eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
اقا من تو کار کفن و دفن هستم یه روزاوایل تابستون بود یه مرده میانسالو غسل میت دادن تا یکی ازدختراش ازراه دور برسه آوردن خونش گذاشتن😢😢 منم کفنش کردم و با چندنفری از خانوادش دورش نشستیم شروع به خوندن قران کردیم سکوت عجیبی بود🤫🤫 یه لحظه دیدم اون پارچه ای که روی جنازه هست داره تکون میخوره 🤔🤔 گفتم شاید من توهم زدم دوباره سرمو آوردم بالا دیدم همه دارن قرآن میخونن سرشون پایینه باز این پارچه روش تکون خورد دیگه ترس برم داشت داد زدم زنده هست زنده هست همشون با جیغ وفریاد ازترس پریدن توحیاط فقط من موندم وجنازه اگر منم فرار کنم چون آدم شناخته شده ای هستم حسابی سوژه میشم همینطور که ایستاده بودم دیدم وای اینکه بادپنکه هست که ازپشت پرده داره میزنه وپارچه روجنازه روتکون میده .خیییلی خندم گرفت .🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 دوباره همشونو صدازدم وماجراروتوضیح دادم بماند که بچه هاش چقدر فحشم دادن😂😂🤦‍♂🤦‍♂ ⭕️ @dastan9 🌺💐
🍃تجسم اعمال در قبر روزى شيخ بهائى به ديدار شخصى كه از اهل معرفت و بصيرت بود و در كنار يك قبرستان در اصفهان منزل داشت مى رود. شيخ بهائى به دوستش مى فرمايد: روز گذشته در اين قبرستان كنار خانه شما امر عجيبى را ديدم كه جماعتى ميتى را در گوشه اى از اين گورستان دفن كردند، پس از چند ساعت كه گذشت و همه از قبرستان خارج شدند، بوى بسيار خوش و معطرى به مشام من خورد كه با عطرهاى دنيا قابل قياس نبود بسيار تعجب كردم كه اين بوى عطر از كجاست ؟ به اطراف نگاه كردم ، يكباره جوان زيبا رويى را ديدم كه به سمت آن قبر مى رفت كم كم از ديده گانم محو شد. طولى نكشيد كه بوى متعفن و بدى به مشام من رسيد كه از هر بوى گندى در دنيا بدتر بود، باز متعجب شدم به اطراف نگاه كردم ، سگى را ديدم كه بسوى همان قبر مى رفت و سپس ناپديد شد. همينطور بحالت تعجب ايستاده بودم كه ناگهان همان جوان زيبا از طرف آن قبر برگشت ولى بسيار مجروح و زشت شده بود. به خودم جراءت دادم كه بسوى او بروم و سؤ ال كنم ، به كنارش رفتم و گفتم حقيقت امر را براى من روشن كن . گفت : من عمل صالح اين ميتى بودم كه الان شما شاهد دفن او بوديد و من در كنارش بايد مى بودم كه ناگهان ، سگى وارد قبرش شد كه همان اعمال زشت و ناشايست او بود و چون گناهان او بيشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله كرد و مرا از قبر، بيرون انداخت ، و الان همان سگ با او هم نشين است . ⭕️ @dastan9 🌺💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت27 حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم در مقابل زبان او کم می آوردم . بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود . از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ... اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود عاطفه روز به روز بیشتر خودش را شبیه به من می کرد .نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد . کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد. آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد . عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه . اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت . اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ... روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد : مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ... تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ... فقط ... می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ... همیشه از همچو روزی میترسیدم . از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت . تردید همه ی وجودم را گرفته بود ... اما جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود... فقط گفتم : _ به فکر زندگیت باش ... معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ... بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید ،در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است . من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم . یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند . تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند . همین مکالمه تلفنی شیرین را آتش زده بود . فردایش خبر بارداریش را شنیدم . اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند . به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ... ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ... تیر خلاص زده شد ... آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ... وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند . برای من همانجا پشت تلفن شیرین مرد ... دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ... به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ... آنجا متوجه شدم که او هم از من دل کنده است آنقدر به هم ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود . دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ... فقط کار و کار و کار ... از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ... به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم . رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت جدی می شد . در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود . اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ... وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ... هنوز در خواب و بیهوشی بود ... با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم . دلم برایش تنگ شده بود ... این شیرین ریزنقش لعنتی روزی همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود. (مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم) ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت28 وقتی که به هوش آمد خیره نگاهش می کردم ... حتی اگر یک لبخند می زد ... یا یک اشاره می کرد ... با همه بدیهایش به پایش می افتادم . اما فقط نگاهم کرد ... سرد و خشک و بی احساس ... او مرا نمی خواست ... سردی نگاه او خاطره ی مستی و آن شب لعنتی را به یادم آورد ، با خودم تکرار کردم : من شیرین خیانتکار را نمی خواهم ... ...بعد از فوت پدرم هنوز نتوانسته ام خودم را پیدا کنم. دخترهایم را دیر به دیر می بینم. از طرفی تنهایی حسابی آزارم می دهد. عاطفه در شرف ازدواج هست و آخر ماه مراسم کوچکی خواهند گرفت ، برای دوستم خیلی خوشحالم چرا که هر دو بهم علاقمند هستند و طی این مدت به خوبی همدیگر را شناخته اند. شرکت هلند را به آن دو سپردم و خودم فقط شرکت تهران را مدیریت میکنم. داستان این زندگی از زبان مسعود به زمان حال رسیده بود ، مسعود ادامه داد... +خانم کشاورز ! شیرین خوب کاری کرده که پیش مشاور آمده ، لطفا کمکش کنید تا حالش بهتر بشه. از زندگی ما چیزی نمونده ، اما می خوام تکلیفو مشخص کنم تا من راحت تر بچه ها رو ببینم و شیرین هم برای ادامه ی زندگیش برنامه ریزی داشته باشه. _آقا مسعود من به خانومتون قول دادم که برای احیای این زندگی تلاش کنم ، با شنیدن حرف های شما ازتون می خوام شما هم نظرتون رو بهم بگید ... اگر شرایط مناسبی پیش بیاد آیا دلتون می خواد این زندگی حفظ بشه؟ +شیرین دیگه منو نمی خواد با همه ی وجودم این رو حس کردم و... هنوز قضیه خیانتش در هلند برام حل نشده.... _پس هنوز تردید دارید.... می خواید یه جوری از این تردید خارج بشید؟ +حتما... چی از این بهتر؟ _کار شیرین برای اعتماد به من راحت تر بود چون از طریق ‌دوست مورد اعتمادش مرا انتخاب کرده بود اما از شما هم می خواهم یک مدت کوتاهی به من فرصت بدید تا به روش خودم پیش برم و تلاشمو انجام بدم بقیش رو هم می سپاریم به خدا... مسعود سرش پایین بود و فکر می کرد بعد از مکثی گفت: +موافقم هرچند زیاد امیدوار نیستم... می ترسم وقت شما هدر برود... _نگران نباشید حتی اگر در نهایت این زندگی به طلاق برسه ، یک طلاق عاقلانه خیلی بهتر از زندگی پرتنشه ... طلاق با فکر و درست می تونه برای ادامه ی زندگی به هر دو کمک کنه اما اگر طلاق با تردید اتفاق بیفته هر دو صدمه خواهید دید. من تلاشمو می کنم... شیرین خانم قول همکاری دادن اگر شما هم کاملا موافقید بسم الله بگیم ... +نمی دونم چرا...!!! اما فکر می کنم می تونم زندگیم رو دست شما بسپارم ... ان شاالله که خیره... یاعلی آقا مسعود رفت... مذهبی تر از چیزی شده بود که فکر می کردم، چند ساعت بعد برای آقا مسعود پیغام صوتی ارسال کردم و بعد از تشکر از آمدنشان خواستم که به ۳سوالی که به شیرین هم داده بودم پاسخ دهد : ۱-اشتباهات خودش را در خراب کردن این زندگی بنویسد. ۲-اشتباهات شیرین را بنویسد. ۳-چه کارهایی انجام می داد این زندگی به اینجا نمی رسید؟ هر دو بعد از یکی دو روز پاسخ هایشان را برایم ارسال کردند ، پاسخ ها دقیقا با چیزی که فکر می کردم مطابقت داشت. قبل از هر اقدامی باید قضیه شب جهنمی هلند را مشخص می کردم از شیرین خواستم که حضوری ببینمش شیرین برایم تعریف کرد که : + آن شب به دعوت یکی از افراد طرف قرارداد به آن مهمانی دعوت شدیم،از شرکت ما هیچ کس شرکت نکرد،آن ها رد کردن اینجور دعوت ها را تلقی می کنند،برای همین من تنها به آنجا رفتم. مهمانی خوبی نبود همان لحظات اول متوجه شدم که نباید می رفتم از روی سیاست کاری کمی نشستم. هیچوقت لب به مشروب نزده بودم . آن شب هم آن دعوت را رد کردم،نوشیدنی دیگری به من تعارف کردند که من واقعا نمی دانستم اثر مست کنندگی دارد ، از روی کمی اطلاعات در آن دام افتادم و آنرا سر کشیدم. اما همینکه احساس کردم حالم دارد تغییر می کند با یکی از همکارانم تماس گرفتم و به خانه ام رفتم. تا به حال هیچ وقت به جز مسعود مردی به حریم من نزدیک نشده و از این بابت خدا رو شاکرم. خیالم راحت شده بود ، از شیرین خواستم این قضیه را در فایل صوتی برایم ارسال کند تا تحلیلش کنم وقتی فایل ها را گوش کردم و به نظرم مناسب رسید ، برای آقا مسعود ارسال کردمش. از او خواستم که با دلش گوش کند و جوابش را به من بگوید. مسعود به فاصله چند دقیقه ‌بعد تماس گرفت. ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💜🌱 امام‌زمان عج|♡ ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند  •{بحار، ج ٥٣، ص 175}• ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 08 February 2022 قمری: الثلاثاء، 6 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️7 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️9 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️19 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️20 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
🔴 جنس آدم‌ها ✍هر وقت خواستی «پارچه‌ای» بخری؛ آن را در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن، اگر «چروک» برنداشت، «جنس خوبی» دارد. آدم‌ها نیز همينطورند! آدم‌هايی كه بر اثر فشارها و مشكلات، اخلاق و رفتارشان عوض می‌شود و «چروک» برمی‌دارند، اينها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به آنها، به هیچوجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود. 🔰 مراقب انتخاب آدم‌های اطرافمان باشیم، هرکسی لیاقت هر چیزی را ندارد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ 🔴 شیعه واقعی ✍ امام کاظم ‌علیه السلام در گلایه از شیعیان فرمودند: لَو مَيَّزتُ شِيعَتِی لَم أجِدهُمْ إلَّا وَاصِفَةٌ، وَ لَو اِمتَحَنْتُهُمْ لَما وَجَدتُهُمْ إِلَّا مُرتَدِّين، وَ لَو تَمَحَّصْتُهُمْ لَما خَلَصَ مِنَ الْألفِ وَاحِد، وَ لَو غَربَلْتُهُمْ غَربَلَةً لَم يَبقَ مِنْهُم إلَّا مَا كانَ لِی، إنَّهُمْ طَالَ مَا اتَّكَوا عَلى الْأرَائِِک، فَقَالُوا نَحنُ شِيعَةُ عَلِيّ علیه السلام، إنَّما شِيعَةُ عَلِيٍّ علیه السلام مَنْ صَدَّقَ قَولَهُ فِعْلُه. اگر شيعيان خود را جدا و مشخص کنم، در میان آنان جز زبان آور ( اهل حرف ) نیابم. اگر آنان را امتحان کنم، آن ها را نخواهم یافت جز از دین برگشته ها. اگر آنان را در بوته آزمایش گذارم، از هزار نفر يک نفر خالص پیدا نشود. اگر آنان را غربال كنم، جز آن چه نزد من است، در غربال نماند. آنان مدت‌هاست، که بر پشتی ها تکیه زده اند و می‌گویند: ما شيعه امیرالمؤمنین علیه السلام هستيم؛ درصورتی که شيعه امیرالمؤمنین علیه السلام فقط كسی است كه اعمال او، گفتارش را تصديق كند. 📚 كافی‏، ج ‏۸ ، ص ۲۲۸ ⭕️ @dastan9 🌺💐
گنج هاي نيكويي سه تا است: ١-پنهان داشتن عمل ميخواي به يك مستحقي براي عروسي دخترش قالي بدهي مخفي كن و آبرويش را نريز،به در و همسايه نگو. ٢-شكيبايي در برابر سختي ها داغ اولاد ديدي و يا مثلا ورشكست شدي ؛به خودت فشار نيار اعصابتو خرد نكن صبر كن صبر و ضفر هردو دوستان قديم اند/ براثر صبر نوبت ضفر آيد ٣-كتمان مصائب آدم مصائب خودشو نگويد ؛مثلا اگر طرف شهيد داده است راه نرود و بگويد كه من شهيد داده ام (بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني) براي نشر بيشتر بيانات آيت الله مجتهدي تهراني مطالب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید. ⭕️ @dastan9 🌺💐
بسم رب الشهداء والصدیقین سلام علیکم *🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید؛ تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده ، و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!! 🌷تعدادی از خشن ترین بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند؛ رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو درآوردن و با کابل بهش زدند؛ و بعد از اینکه بی حال شد؛ انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار، اونا اجازه نمی دادند؛ ‌ تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند؛ و با کابل می زدند؛ ‌ که شیشه ها توی بدنش فرو برند؛ ‌ به اینم اکتفا نکردن، و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد؛ و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود. باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد؛ آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد؛ و از شدّت درد ناله می کرد؛ که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد؛ ‌ و خفگی مزید بر علت شد؛ و همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد؛ و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت؛ و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! حالا یه عده چسبیدند به و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند.😔😔😔 🌷شهدا را یاد کنید باصلوات تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) یاد کنند🌹🤲 ☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است. ☝☝☝ 🌹🌹سلام بر شهدا🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺
🌹مشاهده عجیب ملائکه و باغ و بوستان ِ برزخی 🌸شیخ حسین تبریزی که یکی از شاگردان سیّد بحرالعلوم بود روزی هنگام غروب آفتاب ، زمانی که در وادی السّلام نجف بوده است و قصد داشته که وارد قلعه ی نجف شود ، می گوید : ☘" در اثنای راه ، جمعی را دیدم بر اسبان تیز رو ، سوار شده و در پیش روی آن ها سواری بود در نهایت حسن و جمال ، من گمان کردم که یکی از آن ها مانند آقا سید صادق که یکی از علمای آن زمان بود و یکی دیگر شیخ محسن برادر شیخ جعفر می باشند لذا آنها را به اسم صدا کردم و به آنها سلام نمودم. جواب سلام مرا دادند و گفتند: 🌱"ما آن دو نفری که نام بردی نیستیم ، بلکه ما از ملائکه هستیم که به این صورت در آمده ایم و آن شخص خوش سیمایی که جلوی ما است یکی از صلحاء اهل اهواز است که او را باید به این مکان شریف برسانیم خوب است تو هم با ما بیایی " 🌿 باکمال تعجب وحیرت با آنها رفتم تا به مکان وسیعی رسیدیم که دارای هوای خوب و مناظر عالی بود که مثل آن را ندیده بودم. ✨ملائکه از اسبهای خود به زمین فرود آمدند و رکاب آن اهوازی را گرفته ، او را در باغی پیاده کردند که دارای قصری بود که به اقسام فرشها مفروش بود و از هر گونه زیور و زینت از حریر و استبرق ، آراسته و در اطراف همان موضع ، مشعلها افروخته و قندیلها آویخته بودند. پس آن اهوازی را در صدر آن مجلس نشانیدند و به افسام ملاطفت به او تهنیت گفتند. پس سفره ای انداختند که در آن همه قسم میوه جاب بود. 💫آن شخص شروع به خوردن کرد و من هم امر به خوردن نمود. من هم از آنها خوردم. پس به من فرمود : 🌷"ای مرد صالح ! آیا می دانی که سبب نشان دادن این منظره در این نشات برای تو چیست؟ گفتم " نمی دانم " گفت " سرّش این است که پدر تو ، دو مَن گندم از من طلب داشت ، نشد که در دنیا به او بدهم . چون خدا خواست مرا بیامرزد و درجه ی مرا کامل فرماید ، مقام مرا به تو نشان داد تا دین تو را اداء کنم و بری الذّمّه از پدرت شوم. یا از من بگذر و یا حقّت را از من بگیر." 🍃یکی از آن ملائکه به من گفت " عبای خود را بگشای " پس مقداری گندم در آن ریخت و گفت " به حق خودت رسیدی " 💥ناگاه تمام آنها از نظرم غائب شد و عبا و آن مقدار گندم در دست من ماند. آن را به منزل آوردم و تا مدتها از آن گندم می خوردم و تمام نمی شد ولی وقتی سرّ آن را برای دیگران بیان کردم ، آن گندم ها تمام شد. 👈این شخص اهوازی عالم نبود ، بلکه مرد عوامی از طایفه شیعه بود که محبت و دوستی زیادی به اهل بیت پیغمبر علیه السلام داشت و کاسبی بود که در ایام سال از عایدی خود ، پولی جمع می کرد و در دهه محرم ، صرف عزاداری و اطعام مجالس حضرت سیدالشهداء علیه السلام می نمود و چراغ در مجالس عزاداری را روشن می کرد و شربت می داد. ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ✍پیامبر اکرم (ص) فرمود :من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟ گفت : بلی یا رسول الله بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد .... و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل کفران مردم ). 💫 پیغمبر فرمودند : " آن گوهر ها چیست ؟" عرض کرد : ◀️دفعه اول که نازل بشوم برکت را . ◀️دفعه دوم رحمت را . ◀️دفعه سوم حیا را از چشم زنان . ◀️دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان. ◀️دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین . ◀️دفعه ششم صداقت را از دل دوستان . ◀️دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا . ◀️دفعه هشتم صبر را از دل فقیران . ◀️دفعه نهم حکمت را از دل حکیمان. ◀️دفعه دهم ایمان را از دل مومنین. ✳️هر گاه خداوند غضب نماید، عذابی بر ایشان نازل نکند . ♨️به جایش نرخ های آنان گران می شود ♨️و عمرهای ایشان کوتاه می گردد ♨️تجارتشان سود نمیکنند ♨️و میوه هایشان نیکو نمی باشد ♨️نهرشان کم آب وباران برایشان دریغ می گردد ♨️و اشرار بر آنان مسلط می گردد. 📚 مناقب آل بیت النبی المختار(ص)، ص۱۰۷، نشر رضی، قم. ⭕️ @dastan9 🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥غیبت پشت سر مومن ! 🎙 🌺توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علي (ع): 👈بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند، برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان. 👈زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد ! 👈در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند. 📙نهج البلاغه ص 56 خ ۴۳ ⭕️ @dastan9 🌺💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاور💗 قسمت29 نفسش به شماره افتاده بود: +نمی دونم چی باید بگم... خدا خیرتون بده خانم کشاورز ... هر چند اشتباهات شیرین خیلی زیاده و یکیش می تونه یه زندگی رو تموم کنه و کلا رفتنش به اون مهمونی کم اشتباهی نیست،اما از اینکه از زبونش شنیدم که چقدر همیشه به من وفادار بوده ، برام با ارزشه. خانم کشاورز بقیه کارو به خودتون می سپارم از طرف من تام الاختیارید. از آقا مسعود خواهش کردم دیگه هیچ وقت موضوع خیانت شیرین تو بحث ها مطرح نباشد و برای همیشه همین جا تمام شود ، او هم پذیرفت. در پاسخ های شیرین و مسعود چیز مشترکی بود و آن هم این که هر دو تعداد اشتباهاتی که برای خودشان نوشته بودند خیلی کمتر از تعداد اشتباهات طرف مقابلشان بود. و مطلب مشترک دیگر این بود که هر دو به نکات خوبی اشاره کرده بودند که اگر انجام می دانند زندگیشان حفظ می شد اما این نکات هم کامل نبود. تصمیم گرفتم جلسه بعدی را به صورت مشترک برقرار کنم اما به هیچ کدام اطلاع ندادم. اول آقا مسعود رسید تا چای بنوشد شیرین هم وارد شد ، کمی هر دو دست و پایشان را گم کرده بودند ، همزمان به هم سلام دادند ، شیرین کمی معذب شد و این در چهره اش مشخص بود ... مسعود هم همینطور و از تکان های سریع پایش می‌شد فهمید که چه اضطرابی دارد. من شروع به صحبت کردم: _می دونم که از دیدن هم شوکه شدید اما از اینکه به من اعتماد کردید ممنونم و بدونید که برای گرفتن تصمیم نهایی این ملاقات ها ضروری هستند. اگر موافق هستید شروع کنیم ؟ آقا مسعود گفت : +خواهش می کنم لطف می کنید شما. شیرین با صدای گرفته گفت : _ممنون از شما ... هر دو گاهی تند و گاهی عمیق نفس می کشیدند. لحظه ای به این فکر کردم که خدایا سرنوشت یک زندگی ۱۰ساله با دو فرزند فقط به مویی بنده ، شاید همین جلسه و حرف هایی که می خواد زده بشه... خدایا کمکم کن.... گاهی شدت احساس مسئولیت به قدری زیاد می شود که فشارش را روی قفسه ی سینه ام احساس می کنم اما همیشه به لطف خدا یقین دارم و فقط به پشتوانه او شروع می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم من با شما دو نفر مفصل صحبت کردم ، هر دو آنالیز شخصیتی شدید ، و هر آنچه که باید می دانستم پرسیدم. حالا دو تا برگه به دست شما می دم و می خوام با دقت بخونید... ...برگه ها را به دستشان دادم . پاسخهای هر دو را که برایم ارسال کرده بودند در دو برگه پرینت گرفته بودم پاسخهای شیرین را به دست مسعود دادم و پاسخهای مسعود را به دست شیرین. _ لطفا 5 دقیقه به نوشته های این برگه خوب فکر کنید و بعدش نظرتونو بهم بگید . 5 دقیقه برای من خیلی کند گذشت. در یک لحظه هر دو شروع به صحبت کردند. شیرین همانطور که اشک می ریخت تند تند حرف می زد و آقا مسعود در حالیکه سعی می کرد خودش را کنترل کند اما عصبانی بود ، گفتم : _خواااهش می کنم ... یکی یکی لطفا شیرین شروع کرد : _ببینید خانم کشاورز چقدر راحت همه تقصیرها رو انداخته گردن من ؟؟!!! از نظر مسعود مقصر اصلی من هستم ... مسعود خان برای تک تک این اشتباهاتی که انداختی گردن من بااااید جواب بدی که چرا ... آقا مسعود پرید وسط حرفش : +شما برگه ی خودتو نگاه کردی ؟؟؟ یه لیست بلند بالا رو انداختی گردن من !!! شیرین می خواست جواب بدهد که من مانع شدم : _ لطفا هر دو به این چیزی که میگم خوب دقت کنید . اغلب زوجین موقع مشکل و قهر ، طرف مقابلو مقصر میدونن و نمی خوان سهم ایراد خودشون و سهم اشتباهاتشونو بپذیرن ، برای همینه که شما تعداد ایراداتی که از طرف مقابلتون گرفتید خیلی بیشتر از تعداد اشکالاتی هست که از خودتون نوشتید . اگر هر کدوم از شما سهم اشکال خودشو از وسط برداره راه ما آسون تر میشه. حالا ازتون خواهش می کنم بیایید با یک دید دیگه به این برگه ها نگاه کنید بدون تعصب و بدون عصبانیت ... اگر با این دید به برگه ی دستتون نگاه کنید می بینید که میشه روش فکر کرد و هر کدوم که انصافا درست بود پذیرفت . دلم می خواد قبل از هر چیزی شما دو نفر با انصاف پیش برید نه با احساسات ، اینجا قرار نیست کسی به عنوان گناهکار و مقصر شناخته بشه یا کسی تبرئه بشه ، از نظر من هر دو مقصر هستید پس نیازی نیست که خودتونو به من اثبات کنید . با حرفهای من عقب نشینی کردند و به صندلیهایشان تکیه زدند. آن جلسه ما حدودا 3 ساعت طول کشید با هم نظرات طرفین را بررسی کردیم . بعضا صدایشان بلند می شد . آقا مسعود گاهی قدم می زد و گاهی می نشست . من هر جا لازم بود ... راهنمایی نیاز داشتند ، انصاف را یادآوری می کردم . من به هدفم رسیده بودم . هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند. نمی خواستم بیشتر از این جلو بروند ... برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ... تا همینجا کافی بود ... برای همین
بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا . هر دو تازه گرم شده بودند. دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم. در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم . در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم. هدف اولم محقق شده بود : 1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود . حالا نوبت مرحله ی دوم بود : 2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات. و گام آخر : 3_ارائه راهکار عملی. نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم. اینبار باید با هر کدام به تنهایی صحبت می کردم . با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم . + کجا برم خانوم کشاورز ؟ _برو ....
به سمت شمال تهران ... تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت : +ممنونم خانم کشاورز ... جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ... _ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ... عجله نکن ... شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ... ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ... هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند . از دور غار مشخص شد ... غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ... سرش را پایین انداخته بود ... شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود . درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم . _شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ... کسی در غار نبود ... گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد. من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم . کم کم صدای گریه اش بلند شد ... بلند تر ... فریاد شد ... نگاهش نمی کردم ... باید تخلیه می شد . نزدیک در غار ایستادم ... صدایش در غار می پیچید : خدا مهربونم ... تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟ پس من رو سیاه چی ؟؟؟ چرا ولم کردی خدا ؟؟؟ من همون شیرین تو هستم ... همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ... کجا گمت کردم ؟؟ کجا گم شدم ؟؟ به چی فروختمت ؟؟ از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ... چادرم را به صورتم کشیدم و با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم . چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد. شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت . کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ... من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم . حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ... ...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود. _شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم. +خوبم... بفرمایید -یه کم تو برام حرف بزن ... +چی بگم ... چی دارم بگم ... احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ... مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه... بچه هام چی میشن؟ نمی دونم ... چی بگم واقعا ... خدا انگار مرا فراموش کرده... نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود . _شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر . +نعمت... خب... جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ... مکثی کرد... ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت30 _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت .. شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد. ادامه دادم : _زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو نباید مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره امید های دیگه ای هم داره و عشق های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش،هنرش،کارش.... شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟ شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد. _امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم:مبهوت نگاهم می کرد _چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه تغییر کرد؟ با هیجان و حق ‌به جانب گفت: +می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ... _موند؟؟ آیا تونستی شوهرتو حفظ‌ کنی؟ +خب نه... _حرف‌من همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از خودت دوست داشتی، و‌ این بزرگترین اشتباهت بود.تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی . اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی،هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر حس خوبی نداشته باشه به زودی ‌غم و پشیمانی و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس خوبی داشته باشه اوضاع فرق می کنه. تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت منفی بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شد‌ی و عزت نفست هم کمتر شد. +خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟ _دقت کن ! گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس‌ خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه. +بله مسعود به خدا نزدیک تر شد.... تغییر کرد ... من از خدا دور تر شدم... عوض شدم... +خدا به بنده ش ‌از‌ مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی. اشک های شیرین از ‌گوشه ی چشم هایش می چکید،حرفم را زده بودم ،حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند،اگر شیرین پیدا می شد کار تمام بود. می ماند آموزش مهارت ها و سیاستهای زنانه که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم. _عزیزم مرد و باید با زبان عشق به زندگی پایبند کرد،مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ... راستی یه سوال : چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟ +اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من دیر فهمیدم . و شاید اون نتونست بهم حالی کنه. _شیرین یه جمله می گم امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی تو خیانت کردی شیرین... البته نه به مسعودخیانت شیرین به خودش بود...تو به خودت به شخصیت خودت ... به آرمان هات خیانت کردی هق هق گریه اش بلند شد.... _می خوام خودتو دوست داشته باشی به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی در میان گریه هایش گفت تنهایی چطور؟ تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی‌ که دوستت دارند باهات هستن. هنوز زود بود اصل مطلب را بهش‌ نگفتم . موقع خداحافظی‌ گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد.پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟ کمی مکث کرد... اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود. دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه،بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه،با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز
یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت،بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی،با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد،سپرده بودم موقع
رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند،پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود،هنوز زخم های زیادی بود که باید ترمیم میشد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما هرچه بود ،این پروژه هم به ساحل آرام رسیده بود.پشتیبانم پیام گذاشته بود که :مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⚜پایان⚜ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 فلسفهٔ غیبت ❓چرا مردمِ دیگر زمان‌ها امام و پیامبر داشتند اما مردم آخرالزمان، از برکات حضور امامشان محروم‌اند؟ 🔰 غیبت و پنهان‌زیستی تنها اختصاص به امام زمان ندارد، بلکه تعدادی از پیامبران همچون نوح، ابراهیم، یوسف، موسی، عیسی و... نیز دارای غیبت بوده‌اند. 🔹 غیبتِ امام زمان «سرّی از اسرار الهی است»*۱ که علت اصلی آن پس از ظهور آشکار خواهد شد، اما در روایات به برخی از حکمت‌های غیبت اشاره شده است: ✅ غیبت برای حفظ جان امام زمان است، زیرا در صورت کشته شدنِ آخرین ذخیرهٔ الهی، زمین از حجت خدا خالی می‌ماند. ✅ امام مأمور به قیام و ترک تقیه است و اگر غیبت نمی‌کرد همانند اجدادش، راهی جز پذیرش بیعت حاکمان یا شهادت نداشت. ✅ همچنین غیبت امتحان و آزمایشی است تا میزان ثبات قدم، صداقت و ایمان افراد سنجیده شود... 💢 از طرفی نباید فراموش کنیم که عدم حضور امام در میان ما به معنای بدون راهنما رها شدن مردم نیست. در دوران غیبت در کنار هدایت باطنی امام زمان، عالمان دین و مجتهدان عادل [به خواست امام] وظیفهٔ هدایت مردم و زمینه‌سازی ظهور را برعهده دارند. 📚 ۱- کمال‌الدین و تمام النعمه، ج ۱، ص ۴۸۲ ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 09 February 2022 قمری: الأربعاء، 7 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ارسال نامه مامون به امام رضا علیه السلام برای ولایت عهدی، 200ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️6 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️8 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️18 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️19 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ✍️ تفاوت در نگاه انسان‌ها انسان‌های صادق به صداقت حرف هیچ‌کس شک نمی‌کنند و حرفِ همه را باور دارند! انسان‌های دروغگو تقریبا حرف هیچ‌کس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می‌گویند. انسان‌های امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند. انسان‌های ناامید همیشه آیه یاس می‌خوانند. انسان‌های حسود همیشه فکر می‌کنند که همه به آن‌ها حسادت می‌کنند. انسان‌های حیله‌گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند. انسان‌های شریف همه را شرافتمند می‌دانند. انسان‌های بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است. ذات خودت هر جور باشد با همان چشم بقیه را می‌بینی، پس به جای انتقاد، اول ذاتت را درست کن. ⭕️ @dastan9 💐🌺
نام :مرتضی نام خانوادگی : صادقی کتی نام پدر : قلی تاریخ تولد : 1338/09/09 محل تولد : ورامین سن : 22 سـال مذهب : اسلام شیعه تاریخ شهادت : 1360/11/23 محل شهادت : بستان ⭕️ @dastan9 🌺💐
.نهم آذر ۱۳۳۸، در روستاي شوران از توابع شهرستان ورامين به دنيا آمد. پدرش قلي، دامداري مي‌كرد و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته ادبيات درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم بهمن ۱۳۶۰، در بستان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار وي در بهشت‌زهراي شهرستان تهران قرار دارد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
●دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .. ● " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " 🌷 ●شهادت: ۱۳۷۸/۱/۲۱ - تهران توسط گروهک صهیونیستی منافقین ⭕️ @dastan9 🌺💐