eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۸۲ بود مشغول درس کنار حرم مولایم علی بن موسی الرضا بودم . زیباترین سال های عمرم بود عنایت و نگاه ویژه حضرت لحظه به لحظه شامل حالم بود. توی خوابگاه مشغول حرف زدن بودیم که صدا زدن ..... تلفن داره .بدو بدو🏃🏃 به تلفن رسیدم .سلام خوب هستین خانم .....از دفتر نهاد رهبری تماس می گیرم .بله بفرمایید .شما به عنوان یکی از فعالان دانشگاه علوم‌پزشکی برای سفر به سوریه انتخاب شده اید.. باورم نمیشد .من کجا و حرم حضرت زینب کجا رفتم حرم .سلام کرم گفتم آقا جان بنده نوازی کردین منو به نیابت برای زیارت عمه جانتون می فرستین . تو پوست خودم نمی گنجیدم .با زهرا دوستم راهی شدیم فقط پنج نفر از کل دانشگاه های مشهد بودن منم جزواونا بودم . یک اردوی دانشجویی سراسرکشوری اونم به سوریه عجب حالی داشتم ..غرق در انتظار انتظار رسیدن به حرم .حرم ام المصائب بالای حرم در هواپیما طواف عشق کردیم و بای عرض ادب به حرم مشرف شدیم تمام وجودم عشق به ارباب و خواهرش بود .. انگار در کربلا بودم . هیبت حرم مولایم علی را در گنبد زینب کبری دیدم . کاش همیشه کنیز درگاهتان بمانم و ... لحظه پرواز بود لحظه عاشقی لحظه نگاه به معبود.. گنبدی که چون خورشید می درخشید ☀️☀️☀️ آنجا بود که فهمیدم زیبایی وجود سیدالشهدا چطور یارانش را مجذوب کرده بود که بی قرار شهادت در وصال معبود از هم پیشی می گرفتند. حالا من هم زیر سایه بهترین زنان عالم هستم در حرم بی بی زینب الحمدلله کما هو اهله. 💐 ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴
📝📝📝📝📝 🔖دانشجو اصفهان بودم .همیشه با اتوبوس رفت و امد میکردم . ارزو داشتم برا ی بار هم که شده با هواپیما برم. چند هفته ای پس انداز کردم و پول بلیط برگشت به اهواز رو جور کردم .دو هفته مونده بود تا پرواز دل تو دلم نبود .طوری بود که تمام بچه های خوابگاه ، فامیل ،دومادامون، خواهر و برادر و خلاصه همه ،،،هر روز میپرسیدن پروازت چه روزیه؟🛩🙊😜 بالاخره روز پرواز رسید رفتم فرودگاه انچنان ذوق داشتم درجا به عالم و ادم زنگ زدم و گفتم چند دقیقه دیگه پروازه مرتب به بابا و مامان و خانممم ، دوستام گزارش وضعیتم رو میدادم و هول شده بودم ،استرس تمام وجودمو گرفته بود سوار شدم نشستم سر صندلی ،کمربندم رو بستم. بازم زنگ زدم که الان نشسته ام و کمربند بستم🙊اعلام کردن موبایلا خاموش،در صورتی که من گوشی رو دستم گرفته بودم و سیصد و شصت درجه در حال فیلم برداری بودم .برا اخرین بار به بابا و مامان و خانمم زنگ زدم .به اجیم که اهواز بود گفتم چایی حاضر کن 45دقیقه دیگه اونجام و لم دادم واسه خودم . هواپیما روشن شد و اهسته شروع کرد به حرکت در باند فرودگاه ،سرعت گرفت ،واااااااای الانه که دیگه اوج بگیره😎😎😎،عجب ذوقی 🙊،عجب شوقی 😄✈ هنوز بالا نرفته بود که از بلندگوهای هواپیما اعلام کردن به دلیل گرد وغبار شدید در اهواز که مقصد ماست ،پرواز کنسل شده.😐😱 و هواپیما فقط ما رو مثل ی اتوبوس تا انتهای باند برد و پیاده کرد.🙈♀ حالا من😐 و تماس های داخلی و خارجی و خانوادگی ،دوست و آشنا و ....😂 🙈🙈🙈 ✍محمد ⭕️ @dastan9 🌺
📝📝📝📝📝 سلام تازه عقد کرده بودیم... دوتا خواهر دوقلو بابرادرای دوقلو😊😊 شام با دوستمون ک اونم تازه عقد کرده بودرفتیم بیرون گشتیم وگشتیم تا ببینیم کدوم رستوران یا کدوم فست فود بریم اسمارومیخوندیم تاببینیم کدوم ب دلمون میشینه😂 تارسیدیم ب فست فود"شام با ما" گفتیم اینجا همینجا خوبه تازه نوشته شام با ما اگرگف پولو حساب کن میگیمش خودت گفتی شام با ما😂 خلاصه رفتیمو یه کلی غذاسفارش دادیم رسید ب فاکتو اینجوری شدیم😳😢 مبلغ زیاد شده دبودیم ب پچ پچ افتادیم تصمیم گرفتیم از غذاها کم کنیم سرمونوآوردیم بالا ک بگیم میخواییم سفارشامونو عوض کنیم یه دفهههه خانمی ک پشت دخل بود گفت: آقای موسوی آقای فلانی برای شما حساب کردن ما😁😳😋 تونگو یه آشنا مارودیده بودو... بله حساب کرده بود خداخیرش بده اینجوری شد ک بقول یه حاج آقایی ک میگف فال خوب بزنین ماهم هی ب شوهرامون میگفتیم ببین اینم نتیجه ازدواج خداچجوری روزیتونو فرستاد بخاطر ما خانومای گلتونه هاااا😍😊 قسمت همه ی جوونا بشه الهی عشق پاک وپابرجا... یاعلی ع ✍آل سید غفور هستم باهمسرمهربانم آقای سیدموسوی😍 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 💖 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💖 💖 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 💖
🦋 دختر خانومی که در ایام فاطمیه مسیر زندگیش عوض شد ......🔻 ایام فاطمیه بود اون روز با مادرم میخواستیم بریم خرید ! نزدیک اذان بود تو محلمون هم یه مسجدِ مادرم پیشنهاد داد اول نمازمون رو تو مسجد بخونیم مخالفتی نکردم خوب یادمه یه مانتوی مشکی تنم بودُ یه شالِ مشکیُ یه کیف و کفش قرمز ! وارد مسجد شدیم نمازُ خوندیمُ امام جماعت شروع کرد به سخنرانی قشنگ حرف میزد به مامان گفتم میشه بمونیم ؟ از خداشم بود ! نشستیم .. زانوهامو بغل گرفته بودم و زل زده بودم به بلندگو از حضرت زهرا می گفت .. من حضرت زهرا رو میشناختم ولی در حد خیلی پایین در حد یه بیوگرافی ساده ! نه میدونستم فاطمیه ای هست نه میدونستم غربتی هست .. حاج آقا هنوز روضه رو شروع نکرده بود .. هنوز چراغا خاموش نشده بود ولی وقتی گفت «یا فاطمه زهرا به محسنـت قسم .. » اولین قطره اشکم سراریز شد بغضم ترکید شاید شده بودم مرکز توجه چون چادری نداشتم که باهاش جلوی صورتمو بگیرم ! دل ، راهشو پیدا کرده بود .. دیگه هیچی نشنیدم فقط صدای دلم میومد می گفت : چه فایده برای غربت حضرت زهرا گریه کنی ولی وارث حجابش ‌نباشی ؟! شده تا حالا از صبح تا شب به چیز خاصی فکر کنید ؟ شده یهو وسط کارتون زل بزنید به یه نقطه و ساعتها فکر کنید ؟! شده سر کلاس درس به تخته خیره شید و ذهنتون معطوف چیز دیگه ای باشه ؟ تمام دقایق زندگیم شده بود یک نفر ! و چادری که هنوز بهش شک داشتم شایدم بیشتر به خودم شک داشتم .. روزای آخر سال بود مثل هرسال تقویم سال جدید رو باز کردم که ببینم امسال تولدم چند شنبه میفته! چشمام چهارتا شده بود ! خیره شده بودم بهش اشک جلوی چشمامو گرفته بود .. نوشته بود « ۳۱ فروردین .. ولادت حضرت زهرا ، روز مادر » ! درست همین امسال که دیگه به عطرِ یادش عادت کرده بودم ؟! نباید معطل میکردم ... باید زودتر به خودم مطمئن میشدم .. به اینکه اینا از سر احساس نیست و واقعا تشنه چادرم ..! مادرم چادری نبود و نیست خواهرم هم همینطور حجاب دارن ولی خب چادری نه خانواده مذهبی ای هم هستیم میخوام بگم همش ، برمیگرده به عنایت حضرت مادر به محسن غریبش که اسمش قلبم رو به لرزه انداخت ... هیچوقت دیر نیست برای عوض شدن فقط آدم باید اراده کنه تغییرات بزرگ نیازمند اراده های بزرگن صداش بزنید .. مادرتونو صدا بزنید .. شک نکنید قبل از اینکه صداش کنید ، او اسم شما رو بارها فریاد زده .. ! _ نمیدونم چه اصراریه ک هرسال یه داستان واحد رو از نو بنویسم و از نو نقل کنم ! اما میدونم که هربار حرفایی هست ک زده نمیشه .. [ همچین روزی، سه سال پیش ، مسیر زندگیم عوض شد. ممنونم حضرت مادر ] ان شاء الله همه دخترای سرزمینم زهرایی بشن صلوات 🙏 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 🏴
📝📝📝📝📝 سلام من یک خاطره از بچگیم میخام بگم تابستون بود منم رفته بودم روستای مادری پیش مادر بزرگم بمونم نزدیکای ظهر بود رفتم مسجد بعد از نماز گفتم برم خونه خالم بابچه ها بازی کنیم رفتم دیدم سگشون دم در نشسته اومدم باهاش دوست بشم مثل توی کارتون مهاجران اون دختره لوسیمی😂🙈 رفتم بی هواجلوش تا بیام بگم سلاااام کوچولو پرید بهم پاچه مو گرفت حالا جیغ نزن کی جیغ بزن داد و هوارم روستارو برداشته بود همسایه هاشون اومدن نجاتم دادن وای چه لحظه ای بود فکر میکردم داره از پام شروع به خوردنم میکنه😂😂 خلاصه نجاتم دادن رفتم خوته خالم دیدم کسی نیست هر چی صدا کردم یهو چشمم به شیر اب افتاد بعد حمله سگه تشنگیم چندبرابر شده بود گفتم برم یکم اب بخورم چنان له له میزدم از تشنگی که حد نداشت یک حوض داشتن وسط حیاط، که شیر اب تا وسطاش رفته بود رفتم روی لوله تا اومدم دهنمو بزارم روی شیر اب، افتادم تو حوضی که تا یک متر بیشتر اب داشت دوباره جیغ و دادم روستارو برداشت باز همسایه ها اومدن از اب کشیدنم بیرون 😂😂 گفتن خاله ت اینا نیستن تو اینجا چکار میکنی اگه گذاشتی یکساعت دم ظهری بخوابیم بیا برو تا خودتو نکشتی بدوو دخترجان منو بیرون کردن از خونه خالم😂😂 تابستونم توی اون روستا پر بود ازاین ماجراها، خیلی خوش میگذشت😅🙈 ممنون از کانال خوبتون 🙏 ✍f.t 😍=======🌹🇮🇷🌹========😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼