داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت131 که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت132
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ــ یعنی چی مهیا؟!
مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم!
مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند.
مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم!
مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته!
مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد.
مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟!
هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو...
مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده...
اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.
مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.
هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود.
مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند.
دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.
مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.
پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟!
ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرانی برا چی؟!
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول!
مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...
رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید...
رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...
رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کنند ...
نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود.
یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب...
در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد.
دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند.
چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید!
نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت.
بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ا
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت131 که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است
ی مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت.
صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ صبح بخیر!
مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند.
ــ مادر بیا صبحونه بخور...
ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام...
اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.
مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد.
ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور...
ــ دیرم شده مامان!
بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد.
سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد..
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه
داستانهای کوتاه و آموزنده
ی مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت. صبح با عجل
حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مهیا با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
⭕️ @dastan9 💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
*🧎♂️🧎♂️کمردردی که بدون دارو خوب شد👨🦼*
چند سال پیش یکی از همکاران قصد می کند که سفری به تهران داشته باشد
از مدتها قبل کمردرد داشت و مداوم از دیسک کمرش و سیاتیک می نالید .
یکی دو روز مانده بود به نوروز که بار سفر را مهیا می کنند و راهی سفر می شوند
تصمیم میگیرند بدون اینکه در جایی توقف آنچنانی داشته باشند ،
به طور مداوم مسیر طولانی 10 _ 12 ساعته جاده کویری را طی کنند و سریعتر خودشان را به تهران برسانند .
وقتی که به تهران می رسد ، به دلیل نشستن طولانی در پشت فرمان اتومبیل ، از درد کمر بی تاب می شود و قبل از اینکه عرق راه بر تنش خشک شود ، مجبور می شود برود پیش آقای پزشک .
اولین مطب پزشکی که به چشمش میخورد را انتخاب می کند و تصمیم میگیرد برود پیش ایشان .
متخصص ارتوپدی ، مفصل و استخوان و غیره از پله های مطب با هر زحمتی که بوده ، میرود بالا .
میگوید : رسیدم پیش آقای دکتر .
بعد از سلام و احوالپرسی ، با حال زار و نزار ، نشستم روی صندلی و عرض حال کردم .
آقای دکتر نگاهی به من کرد و گفت : مسلمانی ؟
گفتم : بله ، آقای دکتر .
چطور مگه !؟
گفت : اگر مسلمانی چطوری دیسک گرفتی ؟ و رگ سیاتیک شما اینقدر درد میکند!؟
گفتم : آقای دکتر ! رگ سیاتیک و دیسک کمر چه ربطی به دین و مسلمانیم داره !؟ مگر هر کسی مسلمان است کمرش درد نمی گیرد !؟
خندید و گفت : من از ارامنه هستم . الان جوابت را میدهم .
به من گفت : پا شو . از جای خودم بلند شدم . گفت : نماز بخوان !!!! گفتم : قبلا خوانده ام . یه خنده دیگری کرد و گفت : منظورم صوری ( نمایشی ) است .
دو رکعت نماز مثل همان نمازهایی که در خانه می خوانی ، همینجا بخوان .
شروع کردم به خواندن نماز . وقتی نمازم تمام شد ، آقای دکتر گفت : برای همین است که دیسک کمر داری و رگ سیاتیک شما اینقدر خشک شده . و این همه کمرت درد می کند . این نمازی که شما خواندی ، آن نمازی نبود که چاره ساز باشد و مشکلات جسمی شما به واسطه ی خواندن آن مرتفع شود . این رکوع و سجده هایی که شما کردی ثانیه ایی هم طول نکشید !!! اینها نمی تواند دردی از شما را دوا کند !
اگر در نمازت طمانینه داشتی و با آرامش رکوع و سجده میکردی هیچ وقت به این مشکلات مبتلا نمی شدی .
هنگامی که به رکوع می روی باید بدن شما به حالت زاویه قائمه دربیاید . باید گردنت را به سمت جلو بکشی و در این حالت است که وقتی دو دستت را بر سر زانو هایت میگذاری ، پاهای شما یک مقدار به عقب هدایت می شود و یک مقدار کشش در بدن شما ایجاد می شود و این باعث کشیده شدن رگ سیاتیک شما می شود .
تداوم این کار باعث حرکت کردن و نرم شدن آن می شود و شما به کمردرد مبتلا نمی شوی.
وقتی اینقدر سریع سر از سجده بر میداری اصلاً به بدنت فرصت نمی دهی که خودش را در حالت سجده پیدا کند و از سجده کردن شما تاثیر بپذیرد .
مقداری داروی مسکن و پماد موضعی و غیره به من داد و گفت : از مهمترین راههای درمان رگ سیاتیک شما و دیسک کمر و آرتروز این است که ؛ با آرامش بیشتری و حوصله افزونتری نماز را بخوانی .
نماز جدای از اینکه یک حرکت کاملاً عبادی است و باعث تزکیه نفس می شود ، یک ورزش بسیار ارزشمند برای بدن انسان است .
حضرت علی علیه السلام می فرمایند : در رکوع ، گردنت را کاملاً کشیده بگیر ، چنان که میخواهی در راه خدا شمشیر بخوری .
این حرکت باعث کشیده شدن تمام اعضا و جوارح از سر انگشتان پا تا سر شما شده و دردهای مذکور را درمان میکند .
از اینکه مسلمان بودم و یک هم نوع مسیحی مرا به روش درست نماز خواندن توصیه می کرد ، خیلی شرمنده شده بودم .
امیدوارم هیچ کدامتان در این موقعیتی که من قرار گرفتم ، قرار نگیرید .
از پله ها ی مطب که می آمدم پایین ، حرف های جناب دکتر را در ذهنم مرور می کردم و دچار شک و تردید بودم . ولی بعد از چند ماهی که خودم رو در نماز خوندن مقیدتر کردم ، نتیجه اش را دیدم
@dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 #اسامی_یاران_شیطان
🌼 در سفینة البحار آمده است که #شیطان یارانی دارد که برای وسوسه انسان ها به او #یاری می رسانند. این شیاطین در هر موقعیت زمانی و مکانی، در خدمت ابلیس هستند تا او را به اهدافش برسانند. اسامی آنان از این قرار است:
1⃣ #ولهان؛ انسان را در #طهارت و #نماز وسوسه می کند و به شک می اندازد که این نماز باطل است.
2⃣ #هفاف؛ ماموریت دارد که در #بیابانها و #صحراها انسان را اذیت کند و برای ترسانیدن او را به وهم و خیال اندازد یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان درآید.
3⃣ #زلنبور؛ موکل #بازاری هاست. #لغویات و #دروغ، قسم دروغ و مدح کردن متاع را نزد آنها زینت می دهد.
4⃣ #ثبر؛ در وقتی که #مصیبتی به انسان وارد می شود، #صورت_خراشیدن، سیلی به خود زدن، یقه و لباس پاره کردن را برای انسان پسندیده جلوه می دهد.
5⃣ #ابیض؛ #انبیا را وسوسه می کند, یا مأمور به #خشم در آوردن انسان است و غضب را پیش او موجه جلوه می دهد و به وسیله آن خونها ریخته می شود.
6⃣ #اعور؛ کارش #تحریک_شهوات در مردان و زنها است و آنها را به حرکت می آورد! و انسان را وادار به #زنا می کند
(اعور، همان شیطانی است که برصیصای عابد را وسوسه کرد تا با دختری زنا کند.)
7⃣ #داسم؛ همواره #مراقب_خانه هاست. وقتی انسان داخل خانه شد و سلام نکرد و نام خدا را بر زبان نیاورد، با او داخل خانه می شود و آن قدر وسوسه می کند تا شر و #فتنه ایجاد نماید.
8⃣ #مطرش؛ کار او پراکندن #اخبار_دروغ یا دروغ هایی است که خود جعل کرده؛ در حالی که حقیقت ندارند.
9⃣ #قنذر؛ او نظارت بر زندگی افراد می کند. هر کس چهل روز در خانه خود #طنبور داشته باشد؛ #غیرت را از او بر می دارد، به طوری که انسان در برابر ناموس خود بی تفاوت می شود.
🔟 #دهار؛ مأموریت او #آزار_مؤمنان در خواب است. به طوری که انسان خواب های #وحشتناک می بیند، یا در خواب به شکل زنان نامحرم در می آید و انسان را وسوسه می کند تا او را محتلم کند.
1⃣1⃣ #قبض؛ وظیفه او #تخم_گذاری ست. روزی سی عدد تخم می گذارد. ده عدد در مشرق و ده عدد در مغرب و ده عدد زمین، از هر تخمی عده ای از شیاطین و عفریت ها و غول ها و جن بیرون می آیند که تمام آنها دشمن انسان اند.
2⃣1⃣ #تمریح؛ امام صادق علیه السلام فرمودند: برای ابلیس - در گمراه ساختن افراد - کمک کننده ای به نام (تمریح) وی در آغاز شب بین مغرب و مشرق به وسوسه کردن، #وقت_مردم را پر می کند.
3⃣1⃣ #قزح؛ ابن کوا از امیرالمؤمنین علیه السلام از قوس و قزح پرسید، حضرت فرمود: قوس قزح مگو؟! زیرا نام شیطان (قزح) است بلکه بگو قوس اله و قوس الرحمن
4⃣1⃣ #زوال؛ مرحوم کلینی از عطیة بن المعزام روایت کرده که وی گفت: در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم و از مردانی که دارای مرض (#ابنه) بوده و هستند یاد کردم. حضرت فرمود: (زوال) پسر ابلیس با آنها مشارکت می کند ایشان مبتلا به آن مرض می شوند.
5⃣1⃣ #لاقیس؛ او یکی از #دختران شیطان و کارش وادار کردن زنان به هم #جنسبازی است او #مساحقه را به زنان قوم لوط یاد داد.
6⃣1⃣ #متکون؛ شکل خود را تغییر می دهد و خود را به صورت بزرگ و کوچک در می آورد و مردم را گول می زند و این وسیله آنان را وادار به #گناه می کند.
7⃣1⃣ #مذهب؛ خود را به صورت های مختلف در می آورد، مگر به صورت پیغمبر و یا وصی او. مردم را با هر وسیله که بتواند #گمراه می کند.
8⃣1⃣ #خنزب؛ بین نمازگزار و نمازش حایل می شود؛ یعنی #توجه_قلب را از وی برطرف می کند. در خبر است که: عثمان بن ابی العاص بن بشر در خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله عرض کرد: شیطان بین نماز و قرائت من حایل می شود - یعنی حضور قلب را از من می گیرد - حضرت جواب داد: نامش شیطان (خنزب) است. پس هر زمان از او ترسیدی به خدا پناه ببر.
9⃣1⃣ #مقلاص؛ موکل #قمار است. قمار بازها همه به دستور او رفتار می کنند. به وسیله قمار و برد و باخت اختلاف و دشمنی در میان آنان به وجود می آورد.
0⃣2⃣ #طرطبه؛ از #دختران آن ملعون می باشد. کار او وادار کردن زنان به #زنا است و هم جنس بازی را هم به آنان تلقین می کند.
📚سفینة البحار، جلد 1، ص 99 و ص100
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
⇜📲❣ #تلـنگرانه↝
طرف صحبت با اون خانم و اقاییه که هرجور میخوان میان بیرون!حرفم بزنی
میگن حق به تن داریم...!!!حق به تن از کجا اومده؟
از قانون بینالملل،که به قول خودتون جمهوری اسلامی نقضش کرده¿
اما میدونی همون قانون بین الملل گفته
{تبعه یک کشور بودن موجب میشه افراد حقوقی برمبنای قوانین آن کشور داشته باشن.}....
حالااصل چهل قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران اومده گفته👇🏻
✍🏻هیچ کس نمیتواند اِعمال حق خویش را وسیله اضرار به غیر یا تجاوز به منافع عمومی قرار دهد!!✍🏻
درضمن بین قانون بینالملل و قانون اساسی هر کشور ،افراد موظفند که به قانون خودشون احترام بزارن و عملیش کنن!پس تنها کسانی اینکارو میکنن که دنبال اینن ببینن کدوم ور با بی مسئولیتیشون میخونه،بشن طرفش😏
پس توییکه داری همه قوانینو بی هیچ اجازه ای نقض میکنی و زیرپا میزاریشون‼️نه جمهوری اسلامی
پس دیگه جای اعتراض نیست....
#زوایازیاداستتوازکدامزاویهنگاهمیکنی؟
#منفعت_طلبی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت133
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد
در را زد و وارد کلاس شد
استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی
مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید
با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید
و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد
مهیا با حیرت به استاد جوان به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت
در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند
به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند
شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ـــ خانم مهدوی
مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد
سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد
مهیا با تعجب گفت:
ــ آقا آرش!
همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند.
آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد.
ــ خوب هستید خانم مهدوی؟
ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید...
آرش اجاز ه نداد که حرفش را کامل کند.
ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم.
مهیا سری تکان داد.
ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم.
ــ خیلی لطف میکنید.
مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
ذهنش خیلی درگیر بود.
تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد.
نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند.
در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد.
هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود.
سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود.
فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند.
اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
ــ بفرمایید!
با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد.
مهیا به احترام او سر پا ایستاد.
ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟!
مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او ر ا داد.
ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟!
ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید.
مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست.
و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود.
ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم.
مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد.
ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟!
ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه!
ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟!
ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
⭕️ @dastan9 💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت133 از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت134
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
.ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فرشد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ منیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
⭕️ @dastan9 💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجارتی که ضرری در آن نیست....
با #امام_زمان علیه السلام معامله کن
با بیان حاج آقا انصاریان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۱ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 23 October 2021
قمری: السبت، 16 ربيع أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️18 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️22 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️24 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️27 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
#پندانه
✍ از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
🔹یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
🔸هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
🔹اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
#برکت
✅ کمه ولی برکت داره !👌
حجت الاسلام قرائتی:
✍ گاهی مال زیادی از دنیا دست ما نیست ، اما همان مال کم هم برکت دارد ؛ یکوقت یک درخت کوتاه است ، اما میوه های خوب و پر آبی دارد ولی درختی دیگر بلند است ولی میوه ندارد.
به کسی گفتم : خدا به شما طول عمر بدهد ! گفت : دعا کنید خدا عرض عمرمان را زیاد کند! وقتی از او جدا شدم . دیدم حرف خوبی زد طول عمر مهم نیست ، برکت عمر مهم است.
هفتاد سال عمر کردیم ، چه یادگاری از خودمان گذاشتیم ؟
درمانگاهی ، مدرسه ای ، مسجدی ساختیم ، دختری را جهیزیه دادیم ، پسری را داماد کردیم ، وامی دادیم ، اینها مهم است .
💢 گاهی انسان با یک خودکار ارزان بیست صفحه نکته می نویسد و گاهی با یک خودکار گران قیمت یک خط مطلب به درد بخور هم نمی نویسد !
⭕️ @dastan9 💐