eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 🍃برآوردن حاجت با واسطه آبروداران نزد خداوند نقل شده روزی از روزگاری حوالي نيشابور شخصی الاغ خود را گم کرده بود هر چه گشت نتوانست آن را پیدا کند. راهی نیشابور شد از افرادی که در مرکز شهر جمع شده بودند سوال کرد در بین شما نیشابوریان آبرودار کیست؟ همه شیخ ابوالحسن بوشنجی را معرفی کردند. یک ‌راست سراغ او رفت و او را در حال عبادت یافت. یقه او را گرفت و گفت الاغ مرا بده. شيخ غافلگیر شده با حالت تعجب گفت الاغ شما نزد من چه می‌کند؟ گفت: من نمی‌دانم باید الاغ من را بدهی، از او اصرار و از شیخ انکار تا کار به جایی رسید که شخص فریاد زد: ای مردم به داد من برسید الاغ مرا از شیخ گرفته به من بازگردانید. شیخ كه نمي دانست چكار كند دست به آسمان برداشت گفت: بار خدایا مرا از دست این شخص نجات بده! در این هنگام آن مرد را صدا زدند که فلانی، بیا الاغ شما پیدا شد . مرد در حالی که یقه شیخ را رها کرده و از او جدا می‌شد گفت: ای شیخ من می‌دانستم که الاغم نزد شما نیست لکن چون خودم در نزد خدا صاحب آبرو نبودم گشتم و شماي آبرودار را پیدا کردم تا شاید شما نفسی بزنی و دعای من درگیر شود. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🍃ازغم نان تا تشویش جهان یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت او به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه‌ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند. اتفاقا فردای آن روز؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه‌ی عمر مقداری پول اندوخته لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت قدرت نشاندند. پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود. به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند. درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت. در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت: ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد. بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛ تا بدین پایه رسیدی! درویش پادشاه شده گفت: ای یار عزیز در عوض تبریک؛ تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی! رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم! ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت10 دلم میخواست همه ی حرفامو فریادبزنم! --هر کاری که فکرش رو بک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت11 همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد میشدیم،فکری به سرم زد ،رو کردم طرف آرمان --آرمان ساعت چند باید بری خونه؟ یه لحظه چشماش ترسید و با همون ترس تو چشمام زل زد. --میشه بگی ساعت چنده؟ به ساعت روی مچم نگاه کردم. ۲بعد از ظهر بود. همین که اینو از من شنید نفس راحتی کشید و زیر لب خدارو شکر کرد. --چی شده آرمان؟ --هیچی یه لحظه فکر کردم ساعت ۵ شده. به تسبیحای توی دستش اشاره کرد. --آخه من باید تا ساعت ۵ اینارو فروخته باشم و پولشو بدم به تیمور خان. --آرمان یه چیزی بگم قبول میکنی؟ سوالی بهم خیره شد؟ --میخوای من تسبیحاتو ازت بخرم و باهم اونارو نذر کنیم؟ --آخه.....آخه داداش تو که نمیتونی هر روز همه ی جنسامو بخری راستش من نمیخوام پولات تموم بشه. --نترس آرمان، پولم تموم نمیشه! حالا موافقی باهم تسبیحارو نذر کنیم یا نه؟ با اینکه هنوزم راضی نبود ولی قبول کرد. اون روز پول همه ی تسبیحارو حساب کردم و اول یکی از اونا رو واسه خودم برداشتم،ولی انگار یه حسی بهم میگفت یدونه هم واسه اون دختر بردارم....! دوتا تسبیح برداشتم و بقیه تسبیحارو با آرمان به کسایی که اونجا بودن نذر دادیم......... با آرمان روی نیمکت نشسته بودیم. --آرمان تو گرسنت نیست؟ سرشو پایین انداخت، از خجالت کشیدنش یاد بچگی خودم افتادم. --نه تا ساعت ۵ صبر میکنم و بعد میرم خونه! با خودش آروم زمزمه میکرد،کاش امروز غذا داشته باشیم. با شنیدن این جمله از آرمان، ذهنم حسابی به هم ریخت،اصلا باور نمیکرم که کسی آرزوی غذا داشته باشه! --خب حالا چطوره امروز با داداش حامد غذا بخوری؟ با لحن غمگینی گفت --نه آخه داداش میترسم مامانت دوس نداشته باشه بیام خونتون،بعدشم دیرم میشه تیمور مثل دفعه قبل منو کتک میزنه‌. --خب خونمون نمیریم،منم قول میدم قبل از ساعت ۵ بری خونتون تا تیمور هم اذیتت نکنه؟ سرشو با خوشحالی بالا آورد --باشه قبول! دست آرمان رو گرفتم و از گلستان شهدا خارج شدیم. وقتی ماشینم رو دید،با خوشحالی به طرفم برگشت. --واااای داداش چقدر ماشینت خوشگله. چشمک زدم --قابل شمارو نداره آرمان خان! خندید و سوار ماشین شد. دلم میخواست به بهترین رستورانی که میشناختم برم. از طرفی هم رستورانی که میخواستم برم دور بود. به آرمان نگاه کردم -- آرمان دوس داری غذا چی بخوریم؟ یکمی فکر کرد و با ذوق گفت --میشه پیتزا بخوریم؟ بعد اون مهمونی چند شب پیش دیگه پیتزا نخورده بودم. راستش خودمم هوس کرده بودم. با خنده گفتم --اتفاقا منم هوس پیتزا کردم...... جلوی یه فست فودی نگه داشتم. --بزن بریم داداش کوچیکه. خندید و از ماشین پیاده شد. با هم رفتیم داخل و دوتا پیتزا سفارش دادم. روی میز دونفره ای نشستیم تا غذامون رو بیاره. همونطور که آرمان اطراف رو دید میزد بهش خیره شدم. صورتش کشیده و تو پر بود. موها و ابروهاش خرمایی بود. چشماشم درشت و یشمی که اول از هر چیزی تو صورتش خودنمایی میکرد. حس میکردم شباهت زیادی به عکس بچگیای من داشت..... غذامون رو آوردن و با آرمان شروع کردیم به خوردن. آرمان که دوتا اسلایس اول رو با ولع خورد اسلایس سوم رو داخل جعبه گذاشت و چشماش التماس میکرد که دیگه نخوره. از این حالتش خندم گرفت --آرمان داداش بخور. --واااای دیگه نمیتونم!میشه بقیشو نخورم؟ با خنده سرمو تکون دادم. پیتزامو که خوردم یه پیتزای دیگه سفارش دادم. آرمان که از کارم تعجب کرده بود فکر کرد واسه خودم میخوام. با تعجب روبه من گفت --داداش میترکیا! خندیدم و حرفی نزدم. پول پیتزاهارو حساب کردم و پیتزایی که سفارش دادم رو برداشتم و با آرمان از پیتزا فروشی خارج شدیم. وقتی نشستیم تو ماشین پیتزارو به طرف آرمان گرفتم --اینم پیتزای مامانت. از این کارم خجالت کشیده بود. --داداش مامانم اگه بفهمه دعوام میکنه.میگه چرا قبول کردی. --نه ناراحت نمیشه. بهش بگو خودت براش خریدی. --آخه من که پولشو ندادم! --مگه قرار نشد تو بشی داداش کوچیک من؟ پس یعنی اینکه پول تو و پول من نداره ! با این حرفم اولش یه کم گیج شد و بعدش با اینکه منظورمو هنوز نفهمیده بود قبول کرد. به ساعت نگا کردم ،۳ونیم بود. --آرمان میخوای بریم بستنی بخوریم؟ --آخه الان که هوا سرده مامانم میگه نباید بستنی بخورم چون سرما میخورم. یادش بخیر!بچه که بودم وقتی مامانم میگفت تو پاییز نباید بستنی بخوری من یواشکی میرفتم از بستنی فروش سرکوچه بستنی میخریدم. بعدش هم یه سرما خوردگی حسابی! که با سرزنش های مامانم حالم بد تر هم میشد...... --خب بستنی که نمیشه بخوری،به جای بستنی چی میخوای بخوری؟ یکم فکر کرد ولی بعدش از حرفی که میخواست بزنه پشیمون شد‌. --اصلا من داداش بزرگ ترم و تو هم باید به حرفم گوش بدی. --باشه حالا که تو بزرگ تری و حرف حرف توعه، بریم پاستیل بخوریم........ 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت11 همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت12 ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم. توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد. جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد. اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد. --به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟ --سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم...... --خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا..... با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم. با خنده مصنوعی --نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم‌. رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان --به به چه شازده ای! حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد. آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد. --خب داداشی انتخاب کن دیگه! آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد. منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت. --رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟ با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم‌. اینو گفت و پشت بندش خندید! از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم! خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم! حیف اون پولایی که الکی هدر دادم. --حامد ! حامد کجایی داداش؟ --ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. --بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره. --نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود. --خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟ با ذوق نگاهم کرد --اره داداشی تو خیلی خوبی! کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم --خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه. --نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت. از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم‌. وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره. --راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته! --اره چرا که نشه؟ جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم. --راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن! از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود. --خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت. آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه. به یه کوچه رسیدم --مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس. یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم. داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم --حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت. اونارو گرفت. --خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت. --منم همینطور داداش کوچیکه! به ساعت اشاره کردم --خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده. جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد. دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد‌ خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست‌ به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده! از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود. به اتاقم رفتم. رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم! همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم. دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد. اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم. قیافم شبیه پسرای مذهبی سربه زیر و با حیا شده بود 🍁نویسنده حلما ⭕️@dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۹ دی ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 30 December 2021 قمری: الخميس، 25 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️18 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️25 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️34 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️35 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴 یک روش توسل ساده به امام زمان(عج) 👈 هر کجا درمانده شدی بگو: 💚 💠 فاضل ارجمند؛ شیخ جعفر ابراهیمی، در نامه‌ای نوشته‌اند: در سال 1415 ماه مبارک رمضان که جهت تبلیغ به اطراف شیراز رفته بودیم، افطاری را در منزل آقای خداکرم زارع بودم و ایشان داستان زیر را نقل کردند: 🔻 همسرم بخاطر غده‌ای که در سر داشت مدتی بود که به سردرد مبتلا بود، آن هم سردرد شدید و دکترها از خوب شدن او مأیوس بودند. به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصاً وجود مقدس‌ بقیة الله توسل پیدا کرد... 🔸 یک روز که خیلی ناراحت و افسرده در منزل نشسته بود، ناگاه صدای درب بلند شده و سیدی نورانی وارد حیاط می‌شوند. خانم وقتی سید بزرگوار را می‌بیند به سبب‌ ارادت و علاقه‌ای که به سادات‌ دارد می‌گوید: ای آقا، من مبتلا به سردردی‌ هستم که دکترها از بهبودی‌ام مأیوسند، شما از جدتان بخواهید تا مرا شفا دهد🙏 🔅 آقا در حالی‌ که تبسم‌ داشته می‌فرماید: ما برای شفای شما آمده‌ایم، شما خوب می‌شوید. پس از این هم، هر کجا درمانده شدید بگویید‌: یا صاحب الزمان✨ 🔹 همسرم بی اختیار فریاد ‌می‌زند: "یا صاحب‌الزمان‌‌" و بیهوش می‌شود‌. وقتی به هوش می‌آید متوجه می‌شود که سرش بر دامان زنان همسایه است. به حمدالله از همان وقت دیگر سردرد او برطرف و نگرانی از این جهت ندارد. 📚 منبع: کتاب شیفتگان حضرت مهدی(عج)، جلد ۲، ص ۳۳۸ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
سخت‌ترین قسمت ایمان، ایمان به امام‌زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است. ✅ قبل‌تر اشاره شد که ایمان آوردن چقدر سخت است. ✨ قرآن می‌فرماید: " بعضی‌ها وقتی می‌خواهند ایمان بیاورند، جانشان به حلقومشان می‌رسد." خود ایمان آوردن چقدر سخت است. سخت‌ترین جای ایمان، ایمان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. چون ایشان غائب هستند. 💠 خود امام را وقتی بودند‌، قبول نمی‌کردند. چه بسا جلو چشمشان معجزه می‌آوردند، ولی قبول نمی‌کردند. ✳️ امیرالمؤمنین علی علیه السلام، فرمودند: "راه‌های آسمان را بهتر از راه‌های زمین بلد هستم؛ هر چه سوال دارید، بپرسید" این همه با او دشمنی می‌شود؛ حال امامی که ۱۲۰۰ سال از او کسی خبر ندارد کجاست، حالا شما به ایشان ایمان بیاورید و فتنه‌هایی که پشت سرهم در حال رخ دادن است و مدام سخت‌تر هم می‌شود، با این حال پای ایشان بمانید، به چه چیزی ایمان بیاورید! پیغمبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم نشسته بودند، فرمودند: "چقدر دلم برای یارانم تنگ شده است." گفتند: ما که یارانت هستیم، کنارتان نشسته‌ایم دلتان برای که تنگ شده است؟ حضرت فرمودند: "یارانی که در آخرالزمان می‌آیند، برای یاران مهدی‌ام، ایمان می آورند؛ به سیاهی روی سفیدی، به نوشته روی کاغذ ایمان می‌آورند؛ آن‌ها یاران من هستند. دلم برای آن‌ها تنگ شده است." ❇️ پیغمبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم این اصحابی که خیلی‌هایشان بدری و اُحدی و خیبری هستند، اینها کنارشان نشسته‌اند، می‌فرمایند دلم برای آن‌ها تنگ شده است. شما بروید درس ایمان را از آن‌ها یاد بگیرید. 📎 برگرفته از جلسات «پای مهدی بمان» استاد امینی خواه ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔰روزی از عارفی سؤال شد چرا ما امام زمان را نمی‌بینیم؟ عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان می‌توانید مرا ببینید؟ شاگرد عرض کرد خیر، نمی‌توانم ببینم. عارف فرمود: چرا نمی‌توانی من را ببینی؟ شاگرد گفت: چون پشت من به شماست. عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمی‌توانید امام زمان را بینید؟! 😔چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانی‌ها به امام زمان پشت کرده‌ایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم😭 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌷 گناهانی که انسان را در زنجیر می کنند🔗 : کسی که گناه می کند . موفق به خواندن نماز شب نمی شود. شخصی خدمت امام صادق علیه السلام رسید . 💯و عرض کرد : " من هر شب تصمیم می گیرم که نماز شب بخوانم. اما موفق نمی شوم. چرا؟ خیلی دلم می خواهد اما نمی شود. " به قول بعضی ها ساعت هم کوک می کنم. اما بلند می شوم و 🌴ساعت را خاموش می کنم. و دوباره می خوابم. حضرت علیه السلام یک عبارتی فرمودند که خیلی موعظه دارد. فرمودند : " قید تک ذنوبک . " ❄️" گناهان تو را در قید و زنجیر کرده اند. تو مرتکب گناه شده ای. به همین خاطر هم موفق به نماز شب نمی شوی. " دیده اید پای ادم را که زنجیر کنند. دیگر نمی تواند راه برود. یکی از اولیای خدا می گفت : " یک مکروه از من سر زد. 💠شش ماه. موفق به نماز شب نشدم. " یک مکروه انسان انجام دهد. توفیق نماز شب از او سلب می شود. یزید هم موفق به نماز غفیله نشد. " 📗🖍( ایت الله مجتهدی تهرانی. ) ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت12 ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت13 به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود. یه نگاه به اتاقم انداختم. دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..! تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم. نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود. اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم. نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم. به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم. تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم. اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم. با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم . یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود. همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد. اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم. با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله. بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل. بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم. به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم. وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود‌. با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم...... به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود. گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم. --سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟ --سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟ --خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت! منم دارم میام خونه. از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد. با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم. --عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم. روی تخت نشستم. --سلام مامان خانم. یه وقت نگی من یه پسر دارما؟ با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود. --عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟ اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟ خندیدم و دستشو بوسیدم. --شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟ با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد. سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم مامانم از تو آشپزخونه صدام زد. --کجا حامد؟ نکنه.......... حرفشو خورد و چیزی نگفت. از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم. ولی کاری نمیتونستم بکنم. از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....! مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم. وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن. باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم. تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن! من راه خودم رو انتخاب کرده بودم. ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم. سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم. همونطور که سرم پایین بودصدای پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم. --عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟ --ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه...... هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده. درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟ خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....! تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد. --پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع. با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم --چشم.......! 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت13 به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود. یه نگاه به اتاقم انداخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت14 اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم. حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...! نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم. در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم. در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم. همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم. انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن! همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم. پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه. --شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید. --باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟ --نه خاله این چه حرفیه مراحمید. با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم. وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم. دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد! به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان. اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم! خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم. لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد! چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟ چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟ چرا اون شب گفتم همسرشم!؟ کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم. سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد. --سلام. آقای رادمنش؟ --سلام بله بفرمایید. --از بیمارستان تماس میگیرم. راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید. اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید. تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا! گوشیو که قطع کردم. کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی......... از فکرم عصبانی شدم. باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من! الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم. از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم. روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید --مامان راستش من میرم پیش بابا. شام هم با بابا بیرون میخورم. --وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته! خالم حرف مامانم رو قطع کرد --خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم. --برو خاله جون مواظب خودت باش. مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم. توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد. ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد. ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم. آدرسو واسه بابام ارسال کرد. همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد. --الو ساس.... --سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ --ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن. کلافه و عصبی ادامه داد --آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟ --باشه، آدرسو واسم بفرس. خواستم قطع کنم --راستی امشبو که هستی؟ منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم..... --حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم. --نه ساسان. با گیجی پرسید --نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟ --نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم...... ادامه حرفمو خوردم. --باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها! اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد. فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز! غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم. از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت. --هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟ از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم. جدی و با لبخند جوابم رو داد. --خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟ با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه. --اول غذا. غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸