eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
✉️ 👇👇 عــااالی و تشڪـ🌷ـر از شما ☁️✨☁️✨☁️ سلام تقریبا ۱۵سالم بود که وارد فضای مجازی شدم اولش خیلی به خودم اطمینان داشتم که کار خطایی نمیکنم دختر آنچنان مذهبی نبودم ولی واسه خودم خط قرمز هایی داشتم تا اینکه یه روز به واسطه یکی از دوستام وارد یه گروه مختلط شدم از اون روز به بعد کم کم عادت کردم به این گروه و ارتباط با نامحرم داشتن دیگه یه چیز عادی شده بود برام تا اینکه با یه پسری آشنا شدم و بهم پیشنهاد دوستی داد منم اولین بارم بود وسوسه شدم اولش قبول نکردم ولی اسرار کرد منم قبول کردم و فکر میکردم اونم مث من صادقه و قصدش چیز بدی نیست منم بهش وابسته شده بودم دیگه اون دختر قبلی نبودم موهامو بیرون میریختم آرایش ،لباسای.... خلاصه تا اینکه یه روز گفت که دیگه میخواد تمومش کنه و رابطه ما خیلی جدی نیست من از اون موقع افسردگی گرفته بودم همش تو خودم بودم دیگه شاد نبودم .از اون به بعد دیگه هرکی پیشنهاد میداد قبول میکردم و بعد یه مدت ولش میکردم برام مهم نبود دوسم داره و اذیت میشه یا نه این برام یه چیز خیلی عادی شده بود دیگه که هر چند روز با یه نفر ولی در حد تلفنی ن اینکه قرار و این چیزا ولی نمازام سر جاش بود روزه اعتقاداتام اما کمرنگ شده بودن از اونجایی که تو یه خانواده مذهبی هم بزرگ شده بودم هر روز واسه وضعم تو خونه دعوا داشتیم به یه جایی رسیده بودم که خودمم از وضع خوم خسته شده بودم.به پوچی ،به هیچی،به اینکه این همه راه اومدم و چیزی گیرم نیومد چیزی که خوشحالم کنه یا اینکه بدرد بخور باشه چیزی جز یه روح خسته و افسرده که هر لحظه به فکر خود کشی بود گیرم نیومده بود .تا اینکه یه روز تو تلویزیون روضه امام حسینو میخوندن دلم گرفته بود صداش زدم گفتم من میخوام خوب شم میخوام اونی باشم که تو میخوای ولی اراده ندارم تو کمکم کن تو دستمو بگیر اونشب خیلی گریه کردم که نمیدونم چه مدت بعدش شهید حججی شهید شدن اونروز من دگرگون شدم به خودم به داداش محسن قول دادم چادری بشم و بهش گفتم یه کاری بکن واسه یکی دوروز نباشه که الحمدالله روز به روز بیشتر عاشق چادرم شدم و من این روزای خوبمو ممنون دادش محسن و تموم شهدای مدافع حرمم شهادت شهید حججی یجورایی تولد یه سالگی منم هست ❤️ ⭕️ @dastan9 💐🌺
💌 👇👇 ✴️ یه کم بلنده توی چندتا پست قرار میدم... 📨سلام... من نازنین هستم یه دختری که تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه داستان من از اونجایی شروع میشه که به مهمونی دوستانه دعوت میشیم یه شب یکی از اقوامای دورما زنگ میزنن که امشب خونه ما دعوتین بابام گفتن چشم حتما وبه اون مهمونی رفتیم ،من اون موقع دختری بودم چادری ،اهل نماز وروزه، بسیجی،درکل میشه گفت مذهبی بودم....... اون شب که به مهمونی دعوت شدیم رفتیم اونجا من اونجا با دخترشون اشناشدم اسم دختره فاطمه بود اون شب خیلی باهم حرف زدیم و خندیدم ولی باز زیاد بهم خوش نگذشت چون زیاد راحت نبودم ولی درکل بدم نبود فاطمه اون شب شماره موبایل منو خواست من رو دوتا چیز خیلی حساس بودم یکی شمارم یکی عکسم ولی دیدم به ظاهر دختر خوبی به نظر میاد منم گفتم اشکال نداره دختره شماره مو میدم باهم اشنا میشیم من شمارمو دادم و خدافظی کردیم واومدیم خونه. داشتم لباس عوض میکردم دیدم از تلگرام چند تا پی ام از طرف فاطمه برام اومده باز کردم پیامو دیدم نوشته سلام چطوری خوبی ،منم گفتم مرسی تو چطوری خلاصه یکم احوال پرسی کرد منم احوال پرسی کردم ،من اون موقع تازه تلگرام نصب کرده بودم زیاد سردرنمیاوردم زیادم با دنیای مجازی جورنبودم بیشتر کتاب میخوندم وبا دوستای بسیجیم مینشستیم و صحبت میکردیم خب داشتم میگفتم فاطمه پی ام داد گفت که گروه داری؟ گفتم نه حقیقتش من زیاد با مجازی جور نیستم . گفتن من لینک میدم حالا تو بیا ضرر نداره خوشت نیومد لفت بده من اون موقع ۱۴،۱۵‌سال سن داشتم فاطمه از من بزرگ تر بود اون ۱۸،۱۹سال سن داشت ،من به فاطمه گفتم که ببخشید میشه بگید لینک چیه لفت چیه🙁 تازه اومده بودم مجازی چیز بیش نمی دونستم گفت که ازطریق لینک میتونی بیای گروه لفت هم هرموقع دوست داشتی میتونی گروهو ترک کنی منم گفتم باشه گفت اگه بلد نیستی خودم عضوت کنم گفتم حقیقتش بلد نیستم خودت عضوم کن ،اون شب منو دعوت داد تو یه گروه ۳۰۰نفر عضو داشت گروه مختلط بود دخترو پسر قاتی😱 اولش یکم مخالفت کردم خوشم نمیومد از همچین جایی گفتم فاطمه میشه بگید چجوری لفت بدم فاطمه گفت که چرا میخوای لفت بدی حالا یکم دیگه بمون اگه خوشت نیومد اون موقع لفت بده فاطمه تو گروه منو صدا میزد و هی بامن چت میکرد که منم کشوند وسط چت کردن من عادت نداشتم شبا دیر بخوابم یعنی خانواده م کلا اینجوری بودن ولی برعکس هرشب من اون شب تا ساعت ۳،۴بیداربودم وچت میکردم تو گروه ،من اونجا موندگار شدم تا چند ماه تو اون گروه بودم دیگه داشتم وابسته میشدم کارم کلاشده بود گوشی درس و مشق وهمه رو کنار گذاشتم رابطه منو فاطمه هی بیشتر میشد هر روز چت هر روز زنگ باهم میرفتیم بیرون،و.... فاطمه اوایلش فک میکردم دختر خوبیه ولی از رو ظاهر بود فقط البته ناگفته نمونه اینا فقط اون شب اول اینحوری درموردش فک میکردم ولی کم کم دیدم انگار یه جورایی رفتار میکنه طرز لباس پوشیدنش به من نمیخوره ولی یه روز فاطمه زنگ زد به من گفت که بیا بریم بیرون گفتم باش اگه مامانم اجازه داد میام ،من هرجوری شد مامانمو راضی کردم ورفتیم قرار ما این بود که کنارایستگاه همو ببینیم چون خونه من تا اونا یکم دور بود اون روز رفتم همو دیدیم روبوسی کردیم و گفت بیا بریم پاساژ میخوام لباس بگیرم .حقیقتش وقتی فاطمه رو دیدم با اون قیافه خیلی تعجب کردم بابا این کجا من کجا ،فاطمه یه مانتو تنگ ،بایه شال که نصف بیشتر موهاش پیدا بود با یه ساپورت عینک دودی هم زده بود یه جورایی از این دختر ....شده بود اون روزم بعداز کلی خرید وگشتن با پایان رسید البته یکم هوا تاریک شده بود مامانم یکم باهام بحث کرد که چرا دیر اومدی منم معذرت خواهی کردم و گفتم فاطمه می خواست لباس بگیره یکم دیر شد وقتی اومدم خونه زود لباس عوض کردم وشام خوردم و باز گوشی رو برداشتم کل زندگیم شده بود گوشی طوری که وقتی که مهمونم برامون میومد من گوشیم دستم بود ،مامانم و دوستام میگفتن نازنین خیلی عوض شدی معلومه داری چیکار میکنی من از همه لحاظ عوض شده بودم طوری که چادر پوشیدنم جوری شد که هر وقت دوس داشتم سرم میکردم قران خوندنو کامل گذاشتم کنار نمازم گاهی وقتا میخوندم اونم از ترس پدرو مادرم چون سادات بودیم بابام تآکیدش رو نماز خیلی زیاد بود منم بیشتر وقتا بهونه میاوردم یا همش منت میزاشتم اون واسه نمازی که همیشه اخروقت خونده میشد تازه بیشتر وقتاهم کلا فراموش میشد واقعا نازنینی که اون موقع بودم دیگه نبودم کلا عوض شده بودم از همه لحاظ مسجد و بسیج روکلا کنار گذاشته بودم فقط گوشی خوانوادم تا چند هفته گوشیمو ازم گرفتن ولی اینقد شلوغ میکردم و جنگ و دعوا تو خونه راه مینداختم که بابام تعجب میکرد میگفت این چش شده هر جور شد گوشیمو گرفتم ازش یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت که به یکی از خاستگارام جواب مثبت دادم البته من ندادم بابام داد 👇👇 ⭕️ @dastan9