19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 31 January 2025
قمری: الجمعة، 1 شعبان 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺2 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
🌺3 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
🌺4 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
🌸10 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
🌸14 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
إنّ أعظَمَ النّاسِ مَنزِلَةً عِندَ اللّه ِ يَومَ القِيامَةِ أمشاهُم في أرضِهِ بالنَّصيحَةِ لِخَلقِهِ
بامنزلت ترينِ مردم نزد خداوند در روز قيامت، كسى است كه در راه خيرخواهى براى خلق او، بيش از ديگران قدم بر دارد
الكافی ج2 ص208
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
#پندانـــــــهـــ
گاهی یڪ پیام به نامحرم
یک صحبت با نامحرم
بسیاری از لطفها را از انسان می گیرد..
لطف رسیدن به مراتب الهی...
لطف رسیدن به شهدا....
لطف رسیدن به مقام سربازی امام زمان (عج)
و ....
فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهل رابطه با نامحرم نبودند
پس تا می توانیم مراقبت کنیم
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشنایی_با_انجمن #حجتیه ⛔⛔⛔
مستند شاخص قسمت #امام و #انتظار
➖➖➖➖➖➖➖
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🔻از جر و بحث با فرد نادان بپرهیز
🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه شدن با یک نادان دید.
🌳 به او گفت:
مدتها بهدنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرندهای شاخ نداده است؟
سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر میتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است.
🌳 انسان نیز، زمانی که میتواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند.
🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان میدهد و شاخ گاو را جهالت.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۷۶ < دانای کل > گوشه سادگی مغازه نشسته بود و حساب های مغازه را مینوشت؛ ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۷
[ چهل روز بعد ]
المیرا جدیدا عجیب با او سرد شده بود حتی در حدی که دیگر جواب سلامش راهم نمیداد؛ حدس میزد عاقبت تلاش های بی وقفه ای آزاده باشد .
وارد اتاق کارش شد و درب را بست خواست قفلش کند کلید نبود، از آن طرف درب قفل شد :
_ یعنی چی این کار؟؟
دست گیره را با شدت چند بار بالا و پایین کرد :
_ یاسی وا کن این درو .
_ باز نمیکنم... چون دارم میرم .
_ کجا؟ برای چی؟
_ دارم برای همیشه از زندگیت میرم .
_ مسخره بازیت گرفته؟
دسته چمدانش را فشورد :
_ کاملا جدی ام.
_ من... نمیفهمم... تو... تو زمین آزاده بازی میکنی... یا آزاده تو زمین تو.... تو به من قول دادی... قول دادی تا آخرین نفس باهام بمونی!
_ حالا میخوام... بزنم زیرش... بلایی سر خودت نیار رفتی بیرون زیر بارون نمون... پاییزه؛ چون من دیگه مراقبت نیستم .
باز نفسش تنگ شد ، سرفه ای کرد :
_ باز... کن... باز کن... تا نشکوندم این درو.
_ دنبال یه شریک دیگه واست زندگیت بگرد .
_ تو... شریک... نبودی... تو... مالکش... بودی...
دیگر نفسش بالا نمیامد ، آنقدر سرفه کرد که وقتی به گوشه لبش انگشت کشید؛ دستش خون شد :
_ ما از اولم به درد هم نمی خوردیم .
هاتف خم شده بود روی زمین و قطرات خون را تماشا میکرد ، آخرین حرف المیرا را شنید :
_ چند روز دیگه تو دادگاه میبینمت خداحافظ .
" میخواهی با رفتنت چه چیزی را از من دریغ کنی؟ پس چشد آن مرد موفقی که پشتش یک زن صبور بود .
باشد قبول من کامل نبودم ؛
باشد قبول من زیادی لجوج بودم ،
باشد قبول من خودخواه بودم ،
باشد قبول من آنی که تو میخواستی نبودم اما برای تو آنقدر تغییر کردم که من قبلی گم شد!
کاش بخاطر یک بی رحم تغییر نمیکردم کاش آنقدر که عاشق تو بودم ذره ای عاشق او بودم که عشق واقعی است ."
.....
آفتاب به حالش پوزخند میزد نه لبخند .
چشم هایش را باز کرد؛ خون روی لباس و کنار دهانش خشک شده بود .
حالت تهوع سنگ به شیشه حالش کوبید .
درب اتاق چرا باز بود؟
تکانی به کرختی بدنش داد .
دست به دیوار گرفت و از اتاق بیرون آمد .
_ حتما نیاز بود اینکارو بکنه؟
صدایش آنقدر نخراشیده بود که آزاده را نگران کرد :
_ من... نخوام... برام دلسوزی... کنید باید... کیو ببینم .
_ این خونا چیه؟
خواست صورتش را لمس کند که خودش را عقب کشید :
_ باشه... برو لباستو عوض کن این خونارم بشور بیا صبحونه بخور .
حس میکرد میان مجرای تنفسی اش خون بالا و پایین میشود ، از اتاق بیرون آمد :
_ یچیزیو بهم بگو آزاده...
آزاده عسلی تخم مرغ را روی میز گذاشت :
_ چی؟
_ ...المیرا... خودش خواست... یا مجبورش کردی؟؟؟
_ اصلا خودش بهم گفت باهات حرف بزنم یه موردم برات پیدا کنم بلکه سر عقل بیایی توام که... کجا؟؟
کلاه سویشرتش را روی سرش کشید و کوله را روی دوشش انداخت .
_ کار دارم .
_ یعنی صبحونه نمیخوری؟
دستی تکان داد و کفش هایش را برداشت :
_ خداحافظ .
_ من که از پست برنمیام... خداحافظ... دیوونه نشی شب بیایی اینجاها پاشو بیا خونه خودمون... هاتف... اه رفت! کله شق...
موتور را به ماشین ترجیح میداد ، خودش را به آسایشگاه رساند .
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۸
< دانای کل >
موهای جو گندمی اش را بوسید :
_ سلام... خوبی؟
_ دیر کردی .
_ ببخشید اینقدر چشم انتظار میزارمتون... این روزام تموم میشه، میشیم درست مثل قبل .
دست های مشقت کشیده اش را گرفت :
_ آقا هامون؟ تو چرا انقدر ناامیدی!
_ نگرانتم... اگه دستشون بهت برسه یا بفهمن فهمیدی دیگه حسابت با کرام الکاتبینه .
_ حساب من با خداست... حالا میای یه شطرنج بزنیم؟
_ اگه خودتو نزنی به خنگی آره .
_ پس میخواین ببازین .
_ من خیلی وقته همه چیمو باختم پسر .
ویلچر هامون را هول داد :
_ مراقب خودت باش... نباید بزاری بفهمن.
_ من حتما کمکتون میکنم... دیگه نمیزارم کسی قربانی بشه... بشرطی که شمام از این حالت دمق بودن بیاین بیرون.
_ مگه تو آدمو به حال خودش میزاری؟ یهو نصفه شب میای بالا سرم .
_ چقدرم شما خوابی!
_ عادت کردم بهت که هروز ببینمت، یعنی یه روز نبینمت... ولش کن پررو میشی .
قهقه ای بلندی زد:
_ تو ابراز احساساتم به فکر منید .
_ چت شده تو باز چشات غم داره؟
سرش را پایین انداخت :
_ هیچی!... چیشده باشه .
_ پس یچی شده .
سکوت کرد و به یک نقطه خیره شد :
_ با المیرا بحث تون شده ؟
دستی به صورتش کشید که گوشی اش زنگ خورد:
_ ببخشید من برم جواب بدم اینو .
برخیزید از اتاق بیرون رفت و در راهرو ایستاد :
_ الو سلام .
_ سلام بیا به این آدرسی که میفرستم .
_ چیزی شده الیاس؟
صدای بوق های متمدد که آمد به صفحه اش نگاه کرد ، آدرس را پیامک کرده بود .
غرق در فکر پیش هامون برگشت :
_ چیشد؟
_ ببخشید... من یه کار واجب برام پیش اومده باید برم .
_ شب زنگ بزن .
_ چشم، زنگ میزنم با خیال راحت بخوابید .
باز سر هامون را بوسید :
_ خداحافظ .
_ خداحافظت... مراقب خودت باش .
چشم هایش را روی هم گذاشت و باز کرد ، بی فوت وقت خودش را به الیاس رساند .
.
.
نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۹
الیاس عصبی و دست به جیب تکیه زده بود به تنه ی درخت :
_ سلام .
نگاهی به صورت هاتف کرد :
_ نمیدونم شما دوتا چتونه .
_ حق طلاق با زنه... من نمیدونم .
_ نمیدونی؟؟؟ چیکارش کردی که اون دختر عاشق داره میزنه زیر همه چی؟
بغض به گلویش چنگ زد ، سرش را بالا گرفت که سیبک گلویش بالا و پایین شد :
_ نمیتونه با مشکلات من بسازه... حقم داره... الیاس ما هیچ کدوممون مشکل نداریم .
_ چی داری میگی؟
_ المیرا... میتونه بچه دار شه.
یقه هاتف را در دستانش مچاله کرد :
_ چی داری بلغور میکنییی؟؟؟ میفهمییی داری چییی میگییی؟؟؟
بی جان الیاس را نگاه کرد :
_ تو خودتو بزار جاش... یک سال بی کسی کشیده... بخاطر من بچه اش سقط شده... مردی که رسما هیچ وقت خونه نیست اینا رو ولش کن مریضه اگه بچه ایم دنیا بیاد ریه اش میشه مثل باباش... الیاس من هیچی نمیدونم... فقط میدونم دیگه نمیتونه تحملم کنه .
یقه اش را رها کرد و چنگ زد به موهای خودش :
_ باهاش حرف زدی؟
_ نمیخواد باهام حرف بزنه.
الیاس چند قدمی دور شد و بعد برگشت :
_ پاشو بریم دادگاه .
_ الان؟ مگه آزمایش داده... من...
_ مگه نمیگی حق طلاق با زنه... سوار شو بریم .
_ ماشینم چی؟
_ تو با این حالت نمیتونی رانندگی کنی بشین بریم .
او دنبال بهانه بود برای قدری دیر به عذاب رسیدن:
_ مدارکم...
_ المیرا مدارک جفتتونو برده مهریه ام که همون اول دادی .
_ ا... الیاس من حالم خوب نیست .
_ چته؟
_ نمیشه بندازتش عقب تر؟
پشت سرش کشیدش و سوارش کرد :
_ هرچی ام فرار کنی تهش همینه... سوار شو سر راه بریم آزمایشگاه دنبال المیرا و آزاده... گفتم امیریلم بیاد .
_ امیریل واسه چی؟
_ ببخشید باید دوتا شاهد مرد داشته باشیم بعدم یکی باید جمع کنه ببرتت .
کلافه سرش را به پشتی عقب ماشین تکیه داد .
به محض رسیدن به آزمایشگاه به آزاده زنگ زد:
_ الو سلام عزیزم .
+.....
_ چرا خودتون نمیاین؟
+......
_ چیشده؟
+......
_ هاتف همراهمه .
+.......
_ خوبی آزاده؟؟... باشه اومدیم .
+.......
_ فقط خودم بیام؟!
+......
_ باشه باشه تو آروم باش اومدم .
گوشی را قطع کرد :
_ من باید برم تو صبر کن تا بیایم .
_ باشه!
آزاده و المیرا عقب نشستند ، آنقدر رنگ المیرا پریده و در خودش بود که هاتف مدام از آیینه بغل نگاهش میکرد.
.
.
.
نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران💖
قسمت ۸۰
تا رسیدن به دادگاه حرفی میانشان رد و بدل نشد.
_ آقای رادفر .
خودش را جمع و جور کرد :
_ بله؟؟
_ جواب آزمایش همسرتون مثبته.
_ چ... چی؟؟!!
_ تا بعد از به دنیا اومدن بچه طبق قانون حق طلاق ندارید... حضانت بچه...
المیرا بلند شد :
_ یعنی چی آقای قاضی؟؟؟... من میخوام طلاق بگیرم!!!
قاضی اشاره کرد :
_ بشینید خانم زمانی قانونه منم دارم طبق قانون حکم میدم... خب هضانت بچه رو کی قبول میکنه؟
_ حق نداره این آقا بچه منو ببینه .
هاتف میخکوب به المیرا نگاه کرد ، قاضی بی معطلی پرسید:
_ نظر شما چیه آقای رادفر؟
اصلا در دهانش نمی چرخید ولی گفت :
_ من از بچه گذشتم... هرچی خانم زمانی بگن .
" صدای قلب شکسته ام کاملا قابل شنیدن است؛ نمیشنوی؟ یا خود را به نشنیدن میزنی؟
بی رحمی را چه کسی یادت داده؟
بگویم امیریل دارد مرا روی زمین میکشد نمیتوانم راه بروم باور میکنی؟
چشم هایت دیگر دارچینی و خوش عطر نیست.
مثل قهوه تلخ و مضر شده ؛ مثل زهر جگرم را پاره پاره و مثل خنجر در قلبم فرو رفته . "
< من >
هیچ وقت اینقدر پریشان ندیده بودمش حتی وقتی مجروح میشد به اصرار خودش راه میرفت حالا دیگر نمیتواند راه برود .
چقدر امروز عجیب است ؛ همیشه منتظر بودم این اتفاق بیوفتد ، نه به این تلخی عمو شوم!
نمیدانستم کجا بروم ، بروم خانه مادر نگران میشود ، بروم خانه خودمان هم که!
_ هاتف... هاتف داداش خوبی؟
_ امیر... امیریل.
_ جانم؟
_ منو ببر تحویل بده... ببر تحویلم بده .
_ چی داری میگی تو این حالت؟؟
_ تحویلم... بده... یا خودمو... تحویل میدم .
_ بعدا بزار مدرکی چیزی دستم برسه از بی گناهیت، صبر کن فعلا...
هاتف صدایش را بالا برد :
_ گفتم همین الان!!!
.
.
.نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️تشبیه رهبر انقلاب از رسانههای معاند به مگس و تذکر شدید به مسئولان جمهوری اسلامی
🔹مگس روی زخم مینشینه، زخم رو خوب کنید، زخم رو نگذارید به وجود بیاد!
آقاجان دقیقا مشکل همین داخلی ها هستن وگرنه خاجی ها واقعا هیچ غلطی نمیتونن بکنن 😞
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯