.
مقداد مقداد میثم ! مقداد مقداد میثم!
راستش این ها پیام های بیسیم وسط جنگ نیست. این ها فریاد پدر رزمنده است که همسر جوان و فرزند خردسالش را گذاشت تا #خط بماند. پدر برای فرزند خردسالش پیام گذاشت که حبیبم، عشقم، پاره ی جیگر بابا ، من همه چیزم را دادم که خط بماند ، مبادا خط را از دست دهی.
.
معلوم نیست کدام خطی هستیم. اصلا همه مان خط خطی شدیم. لیست هایمان ، کاندیدا هایمان ، تبلیغات مان ، همه خط خطی شده است. این وسط یک پاک کن کم است که بیاید و همه خط را بشورد و ببرد و فقط خط انقلاب اسلامی را بگذارد. آن وقت با خیال راحت بنشینیم و پای خط پاک انقلاب اسلامی مان کیف کنیم.
.
اگر حواسمان به بیسیم پدرهایمان بود ، الان وسط خط داشتیم برای جوانان و نوجوانان کار می کردیم. پوستر کاندیداها برایمان مهم نبود، چسب سیریش به پلک هایمان می زدیم که مبادا بسته شود و یک نفر از دست مان در برود و برای انتخابات راضی اش نکرده باشیم. آن وقت خط مقدم مان میشد حضور در #انتخابات و بچه های نوجوان مان را از خانه بیرون کرده بودیم که بابا جان برو و رفیقت را توجیه کن و یک نفر بیشتر پای صندوق رأی بیاور ، و خودمان پیشتاز همه ، روستا به روستا ، شهر به شهر ، خانه به خانه ، مدرسه به مدرسه بلند گوی #جهاد_تبیین برداشته بودیم و با بچه های انقلاب از خط ماندگار امام #روح_الله می گفتیم.
.
شب های عملیات حال و هوای خط فرق میکرد. همه آماده دیدار با محبوب بودند. بوی عطر الهی خط را پر کرده بود. حنابندانی در خط به پا بود. چهره ها نورانی تر از همیشه . اصلا خط وقتی خط بود که شب عملیات بود. آن موقع ها خط یک راه بیشتر نداشت. راه بهشت. راه آقا اباعبدالله.
این شب های قبل از عملیات ، شب قدر انقلاب اسلامی است. عطر زده اید و حنا بسته اید ؟! مبدا غفلت کنیم و بخوابیم که راه خط فقط در عملیات ها باز میشود.
.
✍ حامد تقدیری
@hamedtaghdiri
۸ اسفند ۱۴۰۲ قبل از انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری
تهران ، وسط میدان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#یا_صاحب_الزمان
#اگه_حال_کردی_بفرست_برای_عشق 🌹
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 275 وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر به سمت مطهره میچرخانم، میبینم که مطهره
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط قرمز
قسمت 276
حیاط جانپناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، میتواند به راحتی بزندمان.
برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه میرسانیم و به آن تکیه میدهیم.
بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمیخیزد، باعث میشود چهرههایمان را درهم بکشیم.
با نگاه به گوشهای از حیاط میتوان فهمید این بو از لانه مرغ و خروسهایی ست که گوشه حیاط است.
جنازه چند مرغ و خروس کف لانهشان افتاده که حتما از گرسنگی مُردهاند.
حامد نگاهی به مرغ و خروسها میاندازد:
- بیچارهها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن.
پشهها و مورچهها روی لاشه مرغ و خروسها جشن گرفتهاند.
یاد بچگی خودم میافتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانههای قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستانهای دوران کودکی من و بقیه نوهها به بازی با آنها میگذشت.
از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست میکردم و با چوب و کاهگل، برای جوجهها خانه میساختم.
خانههای کوچکی که معمولا زیاد دوام نمیآوردند و با یک لگد خروسها، فرو میریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو.
از ساختن خسته نمیشدم. وقتی از کار دست میکشیدم که مادربزرگ صدایم میکرد برای ناهار و وقتی لباسهای گلیام را میدید حرص میخورد.
حامد کنار در ورودی اتاق میایستد و من، با لگدی به در وارد میشوم.
خبری نیست جز همان سکوت وهمآلود که صدایش مانند ناقوس مرگ است.
خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجرههایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.
گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کردهاند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریختهاند از شر داعش.
حامد آشپزخانه را میگردد و من میروم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست.
اتاق خالی و دستنخورده است و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق.
همه چیز کهنه است و بوی مرگ میدهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدتهاست برای یک نوزاد آغوش گشوده.
نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 366 محسن به پهنای صورتش میخندد: - دستتون درد نکنه آقا! بیصبرانه برای خروج
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط-قرمز
قسمت 367
گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده.
جواب میدهم و صدای حاج رسول را از پشت خط میشنوم:
- سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبهراهه؟
چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته!
-سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین.
-ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت میکنم.
-ممنون از محبتتون.
-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچهای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!
-چی؟
این را انقدر بلند گفتهام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کردهاند که بفهمند چه شده است.
حاج رسول میگوید:
-یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه.
-خب...الان کجاست؟
-تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد.
مردد میشوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته میشود و نروم، در انتظار دست و پا میزند.
دارم تلاش میکنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول میگوید:
-آدرس رو برات پیامک میکنم. فقط عباس، جان هرکی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟