eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
. مقداد مقداد میثم ! مقداد مقداد میثم! راستش این ها پیام های بیسیم وسط جنگ نیست. این ها فریاد پدر رزمنده است که همسر جوان و فرزند خردسالش را گذاشت تا بماند. پدر برای فرزند خردسالش پیام گذاشت که حبیبم، عشقم، پاره ی جیگر بابا ، من همه چیزم را دادم که خط بماند ، مبادا خط را از دست دهی. . معلوم نیست کدام خطی هستیم. اصلا همه مان خط خطی شدیم. لیست هایمان ، کاندیدا هایمان ، تبلیغات مان ، همه خط خطی شده است. این وسط یک پاک کن کم است که بیاید و همه خط را بشورد و ببرد و فقط خط انقلاب اسلامی را بگذارد. آن وقت با خیال راحت بنشینیم و پای خط پاک انقلاب اسلامی مان کیف کنیم. . اگر حواسمان به بیسیم پدرهایمان بود ، الان وسط خط داشتیم برای جوانان و نوجوانان کار می کردیم. پوستر کاندیداها برایمان مهم نبود، چسب سیریش به پلک هایمان می زدیم که مبادا بسته شود و یک نفر از دست مان در برود و برای انتخابات راضی اش نکرده باشیم. آن وقت خط مقدم مان میشد حضور در و بچه های نوجوان مان را از خانه بیرون کرده بودیم که بابا جان برو و رفیقت را توجیه کن و یک نفر بیشتر پای صندوق رأی بیاور ، و خودمان پیشتاز همه ، روستا به روستا ، شهر به شهر ، خانه به خانه ، مدرسه به مدرسه بلند گوی برداشته بودیم و با بچه های انقلاب از خط ماندگار امام می گفتیم. . شب های عملیات حال و هوای خط فرق میکرد. همه آماده دیدار با محبوب بودند. بوی عطر الهی خط را پر کرده بود. حنابندانی در خط به پا بود. چهره ها نورانی تر از همیشه . اصلا خط وقتی خط بود که شب عملیات بود. آن موقع ها خط یک راه بیشتر نداشت. راه بهشت. راه آقا اباعبدالله. این شب های قبل از عملیات ، شب قدر انقلاب اسلامی است. عطر زده اید و حنا بسته اید ؟! مبدا غفلت کنیم و بخوابیم که راه خط فقط در عملیات ها باز میشود. . ✍ حامد تقدیری @hamedtaghdiri ۸ اسفند ۱۴۰۲ قبل از انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری تهران ، وسط میدان ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 275 وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر به سمت مطهره می‌چرخانم، می‌بینم که مطهره
🖤🖤🖤🖤🖤 قرمز قسمت 276 حیاط جان‌پناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، می‌تواند به راحتی بزندمان. برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه می‌رسانیم و به آن تکیه می‌دهیم. بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمی‌خیزد، باعث می‌شود چهره‌هایمان را درهم بکشیم. با نگاه به گوشه‌ای از حیاط می‌توان فهمید این بو از لانه مرغ و خروس‌هایی ست که گوشه حیاط است. جنازه چند مرغ و خروس کف لانه‌شان افتاده که حتما از گرسنگی مُرده‌اند. حامد نگاهی به مرغ و خروس‌ها می‌اندازد: - بیچاره‌ها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن. پشه‌ها و مورچه‌ها روی لاشه مرغ و خروس‌ها جشن گرفته‌اند. یاد بچگی خودم می‌افتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانه‌های قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستان‌های دوران کودکی من و بقیه نوه‌ها به بازی با آن‌ها می‌گذشت. از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست می‌کردم و با چوب و کاهگل، برای جوجه‌ها خانه می‌ساختم. خانه‌های کوچکی که معمولا زیاد دوام نمی‌آوردند و با یک لگد خروس‌ها، فرو می‌ریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو. از ساختن خسته نمی‌شدم. وقتی از کار دست می‌کشیدم که مادربزرگ صدایم می‌کرد برای ناهار و وقتی لباس‌های گلی‌ام را می‌دید حرص می‌خورد. حامد کنار در ورودی اتاق می‌ایستد و من، با لگدی به در وارد می‌شوم. خبری نیست جز همان سکوت وهم‌آلود که صدایش مانند ناقوس مرگ است. خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته. گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر داعش. حامد آشپزخانه را می‌گردد و من می‌روم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست. اتاق خالی و دست‌نخورده است و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق. همه چیز کهنه است و بوی مرگ می‌دهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدت‌هاست برای یک نوزاد آغوش گشوده. نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 366 محسن به پهنای صورتش می‌خندد: - دستتون درد نکنه آقا! بی‌صبرانه برای خروج
🖤🖤🖤🖤🖤 -قرمز قسمت 367 گوشی‌ام در جیبم ویبره می‌رود. شماره نیفتاده. جواب می‌دهم و صدای حاج رسول را از پشت خط می‌شنوم: - سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبه‌راهه؟ چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته! -سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین. -ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت می‌کنم. -ممنون از محبت‌تون. -خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچه‌ای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران! -چی؟ این را انقدر بلند گفته‌ام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کرده‌اند که بفهمند چه شده است. حاج رسول می‌گوید: -یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه. -خب...الان کجاست؟ -تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد. مردد می‌شوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته می‌شود و نروم، در انتظار دست و پا می‌زند. دارم تلاش می‌کنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول می‌گوید: -آدرس رو برات پیامک می‌کنم. فقط عباس، جان هرکی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم. فاطمه شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟