داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۶۴ به زور آب قند و صندلی میتوانست حرف بزند: _ من نمیفهمم... یعنی چی!! _
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان طیران
قسمت۶۵
< من >
_ الو سلام زهرا کجایی؟
_ سلام خوبی؟
کمی تلخ پاسخ دادم:
_ میدونی حالمو که... خودت خوبی؟ اون فسقل خوبه؟ جوابمو ندادیا!
_ بیمارستانم .
سیخ ایستادم:
_ بیمارستان واسه چییی؟؟
_ نگران نشو دایی امیریل... دایی امیریل صدامو میشنوی؟
به خودم اومدم:
_ یعنی چی... حالش بد شده؟
_ دیشب سرکار بودی گوشیمو جواب ندادی دیگه اون موقعه دایی شدی...
تضاد اشک و لبخند دیگر چه صیغه ای بود که تجربه اش میکردم:
_ آلا... آلا خوبه؟... زن و شوهر خونسرد دقیقه نودی اسم انتخاب کردن واسه این بچه؟
_ آره اسمشو گذاشتن... وایسا ببینم اصلا حدس بزن اگه گفتی....
داده های ذهنی ام هیچ را نشان میداد:
_ نمیدونم والا!... حداقل راهنمایی کن .
_ اسم یه پیامبر که از دست تو خودشو انداخته تو دهن ماهی .
خنده ای از سر تصنع کردم:
_ یونس؟
_ اوهوم... حالا میای بیمارستان؟
با مکث کوتاهی تایید کردم:
_ آره میام .
_ پس منتظرتم خداحافظ.
به جواب کوتاهی اکتفا کردم .
دلم میخواست زانوهایم را بغل کنم و مانند کودکی لجباز آنقدر گریه کنم تا برایم آبنبات بخرند .
اما من دلم هوای هاتف را کرده بود؛ کاش میدیدمت و آنقدر محکم بغلت میکردم که صدای قرچ قرچ استخوان هایت را با همین گوش ها که شنید دیگر نیستی بشنود که اعتراض نمیکنی و میخندی .
< دانای کل >
[ خانه هاتف و المیرا ]
با اشک وسایلش را جمع میکرد .
جعبه را که در حیاط گذاشت با دیدن گل یاس شان دلش پژمرده شد .
صدایش باز در گوش المیرا طنین اندازی کرد:
_ میگم المیرا میدونی چرا گل یاس کاشتم؟
_ چرا؟
طوسی چشمانش خندید:
_ هروقت دیدمش یادت تو بیوفتم یاسی .
_ یاسی؟
نگاهش را به چشمان المیرا سوق داد:
_ آخه تو هم گلی هم بوی یاس میدی...
پس بهت میگم یاسی.
_ اما این یاسش کبوده... باشه هرچی تو بگی!
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۶۶
" _ خب مفید بود جناب رادفر؟
امیریل محکم بغلش کرد آنقدر که صدای قرچ قرچ استخوان هایش را شنید:
_ منو تو پیر کردی دیگه موی مشکی ندارم .
_ الحمدالله... بده مردم عمو نوروز دارن؟؟"
واکنش امیریل برایش جالب بود اما المیرا بد ترسیده بود:
_ المیرا نگاهم کن ببین منم هاتف هیچ چیزم برای ترسیدن نیست خب؟
_ اگه گرفتنت... اگه باز...
هاتف لیوان آب را میان دستانش گذاشت:
_ جان هاتف اون فکرای مسخره رو بریز تو سطل زباله ببین من چی میگم واسه چی شیرینی گرفتم.
_ برای اینکه هنوز زنده ای؟
قهقه و خونسردی اش کمی المیرا را آرام کرد:
_ شما اول یکی بردار تا بگم .
شیرینی خبر هاتف بیش از نان خامه ای میتوانست کامش را شیرین کند:
_ اینجانب هاتف رادفر یک عدد اعدامی ، خائن ، فراری، عملی نمیباشد.
لبخند دندان نمایش کافی بود تا المیرا پی حرفش را بگیرد:
_ یعنی چی؟؟؟ یعنی...
_ یعنی اینکه من و تو دوباره میایم سر خونه زندگی مون مثل دوتا کفتر عاشق .
المیرا دست هایش را بهم کوبید:
_ وای هاتف باورم نمیشه... چطوری؟؟
_ دو تا شاهد بردم فیلم بردم ، تست اعتیاد و خلاص .
[ کافه ]
آزاده با زبان بدن شروع کرد:
_ خب شما موکل من هستید پس ازتون میخوام با توضیحات کامل به حل پرونده کمکم کنید .
از اول که این دختر را دید عجیب به دلش نشست .
قاب ایران و چشم های مظلوم درشت رقیه توجهش را جلب کرده بود .
داستان زندگی اش غم انگیز نمیشد اگر حقش را میگرفت .
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۶۷
< دانای کل >
آرزو منتظر بود تا صدرا برسد به سر قرار که با دیدن محمد مهدی هاج و واج ماند .
پشت میز رو به روی تحیرش نشست:
_ تو نمیخوای بری نه؟؟
_ سلام .
با حرص خواست جوابش را بدهد که پیشخدمت از راه رسید:
_ سلام خیلی خوش اومدید... چی میل میفرمایید؟
آرزو با دود های که از سرش بلند میشد غرید:
_ هیچی.
_ دو تا آیس کافی بیارین .
آرزو اخم هایش را درهم کشید:
_ چرا دست از سرم برنمیداری احیانن؟
_ چون قلبتو گول میزنی... دوستم داری اما...
آرزو با شتاب به قصد ترک برخیزید:
_ آرزو...
به پاهایش هم شتاب داد که بند کیفش را گرفت:
_ کجا میری؟ از چی فرار میکنی؟؟؟
_ دست از سرم بردار وگرنه جیغ میزنم .
زیپ کوله اش را باز کرد و برگه ها را به روی آرزو گرفت:
_ اینا سندایی هستن که میگه آقا صدرا جونت کیه و چه خلافای...
برگه ها را گرفت و دانه دانه اش را پاره پاره در صورت محمد مهدی پخش کرد:
_ چرا نمیخوای قبول کنی اون آدم بدیه؟
_ تو چرا قبول نمیکنی ما به درد هم نمیخوریم؟
گردنش را کلافه کج کرد:
_ ربطی نداره...
_ اتفاقا ربط داره... بزار بگم محمد مهدی من دوست ندارم فقط و فقط دلم برات میسوزه که اینقدر خامی... اما دیگه دلم برات نمیسوزه یه بار دیگه مزاحمم بشی ازت شکایت میکنممم.
شانه ای بالا انداخت:
_ شکایت کن به هرکی که دلت خواست .
_ مگه تو سید نیستی هاا؟؟؟ کدوم یکی از اجدادت اینجوری کردن با ناموس مردم .
سرش را پایین انداخت و از خجالت ذوب شد:
_ من فقط اومده بودم....
_ حرفای تکراری... خداحافظ دیگه نمیخوام ببینمت .
غرورش خیلی وقت پیش فرو ریخته بود اما قلبش ترک برداشت .
قبل از آمدن صدرا و مخمصه جدید خواست برود که او با ضرب مشت به جانش افتاد .
میتوانست اما نمیخواست در جوابش او را بزند؛ تحمل شنیدن صدای التماس آرزو را میان آن همه مرد نامحرم نداشت .
صدرا را هول داد و برخیزید ، لباسش را تکاند و خون دماغش را کنار زد:
_ من دیگه مزاحمتون نمیشم آرزو خانم! یاعلی.
فقط دوید آنقدر دوید که از موتورش جلو زد؛ بازگشت و خس خس موتورش را راه انداخت .
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۶۸
< دانای کل >
در خانه را باز کرد و کوله اش را گوشه ای و کلاهش را گوشه دیگری پرت کرد .
بوی عطر غذای لیلی هم نمیتوانست اعصابش را نوازش کند .
داشت به اتاقش پناه میبرد که صدای حمید متوقفش کرد:
_ شلخته خان لااقل وسایل تو بنداز تو اتاقت .
سمت حمید برگشت:
_ اوه اوه... سلام این چه وضعیه؟
_ سلام... یه تصادف کوچولو کردم... چیزیم نشد .
حمید نگاهی به چیزی نشد محمد مهدی انداخت؛ خون های که روی پیرهنش چکیده، دماغش که حتم داشت شکسته ، موهای پریشان و حال زارش:
_ برو برو دماغتو بشور لباستم عوض کن!
چشم آرامی گفت و سمت روشوی رفت .
خون دماغش قصد بند آمدن نداشت، دستمال را جلوی دماغش گرفت .
با دیدن انگشتر خوش رنگی که آرزو چند سال پیش به او هدیه داده بود؛ آن را وعده نهار سطل زباله کرد .
_ باید آرزو رو فراموش کنی محمد مهدی!
اما چطوری؟...
بیرون آمد؛ حالا نوبتی هم باشد نوبت نگرانی لیلی ست:
_ یا حسین چیشده محمد مهدی مامان چرا این شکلی شدی؟؟؟
_ چه شکلی... آها این چیزی نیست .
لیلی و حمید نگاه هایشان را بین هم رد و بدل کردند:
_ چیزی شده؟ خبریه؟
_ خبر که...
لیلی ادامه راه حرف حمید را رفت:
_ امشب عروسی آرزو و صدرا ست .
حس کرد کسی قلبش را با لگد له ، چشمانش را دریا و زخم هایش را جریحه دار میکند:
_ م... مبارک باشه!... خب به من چه ربطی داره؟
آنقدر زهری و تلخ بود مبارک بادش که هردو فهمیدند؛ پناه برد سمت اتاقش .
شوری اشک در زخم هایش و صدای فریاد گریه هایش در گوش پدر و مادرش پیچید .
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنچه قرآن کریم در ۱۴۰۰سال قبل گفته است و اکنون دانشمندان به این باور رسیدند .
خواب مانند مرگ است و مرگ مانند خواب است
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹دیگه سر من داد نزن
مگه دختر سر باباش داد میزنه 😭😭😭
محاله این کلیپ رو ببینید حال دلتون عوض نشه...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 30 January 2025
قمری: الخميس، 29 رجب 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
🌸3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
🌸4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
🌸5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
🌸11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
🌸15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله:
إنَّ لِلقُلوبِ صَدَأً كَصَدَإِ النُّحاسِ، فَاجلوها بِالاِستِغفارِ وتِلاوَةِ القُرآنِ
دل ها نيز همچون مس، زَنگار مى گيرند. پس آنها را با استغفار و تلاوت قرآن، جَلا دهيد
أعلام الدين صفحه293
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
#تلنگر
⏳ دنبال ايدهآل نباشيد
💕 دخترها و پسرها به دنبال ايدهآل نباشند. در امر ازدواج، هیچکس ايدهآل نيست. انسان نميتواند ايدهآل خود را پيدا كند. بايد بسازند و زندگي كنند. خداوند انشاءالله زندگي را شيرين خواهد كرد و به آنها بركت خواهد داد و انشاءالله مورد رضاي الهي قرار خواهند گرفت.
💖 آدم، اول كه نگاه ميكند همهاش حُسن است. بعد كه وارد ميشود، اخلاقياتي هست، نقايص و كمبودهايي هست، ضعفهايي وجود دارد كه بهتدريج در يكديگر كشف ميكنند. اينها نبايد موجب سردي شود. بايد با اين كمبودها ساخت، چون بالأخره مرد ايدهآل بيعيب و زن ایدهآل بيعيب در هيچ كجاي عالم پيدا نميشود.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقایع_آخرالزمان🔥
در روایات داریم با ظهور امام زمان شیطان کشته خواهد شد توسط امام مهدی (عج)
پس قبل از ظهور شیطان تمام قدرت خود را برای منحرف کردن منتظران ظهور به کار میبرد تا زمینه ظهور فراهم نشود
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۶۸ < دانای کل > در خانه را باز کرد و کوله اش را گوشه ای و کلاهش را گوشه د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۶۹
< دانای کل >
محمد امین رو به روی برادرش نشست؛ در ناخودآگاهش هم تصور نمیکرد روزی بازپرس یک پرونده شود آنهم بازپرس متهمی که برادرش بود!!
حلقه بغض بر گلویش که تنگ شد لیوانی آب خورد؛ نباید احساساتش اینجا جریحه پیدا میکرد :
توضیحات تحویل داد و قاب دوربین کوچک را نگاهی انداخت :
_ خودتو کامل معرفی کن .
باد به غبغب انداخت :
_ سید علی اکبر حسینی .
هرکس دیگری جای محمدامین نشسته بود با پوزخند روی لب علی اکبر عصبی میشد :
_ جرائمی که مرتکب شدین رو توضیح بدین .
هر کلمه اش میخواست حرص را از زیر زبان محمدامین بیرون بکشد :
_ وقتی میدونین چرا باید خودمو خسته کنم .
محمدامین گوش زد کرد :
_ لطفا جواب رو کامل بده هر حرفی که به سوالات ربطی نداشته باشه عاقبت خوبی براتون نداره .
او هم با کمی تامل شروع کرد ، با حرفاهیش یک طناب سیاه دار برای خودش بافت :
_ درآوردن اعضای بدن بی درد ، استفاده بیش از حد دارو برای بیمار های خاص ، داروهای که یخورده با ژنتیک سرو کار داشت و البته پروژکتورهای یونساز ، مهمات آلوده به عنوان سم ، تزریق مواد مخدر و مسمومیت غذایی .
محمدامین بغضش را برای بار چندم سخت فرو خورد؛ توان بازپرسی نداشت ولی چاره ای نداشت :
_ تنها کار میکردی یا با یه باند یا گروه؟
با غروری که از چشمانش بیرون میزد گفت:《 با یه باند و یه تیم پزشکی ماهر .》
محمدامین در تیررس چشمانش نگاه کرد :
_ رئیست یا رئیس اون باند کی بود؟
علی اکبر حرف های قدیمی را مرور کرد :
_ رئیسو هیچ کس نمیبینه فقط با یه رابط به اسم ساغر ... یه تاجر خر پول آشنا شدم و خلاصه که اینجام .
محمدامین سراغ رابط را گرفت :
_ ساغر؟ چهره اش یادته؟
_ چهره اش همیشه پوشیده بود!
سید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :
_ مگه برای تحصیل نرفته بودی آلمان چطور از این باند سر درآوردی؟
تمام تصاویر این سال ها در ذهن علی اکبر آمد :
_ اولش تهدید بود بعدش پول بود بعدم که موندگار شدم .
محمدامین با پوتک بر سر مثلا خوشی های علی اکبر زد :
_ بنظرت پول ارزششو داشت؟
علی اکبر نگاهی به چهار دیواری سلول کرد و از جواب طفره رفت :
_ میدونی چرا بهم میگفتن بزکوهی؟
سید پاسخ منفی داد و علی اکبر خودش جواب سوالش را داد :
_ چون خیلی حرفه ای فرار میکردم هیچ وقتم گیر نیوفتادم بجز الان!
محمدامین عینکش را کمی جلو تر گذاشت :
_ هیچ کس نمیتونه از دست قانون جمهوری اسلامی ایران فرار کنه اگرم مثلا فرار کنه قانون الهی در حقش اجرا میشه... خیالت راحت... خب برای امروز کافیه .
پوشه اش را برداشت و سمت درب رفت؛ در راهم برایش باز و بسته کردند .
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯