داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت11 همونطور که دست آرمان تو دستم بود و داشتیم از کنار قبر ها رد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت12
ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیرینی رفته بودم و با اصرار مغازه دار که یه جورایی دوستم به حساب میومد چند تا دونه پاستیل خورده بودم راه افتادم.
توی راه آرمان همش به خیابونا و آدمایی که رد میشدن نگاه میکرد.
جلوی همون مغازه نگه داشتم و از آرمان خواستم باهام بیاد.
اونجا پر بود از شیرینی ها و پاستیل هایی که شیشه یخچال ها ازشون محافظت میکرد.
--به به آقا حامد! چه عجب؟ یادی از فقیر فقرا کردین؟
--سلام رضاجون! راستش این مدت یکمی گرفتار بودم......
--خب حامد جون به سلامتی خواستگاری چیزی میخوای بری؟تولد دوست دختری کسیه؟ یا.....
با دستم بهش فهموندم که سکوت کنه و به آرمان اشاره کردم.
با خنده مصنوعی
--نه رضا جون اومدیم واسه آرمان خان پاستیل بخریم.
رضا که تازه متوجه آرمان شده بود با لبخند روبه آرمان
--به به چه شازده ای!
حالا بگو ببینم از کدوم پاستیلا بیشتر دوس داری؟ به قفسه ای که هر قسمت از اون یه مدل پاستیل بود اشاره کرد.
آرمان که انگار منتظر اجازه من بود با چشمام منتظر نگام میکرد.
--خب داداشی انتخاب کن دیگه!
آرمان که با اجازه من خیالش راحت شده بود به قفسه پاستیلا نگاه دقیقی انداخت و چند مدل انتخاب کرد.
منم همونجور که نگاه گذرایی به قفسه ها میکردم، چشمم به پاستیلای قلبی قرمزی افتاد که هم اندازه نبود و هر کدوم یه اندازه ای واسه خودش داشت.
--رضا جون میشه یکم از اون پاستیل قلبیا هم بهم بدی؟
با حالت چندشی ادانه داد--چشممممم حامد جون قلبیشم بهت میدم.
اینو گفت و پشت بندش خندید!
از اون رفتارش یکم ناراحت شده بودم ولی خب مقصر خودم بودم!
خود خرم بودم که کادوهای ولنتاین و مناسبت های مزخرف رو ازش میخریدم!
حیف اون پولایی که الکی هدر دادم.
--حامد ! حامد کجایی داداش؟
--ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
--بله کاملاً مشخصه. داشتم میگفتم قابل شمارو نداره.
--نه قربون دستت! کارت بانکی رو به طرفش گرفتم. رضا که به طرف کارتخوان رفت نگاهم افتاد به آرمان که مظلومانه دست تو دست من کنارم وایساده بود.
--خب داداشی هرچی میخواستی رو گفتی دیگه؟
با ذوق نگاهم کرد
--اره داداشی تو خیلی خوبی!
کارتو از رضا گرفتم و جعبه پاستیلارو برداشتم
--خب رضا جون ما دیگه بریم.دستت هم درد نکنه.
--نه بابا این چه حرفیه حامد جون. بازم بیا این طرفا! انشاالله شیرینی خواستگاریت.
از رضا خداحافظی کردم و همونطور که پاستیلا تو دستم بود، دست آرمانو گرفتم و با هم به طرف ماشین رفتیم.
وقتی نشستیم تو ماشین جعبه پاستیلارو باز کردم و ازش خواستم تا بخوره.
--راستش میشه پاستیلارو ببرم خونه با مامانم بخورم؟ آخه مامانم میگه از بچگی پاستیل خیلی دوس داشته!
--اره چرا که نشه؟
جعبه پاستیلای قلبی رو که رضا توی یه جعبه دیگه چیده بود رو باز کردم و به آرمان تعارف کردم.
--راستش من از این قلبا خوشم نمیاد آخه رنگ خونن!
از تعریفش خندم گرفت و در جعبه رو بستم و اونو تو داشبورد گذاشتم. یه نگا به ساعت انداختم نزدیکای ۴ و نیم بود.
--خب آرمان آدرس خونتون رو بگو تا ببرمت.
آدرس رو گفت و منم با بیشترین سرعتی که میتونستم حرکت کردم تا یه موقع تیمور آرمانو اذیت نکنه.
به یه کوچه رسیدم
--مرسی داداش از اینجا به بعد رو خودم میتونم برم. خونمون ته کوچس.
یه نگا به کوچه انداختم،خوف وترس رو میشد با تموم وجود تو خلوت اون کوچه حس کردم.
داشت پیاده میشد که دستشو گرفتم
--حواست کجاست پیتزا و پاستیلات یادت رفت.
اونارو گرفت.
--خیلی دوست دارم داداش حامد! امروز خیلی بهم خوش گذشت.
--منم همینطور داداش کوچیکه!
به ساعت اشاره کردم
--خب آرمان برو تا تیمور عصبانی نشده.
جعبه پیتزا و پاستیل رو برداست و از ماشین پیاده شد.
دستشو بالا آورد و چند بار تکون داد، بعد از اون با سرعت برق دویید و جلوی در خونه ای ایستاد
خیلی سعی کردم تا چهره ی تیمو رو ببینم
اومد بیرون و با اخم و تشر به آرمان و بعد به دستاش نگاه کرد. با دستش به داخل خونه هولش داد و یه نگا به اطراف انداخت و در رو بست
به طرف خونه برگشتم و توی راه همش با خودم میگفتم کاش آرمان بتونه به مامانش پیتزا و پاستیل بده!
از حرفای آرمان معلوم بود چند تا خونواده تو اون خونه زندگی میکردن
به خونه رسیدم و ماشینو داخل پارکینگ بردم
رفتم تو خونه ،از آشپزخونه صدایی نیمومد و این یعنی مامان هنوز خونه مادرجون بود.
به اتاقم رفتم.
رفتم حموم، بعد یه دوش حسابی ،از حموم اومدم بیرون و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم!
همونطور که توی آینه موهامو خشک میکردم به صورتم خیره شدم.
دیگه تقریباً ریشام در اومده و پر شده بود.از این بابت خوشحال بودم چون ازبچگی از آدم هایی که ریش داشتن خوشم میومد.
اون روز یه حسی اجازه تیغ کشیدن به صورتم رو نداد.ولی چون مرتب نبود،با تیغ روی ریشام رو خط انداختم.
قیافم شبیه پسرای مذهبی سربه زیر و با حیا شده بود
🍁نویسنده حلما
⭕️@dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙آیت الله ناصری
🔸دنیا برای امام زمان به اندازه گردوست!!!
🔸"عين الله الناظرة و اذن الله السامعه الواعيه" را اینگونه بشناسیم...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۹ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 30 December 2021
قمری: الخميس، 25 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️18 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️25 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️34 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️35 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴 یک روش توسل ساده به امام زمان(عج)
👈 هر کجا درمانده شدی بگو: #یا_صاحبالزمان💚
💠 فاضل ارجمند؛ شیخ جعفر ابراهیمی، در نامهای نوشتهاند:
در سال 1415 ماه مبارک رمضان که جهت تبلیغ به اطراف شیراز رفته بودیم، افطاری را در منزل آقای خداکرم زارع بودم و ایشان داستان زیر را نقل کردند:
🔻 همسرم بخاطر غدهای که در سر داشت مدتی بود که به سردرد مبتلا بود، آن هم سردرد شدید و دکترها از خوب شدن او مأیوس بودند. به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصاً وجود مقدس بقیة الله توسل پیدا کرد...
🔸 یک روز که خیلی ناراحت و افسرده در منزل نشسته بود، ناگاه صدای درب بلند شده و سیدی نورانی وارد حیاط میشوند. خانم وقتی سید بزرگوار را میبیند به سبب ارادت و علاقهای که به سادات دارد میگوید: ای آقا، من مبتلا به سردردی هستم که دکترها از بهبودیام مأیوسند، شما از جدتان بخواهید تا مرا شفا دهد🙏
🔅 آقا در حالی که تبسم داشته میفرماید: ما برای شفای شما آمدهایم، شما خوب میشوید.
پس از این هم، هر کجا درمانده شدید بگویید: یا صاحب الزمان✨
🔹 همسرم بی اختیار فریاد میزند: "یا صاحبالزمان" و بیهوش میشود. وقتی به هوش میآید متوجه میشود که سرش بر دامان زنان همسایه است.
به حمدالله از همان وقت دیگر سردرد او برطرف و نگرانی از این جهت ندارد.
📚 منبع: کتاب شیفتگان حضرت مهدی(عج)، جلد ۲، ص ۳۳۸
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
سختترین قسمت ایمان، ایمان به امامزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است.
✅ قبلتر اشاره شد که ایمان آوردن چقدر سخت است.
✨ قرآن میفرماید: " بعضیها وقتی میخواهند ایمان بیاورند، جانشان به حلقومشان میرسد." خود ایمان آوردن چقدر سخت است. سختترین جای ایمان، ایمان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. چون ایشان غائب هستند.
💠 خود امام را وقتی بودند، قبول نمیکردند. چه بسا جلو چشمشان معجزه میآوردند، ولی قبول نمیکردند.
✳️ امیرالمؤمنین علی علیه السلام، فرمودند: "راههای آسمان را بهتر از راههای زمین بلد هستم؛ هر چه سوال دارید، بپرسید" این همه با او دشمنی میشود؛ حال امامی که ۱۲۰۰ سال از او کسی خبر ندارد کجاست، حالا شما به ایشان ایمان بیاورید و فتنههایی که پشت سرهم در حال رخ دادن است و مدام سختتر هم میشود، با این حال پای ایشان بمانید، به چه چیزی ایمان بیاورید!
پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم نشسته بودند، فرمودند: "چقدر دلم برای یارانم تنگ شده است."
گفتند: ما که یارانت هستیم، کنارتان نشستهایم دلتان برای که تنگ شده است؟ حضرت فرمودند: "یارانی که در آخرالزمان میآیند، برای یاران مهدیام، ایمان می آورند؛ به سیاهی روی سفیدی، به نوشته روی کاغذ ایمان میآورند؛ آنها یاران من هستند. دلم برای آنها تنگ شده است."
❇️ پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم این اصحابی که خیلیهایشان بدری و اُحدی و خیبری هستند، اینها کنارشان نشستهاند، میفرمایند دلم برای آنها تنگ شده است. شما بروید درس ایمان را از آنها یاد بگیرید.
📎 برگرفته از جلسات «پای مهدی بمان»
استاد امینی خواه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔰روزی از عارفی سؤال شد
چرا ما امام زمان را نمیبینیم؟
عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد.
آیا الان میتوانید مرا ببینید؟
شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم.
عارف فرمود: چرا نمیتوانی من را ببینی؟
شاگرد گفت: چون پشت من به شماست.
عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمیتوانید امام زمان را بینید؟!
😔چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانیها به امام زمان پشت کردهایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم😭
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌷 گناهانی که انسان را در زنجیر می کنند🔗 :
کسی که گناه می کند . موفق به خواندن نماز شب نمی شود. شخصی خدمت امام صادق علیه السلام رسید .
💯و عرض کرد : " من هر شب تصمیم می گیرم که نماز شب بخوانم. اما موفق نمی شوم. چرا؟
خیلی دلم می خواهد اما نمی شود. " به قول بعضی ها ساعت هم کوک می کنم. اما بلند می شوم و
🌴ساعت را خاموش می کنم. و دوباره می خوابم.
حضرت علیه السلام یک عبارتی فرمودند که خیلی موعظه دارد. فرمودند : " قید تک ذنوبک . "
❄️" گناهان تو را در قید و زنجیر کرده اند. تو مرتکب گناه شده ای. به همین خاطر هم موفق به نماز شب نمی شوی. "
دیده اید پای ادم را که زنجیر کنند. دیگر نمی تواند راه برود. یکی از اولیای خدا می گفت : " یک مکروه از من سر زد.
💠شش ماه. موفق به نماز شب نشدم. " یک مکروه انسان انجام دهد. توفیق نماز شب از او سلب
می شود. یزید هم موفق به نماز غفیله نشد. "
📗🖍( ایت الله مجتهدی تهرانی. )
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت12 ماشینو روشن کردم و به طرف مغازه ای که چند بار برای خرید شیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت13
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت13 به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود. یه نگاه به اتاقم انداخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت14
اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم.
حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...!
نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم.
در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم.
در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم.
همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن!
همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.
پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه.
--شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید.
--باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟
--نه خاله این چه حرفیه مراحمید.
با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم.
دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد!
به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان.
اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم!
خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم.
لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد!
چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟
چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟
چرا اون شب گفتم همسرشم!؟
کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم.
سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد.
--سلام. آقای رادمنش؟
--سلام بله بفرمایید.
--از بیمارستان تماس میگیرم.
راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید.
اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید.
تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا!
گوشیو که قطع کردم.
کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی.........
از فکرم عصبانی شدم.
باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من!
الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم.
از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم.
روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید
--مامان راستش من میرم پیش بابا.
شام هم با بابا بیرون میخورم.
--وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته!
خالم حرف مامانم رو قطع کرد
--خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم.
--برو خاله جون مواظب خودت باش.
مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم.
توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد.
ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد.
ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم.
آدرسو واسه بابام ارسال کرد.
همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد.
--الو ساس....
--سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
--ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن.
کلافه و عصبی ادامه داد
--آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟
--باشه، آدرسو واسم بفرس.
خواستم قطع کنم
--راستی امشبو که هستی؟
منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم.....
--حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم.
--نه ساسان.
با گیجی پرسید
--نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟
--نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم......
ادامه حرفمو خوردم.
--باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها!
اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد.
فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز!
غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم.
از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت.
--هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟
از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم.
جدی و با لبخند جوابم رو داد.
--خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟
با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه.
--اول غذا.
غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود...
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📢 #نماز_حاجت_روز_پنجشنبه
به توصیه آیتالله بهجت قدسسره
🔷آیتالله بهجت قدسسره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکردند و میفرمودند: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز #دورکعتی)
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید
6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
✅ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
#وقت_نماز_طلوع_تا_غروب_آفتاب
برگرفته از کتاب #بهجت_الدعا، ص٣٨٠ـ٣٨١
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
#داستانهای_ڪوتاه
#بهلول_و_مرد_فقیه
آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر بغداد آمده او را به دارالخلافه طلبید .
آن مرد نزد هارون الرشید رفت، خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند.
در همین اثنا بهلول وارد شد، هارون او را به امر جلوس داد.
آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت :
عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد.!
چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت:
به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست.!
بهلول گفت: من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟
هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون الرشید گفت:
اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید...
هارون به آن مرد فقیه گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟
آن مرد گفت: به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار
دینار زر سرخ به من بدهد .
بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم.
آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال کرد :
در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر دیگر هم روزه دارد، در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و مرد دیگر روزه اش باطل می گردد، آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟
بهلول فوراً جواب داد :
مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود، به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می انجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه بگیرد، در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد، پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود..
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند..
بعد بهلول گفت: الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم.
آن مرد گفت: سوال کن..
بهلول گفت:
اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنجبین درست نماییم، پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بدهی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند.!
هارون الرشید از بهلول خواست تا خود جواب معما را بدهد..
پس بهلول گفت:
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم، ناچاراً آن مرد اقرار نمود، سپس بهلول گفت:
باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت.
تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمامی آنها را در میان فقیران تقسیم نمود..
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت14 اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت15
همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت
--حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده!
اصلا حواسم به بابام نبود.
--چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟!
با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
--میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟
--آهان غذارو میگین، نمیدونم.
راستش اشتها ندارم.
اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید
--حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی!
همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد
--راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟
سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه.
--چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟
--آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن.
--خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم.
حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.
--راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم.
امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن!
با شرم سرمو پایین انداختم.
--اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود.
--ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته.
با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد.
--حالا میگی چیکار کنیم بابا؟
اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین.
با جدیت به چشمام زل زد.
--اول میریم بیمارستان.
شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم.
--یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟
--الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟
--نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن.
--خب پاشو.
از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟
--بابا یعنی الان بریم؟
--اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم.
پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم.
آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم.
از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه.
به بیمارستان رسیدیم.....
روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....!
بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.!
--سلام خانم. خسته نباشید.
--سلام آقای رادمنش!
با طعنه ادامه داد
--میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟
با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه!
همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم.
--بله متاسفانه وقت نشد.
بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود،
با صدای آرومی
--حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم.
با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم.
دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد.
تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم!
آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد.
تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم.
تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت!
چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند
--حل شد حامد جان!
با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟
--آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره!
راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره!
--یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟
--ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم.
بهم لبخند زد
--انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر!
سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم!
توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم!
از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد.
توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود!
احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟
ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸