eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
5هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : امواج بلا کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . . هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... . . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
dcp_1f2b1c72819eb4398f5f9701c5bc39d7.mp3
زمان: حجم: 2.46M
🎙فهرست کتاب 📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند 🌺 «خانم‌ها بخوانند!»🌺 🇮🇷 🎧 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سامری در فیسبوک 🎬: احمد غرق دخترک زیبای پیش رویش بود که با صدای پسرک به خود آمد: اینجا مسافرخانه آقا سید مرتضی است و در همین حین خانم میان سال جلو آمد و گفت: چطوری عامر؟! باز برای ما مسافر آوردی؟! پسرک لبخندی زد و گفت: این هم در عوض اون غذاهای خوشمزه ای که همیشه به من میدین! احمد سعی کرد خودش را جوانی سر به زیر که از نگاه به نامحرم گریزان است، نشان دهد. بعد از کلی دید زدن سرش را پایین انداخت و گفت: سلام، این مسافرخانه از آن شماست؟! زن نگاهی به احمد با کت و شلوار اتو کشیده اش کرد و گفت: بله، منزل خودتون هست، مسافرخانه توسط همسرم اداره میشه و گاهی روزها من و دخترم زینب هم برای آشپزی و کمک به اینجا می آییم و بعد با لحنی حاکی از تعجب گفت: من فکر کردم از عرب های کشورهای همسایه اید اما لهجه تان می گوید که شما از عراق عرب هستید! احمد همبوشی که تازه متوجه شده بود این دختر زیبا که دل او را ربوده دختر این خانم هست، با حالتی دستپاچه گفت: نه! من هم هموطن شما هستم از بصره می آیم. زن که انگار از دیدن یک همشهری ذوق زده شده بود گفت: چه خوب! ما هم از اهالی بصره هستیم، از منطقه ابوالخصیب اما دست روزگار ما را به اینجا کشانده، پس صبر کنید سفارشتان را به آقا سید مرتضی که از سادات ابوالخصیب هستند بکنم تا بهترین اتاق اینجا را در اختیار شما قرار دهد. احمد الحسن که انگار در دلش عروسی برپا بود، لبخندی زد و گفت: شما لطف دارید، زن داخلش شد و احمد قبل از داخل شدن دوباره به دخترک نگاهی کرد و با لحنی که شیطنت از آن می بارید گفت: اول شما بفرمایید، خانم ها ارجحترند، دختر که تازه متوجه نگاه هیز احمد الحسن شده بود، پوشیه اش را پایین انداخت و بدون اینکه حرفی بزند یا به او تعارف کند وارد مسافرخانه شد. احمد زیر لب گفت: از دختران متکبر خوشم می آید، تو از آن من خواهی شد چه خودت بخواهی و چه نخواهی و سپس وارد مسافرخانه شد. آقا سید مرتضی طبق سفارش خانمش بهترین اتاقش را در اختیار احمد الحسن گذاشت و احمد همبوشی در کمتر از یک ساعت اینقدر آسمان ریسمان و راست و دروغ بهم بافت که توجه سید مرتضی را به خود جلب کرد و سید مرتضی فکر می کرد با جوانی مؤمن و متعهد که تشنهٔ علم و دانش است روبه رو شده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯