eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.6هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
36 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم «برترین» آنها بود. او خیلی مهربان و کم توقّع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود، اما عباس هرگز تن به این کار نمی داد. او می گفت: «اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید و چنانچه مبلغی باقی ماند، برای من هم چیزی بخرید.» به همین خاطر همیشه هنگام خرید، اولویت را به خواهران و برادرانش می داد. او هر وقت می دید ما می خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم، می گفت: «همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است.» و وقتی که لباس هایش چرک می شد، بی آنکه کسی بداند، خودش می شست و به تن می کرد. عباس هیچگاه کفش مناسبی نمی پوشید و بیشتر وقت ها پوتین به پا می کرد. عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفش های دیگر پاره می شود و آنقدر آن را می پوشید تا کف نما می شد. به خاطر می آورم روزی نام او را در لیست دانش آموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس، که ناظم همان مدرسه بود، از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متاثّر شدم. کمد لباس های عباس را به او نشان دادم و گفتم: «نگاه کن، ببین ما همه چیز خریده ایم؛ اما خودش از آنها استفاده نمی کند. وقتی هم از او می پرسم که چرا لباس نو نمی پوشی؟ می گوید: «در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی خواهم با پوشیدن این لباس ها به آنان فخر فروشی کنم.» 😍 شادی روح شهدا صلوات☺️ ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴