eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و هفتم» 🔺... عشق است! از آن روز به بعد؛ یعنی بعداز مرگ آن معاون وزیر، کارها روی ریل مناسب خودش قرار گرفت و با مشکل جدّی روبه¬رو نشدیم. علّتش را ما بعدها فهمیدیم. وقتی اوّلین جلسه را با جانشین جدید گرفتیم و قرار شد دیگر به جمع¬بندی برسیم، فهمیدیم که جانشینش یکی از اشخاص چپگرا و توصیه شده سفارت ترکیه است. فصل جدید تأسیس دانشگاه، دانشکده و سرازیر شدن متون آموزشی با استانداردهای جهانی و نه اصلاح شده توسّط قوانین خود ما، به افغانستان شروع شد. خب، این از تأیید نهایی تأسیس دانشگاه. مشکل متون هم که حل شد. چون بدون هیچ مشکل خاصّی، هم توانستیم متون آپدیت شده مؤسّسه مطالعاتی که خودمان در آنجا درس خوانده بودیم را با آرم و مهر انگلستان و ترکیه وارد کنیم و هم توانستیم واحدهای درسی را بر اساس موضوع، حسّاسیّت و حجم مورد نیازش تعیین کنیم. فقط ما مانده بودیم و جذب بانوانِ دانشجو! خب شـایـد ایـن اوّلـین رویـارویـی بـود که قـرار بـود بـین مـن و بـقیّه تحصـیل کـرده‌هـایی که دور هم جمع شده بودیم، با ملّت خودمان؛ یعنی با کف جامعه¬مان با موضوع تحصیل زنان در رشته‌های خاص و نوظهور پیش بیاید. جامعه افغانستان نمیتوانست به این راحتی بپذیرد که زنها و دخترها اوّلاً به تحصیل در این سطوح رو بیاورند؛ ثانیاً این رشته‌های خاص که خودش حکایت خودش را داشت. نمیدانستیم برای جذب؛ چطوری و از کجا باید شروع کنیم؟ کلید معمّای بسیاری از مشکلات این تیپی برای ما «ماهدخت» بود. قرار شد ماهدخت برایمان از مؤسّسه مطالعات زنان استعلام کند و نتیجه‌اش را به ما بگوید؛ چون سفارت ترکیه در این زمینه مأموریّتی نداشت و با وجود اینکه دانشگاه تازه تأسیس مال خودشان بود، امّا بدون اجازه اسرائیل در این زمینه‌ها آب هم نمیخوردند. ماهدخت همان روز به ما اطّلاع داد که ظرف 48 ساعت آینده شخصـی متخصّص جهت ارائه راهکار، روشهای جذب و تبلیغ جهت جذب دانشجو به افغانستان خواهد آمد و دوره‌ای در 72 ساعت برای ما خواهد گذاشت. یعنی به همین سرعت، شاید حتّی تندتر از سرعت نور، شخصـی از انگلستان برای آموزش ما آمد. زنی با حدود 70 سال سن، بسیار جدّی، مشکی‌پوش، دارای سه تا مدرک دکترا آمد و دوره را شروع کرد. نکته‌اش اینجاست که ما هنوز هم که هنوز است، اسم و رسمش را نمی¬دانیم. خب! آن خانم دست پر آمد، امّا برخلاف تصوّر ما از اصولی پرده برداشت که تمام ذهنیّت ما را درباره جذب و این حرفها به هم ریخت! ما فکر میکردیم لابد از طریق جراید کثیر الانتشار و تلوزیون و این حرفها میتوانیم همه زنها را دعوت و تشویق کنیم و ... امّا آن خانم گفت: «قرار نیست اینجا سالی هزار نفر بگیرین و سالی هزار نفر هم فارغ‌التحصیل کنین. مگه ما داریم برای کلاس و پرستیژ و مدرک دادن دست مردم دانشگاه میزنیم؟! این فکرا رو از ذهنتون دور کنین. شما ده نفر هستین! طبق بررسی به عمل آمده از پرونده شما ده نفر، هفت نفر از شما توانایی جذب، معرّفی و ارتباط عمومی بالایی دارین. هر کدوم از شما هفت نفر، شش ماه فرصت دارین که بر اساس فرمتی که در اختیارتون قرار میدیم، ده نفر رو برای جذب و تحصیل کشف و معرّفی کنین؛ ینی به عبارتی؛ سالی هفتاد نفر بیش‌تر قرار نیست در این دانشگاه و دوره‌های تحصیلی اون شرکت کنن.» کرک‌و‌پر همه ما ریخت! فقط سالی 70 نفر؟ این هم از طریق جذب و شناسایی فرد به فرد؟ ادامه داد و گفت: «هر کدومتون تو زمینه خاصّی از افراد اجتماعتون قراره نخبگانی رو جذب و برای آموزش دعوت کنین: شخص اوّل: مأمور جذب بانوان از منطقه شمال افغانستان؛ شخص دوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه جنوب افغانستان؛ شخص سوّم: مأمور جذب بانوان از منطقه شرق افغانستان؛ شخص چهارم: مأمور جذب بانوان از منطقه غرب افغانستان؛ ادامه👇 ‌‎‌┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
پیکار: مأمور جذب بانوان از خانواده‌های رجال سیاسی افغانستان؛ سمن: مأمور جذب بانوان از خانواده‌های رجال روحانی و شخصیّتهای دینی افغانستان؛ ماهدخت: مأمور جذب بانوان از خانواده‌های نظامی افغانستان!» در حالی که همه مانده بودند چه بگویند، مانده بودند چه‌کار کنند و بالاخره باید یک خاکی توی سرشان می‌ریختند، امّا ماهدخت داشت تند‌تند یک لیست را تهیّه میکرد! من که نمیدانستم چه‌کار میکند، فقط دیدم که ناگهان بلند شد و گفت: «جسارتاً استاد! مایلم کاغذی رو ببینین!» جلو رفت و کاغذ را نشان استاد داد. ما هم همین‌طور فقط به آن‌ها نگاه می‌کردیم، یک چشممان به ماهدخت بود، یک چشممان هم به استاد! یک‌مرتبه استاد لب باز کرد و بعداز اینکه با چشمانش دو سه بار از بالا به پایین و از پایین به بالای لیست را دید زد، گفت: «بسیار خوب! مأموریّت شما تموم شد! حلّه، درسته! همینا خوبن! خوبه که هم اسم و نشون دارن و هم از تیپ کارشون صحبت کردی.» ماهدخت هم مثل فاتحان از نبرد بدون خون و خون¬ریزی برگشته، برگشت و سر جایش نشست و یک چشمک هم به من زد. دستم را جلوی دهانم آوردم، یک‌کم خودم را خم کردم و گفتم: «لعنتی! چطوری به همین سرعت لیست تهیّه کردی؟! آخه تو اینجا کیا رو میشناسی که فوراً لیست میدی؟! ملّت اینجا وقتی میخوان یه لیست ائتلافی واسه انتخابات بدن، دو سه سال درگیرشن، اون‌وقت تو در طول دو دقیقه...؟ مگه داریم همچین چیزی؟!» ماهدخت هم دستش را جلوی دهانش آورد و در حالی که چشمانش به‌طرف استاد بود، به‌طرفم خم شد و با یک لبخند حرص درآور گفت: «من چیکارم؟! مامانت و خواهرات رو عشقه! اگه اونا این‌قدر مهربون نبودن که...!» رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و هشتم» 🔺لطفاً جای خالی را پر کنید! کارهای دانشگاه روی ریل افتاده بود و کم‌تر به مشکل برمیخوردیم. مشکل اصلی ما در آن شرایط، متن و شکل آموزش بود که آن خانم خیلی مفصّل و طبق آخرین استاندارهای جهانی به ما سرفصل داد و کارهای اصلی را انجام دادیم. فقط ماند متن آموزشی! تا اینکه پس‌از هفته‌ها انتظار، در حالی که ما داشتیم افراد خاصّی را که مأموریّت داشتیم پیدا و گزینش میکردیم، متون مورد نظر هم رسید. ما مثل تشنه و گرسنه‌ها فوراً سراغ متون رفتیم. بعداز اینکه مطالعه¬اش کردیم و کمی درباره¬اش باهم حرف زدیم، با این سرفصل‌ها روبه‌رو شدیم: 1. تاریخ و اصول برابری‌خواهی؛ 2. آشنایی با کمپینها و مبارزات؛ 3. آشنایی با تاریخچه و اصول موج اوّل، موج دوّم و موج سوّم برابرخواهان؛ 4. روش تحقیق و متدولوژی آمار؛ 5. آشنایی با منابع و متون معتبر آفلاین و آنلاین در سه دهه اخیر؛ 6. نقد کتب مقدّس اسلام و مسیحیّت در زمینه نقش زن و برابرخواهی؛ 7. آشنایی با بزرگان برابرخواه منطقه غرب آسیا و ... خب این‌ها خیلی هم دور از ذهن نبود و برای ما جالب توجّه بود که با چه کیفیّت و کمّیّتی به زبان مادری خودمان تهیّه شده است. امّا آن چیزی که دنیا را روی سرم خراب کرد، ادامه مـتون و سـرفـصل‌هـایی بود که برایمان ارسال کرده بودند: 1. کتاب سفید رنگ با کاغذهای نرم، گلاسه و تمام رنگی با موضوع «آشنایی با مبانی ژنتیکی ملّت‌ها». 2. کتاب سیاه رنگ با کاغذهای نرم، گلاسه و تمام رنگی با موضوع «آشنایی با بیماریهای چندعاملی و ذخیره‌ای زنان با رویکرد بررسی ژنتیکی زنان». 3. کتاب قرمز رنگ با کاغذهای نرم، گلاسه و تمام رنگی با موضوع «نقش علم ژنتیک در چشم‌انداز نویسی نسل جدید». و چندتای دیگر! شما فقط یک نگاه اجمالی به موضوعاتش بیندازید تا سرتان گیج برود و ندانید الان ما کجای این گلستان راز ایستاده‌ایم، چه‌کار باید بکنیم و چه اقدامی علیه این تحرّکات باید انجام بدهیم؟ این‌ها حتّی اسامی‌اش هم هولناک است چه برسد به تصاویرش! یک شب دو سه تا از آن کتابها را به خانه بردم و تا صبح با دقّت به عکس‌هایش نگاه میکردم. عکسها و تصاویر اشخاص که کمی تار شده بود و فضای پیرامونی آن افراد، خیلی‌خیلی برایم آشنا بود. وقتی دقیقتر نگاه میکردم، صدای ضعیف ماهدخت را شنیدم. نور گوشی‌ام را سمت صورتش گرفتم، دیدم دراز کشیده است و با حالت خماری، بین خواب و بیداری به من نگاه میکند. گفت: «چیه باز؟ چرا امشب داری جوری به این کتابا نگاه می¬کنی که انگار هیچی ازشون سر در نمیاری؟!» گفتم: «ماهدخت! خیلی یه‌جورین!» گفت: «مثلاً؟» گفتم: «تصاویرش!» با پوزخند گفت: «آشناست؟!» گفتم: «به نظرم!» چیزی گفت که دلم لرزید و بهتر است بگویم یک حالتی بین ناراحتی و خشم شدید سراغم آمد! گفت: «خب بایدم آشنا باشه! همون لحظه اوّل که کتابها رو دیدم، فهمیدم که زندگینامه خودمون تو اون دخمه‌ست! یادته؟ لیلما و هایده و...!» چشمهایم گرد شد و نمیتوانستم حرف بزنم. تند‌تند برگ زدم و به همه عکسها نگاه کردم. راست میگفت، دقیقاً عکس بچّه‌هایی بود که میشناختم و مدّتی هم با آن‌ها در آن خوک‌دانی زندگی کرده بودم. تازه فهمیدم کتابهایی که دستم بود و قرار بود در ترمهای اوّلیّه تدریس کنیم و نظرات و تحقیقات ثانویّه خودمان و بچّههایمان را برایشان به اسرائیل و ترکیه بفرستیم، برگرفته از آزمایشات و همان شرایط بدی بود که تجربه‌اش کرده بودم. ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
حاصل تمام مطالب، مباحث و یافته‌های ما در طول این مدّت مخصوصاً مطالب فصل دوّم، یک معادله ساده است که همیشه برایم به‌صورت کابوس درآمده است و نمیدانم چطوری با آن کنار بیایم. آن معادله این است: هرچه در کشور خودمان به اسم مطالعه و پژوهش، جنایت کردند و میکنند؛ به علاوه (+) هرچه هم در انستیتوها و آزمایشگاه‌های زیر زمینی و مخفی‌شان با جسم و جان و روان ملّتمان انجام میدهند؛ به علاوه (+) سرازیر کردن انواع و اقسام داروها و غذاهای خاصّ و ساخته و پرداخته خودشان با رویکرد کنترل و تغییر بازتابهای ژنتیکی و مولکولی ملّتمان؛ ضربدر (×) سیلاب وحشتناک لوازم آرایشـی و بهداشتی با معیارها و تعاریف خاصّ خودش توسّط کمپانی و لابی‌های یهود؛ به علاوه (+) تربیت و تعلیم خوشه‌ای دانـش‌آموخـتگانی که در این زمینه‌ها کار کنند و تلاش کنند که در تریبونهای رسمی و همایشها با ایراد سخنان ساختارشکنانه، یا زمینه را برای رسمیّت بخشیدن به این اعمال فراهم کنند و یا لااقل سر زبانها بیندازند و حواس زن و دختر مردم را به یک سری چیزهای جذّاب جلب کنند! به توان (^) انتخاب دولتها و وزرای سازشکار و تربیت یافته دانشگاه‌های اروپایی، آمریکایی و متمایل به آنان؛ منهای (-) غیرت، استقلال، عزّت و غرور ملّی متولّیان امر؛ و باز هم منهای (-) اطّلاع درست مردم و جلوگیری از روشنگری در این زمینه‌ها و متّهم شدن آگاهان، سخنرانان و دانشمندان معترّض به این رویّه به توهّم توطئه! مساوی است با = ...................... لطفاً جای خالی را پر کنید! رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و نهم» 🔺وقتی تخم‌مرغ‌های توی جیب ما از سبد شما بیرون می‌آید! آجر به آجر و خشت به خشت دانشگاه بالا آمد و هم از نظر محتوا و هم از نظر عِدّه و عُدّه کامل‌تر و آماده بهره‌برداری شد. تا اینکه روز تأسیس دانشگاه فرا رسید و علاوه بر چند نفر از سران سیاسی کشور، سفیر ترکیه، نماینده اسرائیل و یک هیئت از اساتید بلندپایه مطالعات ژنتیک و مطالعات زنان در منطقه هم آمدند و در آیین افتتاح دانشگاه شرکت کردند. تا قبل‌از اینکه کسـی بخواهد بفهمد چه می‌شود و به گوش مردم و علما برسد، ما جذبمان هم کرده و برنامه آموزشی‌مان هم نوشته و حتّی کلاس‌ها را هم تقسیم کرده بودیم. این از دانشگاه! تقریباً پس‌از گذشت حدود هفت ماه، باز هم شدم همان خانم دکتر جذّاب و با موقعیّت عالی که کلّی برنامه اجتماعی و سیاسی دارد و باید گام به گام قدم بردارد. سه چهار هفته از تأسیس دانشگاه گذشت، تا اینکه قرار شد رأی‌گیری کنیم و زیر نظر سفارت ترکیه و اساتید میهمان بین‌المللی، برای دانشگاه رئیس تعیین کنیم. موقعیّت ریاست دانشگاه طوری بود که خیلی ویژه تعریف شده بود و اگر به کسـی می‌رسید، یک جورهایی اوّلین رئیس دانشگاه زن با مدرک و گرایش بین‌المللی در افغانستان می‌شد که تحت لیسانس ترکیه و اسرائیل حمایت می‌شود. خب طبیعی است که هرکسی برای این جایگاه تلاش کند و هر چه ته دیگ وجودش دارد، بیرون بریزد؛ اعمّ از رزومه، تاریخ قبیله، توانمندی‌های خاصّ فردی، تألیفات و... ما ده نفر بودیم، ده نفر هم کادر اجرایی بود، ده نفر هم اساتید بین‌المللی، ده نفر هم رابط و ناظر از سفارت و وزارت علوم و...؛ یعنی جمعاً 40 نفر بودیم. خب این چهل نفر هم الکی، از سر بیکاری و رابطه و پارتی که سر کار نیامده بودند. هر کدامشان یک عالمه قصّه و داستان پشت‌سرشان بود و آدم‌های انتخاب شده و تربیت یافته دست ترکیه و اسرائیل بودند. حالا بماند که روش جذب و شکار هر کدام از ما با بقیّه فرق داشت، امّا خلاصه همه‌مان به نوعی رقیب سرسخت هم محسوب می‌شدیم و باید از یکدیگر عبور می‌کردیم. تا اینکه بعداز دو سه روز رایزنی و بالا و پایین رفتن، فرم‌های ویژه تعیین هیئت مدیره و ریاست دانشگاه آمد. با توجّه به شروطی که گذاشته شده بود و ردیف‌هایی که داشت، فقط شامل ما ده نفر می‌شد. بقیّه خیلی راحت با این مسئله کنار آمدند و مثل بقیّه کشورهای جهان سوّم نبود که وقتی یک تیم و یا یک حزب به موقعیّتی می‌رسند، بقیّه تیم‌ها و حزب‌ها هم قسم می‌شوند که آن‌ها را به زمین گرم بزنند؛ حتّی به قیمت له و نابود کردن همه ارزش‌ها و اصالت‌ها! اما تیم ده نفر ما هم خیلی بود و باید یک نفر به‌عنوان رئیس، یک نفر به‌عنوان جانشین، یک نفر هم به‌عنوان معاونت اجرایی و یک نفر دیگر هم به‌عنوان دبیر تعیین بشود؛ یعنی جمعاً چهار نفر به‌عنوان هیئت رئیسه دانشگاه تعیین می‌شدند. اتّفاقاتی افتاد که مایلم بدانید! قرار شد که بین ما ده نفر رأی‌گیری بشود. روز رأی‌گیری، نماینده اسرائیل از سفارت ترکیه آمد. وقتی وارد جلسه شد، دو تا پاکت نامه از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت. همه چشمشان گرد شده است و می‌خواهند بدانند چه خبر است. گفت: «رأی‌گیری کنین! برای این رأی‌گیری بیست دقیقه بیش‌تر فرصـت نـداریم. باید سـریعاً به چهار نفر برسـین و بازی رو تمومش کنیم. کلّی کار و بـدبختی دارین. شما توسّط رأی‌گیری، چهار نفر رو برای این پست‌ها انتخاب کنین. از بین اون چهار نفر، (انگشتش را به‌طرف آن دو تا کاغذی که با خودش از اسرائیل آورده بود دراز کرد و گفت) این دو نفر به ترتیب رئیس و جانشین خواهند شد!» یک نفر فوراً گفت: «از کجا معلوم این دو نفری که اسمشون تو این دو پاکت هست، جزئی از چهار نفری باشن که توسّط ما انتخاب می‌شن؟!» او خندید و گفت: «شما هنوز قاعده بسیاری از بازی‌ها رو یاد نگرفتین! اسم این بازی بیست دقیقه.ای «جیب و سبد» هست و معمولاً طبق این بازی، تخم‌مرغ‌های داخل جیب ما از سبد شما بیرون میاد! بگذریم، شروع کنین.» ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
خب همه شروع به رأی دادن کردند. قرار شد چهار نفر اوّلی که بیش‌ترین رأی را آوردند به‌عنوان هسته چهار نفره انتخاب کنیم. تا اینکه موقع شمارش آراء شد. اسم چهار نفر بیرون آمد. وقتی مشخّص شد و بقیّه به آن چهار نفر تبریک گفتند، همه چشم‌ها به آن دو تا پاکت دوخته شد. او هم که دید همه چشمانشان به آن دو تا کاغذ دوخته شده است، خیلی ریلکس و معمولی دستش را دراز کرد و اوّلین پاکت را برداشت و خواند: «ماهدخت؛ جانشین دانشگاه!» همه چشم‌ها سراغ ماهدخت رفت. جوری بهش نگاه می‌کردیم که نزدیک بود بخوریمش و هلاکش کنیم! نماینده اسرائیل از سفارت ترکیه سراغ پاکت بعدی رفت، قلبمان داشت توی حلقمان می‌آمد! یک‌مرتبه بی‌هوا برداشت و خواند: «سمن! ریاست دانشگاه! تبریک می‌گم. شما شایسته بهترین‌ها هستین!» دیگر قضیّه از تعجّب و این‌ها رد بود؛ این قدر غیرمنتظره بود که نمی‌دانستم چه عکس‌العملی به خرج بدهم. من و ماهدخت! از کجا... تا اینجا که رئیس و جانشین دانشگاه! بعداز آن انتخابات سوری، لیست نهایی و بیست دقیقه تعیین سرنوشت، سبد تخم مرغ و... رنگ خوشی و خنده از ته دل به خودم ندیدم! برایتان می‌گویم...! رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتادم» 🔺همون آقاهه... قد بلنده...! همه‌چیز داشت به‌صورت خاصّ و مثل یک پازل از پیش تعیین شده پیش میرفت. این‌قدر سریع اتّفاق می‌افتاد که من فقط حقّ انتخاب چیزهایی را داشتم که آن‌ها برایم تعیین کرده بودند؛ یعنی حتّی نیازم را هم بعداز اینکه آن چیز را برایم فراهم میکردند میفهمیدم. مثلاً بعداز اینکه دانشگاه تأسیس شد و در روند تأسیس دانشگاه قرار گرفتم، فهمیدم چقدر به استاد دانشگاه شدن و پرستیژ قبلی‌ام نیاز داشتم و یا بعداز اینکه آموزشهای خاص دیدم، فهمیدم که اصل و اساس زندگی یعنی چه و چطوری باید زندگی کرد. قصّه رئیس دانشگاه شدنم هم که دیگر خیلی برایم جذّاب شده بود، فقط هیجان داشتم و تعجّب کرده بودم وگرنه اینکه بخواهم خیلی بعید بدانم و در خودم نبینم که عهده‌دار مسئولیّت دانشگاه بشوم، نبود و میدانستم کسانی که پشتم هستند نمیگذارند که کم بیاورم. داشتم به جایی میرسیدم که فکر میکردم دیگر نیازی نیست؛ حتّی «دعا» کرد. فقط کافی است «لابی» کرد و با لابی و وصل به قدرت، میشود همه راه‌هایی که قرار است خدا در طول 50 سال آیا بهت بدهد و آیا ندهد، در کم‌تر از ده سال رفت و تصاحب کرد! امّا وقت و فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتم. به قول ماهدخت، تلاش میکردم رها زندگی کنم و در قید و بند افکاری که بخواهد حالم را بگیرد و وجدانم را گاز بگیرد نباشم. با خودم میگفتم که نه خلاف شرع کردم و نه خلاف قانون! چرا باید بترسم و کم بیاورم؟ اجازه نمیدهم با افکار دختر جهان سوّمی بودنم، خودم را از ریاست یک دانشگاه معتبر بین‌المللی به زمین گرم بکوبم و همه‌چیز را به فنا بدهم. نماز و روزه‌ام که جایی نرفته و سر جایش است. پاکدامنی و احساس زنانگی‌ام هم که مشکلی ندارد. پس چرا باید مثل دورانی که دختر یک آخوند و خواهر دو سه تا نظامی بودم فکر کنم و به خودم اجازه تجربه موقعیّتها و رازهای دنیای جدیدی را ندهم. همه این افکار یک طرف، حرفهای ماهدخت که یک شب پیش هم خوابیده بودیم هم یک طرف! گفت: «تو خیلی قابل ستایشی! تو هم تو خونه پدریت و زندگی دخترونه‌ت آدم موفّق و عزیزی بودی و هستی و هم تو زندگی علمی و جهانیت! من عاشق کسایی هستم که با محرومیّت خدمت میکنن! یه روز داداش و پدرشون رو به جبهه میفرستن و دختر و خواهر رزمنده و شهید می‌شن؛ و یه روز هم عهده‌دار سکّان ریاست دانشگاه بین‌المللی میشن و ترجیح میدن اسرائیل و ترکیه رو که باهاشون مدّتها دشمن بودن از نظر علمی به نفع ملّتشون بدوشن و به هموطناشون خدمت کنن!» دیدم راست میگوید و حتّی کاری که من میکنم و علم و دانش آن‌ها را به سرزمین خودم می‌آورم و آدم تربیت میکنم چه بسا از عضوگیری برای جبهه مقاومت ارزشمندتر باشد! همه این افکار را داشتم و با آن کنار آمدم تا اینکه... هفته اوّل ریاست و تثبیت قدرتم در دانشگاه که گذشت، قرار شد اعلام موجودیّت کنیم. خب روش اعلام موجودیّت در اینگونه فضاها فقط یک مسیر و راه مشخّص دارد: مصاحبه! قرار شد که یک مصاحبه کامل و جامع، امّا تشریفاتی و از پیش تعیین شده در «روزنامه ما» و «روزنامه 8 صبح» انجام بدهم. سریع یک اتاق فکر تشکیل دادیم و قرار شد سؤالات را تهیّه، تنظیم و چک کنیم. حدود ده ساعت درباره‌اش فکر و تبادل نظر میکردیم. تا اینکه وسط بحثمان یک فکس آمد. ماهدخت سراغش رفت و دید که فکس از سفارت ترکیه آمده است. پس‌از عرض ادب و احترام نوشته بود که در لابه‌لای صحبتها، سؤالات آموزشی و...، این سه سؤال را هم بگنجانید و پاسخ مناسبش را اعلام کنید: ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1. آینده زنان افغانستان را بدون آموزه‌های این دانشگاه چطور ارزیابی می‌کنید؟ 2. اگر قرار باشد کشور و سفارتی را به‌عنوان بزرگترین حامی خودتان معرّفی کنید چه کشوری را معرّفی میکنید؟ و امّا سوّمین سؤالشان که واقعاً در آن سؤال ماندیم و نتوانستیم به جمع‌بندی برسیم، قرار شد یکی دو شب درباره‌اش فکر کنیم و بعداز اینکه جواب مناسبی برایش پیدا کردیم مصاحبه را برگزار کنیم این بود: «نظرتان درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران چیست؟!» خلاصه ندانستیم واقعاً چه جوابی باید برایش پیدا کنیم. فرصت آن روز تمام شد و قرار شد به خانه برویم. ماهدخت گفت من قرار یک مصاحبه دارم و ماشین آمد دنبالش و رفت! درباره اینکه کجا و با چه کسی مصاحبه دارد چیزی نگفت. تقریباً همه رفته بودند. سر شب بود و من داشتم کارهای کارتابلم را جمع و جور میکردم. مطمئنّم که درب پایین قفل بود و جز خودم کسی آنجا نبود. نشسته بودم و یک‌کم لباسم هم کم بود و در حال و هوای خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد! اوّلش فکر کردم توهمّی شدم، امّا باز هم در اتاقم به صدا درآمد. ترسیدم، فوراً لباسهایم را درست پوشیدم و خودم را جمع و جور کردم. با صدای لرزان و ترس زیاد گفتم: «کیه؟ کی اون‌جاست؟» باز هم جوابی نشنیدم. دوباره در به صدا در آمد. گفتم: «ماهدخت تویی؟ کیه؟ بفرمایید!» تا اینکه خیلی آرام دستگیره در پایین رفت، من هم آب گلویم را قورت دادم. داشتم سکته میکردم. در باز شد، کسی را دیدم که نزدیک بود از دیدنش پس بیفتم! وقتی در باز شد، همان آقا، همان مردی که یک چاقو وسط دستهایم گذاشت و توی آن قرنطینه از من بازجویی کرده بود، وارد شد. سلام کرد و قدم‌قدم به‌طرف میزم آمد. قدّ بلند، قیافه جدّی، چشمهای وحشی، عینک و ریش پر پشت... گفت: «باید صحبت کنیم!» به سمت مبل اشاره کردم و با ترس و وحشت گفتم: «بفرمایید!» گفت: «فرصت ندارم، بعداً مفصّل‌تر خدمت میرسم. سِمت جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. امیدوارم تصمیمات درست و به صلاح ملّتتون بگیرین.» هنوز اعلام نشده بود، امّا خبر داشت! گفتم: «خواهش میکنم!» دستش را پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود، در اتاقم قدم می‌زد و ادامه داد: «میشه بگین سؤالاتی که از سفارت ترکیه بهتون فکس شده چه چیزایی هست؟» گفتم: «شما که خبر دارین!» گفت: «لزومی داره تقاضامو تکرار کنم؟» با دلهره گفتم: «نه، لازم نکرده! یکیش درباره آینده زنان افغانستانه.» گفت: «یه لحظه! به نظرم آینده روشنی دارن؛ چون نسلی از مادران و همسران شهدا و زنان تحصیل کرده و متعهّد دیگه دارن پا به عرصه میزارن و دوران رو در دست میگیرن! خب بعدی!» گفتم: «دوّمیش هم اینه که کدوم کشور بیش‌ترین تلاش رو برای ما انجام داده؟» گفت: «قطعاً ترکیه نیست! نباید از پوشش ترکیه استفاده کنین! جوابش یه کلمه است: اسرائیل! متوجّهین که؟!» گفتم: «بعله، میفهمم! باید بگم اسرائیل؟» گفت: «سوّمین سؤال!» گفتم: «نظرمون درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران؟» گفت: «آهان، همین‌جا! خب! جواب خودتون چیه؟» گفتم: «هنوز به جمعبندی نرسیدیم! قرار شده درباره‌ش فکر کنیم. نظر شما چیه؟» گفت: «خب شما چرا از دوستای ایرانیتون، اسمشون چی بود؟ چرا از اونا کمک نمیگیرین؟» مثل برق‌گرفته ها گفتم: «جلوه و ژیلا و شیرین؟!» گفت: «دقیقاً! پس دوست به درد چه موقعی میخوره؟ همین امشب باهاشون ارتباط بگیرین! راهنماییتون میکنن. ببینین راهکارشون چیه و به دردتون می-خوره یا نه؟ به نظرم بدم نیست.» به فکر فرو رفتم و گفتم: «آره، دقیقاً خودشه! پیشنهاد خوبی بود.» گفت: «به نظرم بدون هماهنگی با ماهدخت این کار رو بکنین، لزومی نداره بفهمه با اون سه تا خانوم ایرانی ارتباط گرفتین.» سرم را تکان دادم و تأیید کردم. شاید همه مکالمه ما به سه چهار دقیقه نکشید، امّا برای من معجونی بود از: ترس، راه نو ، نجات از بن بست! خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی و مکالماتش چندان بهم نگاه نمی‌کرد. هر وقت هم نگاهم می¬کرد، خیلی جدّی، امّا خاص نگاه میکرد. رفتش؛ همون آقاهه، قد بلنده، عینکی، سبزه و جدّیه! وقتی جلوی او نشسته‌ام، میشوم مور؛ وقتی نیست میشوم اژدها! وقتی با او هستم حس میکنم در خطّم، اما وقتی نیست از خودم خطرناکتر نیست! رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و یکم» 🔺فقط کافیه بری مجلس! طبق پیشنهادی که به من داده بود، با شیرین تماس گرفتم. گفتم: «کجایی؟» گفت: «ترکیه! یه همایش داشتم که اومدم و فردا هم برمی‌گردم.» گفتم: «خب این‌جور جاها که میری، یه ندایی بده تا با هم بریم!» گفت: «ای بابا! بنیاد سوروس یه همایش داشت. مهمون ویژه‌اش (آقای حجّة الاسلام سیّد........) از کشورمون ممنوع‌الخروجه. به‌خاطر همین به من سپرده برم.» (بنیاد سوروس با نام اصلی بنیاد جامعه‌باز متعلّق به جورج سوروس، سیاستمدار و سرمایه‌دار یهودی تبار آمریکایی در سال ۱۹۹۳ میلادی تأسیس شد. هدف این مؤسّسه، آن‌طور که خود عنوان می‌کند ایجاد، حفظ ساختارها و نهادهای جامعه باز است. خود مؤسّسه و رسانه‌های غربی فعّالیّت بنیاد مذکور را از کمک‌های انسان‌دوستانه گرفته تا بهداشت عمومی، رعایت حقوق بشر و اصلاحات اقتصادی عنوان می‌کنند، امّا عملاً پشتیبان مالی و آموزشی جنبش‌های برانداز جهان است. بنیاد سوروس از مؤسّسات و مراکزی که به دنبال ایجاد نافرمانی مدنی در جمهوری ‌اسلامی ‌ایران هستند حمایت می‌کند. مهم‌ترین مورد آن حمایت و پشتیبانی بنیاد سوروس از مرکز ویلسون است که «هاله اسفندیاری» از مدیران بخش خاورمیانه‌ای آن است. طبق اذعان هاله اسفندیاری، بنیاد سوروس با حمایت کردن از برنامه خاورمیانه‌ای مرکز ویلسون به دنبال ایجاد یک شبکه ارتباط غیررسمی در ایران در جهت عملی نمودن اهداف براندازانه نظام بوده است. این مسأله به این معناست که بنیاد سوروس سعی دارد تا در مناطقی از جهان به بهانه حمایت از دموکراسی و حقوق بشر جریانات سیاسی را به نفع رژیم صهیونیستی هدایت کند که مهم‌ترین ابزار از طریق برنامه‌های مختلف سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و استفاده از سرمایه‌های هنگفت رژیم مذکور است.) گفتم: «عجب! تو چی؟ هنوز ممنوع‌الخروج نیستی؟» گفت: «نه. فعلاً فقط ممنوع‌التّصویرم! راستی ریاستت رو تبریک می‌گم.» گفتم: «ممنون! حالا اتّفاقاً واسه همین زنگ زدم! یه سؤال! شما تو ایران چقدر دست و بالت بازه؟» گفت: «از چه نظر؟» گفتم: «از نظر مراودات، مناسبات علمی و تبادل اطّلاعات! می‌تونیم با هم لینک بشیم و تبادل بزنیم؟» گفت: «اینجا یه‌کم دست و بالمون بسته بود، امّا به‌خاطر پیروزی تو انتخابات داره باز و بهتر می‌شه. دانشگاه‌هایی که مطالعات زنان داریم هنوز زوده تو مناسبات بین‌المللی بندازیم. به‌خاطر همین از طریق سفارت و سفارشات سیاسی بیش‌تر می‌شه کار کرد؛ ینی ما اگه کاری داشته باشیم به جای اینکه بدویم دنبال مصوّب کردن و دنگ و فنگ اداریش، تو حاشیه و کنار هیئات سیاسیمون در خارج از کشورمون کارمون رو پیش می‌بریم. این‌جوری هم هویّت ثبت شده که بره زیر نظر و ذرّه‌بین نظام و حکومت نداریم و هم وقتی بخشی از قدرت باشیم دست و بالمون بازتر می‌شه و بدون نیاز به ردیف و بودجه و این چیزا، سهم سیاسی و مدنی می‌گیریم!» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس چطور اهدافتون رو طرح و اجرا می‌کنین؟!» گغت: «اینجا با دانشگاه و مرکز تخصّصی نمی‌شه حرفت رو روی کرسی نشوند! فقط یا باید ngo داشته باشی یا به بدنه دستگاه اجرایی مخصوصاً خارجه، ارشاد و علوم وصل بشی یا اگه بتونی بری مجلس و جزء پارلمان بشـی که دیگه نونت تو روغنه و همه‌چی حلّه! حتّی اگه بری اون‌جا و به نام خدای باران و مهر بخونی! حالا خیلی واضح نمی‌تونم توضیح بدم، امّا اینجا مجلس، اهرم خیلی عالی هست.» گفتم: «جونورای باحالی هستین! ما اینجا دهن خودمونو صاف کردیم تا تازه تونستیم دانشگاه مستقل بزنیم و هزار تا دردسر دیگه! پس حالا ینی چی؟ می‌تونیم مناسبات و روابط داشته باشیم یا نه؟» ادامه👇 ‌‎‌‌┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
گفت: «آره بابا! خیلی راحت‌تر از اونی که فکرش رو کنی. تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با مؤسّسات آلن گودمن و سفارت ترکیه خوبه، همه‌چی جفت و جوره! اصلاً می‌خوای واسه اینکه خیالت رو راحت کنم دعوت‌نامه رسمی بفرستیم و دعوتتون کنیم تا بیاین ایران و از نزدیک خودتون ببینین و مناسبات ما و شما شکل بهتری به خودش بگیره؟» گفتم: «پیشنهاد خوبیه! تا جا بیفتیم یه‌کم طول می‌کشه، امّا آره، خودمم دوس دارم بیام ایران. پس من فعلاً شما رو یکی از شرکای علمی و پژوهشیمون می‌شناسم و معرّفی می‌کنم.» خداحافظی کردیم و قطع شد. شیرین بر خلاف چیزی که نشان می‌داد، چندان باهوش نبود. لااقل هوش اطّلاعاتی و شِمّه امنیّتی‌اش تقریباً کور بود و به‌خاطر همین، ما هر وقت می‌خواستیم گره کور بعضـی از موضوعات و یا مسائل تازه را دربیاوریم، به فراخور موضوع و شرایطش، توسّط یکی از خودشان (مثل سمن) تخلیه‌اش می‌کردیم و جالب است که هر بار، به موضوعات جدیدتر دیگری هم می‌رسیدیم. امّا... بچّه‌ها به من خبر دادند که ماهدخت در مدّتی که به بهانه مصاحبه با یک نفر، سمن را ترک کرده بوده است، این پیام را به کانال ویژه‌ای که تعریف کرده بودند ارسال کرده است: «دارم بهش نزدیک می‌شم، اجازه ....... می‌خوام!» جوابی که به او داده بودند این بود: «چون مأمور پوششی نداریم و هم ....... و هم پاکسازی به عهده خودته، اوّل مطمئن شو که خودشه!» خـب جای نـقطه‌چیـن پـر کـردن خیـلـی مـهـم بـود! بچّه‌هـا هیـچ الگـوریـتـمـی بـرای کد اختصاصی عبری که ماهدخت و سازمانش برای آن کلمه مدّنظرشان انتخاب کرده بودند، نداشتند و داشتیم حرص می‌خوردیم؛ چون هر لحظه امکان وقوع خطر جدّی وجود داشت. تا اینکه بالاخره با توسّل به حضرت زهرا «سلام الله علیها» و مرور همه کانال‌های خودمان به نیروهای سایه سنیّ مذهب موسوم به «بچّه‌های مدرسه قدس» رسیدیم که یکی از کارهایشان رمزنگاری و رمز‌شکنی بود. از رمزشکنی سامانه‌های اس 300 و 400 و انواع سامانه‌های گنبد آهنین گرفته تا کلمات یک ور پریده‌ای مثل ماهدخت! به ما گفتند که جای خالی، فقط یک کلمه است و آن هم «عملیّات» است! و این؛ یعنی خطر محتمل در حال وقوع است. رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و دوم» 🔺تو با محبّت اهل بیت و نان و نمک مقاومت بزرگ شدی! فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود، به من دیکته می‌کرد و من هم با نظرات خودم تجمیع می‌کردم و تحویل خبرنگار می‌دادم. چیزی حدود 4 ساعت طول کشید، امّا مجموعاً مصاحبه خوبی شد، حتّی جواب آن سه سؤال اساسی و جنجال‌برانگیز را هم دادم و طوری بود که حسّاسیّت یا مشکلی پیش نیامد و همه‌چیز تا آن لحظه به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه آن شب، موقع همیشه به خانه برگشتم. بابام به‌محض اینکه مرا دید گفت: «سمن! باید با هم حرف بزنیم!» خیلی وقت بود که این‌جوری با من حرف نزده بود. کمی تعجّب کردم و حتّی به یاد روزهای کودکی‌ام، کمی هم ترسیدم، ولی چون بابام را آدم منطقی و صبوری می‌دانستم، خیالم همیشه راحت بود. به اتاقم رفتیم. بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!» با تعجّب گفتم: «جانم بابا؟!» گفت: «این دختره ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلاً به صلاحمون نیست!» گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگه شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام می‌کردین تا یه فکری بکنیم.» گفت: «من فکر نمی‌کردم این‌قدر طول بکشه. حالا اینجا محلّه قدیمی‌مون نیست، امّا بازم ممکنه واسه‌مون حرف دربیارن!» گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط به‌خاطر حرف مردم؟» گفت: «خب نه، به‌خاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه‌دونه بچّه‌هام دارن کشته و اسیر می‌شن، بقیّه‌شون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!» گفتم: «می‌فهمم بابا، امّا بیش‌تر نگران منی؟» گفت: «دقیقاً! خودت بهتر از هرکسی می‌دونی که چقدر روی تو حسّاسم.» گفتم: «متوجّهم الهی دورت بگردم! امّا منم مثل خودت مأمور شدم به اینکه: همه‌چی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش.» گفت: «تا کی؟ می‌ترسم دیر بشه و حتّی تو و مادر و بقیّه رو هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه.» گفتم: «بابا! من از این ورپریده هیچی نمی‌دونم! لطفاً تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزش‌دیده و این چیزا رو می‌دونم، امّا نمی‌دونم دقیقاً چرا این‌قدر داره به ما نزدیک می‌شه و چرا حتّی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیداً احساس ناامنی می‌کنم، امّا دوس دارم بشناسمش، ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما!» گفت: «منم مثل تو، چندان شناختی درباره‌ش ندارم، امّا قبل‌از اینکه تو بیای، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدّت یه هفته به من و مادرت آموزش می‌داد!» داشتم شاخ درمی‌آوردم! گفتم: «بابا شما الان باید اینا رو به من بگی؟ چه آموزش‌هایی؟» گفت: «همه‌چی! از روش حرف زدن و نحوه اطّلاعات بهش دادن گرفته تا... برامون جالبه که همه پیش‌بینی‌های اون آقاهه درست از آب دراومد!» گفتم: «مثلاً؟» گفت: «مثلاً اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون می‌شه. گفت اگه دختره خواست، اینا رو بهش بدین. بشینین حفظ کنین و این اسامی رو بهش معرّفی کنین. اسامی دختران و زنان خونواده‌های نظامی و دینی بود، امّا بعضیاش منم نمی‌شناختم و نمی‌دونستم کی هستن، امّا معلوم بود که همه‌ش نقشه این آقاهه‌ست.» گفتم: «بابا! خب اینا خیلی عالیه منم بدونم. الان تکلیف چیه؟ همین‌جوری باهاش راه بیایم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟» گفت: «خب خیلی حرف زد، امّا اتّفاقاتی که داره الان میفته، نگران‌ترم می‌کنه. مثلاً سمن جان! تو می‌دونی رئیس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم. تو هم هیچی به من نگفته بودی، این‌قدر تو نقشت غرق شدی که حتّی با من مشورت نکردی!» گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشین بابایی، ازم دلگیر نباش. منم گیجم و نمی‌دونم به کجا دارم میرم.» گفت: «امّا رفتارت اینو نمی‌رسونه دختر! احساس می‌کنم داری رنگ‌و‌لعاب اونا رو می‌گیری! من بچّه‌مو می‌شناسم. تو خیلی هم از این‌جوری بودن و این‌جوری زندگی کردن بدت نیومده، مگه نه؟» چیزی نداشتم بگویم، سرم را پایین انداختم. ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگه مثل خواهرات و بقیّه دخترای هم سنّ و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمی.رسی و تصمیم گرفتی با اونا این‌قدر راه بیای تا بشی هم رنگشون! آره؟» باز هم چیزی نگفتم. ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو رو با محبّت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم. نمک نخوری و نمکدون رو بشکونی. به نظرم با اون آقاهه یه‌کم بیش‌تر مراوده داشته باش! شاید یه‌کم خشن به نظر بیاد، امّا تنها کسیه که می‌تونیم روش حساب کنیم. با وجود اینکه اهل کشور خودمون نیست، ولی این همه راه رو نیومده واسه وقت تلف کردن، کارش درسته! من فکر می‌کنم حدّاقل یکی دو ماه از شماها جلوتره؛ ینی ذهن و تجربه و حرفاش جوریه که یکی دو ماه بعدش مشخّص می‌شه و از دشمنش جلوتره!» فقط لبم را باز کردم و خیلی با قاطعیّت و خیال جمعی گفتم: «چشم بابا!» گفت: «امروز اون آقاهه اینجا بود...» تپش قلبم بالا رفت. با چشم‌های گرد گفتم: «وای بابا! خب؟ چی می‌گفت؟» گفت: «اتّفاقاً سلامت هم رسوند. دستور پخت و موادّ اوّلیّه چند تا غذا رو به مامانت داد. یه‌کم هم با من حرف زد. یه پاکت هم داد که بدمش به تو!» فوری گفتم: «چه پاکتی؟ چیه توش؟» گفت: «نمی‌دونم، امّا از ظاهرش پیداست که احتمالاً کتاب باشه!» رفت، برداشت و آورد. فوراً در پاکت را باز کردم، یک کتاب به زبان فارسی بود! با جلد سیاه و عکس نامشخّص یک خانم مشکی‌پوش با یک جمجمه هم روی جلدش! اسمش این بود: «حیفا»! رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و سوم» 🔺حیفا! کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. می‌دانستم که آن آقاهه بی‌دلیل و از روی محبّت و احترام، این کتاب را به من نداده است و قطعاً یک هدفی از این کار دنبال می‌کند، امّا نمی‌دانستم چه هدفی. به اتاقم رفتم. پیام ماهدخت آمد که نوشته بود: «من امشب خونه نمیام. اگه هم خواستم بیام دیروقت می‌شه، نگران نباش!» حتّی جوابش را ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ... شروع کردم و همین‌طوری با کتاب ور رفتم. دیدم این‌جوری نمی‌شود. در اتاقم را بستم، گوشی‌ام را خاموش کردم، لباسم هم عوض کردم. پشت میزم رفتم و شروع به مطالعه کردم. چیزی حدود چهار پنج ساعت طول کشید. من حتّی سرم را از روی کتاب بلند نکردم، باهاش ترسیدم، باهاش گریه کردم، باهاش عصبانی شدم، باهاش نرم و حتّی گاهی خشن شدم. خلاصه پدرم در آمد تا تمام شد! وقتی سرم را بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته است. دیدم برایم غذا در سینی گذاشته و آورده‌اند، ولی دیده‌اند که من توجّهی به اطرافم ندارم، رفته‌اند. خیلی اعصابم به هم ریخته بود. خیلی از حدّ تعریف و توانم خارج است که بگویم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا توانستم خودم را آرام کنم. با خودم می‌گفتم کاش این کتاب را زودتر خوانده بودم، امّا فهمیدم که با کمال تعجّب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم می‌گفتم کاش آن لعنتی این کتاب را حدّاقل سه چهار سال زودتر نوشته بود، امّا دیگر این حرف‌ها فایده‌ای برایم نداشت! دوست داشتم یکی را بزنم، فحش بدم، خفه کنم! امّا نمی‌دانستم سر چه کسی خالی کنم. به خیال اینکه کمی آرام بشوم، چند تا لقمه خوردم در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمی‌افتاد. شروع کرده بودم و دوباره از اوّلش می‌خواندم. حتّی به بعضـی از قسمت‌هایش که می‌رسیدم احساس می‌کردم برای اوّلین بار است که می‌خوانم و از آن نکات جالبی یاد می‌‌گرفتم. امّا این‌ها هیچ کدامش جای این را نمی‌گیرد که: من آن کتاب و آن معلوماتش را خیلی دیر داشتم می‌خواندم و می‌فهمیدم! نمی‌دانستم دقیقاً کجای کتاب به دردم می‌خورد، امّا احساس کسـی را داشتم که به‌خاطر یک زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازه‌اش است و می‌بیند که پادزهرش، بالای سرش بوده و او خبر نداشته است. خب شما جای من! آیا می‌شود تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب بیدار شوی و خیلی شیک، یک صبحانه بخوری، یک نرمش و یک ته آرایش بکنی و به جلسه بروی؟! خب معلوم است که نه! وسط همه آن افکار و اوهام چشمم بسته شد و تا خود صبح خواب می‌دیدم. وسط خوابم، دنده‌ها و پاهایم خسته شده بود و داشت تیر می‌کشید. می‌خواستم جا‌به‌جا بشوم و بهتر بخوابم که موجی از نور شدید خورشید از لا‌به‌لای مژه‌هایم عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده است. یک شبح تاریک دیدم که روبه‌رویم نشسته است. دقیق‌تر نگاهش کردم، دیدم ماهدخت است. داشت موهایش را خشک می‌کرد، معلوم بود که حمّام بوده است. همین‌طور که با یک دستش، موهایش را خشک می‌کرد، داشت با دست دیگرش کتاب حیفا را می‌خواند! تا دید چشمهایم باز است، نگاهی کرد و گفت: «با این سر‌و‌وضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت رو تلف می‌کردی! این چیه می‌خونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصّه بافته! حوصله‌ت شد بشینی اینا رو بخونی؟!» من که تازه بیدار شده بودم و صدایم هنوز باز نشده بود، به زور لبم را باز کردم و گفتم: «مشخّصه چقدر چرت نوشته! می‌بینم که خودتم داری موهاتو خشک می‌کنی، امّا کتابه از دستت نمیفته!» کتاب را بست و به نشانه بی‌اهمّیّتی، روی تخت انداخت و گفت: «بیا، ارزونی خودت!» گوشی‌اش را چک کرد، بعد کنار کتابش گذاشت و رفت دستشویی! اصلاً نمی‌دانم چرا و چطوری، امّا مثل تیری که از کمان شلّیک شده باشد، فوراً سراغ گوشی‌اش رفتم. می‌خواستم تا صفحه‌اش خاموش نشده است یک دید بزنم! هنوز روشن بود. صدای شیر آب از داخل دستشویی آمد. قلب من هم داشت مثل تلمبه 2000 کار می‌کرد. ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
سراغ پیام‌هایش رفتم، امّا خبری نبود. وارد نرم‌افزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمی‌توانستم تشخیص بدهم. فقط به دلم افتاد که سراغ مسنجرش بروم. رفتم و صدای بسته شدن آب آمد. الان نزدیک بود بیاید بیرون! ولی هنوز سایه‌اش مشخّص نبود. فوراً انگشتم را روی مسنجرش گذاشتم. خوشبختانه قفل نبود. فقط یک شخص فعّال داشت ... کد SS500 ... روی همان انگشت زدم وبازش کردم. یک چشمم به در دستشویی بود؛ امّا در باز نشد، خوشبختانه دوباره شیر آب را باز کرد. تا آن صفحه را باز کردم با یک سری اشکال و اعداد روبه‌رو شدم. در آن حالت، تپش قلب داشتم، امّا دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که اگر جمله خاصّی دیدم، یک‌مرتبه جیغ نکشم. نفهمیدم چی نوشته بود، فقط یک مشت شکل و عدد بود، مثل قبلاً نبود. تیرم به سنگ خورد. امّا ما می‌دانستیم چه نوشته بود و برایش چه نوشته بودند! نوشته بود: «فرداشب، تا فرداشب فرصت می‌خوام! جاشو پیدا کردم. فرداشب میرم سراغش، نمی‌ذارم از چنگم در بره! باید به تلافی حضورش تو دانشگاه، خودم خدمتش برسم!» و جوابی که برایش آمده بود این بود: «موافقت شد!» رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و چهارم» 🔺تیپ خبرنگاری! از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی می‌شوم و خیلی حرص می‌خورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمی‌توانستم. از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود. تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمی‌دانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همه‌جا با او باشم و چشم از او برندارم. در همین فکرها بودم و داشتیم آماده می‌شدیم که به‌طرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند. جوّ خانه‌مان در این‌طور لحظات، خیلی تلخ‌تر از بقیّه لحظات می‌شد. این‌قدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمی‌زد، مدام ذکر می‌گفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمی‌افتاد! یا قرآن می‌خواند و نثار روح شهدا می‌کرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف می‌زد. آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم می‌زند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف می‌زد. بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم. بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبل‌از رسیدن به خونه‌ش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «نمی‌دونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.» من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشته‌ای از این چیزها نداشتم نمی‌دانستم چه بگویم. از بابا و خانواده‌ام خداحافظی کردم. با ماهدخت حرکت کردیم و به‌طرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمی‌دونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبه‌م.» گفتم: «باشه. بی‌خبرم نذار.» همین‌طور که رد می‌شدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه‌جا حالت امنیّتی داشت. من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت. به‌محض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ای‌د‌ادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چه‌کار می‌کند و چه‌کار نمی‌کند. خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. به‌خاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشه‌ام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم. به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که می‌خوان با شما صحبت کنن!» قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاهه‌ست. گفتم: «فوراً وصل کن!» خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟» گفتم: «سلام از بنده‌ست. وقتی با شما مواجه می‌شم، نمی‌دونم خوبم یا نه؟!» گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون می‌کنه؟» گفتم: «اگه همینو می‌دونستم خوب بود!» گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی می‌کنین، ینی الحمدلله خوبین!» یک‌کم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!» گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟» گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.» گفت: «بعدش چطور؟» گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!» با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمی‌دونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!» گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟» جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.» من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم می‌خواد کمکتون کنم، امّا نمی‌دونم چطوری؟» گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟» گفتم: «آره. با همون رفت!» ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
گفت: «خب بسم‌الله. چابک باشین لطفاً! من پنج دقیقه دیگه تماس می‌گیرم. فقط عجله کنین لطفاً!» این را گفت و حتّی منتظر چشم و خداحافظی من نشد و قطع کرد. من سریع شماره راننده را گرفتم: - سلام! - سلام خانم! - ماهدخت پیاده شد؟ - آره، گفته منتظرم باش تا بیام. - شما کجایین دقیقاً؟ - الو... خانم... صداتون قطع و وصل شد. - گفتم کجایین شما؟ - ما؟ خیابون جنگلی، ضلع غربی. - کوچه چندین؟ اصلاً اون‌جا رفتین چیکار؟ - کوچه ... اجازه بدین ... آهان، کوچه... - چی؟ کوچه چند؟ - کوچه 21. - بسیار خوب. گوشیت در دسترس باشه! قطع کردم و منتظر تماس آن آقاهه شدم. به منشـی هم گفتم اگر آقای قبلی بود، فوراً وصل کن. سر پنج دقیقه زنگ زد. گفتم: «سلام!» گفت: «سلام! می‌شنوم!» گفتم: «خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21.» گفت: «یه لحظه اجازه بدین ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک می‌کرد!)» گفتم: «جسارتاً کمکی از من برمیاد؟!» چیزی نگفت. داشت دنبال ضلع غربی می‌گشت که یک‌دفعه شنیدم که آرام با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا! خانم مطمئنّین؟» گفتم: «راننده که این‌طور گفت.» با عجله گفت: «بسیار خوب، خدانگهدار!» فوراً گفتم: «آقا لطفاً قطع نکنین!» گفت: «بفرمایید! سریع‌تر لطفاً!» گفتم: «می‌شه بدونم خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21 ... کجاست؟» گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستین؟» گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتشو کشیدین به نظرم دارم میام تو باغ! نویسنده‌ش خودتونین؟» گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونین، خیلی مراقب خودتون باشین. به توصیه بچّه‌ها که تو پرواز باهاتون ملاقات داشتن خوب عمل کنین، ینی همون بی‌خیالی و بی‌توجّهی محض! مثل بقیّه روزهای زندگیتون؛ حتّی شوت‌تر از همیشه! فقط زندگی کنین تا از گزندش در امان باشین.» گفتم: «نگران خانواده‌مم!» گفت: «نمی‌دونم! خدا بزرگه. حاج‌آقا ایشالّا حواسشون جمع هست. خانم باید برم. خدانگهدار!» فوراً گفتم: «ببخشید... ببخشید... تورو خدا فقط همین یه سؤال! ماهدخت قراره از کی مصاحبه بگیره؟» گفت: «مصاحبه‌ش نمی‌دونم، امّا آدرسی که شما الان توسّط راننده‌تون درآوردین، فقط خونه یه شخصیّت مهمّ اون‌جا هست؛ جانشین بیچاره وزارت علوم افغانستان که از شیعه‌های مقاومت بود و الان خونواده‌اش...» به‌محض شنیدن این چیزها، بغضم گرفته بود، بغض همراه با هیجان! فقط توانستم بگویم: «نمی‌دونم. فقط براتون دعا می‌کنم. خدا خودش پشت‌و‌پناهتون باشه!» گفت: «تشکّر، خدانگهدار!» و فوراً قطع کرد. رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و پنجم» 🔺هدف بعدی! با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعد به دانشگاه برگشت، امّا من همین‌جور تا عصر در فکر بودم، فکر آن دو تا افسر اطّلاعاتی که شهید شده بودند، فکر جانشین وزیر علوم که ناگهانی از دنیا رفت، فکر خانواده‌اش، فکر ماهدخت، فکر آن آقاهه و... حرفی به زبانم نمی‌آمد. مثل همیشه کارهایم را انجام میدادم و به جلسات و کمسیون‌های مختلف دانشگاه رسیدگی میکردم، امّا حواسم به ماهدخت بود. تا اینکه عصر قرار شد یک عصرانه بخوریم و کارهای فردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم و منتظر بقیّه بچّه‌ها بودیم که بیایند، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت! این روزا از کیا مصاحبه میگیری؟ بگو برام!» گفت: «خوش به حالت که فقط همین‌جا نشستی و داری ریاستت رو میکنی! من بیچاره باید برم گندوکثافت بقیّه رو با مصاحبه‌هام پاک کنم!» با تعجّب گفتم: «چطور؟» گفت: «بیخیال! ولش کن. اومدیم یه عصرونه بخوریم و بریم...» همان لحظه یکی از بچّه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «شنیدین؟ شنیدین چی شده؟» گفتیم نه! خودش آمد و فوراً تلوزیون را روشن کرد و زدیم کانال خبر! با کمال تأسّف چیزی را شنیدیم که اصلاً باورمان نمیشد و کلّی هم ناراحت شدیم. اخبار اعلام کرد که: «ادامه اخبار... صبح امروز، خانواده جانشین سابق وزارت علوم، مورد هدف حمله تروریستی قرار گرفت. طی اخبار واصله، کلّ اعضای خانواده به قتل رسیده‌اند و خانه مسکونی به آتش کشیده شده است!» من دیگر داشت قلبم می‌ایستاد. تا اینکه در همان حالت بهت‌زده که به تلوزیون و صحنه‌های دلخراش خون و آتش نگاه می‌کردیم، ماهدخت گفت: «کثافتا! چقدر پَستن بعضیا! چطور دلشون اومده با زن و بچّه مردم این کارا رو بکنن؟!» من که داشتم منفجر میشدم، با خشم گفتم: «خدا لعنت کنه باعث‌و‌بانیش!» تا اینکه یک چیزی آخر آن خبر گفت که مُردم و زنده شدم تا شنیدم! وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. مجری خبر گفت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی و پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کشف شده که با توجّه به ضربات و لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده و نهایت‌الامر از پای درآمده و به حریق مبتلا شده است.» یک نفر دیگر؟! غیر از آن خانواده؟! ای داد بر من! وای حالم بد شد. تهوّع شدیدی کردم و کلّی بالا آوردم. احساس خفگی می‌کردم. دوست داشتم خودم را بزنم. دیگر قادر به ادامه و نشستن در آن جمع نبودم. بغضـی داشتم که هر چه گریه کردم، خودم را زدم و به سر و صورتم لطمه وارد کردم، آرام نشدم. انگار همه مصیبت‌هایی که برای خودم، داداشهایم، بابا و مامانم و خانوادهم پیش آمده بود، در برابر آن مصیبت هیچ بود. یک ماشین دربست گرفتم و رفتم. نمیخواستم با هیچ کس باشم مخصوصاً با ماهدخت! تا خانه اشک ریختم و بدون اینکه متوجّه حضور راننده باشم، ناله کردم و سوختم. وقتی به خانه رسیدم، اوّلین کسی را که دیدم بابام بود. تا او را دیدم، پریدم بـغـلـش! بابام کـه بـنـده خدا گیج شـده بود، همین‌طوری کـه نـوازشـم مـیکرد، گـفـت: «چی شده بابا؟ چرا آشفته‌ای؟» به زور حرف میزدم. با کلمات منقطع گفتم: «بابا! بابا جون! اون آقاهه... اون کشته شد! سوخت، سوزوندنش!» بابام که ترسیده و رنگش عوض شده بود، گفت: «راس میگی؟ مطمئنّی؟» به زور گفتم: «آره! تو اخبار گفت.» بابام که خیلی ناراحت شده بود، گفت: «إنّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعون! خدا بیامرزتش! وای بر ما... من باید بررسی کنم.» مادرم یک آرام‌بخش به من داد و گرفتم خوابیدم. آن شب همه بچّه‌ها به‌خاطر رکبی که ماهدخت به تیم تعقیب کننده‌اش زده بود، شوکّه بودند و به‌خاطر شهادت و قتل عام یک خانواده مظلوم و یکی از بچّه‌های خودمان خیلی ناراحت بودند. چون معمولاً هزینه شهادت یک مأمور مخفی و شهری، خیلی سنگین¬تر از یک مأمور میدانی و یا حتّی اطّلاعات عملیّاتی است. آن شب، پیامی که ماهدخت برای سازمانشان ارسال کرده بود حاکی از این بود که دارند با دمشان گردو می¬شکنند و از ما زهرچشم گرفته‌اند. نوشته بود: «تموم شد. با یه تیر دو تا نشونه رو زدم، هم اون خانواده و هم محمّد! با تموم مشخّصاتی که ازش داشتم تطبیق داشت. لطفاً به‌محض تأیید صحّت مأموریّتم، پایان مرحله اوّل مأموریّت رو اعلام کنین.» جواب دادند: «ظاهراً کار آن‌چنان هم تمیز صورت نگرفته! چون راننده مجبور شده به‌خاطر کشوندن محمّد به اون‌جا، ماجرا رو به سمن بگه. هدف بعدی: سمن!» رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و ششم» 🔺می‌روم که خودم را خوب کنم! از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامده است. وسط حال خراب و ناراحتی‌هایی که داشتم، یادم آمد که تنها کسانی که اطّلاع داشتند ماهدخت برای مصاحبه کجا رفته است، من بودم، راننده و آن مأمور ویژه ایرانی؛ نکند ماهدخت بخواهد برایمان نقشه بکشد و ترتیب ما را هم بدهد! خب آن مأمور ویژه ایرانی که...، فقط من مانده بودم و راننده. خیلی ترسیده بودم، ترسم از این بود که آن راننده جانش در خطر باشد. می‌ترسیدم که یک نفر دیگر بخواهد کشته بشود و یا این خشونت، قتل و توحّش همچنان ادامه داشته باشد تا اینکه حتّی دامن خودم و خانواده‌ام را هم بگیرد. گوشی‌ام را برداشتم و شماره راننده را گرفتم. - الو، سلام! حال شما؟ - سلام خانم! ممنون. امر بفرمایید! - کجایین؟ - منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟ - نه، نمی‌دونم! فقط می‌خواستم ببینم حالتون خوبه؟ - ممنونم. جسارتاً شما چطور، حالتون خوبه؟ بهتر شدین؟ اتّفاقی افتاده؟ - خوبم. بیش‌تر مواظب خودتون باشین. - چشم، حتماً! اما اگه بهم می‌گفتین چی شده و یا قراره چی بشه خیلی بهتر بود. - چیزی نیست، نگران نباش. راستی از ماهدخت چه خبر؟ - خبر خاصّی ندارم. بعداز اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتین، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستاش! - یکی از دوستاش؟! کی؟ اسمش؟ - نمی‌دونم. اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم. می‌خواین تحقیق کنم؟ - تحقیق؟ نمی‌دونم. اصلاً همین حالا پاشو بیا دنبالم، پاشو بیا که کارت دارم. - چشم. من تا نیم ساعت دیگه اون‌جام! در طول آن نیم ساعت، رفتم آماده شدم. خیلی حسّ و حال عجیبی داشتم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم در آینه که خودم را نگاه کردم، خودم را در مسیری دیدم که نمی‌توانم از آن فرار کنم و باید به یک جاهایی ختمش کنم. احساس می‌کردم مسئولیّت‌های بزرگی به گردنم است که باید تمامش کنم. خشم و اضطراب از چشمانم می‌ریخت. دو سه بار محکم آب به‌صورتم زدم و با خشم صورتم را شستم. وقتی دوباره سرم را بالا آوردم و در آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و دارد گریه‌هایم با آب صورتم قاطی می‌شود. حال عجیبی بود. از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه آن مأمور ایرانی را شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم، غم از دست دادن همه داداش‌هایم ناگهان روی دلم ریخته بود. همین‌جوری که شیر آب باز بود، نمی‌فهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم . وقتی به خودم آمدم داشتم بی اختیار وضو می‌گرفتم. ماه‌ها بود که کلّی عوض شده بودم، بهتر است بگویم عوضی شده بودم! داشت کم‌کم یادم می‌رفت که مسلمانم و نمازی هست، روزه‌ای هست، خدایی هست، مثلاً شیعه هستم و بچّه آخوندم و... غرق شده بودم. داشتم در کنار بی‌ایمانی ماهدخت حلّ و هضم می‌شدم. خلاصه با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجّاده‌ام گشتم، پیدایش نکردم و به زور، یک مهر از اتاق بابا و مامانم برداشتم، به اتاقم رفتم و با گریه نمازم را خواندم. آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دستشویی خانه‌ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در آن خوک‌دانی بودیم و صدای سجده¬ها و ابوحمزه خواندن‌های آن دو تا پیرمرد ایرانی را می‌شنیدم. نمازم را خواندم و فوراً آماده شدم. با خودم فکر کردم که لازم است یک چیزی با خودم داشته باشم، چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشد و بتوانم از آن استفاده کنم. ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیش‌تر گشتم. به اتاق داداشم رفتم، داداشم و خانمش نبودند. می‌دانستم که به واسطه شغلش، بالاخره یک چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخورد. گشتم و یک شوکر سمّی را پیدا کردم. قایمش کردم و یک بار به آینه نگاه کردم و کمی به خودم رسیدم که گوشی‌ام تک خورد. راننده بود، یعنی رسیدم و بیا بیرون! وقتی می‌خواستم بیرون بروم، دیدم بابام در حیاط خانه قدم می‌زند، معمولاً بین‌الطّلوعین‌ها قدم می‌زد و هزار تا صلوات می‌فرستاد. رفتم پیشش. با همان حالت گرم و بابایی‌اش گفت: «عزیز دل بابا! بهتری؟» گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!» گفت: «نمی‌دونم چی تو ذهنته، امّا بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم.» قرآن کوچک جیبی‌اش را از جیبش بیرون آورد و گرفت بالا... وقتی رفتم که از زیرش رد بشوم، قرآن را بوسیدم و روی سرم چرخاند. وقتی به‌طرفش برگشتم، مهلتش ندادم. محکم بغلش کردم و سرم را به سینه‌اش چسباندم. بابام اهل عطر نبود، امّا همیشه بوی خوش می‌داد، یک بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست بابایش می‌کرد. دم گوشم گفت: «یا رادَّ الشَّمْسَ لِعَلیّ بْنِ أَبی طالب، رُدَّ إِلَیَّ هذا»؛ «ای کسـی که خورشید را برای علیّ بن ابی طالب برگرداندی، این بچّه را هم به من برگردان!» مغرورتر از این حرف‌ها بود که تا حالا اشکش را دیده باشیم، امّا آن لحظه واقعاً بغض کرده بود و داشت کم‌کم مرا می‌کشت. رویم را برگرداندم، به‌طرف در خانه رفتم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هفتم» 🔺اسمش مذاکره نبود! سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همون‌جایی که ماهدخت رو پیاده کردی.» برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما رو اطاعت کنم، امّا خانم...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «امّا نداره. اگه باید اطاعت کنی، بگو چشم و برو!» گفت چشم و راه افتاد. همین‌طور که می‌رفتیم خیابان‌ها، پیاده‌روها و مردمی که کلّه صبح بیدار شده بودند و دنبال روزی و زندگیشان بودند را تماشا می‌کردم. احساس می‌کردم دیگر هیچ‌وقت این صحنه‌ها را نمی‌بینم. می‌میرم، به آن دنیا می‌روم و تمام می‌شوم! فقط نگاه می‌کردم و تلاش می‌کردم چشم از خیابان‌ها و آدم‌هایش برندارم تا خوب سیر بشوم. آن روزی را که روز آخر زندگی‌ام می‌دانستم، حتّی از دیدن درخت‌های پاییزی هم لذّت می‌بردم. رفت و رفت تا به یکی از محلّه‌های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یک خیابان با درخت‌های بلند و فراوان داشت. کم‌کم سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد. گفتم: «چی شد؟» گفت: «همین دور‌و‌براست. اجازه بدین ببینم...» از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور‌و‌برش انداخت. گوشـی‌اش را از جیبش بیرون آورد و بعداز چند ثانیه شروع کرد با یک نفر که آن طرف خط بود حرف زد. فکر کردم دارد آدرس را از یکی می‌پرسد و تردید دارد. آمد و سوار شد. پرسیدم: «چی شد؟» در حالی که ماشین را روشن می‌کرد، گفت: «پیدا کردم!» حدود سیصد چهارصد متر رفت و داخل یک کوچه خلوت پیچید. دقیقاً از همان‌جا که پیچید، دل من هم پایین ریخت و داشت قلبم از حلقم بیرون می‌زد! از بس هول کرده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم و چه بپرسم. یک چیزی به ذهنم رسید. به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیاده‌ش کردی و رفته، پس الان کجا داری میری؟!» چیزی نگفت. سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود. تا اینکه همین‌طوری که می‌رفتیم، دیدم که در رو‌به‌روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم داخل بُرد! تا رفتیم داخل، با ریموت اشاره کرد و در بسته شد. ماشین را وسط یک حیاط باغچه‌ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفاً!» با حالتی که داشتم ترس و تعجّبم را مخفی می‌کردم، گفتم: «اینجا کجاست؟» باز هم جواب نداد، پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشوم. بسم‌الله گفتم و دستم را سمت دستگیره ماشین بردم، در را باز کردم و پیاده شدم. راننده دستش را به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را به من نشان داد. یک نگاه به ساختمانی انداختم که قرار بود داخلش بروم، قدم‌قدم بالا رفتم، در حالی که راننده هم پشت‌سرم می‌آمد. ترسیده بودم، همه‌اش حس می‌کردم الان محکم با چماق توی سرم می‌کوبد. در را باز کردم، وارد حال شدم و دیدم ماهدخت آنجاست. تا یک دقیقه فقط به هم نگاه می‌کردیم؛ یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی‌های آن مدّت را از چشم او می‌دیدم. ماهدخت همین‌طوری که قدم می‌زد، گفت: «ما سـه فصل با هم بودیم؛ یه فصل سخت و بد، تو اون انستیتو، یه فصل خوب و خوش تو اروپا و اسرائیل با همه امکانات، یه فصل هم تو خونه خودت تو افغانستان، در مسیر شکوفایی! فصل‌های قبلی با هم بودنمون خیلی برام خاطره‌انگیز بود. ما قرار بود با هم خیلی کارها رو بکنیم. قرار بود زن‌های کشورت رو نجات بدیم و به حقوق از دست رفته‌شون آگاهشون کنیم. قرار بود خیلی کارها رو انجام بدیم، امّا...» با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا این‌قدر درگیری؟» گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم. تو هر مرحله‌ای از زندگیم، با کسانی ارتباط می‌گیرم و کار می‌کنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم. قصّه‌ش مفصّله که چرا و چطوری تو انتخاب شدی، حوصله بیانش رو ندارم، امّا رابطه‌م با تو خیلی فرق می‌کرد. با همه سوژه‌هایی که قبلاً داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کلّه‌شق و جستجوگر بودی، امّا بهترین تصمیم رو گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و تو دردسر نیفتی، خیلی مهم بود. من خیلی نقشه‌ها داشتم و دارم که دوست داشتم و دارم که با تو ادامه بدم، امّا سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سؤال پرسیدی ماهدخت کجاست و راننده هم اشتباه کرد که جوابت رو داد! راننده بعداً تنبیه می‌شه، امّا تو...» گفتم: «نیومدم که اینا رو بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملّتت این کارا رو بکنی؟» ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن‌پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری! می‌دونی اگه بعداز مرگت فاش بشه که مأمور موساد بودی و تو تل‌آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه به سر خونواده و بابات میارن؟! پس لطفاً یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی! تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کم‌تره! چون تو سر سفره اون پیرمرد بزرگ شدی و وسـط ملّـت و خونواده‌ت بودی، امّا مـن یه بچّه آزمایشگاهی با سه تا خواهر قدّ‌و‌نیم‌قد! که نه بابامون معلومه و نه مادرمون مشخّصه!» گفتم: «تو میتاری؟ تو اون کتابه که می‌گفتی چرت‌و‌پرت نوشته، گفته بود میتار... تو خواهر حیفا هستی؟ همون میتاری که حدوداً 12 ساله تو افغانستان کار می‌کنه و تا حالا دو سه بار جرّاحی پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟» فقط قدم می‌زد و به زمین و در و دیوار نگاه می‌کرد. گفتم: «میتار!» تا این اسم را گفتم، سرجایش ایستاد، امّا نگاهم نمی‌کرد، به زمین زل زده بود. گفتم: «وسط چی داری؟ چرا یه‌کم برآمدگی خیلی ضعیف داره؟» باز هم جواب نداد. آرام دستش را روی گردنش برد. دیدم که راننده هم کمی خودش را جا‌به‌جا کرد که ببیند دست ماهدخت کجا می‌رود و چه‌کار می‌کند! ناگهان صدایی آمد. ماهدخت فوراً دستش را از روی گردنش برداشت، به راننده نگاه کرد و گفت: «چی بود؟ برو چک کن!» راننده بیرون رفت؛ من ماندم و ماهدخت! گفتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطفاً حدّاقل به بعضی سؤالاتم جواب بده!» گفت: «این راه ادامه پیدا می‌کنه، چه من و تو باشیم و چه نباشیم. مهم‌ترین مأموریّت و مسئله سازمان، ژن مسلمان‌زاده‌ها و جنبش زنان هست، همه جنگ‌های پست مدرن یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریّتش! ما اومدیم مدیریّتش کنیم، اومدیم که با تولید منابع و دانشگاه‌های مختلف...» یک صدایی آمد... «دانشگاه.های مختلف و آموزش و رصد و...» باز هم صدا آمد، این بار کمی بلندتر... ماهدخت صحبتش را قطع کرد و به‌طرف پنجره رفت. من هم به‌طرف پنجره رفتم. هر دو نفرمان دیدیم که یک نفر روی زمین افتاده است. معلوم نبود چه کسـی است، فقط می‌دیدم که پاهایش می‌لرزد. پشت ماشین بود، اصلاً مشخّص نبود چه خبر است. همان چند ثانیه لرزید و بعدش هم لرزشش تمام شد! صدای خور‌خور نفس خشمگین ماهدخت را می‌شنیدم. دستش را به‌طرف اسلحه کمری‌اش برد و رو‌به‌روی من گرفت. گفت: «تو طعمه بودی؟ از کی تا الان دنبالت بودن؟!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، حسابی گیج شده بودم. برگشتیم و باز از پنجره به حیاط نگاه کردیم. دیدیم یک‌مرتبه یک نفر بلند شد. معلوم بود که نشسته بوده روی سینه آن فردی که خوابیده بود! دیدیم راننده نیست. ماهدخت بیش‌تر وحشت کرد، من هم بدتر گیج شدم. واقعاً نمی‌دانستم چه خبر است. دیدیم بلند شد، صورتش را برگرداند و به‌طرف ما نگاه کرد. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. غیرممکن است، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود! با همان کارد بزرگ نظامی که داشت، خون از تمام آن کارد می‌چکید. کارد را روی سقف ماشین گذاشت، دقیقاً مثل دفعه‌ای که کاردش را وسط دستم گذاشته بود و از من بازجویی می‌کرد. همان مأمور ایرانی بود... رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هشتم» 🔺کارد بزرگش را برداشت! آن مأمور ایرانی همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت. چشم از ما برنمی‌داشت، به‌طرف در هال آمد. دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت به پنجره کرد و خیلی آرام باز شروع به قدم زدن کرد. تفنگش را هم پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود و قدم می‌زد. من واقعاً گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه خبر است. چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلاً چرا مرا به‌عنوان گروگان نگرفت؟ چرا این‌قدر آرام و حرص‌دربیار و لعنتی هست؟! تا اینکه دیدم دستگیره در پایین آمد و آن مأمور ایرانی خیلی با احتیاط وارد شد. نگاهی به همه‌جای خانه کرد. او هم آدم حرص‌دربیارتری بود! بدون اینکه مثل داخل فیلم‌ها شروع به فحّاشی کند و به‌طرف هم حمله کنند، یک نفس عمیق کشید و سه چهار تا دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد! فقط باید وسط یک ایرانی و یک نمی‌دانم چه ... چه بگویم؟ حالا می‌گویم یک اسرائیلی باشید تا بدانید آن لحظه چه کشیدم! دوست نداشتم آن صحنه را از دست بدهم. آن صحنه، هیجان، ترس، لذّت و وحشتش به اندازه همه رقابت‌هایی بود که در دنیا بین ایرانی‌ها و اسرائیلی‌ها باید رخ می‌داد و رخ نداد! وسط رخ‌به‌رخ شدن دو تا ببر خشـمگین بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. خیلی دلم می‌خواست فرار کنم، ولی یک حسـّی به من می‌گفت بمان! دیگر از این صحنه‌ها هیچ‌وقت گیرت نمی‌آید، دیگر هیچ‌وقت دعوای تن‌به‌تن یک ایرانی و اسرائیلی را نمی‌بینی. تصمیم گرفتم بمانم، امّا از ترس و وحشت به دیوار چسبیده بودم و به آن دو نفر نگاه می‌کردم. ماهدخت برگشت و به آن مرد ایرانی نگاه کرد. او هم کارهای تمیز کردن کاردش تمام شده بود و داشت برقش می‌انداخت! کارش تمام شد، کارد را پشت کمرش گذاشت و به ماهدخت زل زد. ماهدخت اوّلین کسی بود که حرف زد. گفت: «چرا اونو کُشتی؟ اون فقط یه راننده بود؟» آن مرد ایرانی گفت: «راننده‌های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره‌ای اپل متصّل به کانال‌های سازمانتون تردّد می‌کنن؟!» ماهدخت چند لحظه ساکت شد. بعد گفت: «چیه حالا؟ چیکارم داری؟» آن مرد ایرانی با تعجّب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سؤالیه که می‌پرسی؟ از اینکه این دختره رو گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت! گفتم چقدر استوار و عاقله که نمی‌خواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده، بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه! امّا الان با این سؤالت پاک ناامیدم کردی!» ماهدخت گفت: «می‌خوای باهام بجنگی؟!» آن ایرانی گفت: «تا الان باهات بازی می‌کردم، امّا الان آره! وقتی داشتیم با حیفا می‌جنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون رو یاد گرفتم. ما از حیفا حدّاقل یه ماه عقب‌تر بودیم به‌خاطر همین فقط به جنازه نابودشده اون رسیدیم، امّا از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیّت حرفه‌ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!» ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!» آن مرد ایرانی گفت: «از آخرین باری که تو تل‌آویو پیتزا خوردین!» ماهدخت گفت: «راستی تو رو کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانواده‌ش و اسناد و مدارک منزلش رو بسوزونم! چرا نمردی؟» ایرانیه گفت: «قصّه‌اش مفصّله. ترجیح می‌دم وقتمو واسه قطعه‌قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اون‌جا نبود، گرای اشتباه بهت دادن؛ ینی باید اشتباه می‌کردی تا بتونم پازل امروز رو بچینم.» وقتی اسم قطعه‌قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و به زمین افتادم. چشمانم داشت سیاهی می‌رفت، امّا آن‌ها اصلاً به من نگاه نکردند؛ چون اگر یک لحظه چشم از هم برمی‌داشتند، یکی یک بلایی سر دیگری می‌آورد. ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمی‌دونیم! بالاخره من یکی رو می‌کشم، الان به فرض محال تو هم منو می‌کشی، یکی دیگه هم پیدا می‌شه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی‌خطا هستی، چه بسا همین حالا هم داری اشتباه می‌کنی.» ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
آقاهه چند لحظه ساکت شد. دستش را به سمت کمرش برد و کاردش را بیرون آورد. می‌خواست یک چیزی بگوید که ناگهان متوجّه شد دستگاه کوچکی که در گوشش بود، چیزی بهش گفت که سبب شد آن مرد ایرانی بگوید: «نشنیدم! چی گفتی؟» دیدم یک‌مرتبه اعصاب آقاهه به هم ریخت، امّا خودش را کنترل کرد و با لحن آرامی به آن طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمی‌رسم بیام.» هنوز حرفش تمام نشده بود که همه‌چیز به هم ریخت. ماهدخت اسلحه‌اش را در یک چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و جلوی آن مرد ایرانی گرفت. دقیقاً؛ یعنی دقیقاً لحظه‌ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو‌به‌روی آن مرد ایرانی گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد. من تا چشمم را می‌خواستم تکان بدهم و به آن ایرانی نگاه کنم؛ یعنی ظرف همان سه ثانیه، آن ایرانی خودش را روی زمین پرت کرد. ماهدخت با آن شتابی که آن کار را کرد، فقط فرصت شلّیک داشت. همین کار را کرد، امّا غافل از اینکه اصلاً هدفی جلوی چشمش نبود و آن مرد ایرانی محو شده بود و تیر، زوزه‌کشان به پنجره خورد و همۀ شیشه‌هایش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد. من حتّی فیلم‌های این‌جوری را هم خیلی نمی‌دیدم و چندان به دلم نمی‌نشست، امّا از سرعت عمل آن ایرانی به وجد آمده بودم! به‌خاطر صدای بدی که شلّیک ماهدخت داد و شیشه‌هایی که شکست، دستم را روی گوش‌هایم گرفته بودم و چشمم را هم می‌خواستم ببندم که دیگر نبستم. اصلاً تصوّرش هم کلّی انرژی را از آدم می‌گیرد، چه برسد به اینکه ناگهان بشنوی که ماهدخت یک جیغ کوچک هم بزند، سرت را برگردانی و ببینی که آن ایرانی، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاب کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پایش گیر کرده است! من فقط دیدم خون همه‌جا پاشید، حتّی یک‌کم هم جلوی من ریخت که باعث شد چشمم سیاهی برود و احساس کنم می‌خواهم غش کنم. ماهدخت به زمین خورد، امّا تفنگش از دستش نیفتاد. به‌محض این‌که به زمین خورد و خونی‌و‌مونی افتاده بود و غلت می‌زد، یک نگاه کرد به جایی که آن ایرانی افتاده بود، امّا اثری از او ندید. آن ایرانی کاردش را پرتاب کرده بود و نمی‌دانم دیگر چطوری و کی باز هم محو شد. ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله می‌کرد، به جاهایی که فکر می‌کرد الان آن ایرانی پیدایش می‌شود تیرهای کور شلّیک می‌کرد، تیرش تمام شد و دیگر تفنگش شلّیک نکرد. من دیگر داشت چشمانم بسته می‌شد، به پلکم التماس می‌کردم که باز بمان و تماشا کن، باز بمان لعنتی! شما تصوّر کنید یک شکارچی دارد به شکارش نزدیک می‌شود که هنوز زنده است؛ خب دیگر اسمش را شکارچی نمی‌شد گذاشت! باید به او گفت: «اجل... عزرائیل... مرگ مجسّم!» قدم‌قدم به‌طرف ماهدخت آمد. وای به جای ماهدخت، من داشتم می‌مردم و سکته قبل‌از مرگ می‌کردم. ماهدخت فقط خودش را روی زمین می‌کشید و جملاتی را به زبان نحس عبری می‌گفت! آن آقاهه که دنبالش قدم‌قدم می‌رفت که کارش را تمام کند، با همان لحن آرام و مطمئنّش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه‌ای نمی‌تونه نجاتت بده! وایسا... وایسا دختر! تا کی می‌خوای منو بکشونی این‌ور و اون‌ور؟ بذار راحتت کنم!» ماهدخت که پای نیمه قطع شده‌اش را با یک عالمه خون با خودش روی زمین می‌کشید و می‌خواست مثلاً از اجلش فرار کند، دیگر به نفس نفس افتاده بود و ضجّه می‌زد. دلم یک جورهایی برایش سوخت، خیلی بیچاره و بی‌پناه به نظر می‌رسید! تا اینکه به دیوار رسید. آن آقاهه دستش روی گوشش بود و به آن طرف خط می‌گفت: «تمومه دیگه، بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمی‌کشه. شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین.» بالای سرش رسید. پای راستش را روی تکّه دوّم پای ماهدخت گذاشت که داشت قطع می‌شد! ماهدخت چنان داد و ناله‌ای زد که داشتم می‌مردم. آن آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد. نگاهی به‌طرف من کرد و گفت: «لطفاً اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر می‌شه‌ها!» من حتّی جان نداشتم یک طرف دیگر را نگاه کنم. سرم همین‌طور به‌طرف آن آقاهه و ماهدخت افتاده و با چشمان باز خشکم زده بود. کاردش را به شلوار ماهدخت کشید تا کمی تمیز بشود! چقدر هم در آن شرایط، فکر تمیزی و این حرف‌ها بود. بالای سر ماهدخت رفت. همان لحظه یک کاغذ از جیبش بیرون آورد و به دیوار چسباند. یک چیزی شبیه لیست بود. بعد هم دو تا کیسه زباله بیرون آورد، باز کرد و به سمت راستش گذاشت. نمی‌دانستم می‌خواهد چه‌کار کند، فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم! بذار ببینم از کجا باید شروع کنم؟ آهان، اینجا خوبه!» نمی‌دیدم، امّا فکر کنم گودی زیر گردنش بود. با آن کارد گنده‌اش... رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و نهم» 🔺حالت را خوب می‌کند! داشت صدایم می‌زد؛ «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ می‌تونین از جاتون بلند بشین؟» به زور چشمانم را باز کردم، دیدم همان آقاهه‌ست. اوّلش چون چشمم درست نمی‌دید... به‌صورت شبح می‌دیدم، امّا یواش‌یواش بهتر شد، کامل‌تر و واضح‌تر او را دیدم. آمدم تکان بخورم، امّا اصلاً حال نداشتم، دست و پاهایم توان نداشت. تا خواستم نگاهی به اطرافم بیندازم، آن آقاهه گفت: «لطفاً کلّاً به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین، یا علی!» به زور از سر جایم بلند شدم. آن آقاهه جلو افتاد و من هم پشت‌سرش. خیلی دلم می‌خواست یک بار برگردم، پشت‌سرم را نگاه کنم و برای آخرین بار، ماهدخت را ببینم، امّا ترسیدم؛ دلم نمی‌خواست دوباره غش کنم. من حتّی تحمّل دیدن گوسفند مُرده را ندارم چه برسد به ماهدخت! همین‌طوری که پشت‌سر آن آقاهه می‌رفتم، دیدم دو تا پلاستیک با او هست و دارد با خودش می‌برد. من فکر کردم داخل آن کیسه‌ها سر بریده شده ماهدخت هست، امّا دیدم صدای تق‌و‌توق می‌آید! فقط نگاهش می‌کردم. می‌دیدم که از او یک ردّ خون هم روی زمین گذاشته شده است و دارد می‌رود. من سوار ماشین شدم. آقاهه اوّل کوچه و خارج از منزل را چک کرد، بعد آمد سوار ماشین شد، روشن کرد و رفتیم. زبانم قفل شده بود. در ماشینی که راننده‌اش آن آقاهه باشد، پر از امنیّت و آرامشی...، امّا نه وقتی که بهترین روزهای جوانی و عمرت تباه شده باشد و همه‌چیز را از دست داده و یک آدم دیگر شده باشی. همین‌طور که سرم را به پنجره ماشین چسبانده بودم، تمام زورم را در زبان و دهانم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟» آقاهه همین‌جور که داشت رانندگی می‌کرد، یک نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس به اسم میتار! خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا، امّا زیباتر و باهوش‌تر از حیفا. با سابقه بیش از 13 سال حضور تو افغانستان. باور می‌کنین اگه بگم حتّی دو سه تا بچّه هم داشته و از بچّه‌هاش خبری در دست نیست؟!» به تعجّبم داشت افزوده می‌شد، نمی‌دانستم چه بگویم. ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، تعداد زیادی از شخصیّت‌های اثرگذار افغانستان و پاکستان رو به قتل رسوند. بعضیاش رو مستقیم و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود. تا اینکه بچّه‌ها تونستن طیّ یه عملیّات یک‌ساله، تیمش رو شناسایی و منهدم کنن! از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید. از یه طرف دیگه، می‌دونستیم که دو بار جرّاحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه برای بار سوّم هم جرّاحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت. به‌خاطر همین، تنها سر نخ ما چند تا تارِ مو و خرت و پرتای دیگه بود که بچّه‌های ژنتیک رو اون کار کردن! و چندتاش هم شما توسّط اون نفوذی ما تو اون جزیره دیدین و ... تا اینکه... نفوذی ما در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از مأموریّتش شده و... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود علیه دست‌نخورده‌ترین ژن‌های عالم اسلام؛ ینی ملّت افغانستان!» لب‌هایم را دوباره به زور تکان دادم و با یک عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!» گفت: «والّا چراش رو که چی بگم؟خیلی احتمالات مطرحه. هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست، امّا اون چیزی که خودمم حدس می‌زنم، موقعیّت خانواده‌ت باشه! موقعیّت داداشات و شخصیّت پرنفوذ پدرت! بذار این‌طوری بگم: خب اون چیزی که همه از پدرت می‌دونن با اون چیزی که واقعاً هست یه‌کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچّه‌ها هست. اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه‌دونه توسّط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیّت ارشدیّت اطّلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدن. حتّی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلاً گفتن که در دست داعشه، متأسّفانه کلّاً مفقود شدن و هیچ خبر و اطّلاعی ازشون در دست نیست، حتّی اسمشون تو لیست تبادلات اُسرا و کشته شده‌ها هم نیست. خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه، پدرتون هم شهید بشن و کلّاً خونواده شما از هم بپاشه! به‌خاطر همین، رو شما سرمایه‌گذاری کردن! ما دیر فهمیدیم. دقیقاً از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل‌آویو با پدرتون تماس گرفتین و بعدش هم بابات به ما گفت و بچّه‌ها شروع کردن روی پرونده شما تخصّصـی کار کردن. ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
اینکه پرسیدین «چرا من؟»، جوابش با این مطالبی که گفتم ساده‌ست. البتّه اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سوء‌استفاده از موقعیّت حاج‌آقا و کلّی چیزهای دیگه، مسئله کنترل و مدیریّت دارو و غذا توسّط مطالعات ژنتیکی روی زنان و نسل مسلمان‌زاده‌های افغانستان رو هم کار می‌کردن. به‌خاطر همین، پروژه خیلی سنگین و پیچیده‌ای رو طرّاحی کرده بودن که اهداف مختلفی رو همزمان دنبال می‌کرد، امّا از این نکته غافل بودن که معمولاً چاله‌ها و حفره‌های اطّلاعاتی، تو پروژه‌های پیچیده‌تر، عمیق‌تره و کشفش هم شاید سخت‌تر باشه، امّا اگه کشف بشه، ضربه سنگینی به نظام اطّلاعاتی حریف وارد می‌شه.» این‌قدر سربسته و کلّی حرف می‌زد که جوابگوی دل پر درد و جوانی از دست رفته من نبود! نمی‌دانستم چه بگویم. فقط پرسیدم: «دیگه همه‌چی تموم شد؟» آقاهه جواب داد: «میتار و مأمور پوشیش همینایی بودن که دیدین! امّا با توجّه به موقعیّت شما تو دانشگاه تازه تأسیستون و مسائلی که دشمن زخم‌خورده از الان به بعد طرّاحی می‌کنه و دنبال عملیّاتش هست، بهتره بگیم همه‌چی تازه شروع شد! لطفاً خودتون رو محکم و استوار بگیرین. طبق تحقیقاتی که من انجام دادم، جوّ دانشگاهتون منفیه، امّا فعلاً خطر جانی برای شما تو اون‌جا منتفیه. یه پیشنهاد دارم براتون! برای اینکه یه‌کم بهتر بشین و بتونین راه زندگیتونو با چشم و گوش بازتری ادامه بدین نیاز به یه رفرش روحی و آموزش خاص دارین...» یک‌کم خودم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم: «چه پیشنهادی؟!» آقاهه نفس عمیقی کشید، لبخند خاصّی زد و گفت: «یه سفر به کربلا برین، به امام حسین پناهنده بشین! برین یه مدّت اون‌جا بمونین. یه خانمی هست... لا‌اله‌الّا‌الله، معرکه‌ست... اگه اون مادره، پس بقیّه چی هستن؟ اگه اون رزمنده‌ست، بقیّه سوءتفاهمن... حالتو فقط اون بلده که خوب کنه... یا از نجف میاد و یکی دو ماه پیش شما می‌مونه یا دخترش رو می‌فرسته... هر کدومشون باشن، حال خوب‌کن دل امثال شما هستن! بانو حنّانه... بانو رباب...» رمان پایان و العاقبه للمتقین امیدوارم از این رمان هم لذت برده باشید 🌹❤️ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed