eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد. دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تک‌پسر بود. اوردش خونه‌مون. گفت بزار مادرم اینجا بمونه اصلا دوست نداشتم‌ قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه دو روز کم‌محلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشته باشه جرات نکنه به تو بگه پاشدم دستاشو بوسیدم‌ و ازش معذرت خواهی کردم. شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد. همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد. من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه. عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونه‌ی ما بره. به من میگه مامان سادات. میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭 💐شما هم دوست‌داشتید خاطره هاتون رو برای ما بفرستید 💐 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ⭕️ @dastan9 🇮🇷🏴🏴🏴
🦋🌸 سلام من ۱۸سالم‌که‌بامادرشوهر‌م‌مشکل‌داشتم دوست دارم که داستان زندگیمو از اول براتون تعریف کنم‌ داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که ما یه خانواده چهارنفره‌بودیم‌وخیلی‌زندگی‌خوبی‌داشتیم‌طوری‌که‌همه‌فامیل‌حسرت‌زندگی‌مارو‌میخوردن‌ پدرومادرم‌یابهتره‌بگم‌پدرم‌عاشق‌مادرم‌بود‌اونا‌۱۵سال‌پیش‌هم‌زندگی‌کرده‌بودن‌تااینکه‌‌یه‌روز‌به‌تلفن‌های‌مادرم‌مشکوک‌شدم‌واینکه‌اگه‌بدون‌پدرم‌جایی‌میرفتیم‌شاهدشماره‌دادن‌پسرابه‌مامانم‌بودم‌وحرف‌زدن‌باغربیه‌هادیگه‌کم‌کم‌داشتم‌‌ازش‌متنفرمیشدم‌منیکه‌بدون‌مادرم‌شبوروز‌نمیکردم‌جرعت‌اینم‌نداشتم که پدرم بگم که مادرم داره‌بهت‌خیانت‌میکنه‌هرچند‌که‌من‌سن‌وسالی‌نداشتم‌اما‌همه‌چیزرو‌میفهمیدم.... اون‌موقع‌من۱۱سالم‌بودوخواهرم ۷سالش‌بود‌.تااینکه‌یه‌روز‌...... شغل‌پدرم‌طوری‌بود‌که‌یکی‌دوماه‌یک‌بار‌به‌شهرستان‌میرفت‌یکی‌از‌همون‌روزا‌که‌پدرم‌به‌شهرستان رفته‌بود‌ماهم‌رفتیم‌پارک‌وهمش‌متوجه‌حرف‌زدن‌مادرم‌باتلفن‌بودم‌اما‌هیچی‌نمیگفتم‌تاوقتی‌رفتیم خونه‌مادرم‌نمیدونم‌چی‌داد‌بهمون‌که‌سریع‌خوابمون‌برد‌تااینکه‌باسروصدای‌پدرم‌بیدارشدم‌پدرم خواسته‌بودکه‌غافلگیرمون کنه‌ویکی‌دوروز‌زودتر‌اومده‌بود‌وقتی‌اومده‌بودشاهدحضورمرددیگه‌توخونه‌شده‌بودوتاخورده‌بودکتکشون‌زده‌بود‌ولی‌مرده‌فرارکرد وقتی بیدار شدم دیدم‌پرسروصورت‌مادرم‌خونه‌همچنین‌دیوارهاهم‌همش‌خونی‌بود‌خیلی‌ترسیده‌بودم‌تمام‌بدنم‌میلرزیدامابااون‌همه‌سروصداکه‌شدخواهرم‌بیدارنشدتاصبح... پدرم‌به‌خوانوده‌مادرم‌زنگ‌زد‌واومدن‌بردنش‌البته‌به‌زورنمیرفت‌که‌تاصبح‌روزبعدهمش‌گریه‌میکردم‌ازیه‌طرف‌بدم‌میومد‌ازش‌ازیه‌طرف‌دلم‌براش‌میسوخت‌ ولی‌خو‌پدرم‌هیچی‌واسه‌مادرم‌کم‌نذاشته‌بودازبهترین‌لباس‌وبهترین‌لوازم‌خونه‌بگیرتا.....‌زیر‌دستشم‌همیشه‌پربود‌پدرم‌خیلی‌ولخرجه‌اصلا‌نمیزاشت‌که‌کم‌وکسری‌داشته‌باشیم‌هنوزهم‌حیرانم‌که‌چرااین‌کارو‌کردباوجوددوتادختر‌بگذریم تاروز‌بعدکه‌پدرم‌رفت‌وتوافقی‌ازهم‌جداشدن..‌. من‌خیلی‌ناراحت‌بودم‌دلم‌برای‌خواهرکوچیک‌تر‌ازخودم‌میسوخت‌آخه‌مگه‌ماچه‌گناهی‌کرده‌بودیم😔 خلاصه‌بعدازکلی‌سختی‌کشیدن‌پدرم‌دنبال‌زن‌ میگشت‌تاآخرش‌پیداکردن‌براش‌من‌اوایل‌خیلی‌ خوشحال‌بودم‌خیلی‌رفتارش‌خوب‌بود‌باهامون‌اما‌ خانم‌تااومد‌حامله‌شد‌واصلا‌دیگه‌به‌مااهمیت‌نمیداد یواش‌یواش‌اخلاقش‌داشت‌دیگه‌خیلی‌خراب‌میشدتاجایی‌که‌حتی‌کتکمون‌میزد... خودش فقط میخوردومیخوابید‌مابایدکارهای‌خونه‌رومیکردیم جرعت نداشتیم حتی اگه چیزی توخونه‌بود‌برداریم‌بخوریم‌چپ‌چپ‌نگامون‌میکرد‌ خونه‌بابای‌من‌بود‌اون‌اومده‌بودصاحبش‌شده‌بود خیلی‌سخت‌گذشت‌بهمون‌بخوصوص‌اینکه‌اصلا‌ دیگه‌مادرمون‌رونمیدیدیم جرعت اینم‌نداشتم که‌به‌بابابگم‌که‌وقتی‌تونیستی‌اذیتمون‌میکنه تااینکه‌خواستگارواسم‌اومدن‌هاشروع‌شد‌اون‌اوایل‌ پدرم‌همشون‌ورد‌میکرد‌میگفت‌که‌کوچیکم‌تابعدش‌ یواش‌یواش‌اون‌راضی‌شداماخودم‌دوس‌نداشتم تااینکه‌یکی‌ازفامیلامون‌که‌۲۹سالش‌بود‌اون‌موقع‌ حدودا۱۵سال‌اختلاف‌سنی‌داشتیم‌اومدخواستگاریم مهرش‌به‌دلم‌نشسته‌بودسنش‌بالابود‌ولی‌طوری‌رفتار‌میکردکه‌انگار۲۰سالشه پدرم‌چون‌که‌اونا‌فامیل‌بودن‌قبول‌کردومنم‌ازخدام‌ بودکه‌ازاون‌جهنم‌برم.... تابه‌یه‌سال‌نکشید‌که‌رفتیم‌سرخونه‌زندگیمون‌اما.... همون‌طور‌که‌گفتم‌براتون‌پیش‌پدرومادرشوهرم‌ زندگی‌میکنیم‌اوناهم‌اولش‌خیلی‌خوب‌بودن‌اماالان‌ مادرشوهرم‌همش‌لج‌میکنه‌باهام من الان‌۷ساله‌که‌مادرمو‌ندیدم‌ازیه‌لحاظ‌ازش‌متنفرم‌از لحاظ‌دیگه‌دوسش‌دارم‌ودلم‌براش‌تنگ شده البته‌شنیدم‌که‌اونم‌شوهرکرده‌و۲تابچه‌داره😔 ببخشیدطولانی‌شدولی‌دوس‌داشتم‌باهاتون‌دردودل‌کنم❤❤🌹🌹 مرسی‌ازکانال‌خوب‌وآموزندتون ⭕️ @dastan9 🌹🌹🌹
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد. دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تک‌پسر بود. اوردش خونه‌مون. گفت بزار مادرم اینجا بمونه اصلا دوست نداشتم‌ قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه دو روز کم‌محلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشته باشه جرات نکنه به تو بگه پاشدم دستاشو بوسیدم‌ و ازش معذرت خواهی کردم. شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد. همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد. من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه. عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونه‌ی ما بره. به من میگه مامان سادات. میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭 ⭕️ @dastan9 🌼