eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ببینید چه خسارتی داره ‌گناه برای غیر گناهکار 😵 طرف گناه نکرده ها ولی به خاطر سرزنش گناهکار و یا غیبت پشت سرش و یا سکوت در برابر گناه چه بلا ها که سرش میاد ‼️ 🤗عوضش می تونه با امر به معروف و نهی از منکر ،هم شریک گناه دیگران نباشه و هم گناه رو پس بزنه! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ سه شنبه شمسی: سه شنبه - ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 30 April 2024 قمری: الثلاثاء، 21 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️19 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️45 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
امامـ صـادق عليه‌السلامـ كمترين سپاسگزارى، اين است كه انسان نعمت را از خدا بداند و جز او علّتى براى آن نداند، و نيز به آنچه خداوند عطايش كرده، خرسند باشد، و با نعمت او مرتكب گناه نشود. 📚 مصباح الشريعة، ص۵٣ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
✍️ با خدا باش 🔹می‌خواستم خدا را نوازش کنم، ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن. 🔸خواستم دستان خدا را بگیرم، ندا آمد؛ دستان افتاده‌ای را بگیر. 🔹خواستم چهره خداوند را ببینم، ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر. 🔸خواستم رنگ خدا را ببینم، ندا آمد؛ بی‌رنگی عارفان را بنگر. 🔹خواستم دست خدا را ببوسم، ندا آمد؛ دست کارگری را که درست کار می‌کند ببوس. 🔸خواستم به خانه خدا بروم، ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن. 🔹خواستم نور الهی را مشاهده کنم، ندا آمد؛ از پرخوری و شکم سیر فاصله‌ بگیر. 🔸خواستم صبر خدا را ببینم، ندا آمد؛ بر زخم‌زبان بندگان صبر کن. 🔹خواستم خدا را یاد کنم، ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن. 🔸خواستم که دیگر نخواهم، ندا آمد؛ امورت را به او واگذار کن و برو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱 آیا پیش آمده همان قحطی است ✍🏻 به معنای قحطی مصنوعی است که توسط گلوبالیست ها در دنیا و ایران اتفاق خواهد افتاد که کمبود مواد غذایی و هم گرانی و احتکار و هم مرگ و میر را در پی خواهد داشت ◀️ قحطی قبل از ظهور چگونه است 👌 انتشارش‌ با شما ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و هفتم 🔺تمام قصّه به یک تار مو بند است! همه‌چیز در ذهن من به چند تار مو بند بود، امّا نمی¬توانستم فقط بنشینم، مشاهده کنم و هیچ تحلیلی نداشته باشم. در این‌طور شرایط، هر چیزی به ذهن آدم می¬آید. خیلی طولانی می¬شود اگر بخواهم همه¬اش را بگویم از اصل قصّه دور می¬شویم؛ فقط به نزدیک¬ترین احتمال اشاره می¬کنم: با خودم نشستم و فکر کردم، گفتم که دائماً از ما خون می¬گیرند، از بعضـی¬ها هم بیش‌تر؛ از نظر ما وقت و زمان مشخّصـی ندارد، امّا ظاهراً آن‌ها طبق برنامه خاصّی پیش می¬روند. بعضـی وقت¬ها هم این‌قدر خون می¬گیرند که بی¬هوش و بی¬حال می¬شویم و جالب است که حتّی به کسـی که کمبود و یا فشار خون هم دارد رحم نمی¬کنند و بالاخره از او هم خون می¬گیرند. خون یک طرف... اینکه در 24 ساعت، هرکسی به‌طور متوسّط فقط یک بار می¬تواند خیلی راحت به دستشویی برود و خودش را تخلیه کند و حتّی به اسم و شماره خاصّ هر شخص به دستشویی¬های خاصّی می¬رویم، یعنی حتّی ادرار و مدفوعمان هم در حال بررسی هست! وگرنه دلیلی ندارد که بخواهند زندان را به گندوکثافت بکشند و هیچ هدفی را هم دنبال نکنند. حتّی تعرضاتی هم که صورت می¬گیرد، کور و از روی آزار و لذّت نیست، بلکه کاملاً برنامه¬ریزی شده است. چرا؟! چون تا جایی که ما بو بردیم، فقط یک عدّه خاصّی مأمور این کارها هستند و هر مأموری اجازه این کار را نداشت. از حرف¬های بقیّه می¬شد فهمید که فقط یک مشت نورچشمی و افراد مشخّصی هستند که اجازه چنین کاری را دارند. این‌ها یک طرف... از یک طرف دیگر هم مو، آن تکّه کاغذ و کتاب تاریخ طب در ایران توسّط یک نویسنده¬ از همین قماش افراد لعنتی، معانی خاصّ خودش را دارد که اگر این نکته را کنار نکات بالا قرار بدهیم، کم‌ترین و پیش پا افتاده¬ترین نتیجه¬اش این است که ما در «زندان» به سر نمی¬بردیم! چون زندان، تعریف خاصّ خودش را دارد و جای این ادا و اصول¬ها نیست. پس اگر زندان نیست و نمی¬شود تعریف واقعی زندان را روی آن گذاشت، باید چه بگوییم؟ اسمش را چه بگذاریم؟ خیلی نشستم فکر کردم. تنها نتیجه ساده¬اش این بود که زندان معمولی مثل بقیّه جاها نیست، بلکه: «در نوعی انستیتو با نمونه¬های زنده¬ انسانی (زندانی-ها) از اماکن مختلف کره زمین در خدمت یک مشت صهیونیست وحشی به سر می‌بردیم!» امّا دو تا مشکل وجود داشت: یکی اینکه این‌قدر در آن شرایط، تنوّع اخلاق و شخصیّت¬ها وجود داشت که نمی¬توانستیم بفهمیم معیارشان برای ربودن افرادی مثل ما چه بوده است. و دوّم اینکه اگر مرکز تحقیقاتی و نوعی بیمارستان پژوهشی هست، پس چرا بهداشت وجود ندارد و همه مثل حیوان کثیف در آن‌جا زندگی می¬کنند؟! با اینکه طبیعتاً مراکز تحقیقاتی گسترده از بهداشت عمومی بالایی برخوردارند. این دو تا سؤالی بود که تا آخرین زمانی که درگیر آن شرایط بودم برایم حل نشد و هنوز هم نمی¬توانم درک کنم. این تا اینجا! حالا به چالش من و ماهدخت برگردیم. باز هم هضمش برایم راحت نبود. نمی¬توانستم بین این کلمات ارتباط برقرار کنم و حتّی یک جمله ساده درست کنم: «ماهدخت - مو - تکّه¬ای کاغذ از کتاب تاریخ طب در ایران.» حتّی تصوّر اینکه بخواهم جولی¬بازی دربیاورم و مثلاً نفوذ کنم، کتاب را پیدا کنم، بنشینم بخوانم و راز موهای ماهدخت را در آن‌جا بفهمم و... اصلاً با واقعیّت جور در نمی¬آمد و امکانش وجود نداشت. ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
پس فقط دلم یک معجزه می¬خواست! معجزه چیزی است که بتواند گره ذهنم را باز کند، نور امیدی ایجاد کند و ادامه مسیر را هموار کند؛ چون در حالت عادّی محقّق نمی¬شود، اسمش را «معجزه» می¬گذاریم. بابام همیشه می¬گفت: «وقتی خیلی گرفتار شدین و فقط با معجزه می¬شه از اون شرایط نجات پیدا کرد، خیلی صلوات بفرستین. اصلاً سیلاب صلوات راه بندازین تا اون سیلاب صلوات، مشکل رو با خودش برداره ببره!» نذر هزار تا صلوات کردم که یک اتّفاق خوب بیفتد. به دلم برات شده بود که دیگر باید یک اتّفاقاتی بیفتد؛ چون به اضطرار رسیده بودم. تا اینکه یک شب اتّفاق جالبی افتاد که با یک سؤال ساده شروع شد. یک شب که داشتیم با ماهدخت درباره انواع گویش¬های منطقه خودمان حرف می¬زدیم، ماهدخت بحث را به‌طرف خانواده¬ام و مخصوصاً پدرم برد. گفت: «تو خیلی از پدرت به خوبی یاد می¬کنی. خوش به حالت که بابای به اون خوبی داری! می¬شه یه‌کم درباره‌ش برام بگی؟» من هم که خیلی دلم هوای خانه و بابام کرده بود، یک دلم، هزار دل شد و با آه گفتم: «از چی برات بگم؟ از اینکه چقدر مهربون و گل و مؤمن هست و همه روش حساب می¬کنن؟ یا از اینکه تنها امیدمون به بابامونه و چشم و چراغ همه هست؟» ماهدخت در اینجا سؤال خاصّی پرسید. گفت: «مثلاً چشم و چراغ کیا؟» گفتم: «همه! پیر و جوون، زن و مرد، خونواده¬اش و خلاصه همه!» گفت: «نه! منظورم اینه که بابات به بالاها هم وصله؟ ینی ممـکنه به‌خاطر ارتـباطش با بعضیا خواستن ازش حال¬گیری کنن و دخترشو بدزدن؟!» خب سؤال خوبی بود، امّا جوابش را نمی¬دانستم. گفت: «فکرش کن، شاید یه چیزی تو ذهنت بیاد!» گفتم: «نه، نمی¬دونم. فکر نمی¬کنم. یه پیرمرد ملّا و مسجدی مثلاً چه فایده یا ضرری می¬تونه برای حکومت داشته باشه که بخوان با دزدیدن دخترش، نقره داغش کنن؟!» گفت: «نمی¬دونم، امّا... راستی گفتی داداشات عضو «سپاه قدس» بودن. به نظرت به‌خاطر کینه با اونا نیست که الان اینجایی؟!» با تعجّب گفتم: «یه طوری حرف می¬زنی که انگار بهم تفهیم اتّهام شده و می-دونم چرا اینجام و نمی¬خوام به تو بگم! نمی¬دونم! سپاه قدس؟ داداشام؟ فکر نکنم، نمی¬دونم!» گفت: «آخه خیلی برام عجیبه! اگه تو محلّه¬ای که به دخترا مثنوی مولوی و زبان فارسی درس می¬دادی مزاحم کسی بودی، خیلی راحت یه صحنه¬سازی می-کردن و می¬کشتنت و یه آب هم روش! امّا ... نمی¬دونم. خیلی عجیبه برام!» برای خودم هم عجیب شد. ماهدخت خیلی مرا به فکر فرو برد. بحث سپاه قدس، داداشم و این چیزها را که مطرح کرد، یک طرف... مخصوصاً با این جمله-اش که دوباره گفت: «سمن از بابات برام بگو!» ناگهان یک چیزی در ذهنم روشن شد و با خودم گفتم شاید همان معجزه¬ای باشد که دنبالش بودم! رمان ادامه دارد.... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
💠 نقل طنز توسط آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله علیه: 🖊 یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بی‌زحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانه‌اش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بی‌داد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کرده‌ام». ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هشتم» 🔺تصمیم گرفتم جوابش را بدهم! تصمیم گرفتم جوابش را بدهم و خیلی صادقانه با او راه بیایم؛ چون می‌دانستم باید بیش‌تر از این‌ها توجّه و اعتماد ماهدخت را به خودم جلب کنم. با بغض و ناراحتی‌هایی که در طول آن مدّت روی دلم سنگینی میکرد گفتم: «بابام لنگه نداره! نمیدونم الان تو چه حالیه، امّا دلم میخواد قبل‌از اینکه بمیرم، حدّاقل یه بار دیگه ببینمش و صداشو بشنوم.» ماهدخت گفت: «این خوبه که تو این‌قدر به بابات وابسته هستی، امّا باید دید بابات هم به تو این همه وابسته هست یا نه؟» خب سؤال خوبی بود. گفتم: «نمیدونم، خیلی خود ساخته هست. خب طبیعیه که هر انسانی به فراخور مواقعی که شاد و ناراحته عکس العمل‌های مشخّصـی ازش سر بزنه، امّا بابام خیلی مقاومتر از این حرفهاست.» گفت: «چطور؟» گفتم: «مثلاً وقتی جنازه داداشم رو آوردن، خوب یادمه، نذاشتن ما ببینیم. بابام گفت صلاح نیست. فقط خودش رفت و دید. ما فقط فهمیدیم که جنازش خیلی کوچیک شده بود، نمیدونم دیگه چرا و چی به سرش آورده بودند. فقط همینو میدونم که بابام از اون روز، دیگه هیچ‌وقت خنده قهقهه نکرد و همیشه چشماش غمگین بود.» گفت: «به شما چیزی نگفت؟» گفتم: «نه، چیز خاصـّی نگفت. فقط گفت نپرسین چرا نذاشتم ببـینـینش و چی به سرش آوردن.» گفت: «سمن به نظرت بابات یه آدم معمولی و ملّا مسجدی ساده‌ست؟» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس چیه بنده خدا؟ اینی که ما می‌دیدیم همین بود. دیگه بقیّه‌ش خدا عالمه!» گفت: «ینی منظورم اینه که به نظرت بابات با کارِ داداشت در ارتباط نبود؟ نیست؟» خیلی سعی کردم طبیعی جلوه کنم. با اینکه تا حالا به این سؤالش اصلاً فکر نکرده بودم و داشتم شاخ درمی‌آوردم، گفتم: «نمیدونم! چی بگم والّا؟ اگه هم فرضاً بوده باشه، اصلاً کسـی از کار اونا سر در نمیاره. نمونه‌اش همین داداشم، مگه ما می‌دونستیم جانشین گردانشونه و این‌قدر برو‌و‌بیا داشته که حتّی گنده‌های لشکرشون اومدن خونه‌مون؟ خب نه! امّا بابام فکر نکنم، خیلی بعیده!» نفس عمیقی کشید و گفت: «به نظر من که خیلی هم بعید نیست. پدرت رو نمیشناسم، امّا فکر کنم مسبّب همه این چیزا درباره مرگ داداشت و حبس این‌جوری خودت و بقیّه مشکلاتتون شاید بابات باشه! یه حسّی بهم میگه کارش گنده‌تر از این حرفهاست. یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «اوّلاً «مرگ» داداشت نه؛ چون داداشم «شهید» شده! دوّماً حالا چی شده که امشب حسّ کنجکاویت درباره بابای بیچاره و ساده من گل کرده؟! بگو!» گفت: «خودت چی؟» گفتم: «جان؟ من چی؟» گفت: «سمن خودت به جایی وصلی؟ جایی کار میکنی که برات این‌جور پاپوشی درست کردن که الان اینجایی؟ من خیلی رکّ و روراست گفتم. من هر چی دارم میکشم، به‌خاطر مؤسّسه اسرائیلی اون پسره دارم میکشم. سمن! جون من راستش رو بگو! اینجا چیکار میکنی؟» با چشمهای گرد بهش گفتم: «روااانی! چته تو امشب؟ من داشتم زندگیم رو میکردم، دختریم رو میکردم! با چهار تا شاگرد پاپتی مثل خودم زندگی معمولی داشتم، تدریس داشتم و علاقه‌های خودمو دنبال میکردم. من چیکاره-ام؟! تو امشب چی زدی که داری پرت و پلا میگی؟» گفت: «چیزی نزدم! امّا تو چرا این‌جوری آشوب میشی؟ خب یه کلمه بگو نه و خلاص! چته حالا؟» ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
گفتم: «نه! آخه تو یه‌جوری سؤال میپرسی که خودمم باورم میشه و شک میکنم که شاید یه کاره‌ای بودم و بابای پیرم یه جایی سرش گرمه و کلّاً فازمون امنیّتی هست! ولم کن جان عزیزت!» خندید! گفت: «به من حق بده دختر! آخه از روزی که تو اومدی اینجا، همه‌چیز یه رنگ خاصّی گرفته! حتّی اتّفاقات عجیبی داره میفته. لحن و لهجه و تیپ حرف زدنت هم حسابی به لات و الوات میخوره! حالا لات و الوات نه، امّا یه لحن و لهجه پسرونه‌ای داری که آدم بیش‌تر جذبت میشه. تو خیلی مثل لیلما و هایده حرف نمیزنی. حتّی بعداز چند وقت اون اتّفاقی که روزهای اول برات افتاد رو فراموشش کردی و با دو سه بار گریه و ناله و این حرفا بهتر شدی! در حالی که اگه یه دختر معمولی بودی، این‌جوری... یهویی... نمی‌دونم! شایدم من اشتباه میکنم!» با کمی تعجّب گفتم: «ببین کی به کی میگه؟! اصلاً بر فرض همه این حرفایی که در مورد من گفتی درست باشه! تو چرا میخواستن خفه‌ات کنن؟ چرا بلاهای مختلف، خونگیری و این چیزا سر تو در نمیاد؟ حالا هی من هیچی نمیگم، واسه من شده خانم مارپل! اصلاً وایسا ببینم! تو از کجا میدونی که من بهم سخت نمیگذره وقتی یادم میاد باهام چیکار کردن؟ میریزم تو خودم! توقّع داری جلوی این همه مرد و نامرد مدام دست بذارم... لا‌اله‌الّا‌الله... و هی گریه کنم و خاطرات تلخش رو یادآوری کنم؟» گفت: «ببخشید! به خدا منظوری نداشتم. شلوغش نکن! امّا دیگه ایمان آوردم که میشه به تو تکیه کرد و بهت اعتماد کرد، مخصوصاً برای کارای بزرگ!» گفتم: «باز چیه؟ چی میگی؟ کار بزرگ چیه؟» گفت: «عجله نکن! تو خیلی میتونی کمکم کنی، امّا یه سؤال! دوس داری با من بیای؟» دیگه واقعاً داشتم شاخ درمی‌آوردم. گفتم: «کجا؟ پیش اون پیرمرده؟» گفت: «لازم بشه پیش اونم میریم! امّا اون‌جا نه، دوس داری با من بیای بیرون؟» گفتم: «مگه تو قراره بری بیرون؟» گفت: «آره!!!» تا گفت آره، قلبم با سرعت دو هزار تا در دقیقه شروع به تپش کرد. میدانستم وقتی مضطر بشوم یک اتّفاق‌هایی می‌افتد، امّا نمیدانستم این‌قدر خاصّ و عجیب! رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شهر پر است از دخترانی که با یک تلنگر، با یک خطاب، با یک کار فرهنگی درست قلبشان به حجاب وصل خواهد شد. ظرفیت‌های معنوی افراد را بیاییم و امیدوارانه برای حجاب کار کنیم. ✍عالیه سادات ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و نهم» 🔺وقتی مشتت جلوی کسی باز می¬شود که منتظر مشتش بودی! من خیلی آدم غافلگیر کردن مردم نیستم. حتّی بلد نیستم موقع غافلگیری خیلی با کلاس و آرام برخورد کنم. وقتی حرف از رفتن به بیرون را وسط آورد، مثل برق گرفته¬ها شدم. انتظار هر چیزی را داشتم جز این که بخواهد حرف از بیرون رفتن بزند. گفتم: «چطوری میخوای بری بیرون؟» گفت: «تو با این چیزاش کاری نداشته باش، اون با من! فقط یه چیزی ... یه تصمیم باید بگیری. یا با من نیا و همین‌جا بمون و ببین چی میشه و موش آزمایشگاهی اینا باش یا اینکه پنجاه پنجاهه! ینی ممکنه پات برسه به اون بیرون، فوراً سرتو زیر آب بکنن و یا اصلاً حتّی پاتم به بیرون نرسه! اما حدّاقل دلت خوشه که تلاشت رو کردی و مثل اینا نمیشی موش آزمایشگاهی.» قصّه مرگ و زندگی بود. یا باید ریسک آزادی را به جان میخریدم یا باید همین‌جا میماندم و میمردم. به عبارت دیگر، قصّه سر تاریخ مرگ بود! بالاخره در شرایطی افتاده بودم که میدانستم آخرش یعنی مرگ، حالا یا داخل قفس یا بیرون از قفس. بهم گفت: «من زیاد وقت ندارم، تو هم خیلی وقت نداری! زود باید بهم بگی. باید تکلیفمو بدونم که با من میای یا نه؟» تپش قلبم زیادتر شده بود، احساس خوبی نداشتم، امّا دلم هم نمی‌خواست بمانم. در آن شرایط ماندن، هیچ ریسک و امیدی به زنده ماندن و دیدن کشور و خانواده‌ام نداشت، امّا رفتن با ماهدخت هم... مثلاً حتّی اگر موفّق به رفتن از آن‌جا بشود، معلوم نبود بعدش چه پیش بیاید و بدتر و سخت‌تر نمیرم. فکّش را نمی‌بست و یک ریز حرف میزد! گفت: «البتّه حق داری که یه چیزی هم بدونی. ببین سمن! اگه بخوای بدون مزاحم و دردسر فقط زندگی کنی، خوب گوش کن! فقط زندگی کنی، باید اگه لازم شد حتّی قید کشور، خونه و خونواده‌ت هم بزنی و با جرّاحی پلاستیک زندگی کنی! ینی تغییر قیافه بدی و بری یه گوشه و برای خودت زندگی کنی و انگار نه انگار که خونواده‌ای هم داشتی. چی میگی حالا؟» با این حرفش بدترم کرد. گفتم: «رو اعصابمی! نمی‌دونم چی بگم. چرا من؟ چرا این لیلما و هایده بیچاره رو با خودت نمی‌بری؟ تو که داری میری، قربون دستت اینا رو ببر که دارن...» حرفم را قطع کرد و گفت: «بذار به زبون خودت حرف بزنم. زبون لات‌بازی! سمن! لطفاً خودتو به اسکلی نزن! من تو رو میخوام. تو چند تا زبون بلدی، خونواده ذی‌نفوذی داری، باسوادی، اصیلی، خطر آبرویی که برای تو و خونواده‌ت پیش اومده، سنگین‌تر از اوناست. علاوه بر اینا یه احساس خاصّی بهت دارم، هم باهوشی هم به دردم میخوری. پس لطفاً برای بقیّه لاو نترکون و مثل بچّه آدم جواب منو بده!» ادامه...👇 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
گفتم: «خب ببین، خودتو بذار جای من. اصلاً از کجا معلوم که همین پیشنهادت دام نباشه و نخواین سر من بدبخت رو زیر آب کنین؟ ماهدخت! جان عزیزت! راستشو بگو. چیکارم داری؟ اصلاً چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟ همه این چیزایی که گفتی، به علاوه تیپ و قیافه خفن، تو هم داری، بلکه از منم سرتری! دیگه من چه به دردت میخورم؟!» گفت: «اینکه چه به دردم میخوری، بعداً بهت میگم و برات توضیح مفصّل میدم، امّا... ینی الان یه چیزی، اعتباری، اعتمادی، نشونه‌ای میخوای که باورم کنی؟» با تردید گفتم: «مثلاً یه همچین چیزی!» گفت: «اگه رو کردم، به قول خودت دبّه در نمیاری؟» گـــفـتم: «چـرا دبّــه در بــیــارم؟ هـر چـند سـخـتـه، امّا بـاشــه. فــقــط یــه چیـزی باشه که خیالم راحت بشه که کلک و دام و این قصّه‌ها نیست.» گفت: «باشه.» دستش را جلو صورتم آورد، مشتش را باز کرد، در چشمهایم زل زد، لبش را آرام و مرموز باز کرد و گفت: «سمن! لطفاً اون چند تار مو و تیکّه کاغذ رو بده من!» خیلی وحشت کردم. به خدا قسم! به هر چیزی فکر میکردم جز همین! گفت: «بده دیگه! کجا قایمش کردی؟ همونایی که ماهر بهت داد چیکارش کردی؟» باز هم چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. فقط مبهوووت نگاهش میکردم. گفت: «سمن! نمی¬خوای بگی خبر نداری و نمیدونی از کدوم مو و کاغذ حرف میزنم؟ بده به من، زود لطفاً!» او خبر داشت، از امانتی ماهر به من خبر داشت و دقیق نشانه‌هایش را هم گفت. چیزی برای گفتن و نگفتن نداشتم. احساس میکردم به جای اینکه آن مدّت، او در مشت من باشد، حواسم به او باشد و برایش برنامه داشته باشم، او حواسش به من بوده است و من در مشت او بودم و داشته برایم برنامه می‌چیده است. این، آن نشانه و اعتبار نامه‌ای بود که ماهدخت رو کرد و به من فهماند که خبر دارد و نمی‌توانم انکار و تکذیبش کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. دستم را در موهایم بردم، انگشتانم را آرام بین موهایم چرخاندم، یک‌کم ور رفتم تا پیدایش کردم. بیرون آوردم و در طبق اخلاص گذاشتم و در حالی که دهانم خشک شده بود و چشمهایم داشت بیرون میپرید، گفتم: «بفرما!» رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه می‌گفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند... خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش بود یکی از آشناهامون داشت می‌رفت مشهد... مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد» دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود.. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 شهدا از خواب و خوراک افتادند تا دنیا نڪند... و این است معناے مردانگے... اے ڪاش مردانہ قدر مردانگے هایشان را بدانیم .. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 ◀️دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ساله! ⏪درتفحص شهدا دفترچه یک شهید ۱۶ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد ⏪گناهان یک هفته او اینها بود: ⏮شنبه: بدون وضو خوابیدم ⏮یکشنبه: خنده بلند درجمع ⏮دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم ⏮سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم ⏮چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت ⏮پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم ⏮جمعه: تکمیل نکردن هزار صلوات وبسنده به هفتصد صلوات ◀️شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روش برخورد زیبای مرحوم علامه جعفری با شخص سوال کننده ➕هفته معلم گرامی باد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 01 May 2024 قمری: الأربعاء، 22 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️18 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️37 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔴 هرج و مرج و آشوب جهانی در آستانه ظهور ⭕️ یکی از اهداف گلوبالیست ها در برنامه نظم نوین جهانی، راه انداختن جنگ، ایجاد هرج و مرج، اختلاف بین مردم و ... است؛ تا در این بی نظمی، یک نظم بیرون بکشند و از منجی دروغین خود رونمایی کنند؛ همینطور یکی از علائم آخرالزمانی و از نشانه‌های نزدیکی قیام امام زمان علیه‌السلام نیز فتنه و آشوب، ناامنی و اضطراب همگانی است: 🌕 پیامبر (ص): مهدی این امّت از ماست؛ در وقتی که دنیا هرج و مرج شود، آشوب‌ها ظاهر گردد، راه‌ها بسته شود، مردم به بعضی ديگر هجوم آورند و یکدیگر را غارت کنند؛ در آن موقع خداوند مهدی ما را که نهمین (امام) از نسل حسین علیه‌السلام است می‌فرستد تا دژهای گمراهی و دل‌های مهر شده را بگشاید. 🌕 امام باقر (ع): و در حالشان دگرگونى پيدا شده تا جايى كه آرزوكننده از شدّت آنچه از جنون و هاری مردم و خوردن بعضی توسط بعضی می‌بیند، صبح و شام آرزوی مرگ می‌کند! 🌕 امام مهدی عج: نشانهٔ ظهور من این است که هرج و مرج و فتنه‌ها (اختلافات) زیاد می‌شود. 🌕 عمار یاسر: در آخرالزمان... جنگ ها در زمین بسیار شود‼️ 📗بحارالأنوار، ج۵۲، ص۲۶۶ 📗غیبت نعمانی، ص۲۳۴ 📗غیبت طوسی، ص ۲۹۹ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9