می‌زند: _خانواده مرحوم سیدمهدی رضوی. خانواده! تنها چیزی که آیه و مهدی سال‌ها از داشتنش محروم بودند. حاج کاظم می‌گوید: _بله جناب؟ مرد همان‌طور که سرش را داخل می‌کند می‌گوید: _ببریدش شسته شده. بعضی از چیزها به زبان راحت است اما مواجهه با آن... پدر و حاج کاظم به سمت در بزرگ شیشه‌ای می‌روند. هرچه می‌خواهم قدم بردارم نمی‌شود. اگر بروم باز با مهدی بی‌جان روبه‌رو می‌شوم. دستی به شانه‌ام می‌خورد و همزمان صدای آقای حسینی می‌آید: _دو نفری از پس تابوت برنمیان؛ بیا کمک کن زیرشو بگیر. سریع حرفش را می‌زند و می‌رود. خود را کشان‌کشان به آن‌ها می‌رسانم. پدر و آقای حسینی جلو می‌ایستند و دو طرف سرش را می‌گیرند، من و حاج کاظم هم دو طرف پایین را می‌گیریم. تابوت را که بلند می‌کنم ضربان قلبم بالا می‌رود و قطره اشکی از گوشه چشمم می‌چکد. راه می‌افتیم که صدای آقای حسینی بلند می‌شود: _لا اله الا الله. کنترل اشک‌هایم را از دست می‌دهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم. آقای حسینی جملات را بلند می‌گوید و بقیه تکرارش می‌کنند. به مسجد کوچک بهشت زهرا که می‌رسیم تابوت را روی زمین می‌گذاریم. صاف که می‌ایستم، سعید را می‌بینم. کمی آن طرف‌تر هم عماد و امیر ایستاده‌اند. سر می‌چرخانم، زهرا میان مادر و آیه ایستاده و سعی در آرام کردن هر دو دارد. آقای حسینی عبایش را درست می‌کند و روبه‌روی تابوت می‌ایستد. بقیه هم پشت سرش ضف می‌بندند. ردیف دوم کنار پدر می‌ایستم. باز هم اشک‌هایم روانه می‌شوند. با الله اکبری که گفته می‌شود، می‌فهمم که تمام نماز حواسم پرت بوده است. حالا قرار است کجا برویم؟ با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گویم: _قبر چی شد؟ آقای حسینی همان‌طور که به سمت تابوت می‌رود می‌گوید: _توی یکی از قطعه‌ها گفتن قبر آماده دارن. جواب آیه را چه بدهم؟ باز هم تابوت را به دست می‌گیرم. هنوز راه نیفتاده‌ایم که عماد جلویم می‌ایستد و می‌گوید: _تو خسته شدی داداش بزار من بگیرم. در سکوت نگاهش می‌کنم. انتظار بی‌جایی دارد. خستگی برای به دوش کشیدن بدن رفیقم معنایی ندارد. شرمنده سرش را زیر می‌اندازد. راه می‌افتیم. هرچه به قطعه نزدیک‌تر می‌شویم، صدای جیغ و گریه هم بیش‌تر می‌شود. بیچاره آیه که صدایش را پشت لب‌هایش خفه می‌کند. کنار قبری خالی می‌ایستیم. تابوت را پایین می‌گذاریم. پدر می‌گوید: _من می‌رم تو قبر، کمک کنید. سریع می‌گویم: _نه. خودم می‌رم. و برای جلو گیری از هر حرفی وارد چاله دو متری می‌شوم. زیادی تنگ نیست؟ مهدی با آن بدن ورزیده‌اش چطور قرار است در این‌ یک وجب جا شود؟ _تنهایی از پسش بر میای؟ با صدای حاج کاظم سرم را بلند می‌کنم. می‌خواهم جوابش را بدهم که از سمت مخالفم صدای گرفته آیه را می‌شنوم: _آقا حیدر! به سمتش بر می‌گردم. بر روی خاک‌ها نشسته است. متوجه نگاهم که می‌شود می‌گوید: _اجازه می‌دید... یه بار دیگه ببینمش؟ چه جوابش را بدهم؟ چرا از من اجازه می‌گیرد؟ با زبان لب‌های خشکیده‌ام را تَر می‌کنم. دهانم باز می‌کنم تا چیزی بگویم که پدر به دادم می‌رسد: _بیا دخترم. آیه بلند می‌شود و خود را به سمت تابوت می‌کشد. ای‌کاش پدر تنها صورت مهدی را نشانش دهد. هرچه گوش تیز می‌کنم صدای گریه‌ای نمی‌شنوم. حیای این دختر در سخت‌ترین شرایط همراهش است. آقای حسینی عبایش را در می‌آورد و همراه عمامه‌اش به دست امیر می‌دهد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° •|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇 روزی فقط ۱۰ دقیقه بیا اینجا👇 💢همه بهم میگن چی کار کردی که اینقدر تو زندگیت افتاد⁉️ ⚛eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ 💈 آرشیو استیکر ایتا 🎉 eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6 💈 آموزش نقاشی رایگان( با ارائه مدرک) 🎉 eitaa.com/joinchat/1054802421C1d1c2e6d7b 💈 میخای شوهـ‌ـ‌ـ‌ــرت عاشــــقت بشه؟بیا اینجا تا بهت یاد بدم 🎉 eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47 💈 لذت آشپزی 🎉 eitaa.com/joinchat/1657864393C7912c4b877 💈 لباس مجلسی شیک 🎉 eitaa.com/joinchat/3686465728Ca50b7a2828 💈 ارزانکده لباس شیک 🎉 eitaa.com/joinchat/3579445300Cf954b9eae8 💈 داستان های کوتاه و آموزنده 🎉 eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💈 آرشیو آهنگهای مجاز و جدید 🎉 eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229 💈 کلیپشاد عاشقانه ترکی لری آهنگ جدید 🎉 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 💈 عاشقــــــــــانه های ناااااب و خفنننننن:)))) 🎉 eitaa.com/joinchat/3011051764C501be2c9ff ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ •|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇 🔺 بهترين و كمياب ترين آموزشها در زمينه مسائل عقد و نامزدی 🔺 💞eitaa.com/joinchat/2735472757C7f414e0209💞 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 💈لیست از 2640 تا 3555 🎉 📆 شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳ با 🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
هدایت شده از تبادلات مرد میدان
﷽بِـسـْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحــیْم﷽ 🖌یک‌فنجان‌حرف‌حساب ، متن‌های‌ناب و دلنشین 📚 eitaa.com/joinchat/1389560071C458dda9721 اگه دنبال شعر و متن قشنگ میگردی بیا اینجا،بیا حرف دلت رو اینجا نوشتم☺️👆👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ 🇸🇩خیاطی آسان 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1211236479Cc34f53dc6c 🇸🇩"استیکر عاشقانه استیکرقلب استیکرگل " 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1 🇸🇩پروفایلتو شیک انتخاب کن 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1794310187C5808e2b922 🇸🇩استیڪࢪها ی فوق العاده جذاب و ࢪنگاࢪنگ 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2618228794Ca3dbfffd15 🇸🇩داستان های کوتاه و آموزنده 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🇸🇩نوستالژی_بچه_های_دیروز_دهه 60 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/75956287C8e0da47aea 🇸🇩دمنوش درمانی نیوشا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1233584681C2228cb050b 🇸🇩خنده بازار _حس و حال خوب 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2980053280Cf27a2603ee 🇸🇩از حمله ی سپاه به اسرائیل تا نفسهای اخر اسقاطین رو اینجا دنبال کن 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa 🇸🇩آرشیو آهنگهای مجاز و جدید 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229 🇸🇩آرشیو استیکر ایتا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6 🇸🇩انگیزشی و انرژی مثبت 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2042495200C53b6ca1c41 🇸🇩«تولد تولد تولد ، تولد تولدمهرماهی » 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ مشاوره رایگان آئین همسرداری.🧐🧐 🌹دانستنی های زوجین جوان 🌹 🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743 👆سیاست‌های‌رفتاری 👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ ✅لینک گروه فرمگیری مرد میدان eitaa.com/joinchat/2781741298C93bf8e9e98 💟جایگاه 🌹اینجا میتونه تبلیغ شما باشه😉👇👇 @javadmatin95 لیست 22_9 📆1403/07/21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔ 🎥یک‌بار برای همیشه‌ جواب به این سوال که آیا پاسخ دادن ایران فقط دست شخص رهبریه؟ و آیا شخص یا نهادی می‌تونه مانع اجرای فرمان بشه؟ 🔹این ۶ دقیقه رو از دست ندید! ❌⛔❌⛔حتما ببینید و نشر بدید شاید یکی هم از اشتباه بیرون بیاد شاید ❌⛔❌⛔ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۲ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 13 October 2024 قمری: الأحد، 9 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺25 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️33 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️53 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️63 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔥مراقب زبانت باش... ✨وقتی حضرت آدم ‹ع›، از بهشت به زمین هبوط میکرد، جبرئیل به او گفت؛ ای آدم، اگر میخواهی دوباره به بهشت برگردی، «اهل سکوت باش» و «از زبانت مراقبت 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌺از امیرالمومنین پرسیدند چگونه انسانی باشیم حصرت فرمودند: ✏متواضع باش تا مورد احترام باشی. ✏مورد اعتماد مردم‌باش ،تا با ارزش باشی. ✏خوش اخلاق باش تا همیشه در یاد انسانها باقی بمانی. ✏بخشنده باش تا رزق و روزی بیشتری داشته باشی. ✏کنجکاو باش،تا چیزهای زیادی یاد بگیری. ✏تلاشگر باش تا موفق باشی. ✏نسبت به خطاهای انسانها بخشش و گذشت داشته باش،تا آرامش داشته باشی. ✏خودت باش و برای خودت زندگی کن ،تا خوشبخت باشی. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❓آیا ممکن است زن دو قلب داشته باشد؟ ✍ بله ، این را قرآن ثابت کرده 🌱 در جلسه‌ای که عدهٔ زیادی از دانشجو‌یان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن می‌گفت : که اگر کلمه‌ای در آن جابجا شود، کل معنی عوض می‌شود و مثل‌ها می‌زد. 🍂 دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم. 🌱 در قرآن آیاتی است که سست و بی پایه‌اند. به این دلیل، مثلاً این آیه👇🏻 (ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ) خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده. چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری... و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند. چه مرد باشند و چه زن. 🌿 در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکم‌فرما شد، و چشم‌ها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند. ☘ سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر می‌رسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند. ❓چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟ 🌱 پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید. ☘ استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد. ✍ ولی زن وقتی باردار شد ، براستی دو قلب درون سینه‌اش دارد. 👌 قلب خودش و قلب طفلی که حامله است. توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را، واقعاً معجزه از این بالاتر، و خداوند واقعاً با حکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است. ❓راستی چرا میت در آن دنیا می‌گوید اگر مرا دوباره بدنیا برگردانی، صدقه می‌دهم؟ ❓چرا صدقه را انتخاب کرد؟ (ﺭﺏ ﻟﻮﻻ ﺃﺧﺮﺗﻨﻲ إلى أﺟﻞ ﻗﺮﻳﺐ ﻓﺄﺻﺪّﻕ) ❓چرا نگفت به حج و عمره میروم، یا نماز می‌خوانم، یا روزه می‌گیرم؟ اهل علم می‌گویند : برای اینکه بعد از مرگ ، اثر صدقه را در آن دنیا دیده که فقط به آن اشاره می‌کند. ☘ زیرا مؤمن در روز قیامت در سایه صدقه‌اش قرار دارد. 👌 پس تا می‌توانید صدقه بدهید. هم برای خودتان ، هم به نیابت مردگانتان. 🍂 باز گشت آنان ممکن نیست، شما بجای آنها صدقه دهید. 👌 نشر این مطلب هم صدقه است 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』•• 🔊داستان ظلم در آخر الزمان را همه می دانند ... ولی آیا می شود قبل از آنکه بیش از این فراگیر شود ظهور کند⁉️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•「اللّهم‌َّعَجـَّلْ‌لِوَلِیِڪْ‌الْـفَرَج」• 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔆زندان مؤمن و بهشت كافر روزى امام حسن مجتبى عليه السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت : خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو! امام عليه السلام ايستاد. يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده ! امام : در چه چيز؟ يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . (۱) اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است . و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم . امام فرمود: اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است . (۲) پس اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است . 📚۱-الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر. ۲- ب : ج 43، ص 346. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت ۷۱ به دیواره‌های قبر تکیه می‌دهم. زهرا و مادر به سمت آیه می‌روند، زیر بازوانش را می‌گیرند تا بلند شود. آقای حسینی با کمک حاج کاظم مهدیِ کفن‌پیچ شده را در می‌آورند. وسط قبر می‌ایستم و دو دستم را بالا می‌آورم تا بتوانم او را بگیرم. دستانم به شدت می‌لرزند. با گفتن «یا علی» مهدی را روی دستانم قرار می‌دهند. سنگین است؛ اما تحمل می‌کنم. آرام مهدی را روی خاک‌های سفت و سخت می‌گذارم. اشک‌هایم بی‌امان می‌ریزند بر روی کفن. دستانم را از زیر بدن مهدی خارج می‌کنم. از اینجا به بعدش را بلد نیستم. تا به حال کسی را درون قبر نگذاشته‌ام. دلم نمی‌خواهد سرم را بلند کنم و سوال بپرسم. صدای پدر را می‌شنوم: _حیدر، روی صورتشو کنار بزن، به سمت قبله هم کجش کن. صدایش می‌لرزد. می‌دانم خودش را نگه داشته است تا به آیه و دیگران دلداری بدهد. بدن مهدی را به سمت قبله کج می‌کنم. دست می‌برم و آرام پارچه سفید رنگی که صورتش را پوشانده است کنار می‌زنم. با دیدن چهره‌اش اشکی بر روی صورتش می‌چکد. پیشانی‌ام را به دیواره خاکی قبر می‌چسبانم و داد‌هایم را در گلو خفه می‌کنم. صدای حاج کاظم را می‌شنوم: _بیا بیرون. پیشانی‌ام را بر می‌دارم. حاج کاظم دستش را به سمتم دراز می‌کند. قبل از این‌که دستش را بگیرم، سرم را خم می‌کنم و کنار گوش مهدی می‌گویم: _هوامو داشته باش، تنهام نذار. دست حاج کاظم را می‌گیرم و از قبر بیرون می‌آیم. در کمتر از ده دقیقه قبر پر از خاک می‌شود. از قبر فاصله می‌گیرم تا آیه راحت‌تر باشد. آقای حسینی و بقیه کناری ایستاده‌اند. به سمتشان می‌روم که صدای آقای حسینی را می‌شنوم: _موسوی انگار اعترافاتی کرده. امروز میرم اداره ببینم چیا گفته. بعدم یه سر قراره برم دفتر رئیس جمهور. موسوی اعتراف کرده است؟ این یعنی می‌توان اثبات کرد مهدی بی‌گناه بوده؟ با کم‌ترین صدا می‌گویم: _هر کاری ازتون بر میاد بکنید که ثابت بشه مهدی بی‌گناه بوده. چشمانش باز و بسته می‌کند و می‌گوید: _همه تلاشمو می‌کنم. بعد از کمی صحبت کردن همه‌شان با حرف‌های تکراری مانند خدا صبر دهد، غم آخرتان باشد و... می‌روند. پدر و مادر هم به سمت قطعه شهدا می‌روند تا سری به سید بزنند. همان‌جا می‌ایستم و نگاه آیه‌ای می‌کنم که زانوهایش را در شکم جمع کرده و به درخت روبه‌روی قبر تکیه داده است. رعد و برقی می‌زند، آسمان صدای مهیبی می‌دهد و بعد از آن قطره قطره باران می‌بارد. آیه دستانش را دور بازویش می‌پیچد سردش شده است. کاپشنم را در می‌آورم. به اطراف نگاه می‌کنم تا زهرا را پیدا کنم. حتی خجالت می‌کشم به آیه نگاه کنم. زهرا از دور در حال آمدن است به سمتش می‌روم. دسته گل میخکی در دست دارد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۲ با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _کجا رفته بودی؟ گل‌ها را بالا می‌آورد و می‌گوید: _معلوم نیست؟ سری تکان می‌دهم، کاپشنم را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _اینو بده آیه خانم، حالش خوب نیست انگار. ببین می‌تونی راضیش کنی تا بریم؟ بارون داره میاد و هوا سرده؛ سرما می‌خورید. کاپشن را می‌گیرد و به سمت آیه می‌رود. من هم پشت سرش قدم بر می‌دارم. *** روبه‌روی میز حاج کاظم می‌ایستم. همان طور که لابه‌لای برگه‌هایش دنبال چیزی می‌گردد می‌گوید: _چرا نرفتی خونه استراحت کنی؟ _تو بهشت زهرا شنیدم که موسوی اعتراف کرده، خواستم ببینم چیا گفته؟ حاج کاظم دست از گشتن بر می‌دارد و می‌گوید: _فعلا که یه سری حرف به درد نخور زده. منتظر نگاهش می‌کنم. می‌گوید: _یادته فرهادی گفته بود موسوی از ماجرای قتلا از قبل خبر داشته؟ سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد: _حالا به همین موضوع اشاره کرد. گفت که از قبل به رئیس جمهورم گفته بوده که وزارت قراره چنین کاری کنه. چشمانم گرد می‌شوند. _حاجی، رئیس جمهور اینجا چیکارست؟ حاج کاظم برگه مورد نظرش را پیدا کرده است و مقابل چشمانش می‌گیرد و می‌گوید: _هیچی معلوم نیست. آقای حسینی برای همین رفت دفترش یه بررسی کنه ببینه چه خبره. خسته روی صندلی می‌نشینم. بی‌خوابی و گریه باعث شده است سرم درد بگیرد. با صدای حاج کاظم به خود می‌آیم: _پاشو برو خونه. هر خبری شد بهت زنگ می‌زنم. اما من تصمیمی به رفتن ندارم؛ چرا که هنوز احساس شرمندگی می‌کنم در برابر آیه. همان طور که بلند می‌شوم می‌گویم: _کار دارم توی اداره. آهی می‌کشد و غمگین نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مراقب خواهر مهدی باش. قبلا راجبش مهدی باهام حرف زده بود. دختر پر انرژی و سرکشیه، می‌ترسم کار دست خودش بده. از توصیف حاج کاظم لبخند محوی روی صورتم می‌نشیند. چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. می‌خواهم به سمت اتاقم بروم که نگاهم به در باز اتاق مهدی می‌افتد. راهم را کج می‌کنم. دلم برایش تنگ شده؛ بهتر است امشب را در اتاق مهدی صبح کنم. به اتاق که نزدیک می‌شوم، صدای جابه‌جایی به گوشم می‌رسد. کنار در می‌ایستم و داخل اتاق کم نور را نگاه می‌کنم. می‌خواهم داخل شوم. یک باره صدایی از زیر میز شنیده می‌شود و همزمان عماد از زیرش بالا می‌آید. همان طور که سرش را گرفته است با چشمانی گرد و دهانی باز نگاهم می‌کند. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و چشمانم را تنگ می‌کنم. با لکنت حرف می‌زند: _عه... سلام... چیزه... من... مکث می‌کند. انگار دارد با خودش کلنجار می‌رود چه بگوید. نفسی می‌کشد و دستپاچه می‌گوید: _داشتم وسایل سید رو جمع می‌کردم که اتاقو خالی کنیم. دستم را به سمت در می‌گیرم و می‌گویم: _ممنون خودم انجامش می‌دم تو برو. انگار منتظر فرصتی برای فرار بوده که با حرف من سریع از کنارم رد می‌شود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۳ سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله‌ بخاری را بالا می‌کشم. نگاهم به روزنامه‌های روی میز می‌افتد. متعجب برشان می‌دارم، تاریخشان برای همین امروز است. بر روی صندلی کنار بخاری می‌نشینم و روزنامه را باز می‌کنم. اولین تیترها و خبرهایشان حول محور قتل‌های اخیر است. انگار تمام مشکلات کشور حل شده است بجز قتل‌ها. هرچه تلاش می‌کنم نوشته‌ها را بخوانم موفق نمی‌شوم. چشمانم تار می‌بیند و نور کم اتاق هم شدتش را بیشتر کرده است. از همان جا که نشسته‌ام دستم را به سمت کلید برق می‌رسانم. هرچه او را پایین و بالا می‌کنم مهتابی اتاق روشن نمی‌شود. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. این اتاق هم نبود مهدی را باور کرده است. سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. تنها کلماتی که چشمانم قادر به خواندنش است تیتر بزرگ و مشکی رنگ روزنامه است:« تشکیل کمیته حقیقت یاب...» زیر تیر را نمی‌توانم بخوانم. البته نیازی هم نیست؛ همین یک جمله تمام حرف‌های روزنامه را فریاد می‌زند. خودشان دوخته‌اند و حالا به زور می‌خواهند تن وزارت کنند. کمیته حقیقت یاب یعنی شهادت مهدی هیچ نمی‌ارزد. ای کاش تنها بحث سر شهادت مهدی بود، تمام تلاش‌های شبانه روزی بچه‌ها را زیر سوال برده‌اند و علنا گفته‌اند تحقیقات وزارت و دیگر ارگان‌ها را قبول ندارند. نمی‌دانم با این کارها می‌خواهند به کجا برسند؟ با صدای در، روزنامه را به کناری می‌اندازم. سعید است. دستش را بالا می‌آورد و به غذای داخل پلاستیک اشاره می‌کند و می‌گوید: _از صبح هیچی نخوردی، حاجی گفت برات غذا بگیرم. اصلا فراموش کرده بودم که باید چیزی هم بخورم. از خستگی حتی توان صحبت را هم ندارم. سعید متوجه می‌شود و پلاستیک را روی میز عسلی روبه‌رویم می‌گذارد. در عمق نگاهش ترحم موج می‌زند. چشم می‌بندم که نگاهش را نبینم. صدای قدم‌هایش را که می‌شنوم چشم باز می‌کنم. بخاری آن‌قدر گرمم کرده است که خستگی را می‌توانم حس کنم. *** به مُخَدٍه پشت سرم تکیه می‌دهم. نماز صبح را که خواندم، حاج کاظم گفت آقای حسینی کار فوری دارد و باید به خانه‌اش برویم. آقای حسینی سر می‌رسد. عبایی قهوه‌ای رنگ را روی لباس‌های خانگی‌اش پوشیده است. سینی چای را روی زمین می‌گذارد و با آرامش همیشگی‌اش تعارف می‌زند: _بفرمایید. دلم طاقت نمی‌آورد، می‌پرسم: _حاجی چیزی شده؟ تسبیح را از دور مچ دستش در می‌آورد و مشغولش می‌شود و در همان حال می‌گوید: _دیشب رفتم دفتر رئیس جمهور. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوگل تنها یک جست‌وجوگر نیست! 🔹پشت‌پرده‌ای تکان‌دهنده از موتور جست‌وجوی گوگل 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۴ لیوان چای را برمی‌دارم؛ بلکه خوردنش خستگی از تنم خارج کند. آقای حسینی ادامه می‌دهد: _قبل این‌که بگم چرا رفتم نکته ای هست که باید بگم. منتظر ادامه صحبتش می‌شوم. جرعه‌ای از چایش را می‌نوشد و می‌گوید: _دیشب موسوی قبل از رفتنم یه سری اعتراف جدید کرد. که همون باعث شد برم دفتر رئیس جمهور. حاج کاظم با صدایی پر از تعجب می‌گوید: _پس چرا دیشب کسی به من چیزی نگفت؟ آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی می‌گذارد و می‌گوید: _من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم. برای گفتن دست‌دست می‌کند و انگار تردید دارد. بالاخره دل را به دریا می‌زند و می‌گوید: _موسوی گفته بود ما این قتلا رو مرتکب شدیم تا بندازیم گردن رهبری. چون رئیس جمهور بیست ملیون پشتیبان داره و مردم بهش رأی دادن قدرتش بیشتره. نفسم بالا نمی‌آید. کلافه دستی به ریش‌هایم می‌کشم. حاج کاظم که از خشم صدایش می‌لرزد می‌گوید: _دفتر که رفتید چی شد؟ منتظر است آقای حسینی حرف‌هایش کامل شود تا یک دفعه منفجر شود. آقای حسینی با متانت دستش را روی زانویش می‌گذارد و می‌گوید: _مسئول دفتر حرفای موسوی رو تایید کرد، می‌گفت رئیس جمهور خبر داشته. وقتی هم فهمیده موسوی مقصر قتلا بوده یکم ناراحت شده اما بعدش بخشیده اون رو. با چشمانی درشت شده به آقای حسینی نگاه می‌کنم این دیگر چه نوعش است؟ حاج کاظم با صدای نسبتا بلندی می‌گوید: _وقتی موقع انتخابات می‌گیم انتخاب درست کنید به خاطر اینه که این اتفاقا نیوفته. چقدر دیگه باید خیانتو تحمل کنیم؟ بنی‌صدر بس نبود؟ نفس‌نفس می‌زند از پارچ وسط اتاق لیوانی را پر از آب می‌کنم و روبه‌رویش می‌گیرم. لیوان را از دستانم می‌گیرد و بدون این‌که قطره‌ای از آن را بخورد روی زمین می‌گذاردش. آقای حسینی می‌گوید: _حالا که کار از کار گذشته. حداقلش اینه ماها از آبروی خودمون بگذریم تا رهبری رو تخریب نکنن. چشم امید آقا به ماست. جا بزنیم باختیم. دیشب تا حالا به حضرت زهرا«س» توسل کردم و عهد کردم واقعیت رو فاش کنم حتی اگه قرار باشه آبروم بره. مهدی حق داشت که با دیدن آقای حسینی به یاد سید می‌افتاد. لبخند تلخی می‌زنم. حیف که مهدی دیگر بین ما نیست. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۵ حاج کاظم لیوان آب را بر می‌دار، یک نفس بالا می‌دهد و می‌گوید: _چطوری می‌خوایید رسواشون کنید؟ آقای حسینی می‌گوید: _خدا بزرگه. یه راهی پیدا می‌شه بالاخره. نگران می‌گویم: _خطرناکه! شاید بخوان شما رو هم از سر راه بردارن. لبخند شیرین و آرامش‌بخشی می‌زند. چشمانش را با اطمینان می‌بندد. عزم رفتن می‌کنیم که آقای حسینی دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: _یکم صبر کن، مقصر رو پیدا می‌کنیم. مقصر! بعد از اعترافات موسوی دیگر دنبال مقصر نمی‌گردم. الان مهم برملا کردن خیانت افرادی است که اعتماد مردم را هدف گرفته‌اند. از خانه که بیرون می‌زنم باد خنک و سردی به صورتم می‌خورد. هوا روشن شده است. حاج کاظم می‌گوید: _برو خونه. اونجا الان بهت نیاز دارن. سری تکان می‌دهم. تاکسی می‌گیرم و به سمت خانه می‌روم. در طول راه به حرف‌های آقای حسینی فکر می‌کنم. نگرانش هست. اگر بلایی سرش بیاید چه؟ کرایه تاکسی را می‌دهم و پیاده می‌شوم. کلید را در قفل می‌اندازم و در را باز می‌کنم. خانه ساکت است و نشان می‌دهد همه خواب هستند. آرام قدم بر می‌دارم و دسته در اتاقم را پایین می‌کشم. با صدای پدر بالا می‌پرم: _دیشب حضورت اینجا بیشتر به کار میومد. شرمنده سرم را زیر می‌اندازم، ادامه می‌دهد: _دختر بیچاره از بس گریه کرد فشارش افتاد. قلبم به درد می‌آید. آیه حالش بد بوده و من نبوده‌ام. _البته برا این نگفتم کاش بودی. با چشمانی باریک شده به پدر نگاه می‌کنم که می‌گوید: _خانواده مادری مهدی اینجا بودن. اخم‌هایم را در هم می‌کشم. یک عمر این دو بچه را رها کردند و رفتند، حالا برای چه پیدایشان شده؟ حتما می‌خواهند این دختر بیچاره را دق مرگش کنند. با صدایی که سعی در کنترلش دارم می‌گویم: _چی‌ می‌خواستن؟ پدر پوزخندی می‌زند. می‌گوید: _گرفتن حق دخترشون. دستگیره اتاق را می‌فشارم. این‌ها بعد از ۱۰ سال به دنبال چه حقی آمده‌اند؟ مگر حقی هم برایشان باقی مانده؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟