🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان طیران
قسمت۷۰
<
[ خانه رادفر ها ]
پاسخ سلام امیریل در جمع پخش شد؛ آزاده چایی ها را تعارف کرد :
_ پس الان وصیت نامه رو هاتف باید بخونه؟
هاتف تای کاغذ را باز کرد؛ خواندن وصیت نامه که تمام شد سکوت سنگینی فضا را پر کرد .
امیریل وصیت نامه را از دستان مات و مبهوت هاتف گرفت .
آزاده سرکی به ورق خوابیده در دستان امیریل کشید ، هردو در چشمان هم نگاه کردند .
هاتف از جا برخاست :
_ چیزی نیست که بخاطرش انقدر بهم ریختید... بابا حق داشته از ارث محرومم کنه، پسر خوبی براش نبودم ... ترجیح میدم، خودمو تحویل بدم ... ببخشید واسه بازی دادنام بیخودی واسه منم عزادار شدین .
بیرون رفت و بی رمق با یونس بازی میکرد .
"در این مدت کوتاه خواهرانه با رقیه دوست شدم .
تصمیم گرفت او را به خانه بیاورم و دل مادر را نرم کنم بعدهم که المیرا را راضی اما این میان میماند هاتف! "
آزاده وارد حیاط شد :
_ هاتف یه لحظه میای تو اتاق .
بازی اش با یونس را تمام کرد و پشت سرش آمد :
_ هاتف ... یچیزی میخوام بهت بگم یه حرف کاملا جدی باهات دارم .
تکیه زد به دیوار و نگاهش را به فنجان قهوه ای چشمان آزاده دوخت :
_ هاتف من میدونم اینی که توی ذهنمه توی ذهن المیرام هست... لطفا داد و قال نکن و تا آخرش گوش بده... همه میدونیم تو چقد بچه دوست...
هاتف پارازیت میان حرفش شد :
_ همینجا خاتمه اش بده چون نمیخوام بشنوم .
آزاده جلو آمد که رو از خواهرش گرفت :
_ چرا؟؟؟ هاتف بخدا خسته شدیم تا کی منتظر بمونیم؟ داره سی سالت میشه... هاتف دست از کله شقی بردار و واقعگرا باش... یه مورد خوب پیدا کردم مامانم پسن....
خشمش را کنترل میکرد و مانند یک اژدها نفس نفس میزد :
_ آزاده دست از سر من ، زندگیم و عشقم که همش المیراست بردار .
آزاده پا فشاری کرد :
_ هاتف مورد خوبیه المیرام میخواد که تو خوشبخت بشی .
هاتف صدایش را کمی از قبل بالا تر برد :
_ اگه الیاس جای المیرا بودو من این پیشنهادو بهت میدادم قبول میکردی؟؟؟... وقتی یچیزو کامل نمیدونی دربارش نظر نده آزاده... اگههه ایننن خوشبختیههه من نمیخواممم!!!
با ضرب از اتاق بیرون رفت.
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۱
< دانای کل >
به یک نقطه خیره و غرق در فکر بود؛ باز آوا کنارش جا خوش کرد :
_ هاتف .
نیم نگاهی به خواهرکش انداخت :
_ جان... هاتف؟
با انگشتانش بازی کرد :
_ هاتف... مامان اصلا حالش خوب نیست... به المیرا گفتم... پیشنهاد داد یا خونه رو عوض کنیم یا یه مدت بریم مسافرت چه میدونم حواسشو پرت کنیم... شماها که سر خونه زندگی تونید... آزاده ام گرم نامزد بازی و کارشه... فقط من از دل مامان خبر دارم... از نگاه های پر حسرتش... از خیره خیره به عکس بابا نگاه میکنه... هاتف داداش، من فقط تو این مورد حوصله سر و کله زدن ندارم .
هاتف آرام از جایش بلند شد و کمی با امیریل پچ پچ کرد .
< من >
بقول خودشان شیرم کردند و مرا جلو فرستادند .
کنار مادر نشستمو برای مقدمه چینی کمی قربان صدقه اش رفتم :
_ مامان خانوم خودم چطورن؟
_ باز چخبره؟
_ هیچی فقط میخواستم درباره یه مورد باهاتون حرف بزنم .
اسما منتظر به ترکیب دو جوهر آبی و سبز چشمان امیریل نگاه کرد :
_ ببینید مامان... ما تصمیم گرفتیم شما ، آوا ، آزاده ، گل بانو و مش اسماعیل یه مدت برید ویلای شمال .
_ بعد گل بانو و مش اسماعیل همراه ما بیان کی مراقب اینجا باشه؟ کی به گل و درختا آب بده؟
امیریل حرف آرزو را تکرار کرد :
_ آرزو و صدرا این مدت کوتاهو میان اینجا... چطوره؟ چی از این بهتر مگه نه؟
هاتف حرف امیریل را تایید کرد :
_ مامان شما که دریا رو خیلی دوست داشتین حالا فرصت شده .
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۲
نیمه های شب بی سرو صدا وارد خانه شد ، کتش را روی دوش جالباسی آویزان کرد :
_ امشب... شام نداریم .
هاتف دستی به صورت خسته اش کشید :
_سلام!! فکر کردم خوابی.
غلتی در میان تشک زد ، از لحنش هم دلخوری و هم دلسوزی می چکید :
_ گیرم علیک... جنابعالی بیدارم کردی .
_ میشه بفرمایید احیانن اون قابلمه رو کی پخته؟
کمی فکر کرد و بهانه بافت :
_ خب... خب... برای خودم پختم!
قهقهه ای هاتف بلند شد :
_ ماشاالله چه پر اشتها شدن خانم خانما .
المیرا سیخ نشست و جدی لب زد:
_ دیگه هیچ وعده غذایی نمیپزم .
_ از بیرون می گیریم .
چشم هایش را ریز کرد .
《نه غذا می پزم نه کار خونه می کنم》
_ خدمتکار می گیرم .
کمی صدایش جیغی شد :
_ حتما هم زن آره؟
دست به سینه نگاهش کرد :
_ نه مرد می گیرم بیاد با اون سیبیل و ریشاش ظرف بشوره .
_ خب سبیل نداشته باشه بعدم از داداشت یادبگیر اونم ریش داره اما ظرف میشوره .
_ الان داری میگی امیریل بهتر از منه؟
_ دقیقا .
تا خواست جوابش را بدهد برق های خانه پرید :
_ میرم کنتورو ببینم .
_ نه نرو!
فندک در جیبش را بیرون آورد و روشن کرد :
_ چرا؟
_ این تو دست تو چیکار میکنه؟؟؟؟... هاتف نکنه...
_ دست شما دردنکنه واقعا... یعنی تست اعتیاد منفی باشه تو بازم میگی بهم معتاد .
دانه به دانه کشوها را باز کرد و شمعی روشن کرد :
_ این اینجا باشه که نترسی... بزاری من برم .
_ کی گفته من میترسم؟
شمع دیگر را خودش برداشت :
_ باشه من میترسم خوبه؟ بعدا هم جواب مقایسه نابهجا تو میدم .
با قدم های بلند سمت کنتور رفت، با احتیاط جا شمعی را کمی با فاصله از کنتور گذاشت .
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌
#دخترا_حتما_بببینن ‼️‼️‼️
دیر خوابیدن های امروزی جوانان،سرشار از آسیب های فراوان،بیشتر به فکرشون باشیم😢
امام باقر (ع) میفرمایند: خواب در ابتدای روز مایه نادانی و کودنی و خواب قیلوله (خواب کوتاه نیمروز) نعمت و خواب پس از عصر مایه حماقت و ابلهی و خواب میان مغرب و عشا مایه محرومیت از روزی است.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
📝』حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟
می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود.
فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی.
گفت: می خواهم شعر “کبوتر بام حسین (ع)” را برایم بخوانی.
گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده.
گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی.
دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من/فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من
دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم/مدال افتخار نوکری از او بگیرم
وسط خواندن حال و هوای دیگری داشت و صدای گریه هایش سنگر را پر کرده بود.
دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم/ شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم
وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا.
🗣❥راوی:حسین یکتا و علی مالکی
📚❥کتاب مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
39.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوسه در کوچه های شهر😅
دختر بیاد قصاص کنه😂😂😂
وقتی پیامبر از سادگی جوان خندید😊❤️🌹🌹🌹
🎥 سید رضا موسوی واعظ، محقق و پژوهشگر قرآن
#پیامبر_رحمت #مبعث #قصاص_بوسه #طنز #موسوی_واعظ #داغ
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اندر احوالات این روزهای #ایران...
آقایان
برادران
عزیزان
والله حال مردم خوب نیست 😔
بخداوندی خدا این حق مردم شریف و غیور سرزمینم نیست ...
این همه هزینه
این همه خون
این همه جوون پای این مملکت پرپر نشدن که الان یه عده به اصطلاح مسئول ، با تکیه به خون همون جوونا به کرسی های رفیع ریاست برسن و جاشون که محکم شد مثل آب خوردن خیانت کنن و راست راست راه بروند و از هر بلایی که میتوانند سر این ملت در بیاورند دریغ نکنند ...
شمارا بخدا کمی مدارا کنید ؛
کمی انصاف داشته باشید ؛
مجلس کجاست
رئیس مجلس کجاست
قوه قضائیه کاست
دولت که کاملا رها شده
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۷۲ نیمه های شب بی سرو صدا وارد خانه شد ، کتش را روی دوش جالباسی آویزان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۳
برق که آمد حیاط نقلی شان را طی کرد و وارد خانه شد؛ حس کرد سایه ایی نور افشانی ماه را بهم میزند .
با صدای گریه و بوی سوختگی به سمت اتاق شان دوید :
_ یاسی...
شمع روی زمین افتاده بود و داشت شعله میکشید؛ بی معطلی آب درون پارچ را روی آتش ریخت و وجود آن را سرد کرد .
پرده را کنار زد چیزی از روی دیوار در کوچه پرید ، خواست برود که مچ دستش توسط المیرا قفل شد :
_ چیزی نیست... بزار ببینم اون سایه چی...
_ گ... گربه بود .
_ بخاطر گربه انقدر ترسیدی... خوبی؟... یاسی؟؟؟ چرا انقدر رنگت پریده!
روی تخت نشاندش :
_ بزار برات آب قند بیارم .
قطرات اشکش چکید و ملتمسانه گفت:
_ هاتف... تروخدا نرو من میترسم .
قاب اشکی المیرا را با شستش پاک کرد :
_ قسم نخور... ترس نداره ببین آتیشو خاموش کردم... الانم چراغ روشنه دیگه ترسو خانم .
بادکنک بغضش ترکید و تکه هایش در فضا پخش شد :
_ ترسیدم... آره ترسیدم.
نمیتوانست آرامش کند پس سر شیطنت را باز کرد :
_ اه نگاش کن چقد زشت میشه گریه میکنه... همینجوری به زور تحملش میکردم دیگه گریم که میکنه هیچی .
المیرا بالشت را سمتش پرت کرد :
_ خودت زشتی... اصلا برو برو امشب رو کاناپه میخوابی... کلا این هفته رو کاناپه میخوابی .
" قشنگ میخندی؛ کوتاه و از ته دل!
خوشی هایمان هم مقلد های خوبی هستند ، از لبخند هایت کوتاه بودن را یاد گرفته اند .
کاش بتوانم به تو بگویم؛ بگویم میترسم ، بگویم برای چه چیزهایی میترسم ، بگویم هر شب به نفس کشیدنت نگاه میکنم که منظم باشد ، گاهی آهسته گوشم را روی سینه ات میگذارم تا ببینم قلبت میتپد .
هر روز صبح که میخواهی بروی فوج فوج آیت الکرسی سمتت میفرستم و تا شب آشوبم که برگردی .
کلید بیاندازی و با یاسی گفتن هایت عاصی ام کنی، سالم در چهارچوب در بایستی و سر به سرم بگذاری .
قبول کن باید همدیگر را رها کنیم... تو شدی مثل عقیل!"
.
.
نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت ۷۴
روی میزش نشستم؛
هاتف دستی به پیشانی اش کشید :
_ تو هنوز این عادتتو ترک نکردی مثلا فرمانده ایی.
_ میخوای بیایی تو تیم ضربت؟
هاتف سرش را بالا گرفت :
_ قطعا... چطور؟
_ حالا حالا ها که فکر نکنم این چند هفته فعلا تو سایبری خوب کار کنی شاید آوردمت تو تیم ضربت .
او به نوشتن گزارش کارش ادامه داد :
_ یادته؟ درست یک سال پیش نشستی رو میزم گفتی فرمانده ام میشی... باورم نمیشد الان بشی .
_ اختیار داری ما کوچیکتیم... چیزی شده انقدر بهم ریختی؟
او انگشتش را روی کیبورد لغزاند :
_ همه چیم بهم ریخته یه عالمه گره دارم و نمیتونم بازش کنم .
برگه ها را مرتب در پوشه گذاشت؛ برخیزید :
_ فعلا من برم .
_ باشه اما امروزو یادت نره ها... راستی فردا صبح مامان اینا میرن .
< دانای کل >
سری به تایید تکان داد و پله ها را دوتا یکی بالا رفت؛ تقه ای به در اتاق حمید زد و وارد شد :
_ بفرمایید آقا گزارش مکتوب .
_ خلاصه توضیح بده بعدا میخونم .
با اشاره حمید روی صندلی نشست :
_ پرونده جگوار خیلی پیچیده تر اون چیزیه که فکر میکنیم؛ هیچ کس نمیدونه رئیس اصلی کیه... به نظر من صبوحی نمیتونه رئیس باشه چون خودشو به من نشون داد... بیوتی و علی اکبر هم کمک کردن اما نه برای رسیدن به رئیس اصلی... و اینکه همه یه رابط مجزا دارن .
" صدای محمد امین در گوش حمید پیچید:
_ بابا واقعا علی اکبر اعدام میشه؟ "
از پشت میز برخیزید و جلویش نشست، به مردمک های خاکستری هاتف نگاه کرد :
_ علی اکبر قراره اعدام بشه .
_ تخلیه اطلاعاتیش کردن؟
آهی عمیق سر داد و تایید کرد :
_ بله.
_ آقا راستی رابط علی اکبر ساغر محمودی بود ، آقا اجازه میخوام پرونده شو بخونم .
حمید فنجان چای سرد شده اش را نوشید :
_ نه اجازه نداری .
_ برای چی آقا؟ باید جریان پرونده باشم یا نه؟؟
فنجانش را میان نعلبکی گذاشت :
_ در این مورد شما نیازی نیست در جریان باشی .
_ ولی آخه...!!
چون سدی رو به روی اعتراضش ایستاد :
_ گفتم نه اجازه نداری اما و اگر و ولی ام نداره .
_ چشم!
.
.
نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران💖
قسمت۷۵
هاتف کنار محمدامین نشست :
_ چطوری یوزارسیف؟
_ شکر تو خوبی؟
هاتف نفس عمیقی کشید و نقشه های در سرش را گفت:《 میخوام پرونده ساغر محمودی رو بخونی بیای بهم بگی... میتونی؟ 》
_ چرا خودت نمیخونی؟
پکر فیس سید را از نظر گذراند :
_ حالا تو بگو میخونی بهم بگی یا نه؟
_ آره .
هاتف زد روی شانه سید و "دمت گرم" گفتن را معادل کرد با ایستادن و رفتن اما زود سمت محمدامین برگشت .
_ محمد میتونم بهت اعتماد کنم؟
_ آره داداش .
_ قول میدی به کسی نگی و کمکم کنی؟
_ اگه از دستم بر بیاد حتما .
_ میاد... ببین ماجرا از این قراره که من به یکی مشکوکم... ولش کن بعدا بهت میگم به کی و چرا... حالا فعلا پرونده این ساغر محمودی مهمتره... ببین من فکر میکنم این زن یه ربطی به کله گنده ها داره .
.....
" باید خودم شخصا به بهانه ترشی های المیرا هم که شده بروم و سری به این دو کفتر عاشق بزنم ."
کلید را در درب چرخاند و وارد شد .
هوا تاریک بود و صدای جیرجیرک ها خسته از باغ شنیده میشد .
کفش هایش را درآورد و داخل جاکفشی گذاشت ، سلام گرم و بلندی کرد که بی پاسخ ماند :
_ آرزو؟؟ صدرا؟؟؟ کجایین شما دوتا؟؟... ( وارد پذیرایی شد) آرزو؟؟؟... ( سرکی به آشپزخانه کشید ) آرزوی داداش؟؟؟...
به محض اینکه خواست از راه پله به اتاق ها برود صدای قطرات آب را از حمام شنید .
_ آرزو؟؟ آرزو تو حمومی؟؟؟؟ میشنوی صدامو؟
چند ضربه به در کوبید :
_ آرزو چرا جواب نمیدی؟؟؟؟؟ من دارم از نگرانی میمیرم جواب بده این شوخی خوبی نیست... (عقب عقب رفت) باشه پس... درو میشکنم .
شمارش معکوس را شروع کرد و بعد در را با قدرت شکست .
با دیدن صحنه رو به رویش میخکوب ماند ، سمت آرزو دوید و به آغوش کشیدش .
سیلی آرامی به گونه سردش زد :
_ آرزو... آرزو...
لرزان نبض بریده اش را گرفت؛ حس کرد لحظه ای قلبش ایستاد، زمان هم همراهش متوقف شد و نفسش بالا نیامد .
موهایش از غم اشک های آب زانوهایشان را بغل کرده بودن و اشک هایشان روی صورت بی روح و لباس خونی آرزو می لغزید .
چشمان میشی اش را دیگر باز نمیکرد؟
دیگر قرار نبود بخندد؟
عطر شیرینی هایش دیگر مهمان این خانه نمیشوند؟؟؟
نفهمید چقدر آنجا مثل یک مترسک خواهرک ته تغاری اش را به سینه چسباند و خیره ی خون ها شد که حتی با داد صدرا هم به خودش نیامد .
نای باز کردن چشمان خیسش راهم نداشت ، حس میکرد نفسش سخت بالا میآید.
نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۷۶
< دانای کل >
گوشه سادگی مغازه نشسته بود و حساب های مغازه را مینوشت؛ هادی دستش را گرفت .
_ سلام... چیشده؟؟؟
_ پاشو... پاشو... محمدمهدی همراه من بیا.
چشمانش چهار تا شد .
_ چرا؟ کجا؟؟ چرا تو مشکی تنته؟... آخ باشه... اوستا من میرم زود برمیگردم .
هادی محمد مهدی را پشت سرش سمت ماشین میکشید .
_ آخ هادی مچمو شکستی چرا اینجوری میکنی ؟
رهایش کرد و پشت فرمان نشست.
کمی مچش را ماساژ داد و کنار دستش نشست .
آنقدر اخم های هادی ترسناک بود که جرئت نداشت بگوید بالای چشمت ابرو چه برسد به اینکه بپرسد چشده .
ساعت ترافیک بود و قفل شده بودند .
_ نمیخوای بگی چیشده که اینقدر بهم ریختی ؟
_ در داشبوردو باز کن... کاغذ توشو بخون .
درب داشبورد را باز کرد؛ برگه ای سیاه مثل امروزش .
چشمانش لغزید دیوانگی به سرش هجوم برد.
درب ماشین را باز کرد و دوید .
اشک شد ، زمین خورد بازهم دوید .
نفس نفس زنان سر رسید و عربده کشید :
_ کجاست... کدوم گوریه این بی غیرتتت؟؟؟؟
اعلامیه بزرگ را با شتاب از دیوار به زمین انداخت و پیمال کرد :
_ صدراااااااا... مردککک بی همه چیز... کدوم سوراخییی قایم شدییی.
صدای خراش برداشته امیریل آمد :
_ چته داری سر و صدا میکنی .
_ بگو خود عوضیش بیاد .
امیریل یقه محمدمهدی را گرفت و با صبری لبریز شده شروع کرد به زدنش .
هاتف و چند نفر دیگر برای جدا کردنشان رفتند .
صدرا کنار در آب شد، روی زمین نشسته بود و گریه میکرد .
هاتف بازوی محمدمهدی را گرفت ، محمدمهدی با چشم های پر از اشکشش را هاتف دوخت :
_ باشه... به من ندادینش... ندادینش که حالا جنازشو ببینم.
.
نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ افشاگری بزرگ معاون بیمه کشور در آنتن زنده تلویزیون: بیمه تک تک مسئولان با مردم عادی تفاوت های بسیار دارد🤬
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯