eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو رو با محبّت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و سوم» 🔺حیفا! کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. می‌دانستم که آن آقاهه بی‌دلیل و از روی محبّت و احترام، این کتاب را به من نداده است و قطعاً یک هدفی از این کار دنبال می‌کند، امّا نمی‌دانستم چه هدفی. به اتاقم رفتم. پیام ماهدخت آمد که نوشته بود: «من امشب خونه نمیام. اگه هم خواستم بیام دیروقت می‌شه، نگران نباش!» حتّی جوابش را ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ... شروع کردم و همین‌طوری با کتاب ور رفتم. دیدم این‌جوری نمی‌شود. در اتاقم را بستم، گوشی‌ام را خاموش کردم، لباسم هم عوض کردم. پشت میزم رفتم و شروع به مطالعه کردم. چیزی حدود چهار پنج ساعت طول کشید. من حتّی سرم را از روی کتاب بلند نکردم، باهاش ترسیدم، باهاش گریه کردم، باهاش عصبانی شدم، باهاش نرم و حتّی گاهی خشن شدم. خلاصه پدرم در آمد تا تمام شد! وقتی سرم را بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته است. دیدم برایم غذا در سینی گذاشته و آورده‌اند، ولی دیده‌اند که من توجّهی به اطرافم ندارم، رفته‌اند. خیلی اعصابم به هم ریخته بود. خیلی از حدّ تعریف و توانم خارج است که بگویم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا توانستم خودم را آرام کنم. با خودم می‌گفتم کاش این کتاب را زودتر خوانده بودم، امّا فهمیدم که با کمال تعجّب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم می‌گفتم کاش آن لعنتی این کتاب را حدّاقل سه چهار سال زودتر نوشته بود، امّا دیگر این حرف‌ها فایده‌ای برایم نداشت! دوست داشتم یکی را بزنم، فحش بدم، خفه کنم! امّا نمی‌دانستم سر چه کسی خالی کنم. به خیال اینکه کمی آرام بشوم، چند تا لقمه خوردم در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمی‌افتاد. شروع کرده بودم و دوباره از اوّلش می‌خواندم. حتّی به بعضـی از قسمت‌هایش که می‌رسیدم احساس می‌کردم برای اوّلین بار است که می‌خوانم و از آن نکات جالبی یاد می‌‌گرفتم. امّا این‌ها هیچ کدامش جای این را نمی‌گیرد که: من آن کتاب و آن معلوماتش را خیلی دیر داشتم می‌خواندم و می‌فهمیدم! نمی‌دانستم دقیقاً کجای کتاب به دردم می‌خورد، امّا احساس کسـی را داشتم که به‌خاطر یک زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازه‌اش است و می‌بیند که پادزهرش، بالای سرش بوده و او خبر نداشته است. خب شما جای من! آیا می‌شود تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب بیدار شوی و خیلی شیک، یک صبحانه بخوری، یک نرمش و یک ته آرایش بکنی و به جلسه بروی؟! خب معلوم است که نه! وسط همه آن افکار و اوهام چشمم بسته شد و تا خود صبح خواب می‌دیدم. وسط خوابم، دنده‌ها و پاهایم خسته شده بود و داشت تیر می‌کشید. می‌خواستم جا‌به‌جا بشوم و بهتر بخوابم که موجی از نور شدید خورشید از لا‌به‌لای مژه‌هایم عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده است. یک شبح تاریک دیدم که روبه‌رویم نشسته است. دقیق‌تر نگاهش کردم، دیدم ماهدخت است. داشت موهایش را خشک می‌کرد، معلوم بود که حمّام بوده است. همین‌طور که با یک دستش، موهایش را خشک می‌کرد، داشت با دست دیگرش کتاب حیفا را می‌خواند! تا دید چشمهایم باز است، نگاهی کرد و گفت: «با این سر‌و‌وضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت رو تلف می‌کردی! این چیه می‌خونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصّه بافته! حوصله‌ت شد بشینی اینا رو بخونی؟!» من که تازه بیدار شده بودم و صدایم هنوز باز نشده بود، به زور لبم را باز کردم و گفتم: «مشخّصه چقدر چرت نوشته! می‌بینم که خودتم داری موهاتو خشک می‌کنی، امّا کتابه از دستت نمیفته!» کتاب را بست و به نشانه بی‌اهمّیّتی، روی تخت انداخت و گفت: «بیا، ارزونی خودت!» گوشی‌اش را چک کرد، بعد کنار کتابش گذاشت و رفت دستشویی! اصلاً نمی‌دانم چرا و چطوری، امّا مثل تیری که از کمان شلّیک شده باشد، فوراً سراغ گوشی‌اش رفتم. می‌خواستم تا صفحه‌اش خاموش نشده است یک دید بزنم! هنوز روشن بود. صدای شیر آب از داخل دستشویی آمد. قلب من هم داشت مثل تلمبه 2000 کار می‌کرد. ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و سوم» 🔺حیفا! کتاب را
سراغ پیام‌هایش رفتم، امّا خبری نبود. وارد نرم‌افزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمی‌توانستم تشخیص بدهم. فقط به دلم افتاد که سراغ مسنجرش بروم. رفتم و صدای بسته شدن آب آمد. الان نزدیک بود بیاید بیرون! ولی هنوز سایه‌اش مشخّص نبود. فوراً انگشتم را روی مسنجرش گذاشتم. خوشبختانه قفل نبود. فقط یک شخص فعّال داشت ... کد SS500 ... روی همان انگشت زدم وبازش کردم. یک چشمم به در دستشویی بود؛ امّا در باز نشد، خوشبختانه دوباره شیر آب را باز کرد. تا آن صفحه را باز کردم با یک سری اشکال و اعداد روبه‌رو شدم. در آن حالت، تپش قلب داشتم، امّا دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که اگر جمله خاصّی دیدم، یک‌مرتبه جیغ نکشم. نفهمیدم چی نوشته بود، فقط یک مشت شکل و عدد بود، مثل قبلاً نبود. تیرم به سنگ خورد. امّا ما می‌دانستیم چه نوشته بود و برایش چه نوشته بودند! نوشته بود: «فرداشب، تا فرداشب فرصت می‌خوام! جاشو پیدا کردم. فرداشب میرم سراغش، نمی‌ذارم از چنگم در بره! باید به تلافی حضورش تو دانشگاه، خودم خدمتش برسم!» و جوابی که برایش آمده بود این بود: «موافقت شد!» رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 ماجرای دردناک تجاوز به زنان شوهردار ایرانی در دوران توسط آمریکایی ها به روایت شاپور آذربرزین، فرمانده نیروی هوایی ارتش پهلوی... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📗 « داستان کوتاه» ✍️یک مرد سگی داشت که در حال مردن بود . او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می کرد . گدایی از آنجا می گذشت، پرسید : چرا گریه می کنی ؟ گفت : این سگ وفادار من ، پیش چشمم جان می دهد . این سگ روزها برایم شکار می کرد و شب ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد . گدا پرسید : بیماری سگ چیست ؟ آیا زخم دارد ؟ مرد گفت : نه از گرسنگی می میرد . گدا گفت : صبر کن ، خداوند به صابران پاداش می دهد . گدا یک کیسه پر در دست مرد دید . پرسید در این کیسه چه داری ؟ پاسخ داد: نان و غذا برای خوردن . گدا گفت : چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند ؟ گفت : نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم . برای نان و غذا باید پول بدهم ، ولی اشک مفت و مجانی است . برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم . گدا گفت : خاک بر سر تو ! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده است ، ارزش اشک از نان بیشتر است . نان از خاک است ولی اشک از خون دل . حکایت یه سری از اطرافیان که پول رو بیشتر از بچه هاشونم دوستدارن 😏 کانال داستان های کوتاه و آموزنده 👇🏻 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
سراغ پیام‌هایش رفتم، امّا خبری نبود. وارد نرم‌افزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمی‌توانس
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و چهارم» 🔺تیپ خبرنگاری! از اینکه نتوانم از چیزی سر در بیاورم عصبی می‌شوم و خیلی حرص می‌خورم. دوست داشتم بدانم ماهدخت چه نوشته و چه جوابی دریافت کرده است، امّا نمی‌توانستم. از یک طرف دیگر هم دلشوره عجیبی داشتم، دوست نداشتم دست به کار خطرناکی بزند؛ دوست نداشتم خرابکاری بکند و یا کاری بکند که به ضرر کسی تمام بشود. تصمیم خطرناکی گرفتم. البتّه اوّلش نمی‌دانستم خطرناک است، بعد فهمیدم که تصمیم خیلی خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم آن یکی دو روز دنبالش باشم، همه‌جا با او باشم و چشم از او برندارم. در همین فکرها بودم و داشتیم آماده می‌شدیم که به‌طرف دانشگاه برویم که ناگهان در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند. جوّ خانه‌مان در این‌طور لحظات، خیلی تلخ‌تر از بقیّه لحظات می‌شد. این‌قدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمی‌زد، مدام ذکر می‌گفت، قرآن و گوشی تلفن از دستش نمی‌افتاد! یا قرآن می‌خواند و نثار روح شهدا می‌کرد یا مدام گوشی دستش بود و با رفقایش حرف می‌زد. آن روز بعداز شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده، دیدم که پدرم در حیاط قدم می‌زند و خیلی ناراحت است. بعد فوراً تلفن زنگ زد و بابام ده دقیقه با تلفن حرف می‌زد. بعد که تلفنش قطع شد، پیشش رفتم و تسلیت گفتم. بابام در اوج ناراحتی با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودن. از قدیم با باباهاشون دوست بودیم و یکیشون پسر یکی از شهدای سوریه بود. به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر رو زدن. اونم تو خاک خودمون، تو محلّه خودش، قبل‌از رسیدن به خونه‌ش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «نمی‌دونم، زوده هنوز! امّا هر کی بوده خیلی اطّلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیّات کنه.» من فوراً فکرم مشغول یک چیزی شد؛ چون چندان سررشته‌ای از این چیزها نداشتم نمی‌دانستم چه بگویم. از بابا و خانواده‌ام خداحافظی کردم. با ماهدخت حرکت کردیم و به‌طرف دانشگاه رفتیم. ماهدخت که تیپ خبرنگاری زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم، خیلی هم مهمه. نمی‌دونم بتونم بیام دانشگاه یا نه، امّا تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبه‌م.» گفتم: «باشه. بی‌خبرم نذار.» همین‌طور که رد می‌شدیم، دیدیم که در سطح شهر حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود. آثار ترور شب گذشته آن دو تا فرمانده، خبر و تأثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه‌جا حالت امنیّتی داشت. من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت. به‌محض اینکه پایم را در دفترم گذاشتم ، یادم آمد که ای‌د‌ادبیداد! من قرار بود ماهدخت را تعقیب کنم. قرار بود دنبالش بروم و ببینم چه‌کار می‌کند و چه‌کار نمی‌کند. خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. به‌خاطر شنیدن خبر شهادت آن دو تا فرمانده اصلاً نقشه‌ام یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم. به کارم مشغول شدم که دیدم تلفن زنگ خورد. منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستن که می‌خوان با شما صحبت کنن!» قلبم به تپش افتاد، گفتم لابد همان آقاهه‌ست. گفتم: «فوراً وصل کن!» خودش بود. صدای خودش بود. گفت: «سلام! احوال شما؟» گفتم: «سلام از بنده‌ست. وقتی با شما مواجه می‌شم، نمی‌دونم خوبم یا نه؟!» گفت: «ما که از خودیم! حضورم اذیّتتون می‌کنه؟» گفتم: «اگه همینو می‌دونستم خوب بود!» گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضرجوابی می‌کنین، ینی الحمدلله خوبین!» یک‌کم ته ته دلم قولنج رفت. گفتم: «درخدمتم!» گفت: «دوستتون، ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟» گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم.» گفت: «بعدش چطور؟» گفتم: «رفت، مصاحبه داشت و رفت!» با تعجّب و کمی عجله پرسید: «نمی‌دونین با کی و کجا مصاحبه داشت؟!» گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتّفاقی افتاده؟» جوابم را نداد و گفت: «خانم! لطفاً به هر طریق ممکن بفهمید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه.» من هم با دستپاچگی گفتم: «چشم! ینی دلم می‌خواد کمکتون کنم، امّا نمی‌دونم چطوری؟» گفت: «با کی رفت؟ با راننده همیشگیتون؟» گفتم: «آره. با همون رفت!» ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و چهارم» 🔺تیپ خبرنگاری!
گفت: «خب بسم‌الله. چابک باشین لطفاً! من پنج دقیقه دیگه تماس می‌گیرم. فقط عجله کنین لطفاً!» این را گفت و حتّی منتظر چشم و خداحافظی من نشد و قطع کرد. من سریع شماره راننده را گرفتم: - سلام! - سلام خانم! - ماهدخت پیاده شد؟ - آره، گفته منتظرم باش تا بیام. - شما کجایین دقیقاً؟ - الو... خانم... صداتون قطع و وصل شد. - گفتم کجایین شما؟ - ما؟ خیابون جنگلی، ضلع غربی. - کوچه چندین؟ اصلاً اون‌جا رفتین چیکار؟ - کوچه ... اجازه بدین ... آهان، کوچه... - چی؟ کوچه چند؟ - کوچه 21. - بسیار خوب. گوشیت در دسترس باشه! قطع کردم و منتظر تماس آن آقاهه شدم. به منشـی هم گفتم اگر آقای قبلی بود، فوراً وصل کن. سر پنج دقیقه زنگ زد. گفتم: «سلام!» گفت: «سلام! می‌شنوم!» گفتم: «خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21.» گفت: «یه لحظه اجازه بدین ... (فکر کنم داشت روی نقشه چک می‌کرد!)» گفتم: «جسارتاً کمکی از من برمیاد؟!» چیزی نگفت. داشت دنبال ضلع غربی می‌گشت که یک‌دفعه شنیدم که آرام با خودش گفت: «یا فاطمه زهرا! خانم مطمئنّین؟» گفتم: «راننده که این‌طور گفت.» با عجله گفت: «بسیار خوب، خدانگهدار!» فوراً گفتم: «آقا لطفاً قطع نکنین!» گفت: «بفرمایید! سریع‌تر لطفاً!» گفتم: «می‌شه بدونم خیابون جنگلی، ضلع غربی، کوچه 21 ... کجاست؟» گفت: «در جریان کارهای ماهدخت هستین؟» گفتم: «کم و بیش! با اون کتاب حیفا که زحمتشو کشیدین به نظرم دارم میام تو باغ! نویسنده‌ش خودتونین؟» گفت: «یه بار دیگه هم اون کتابو بخونین، خیلی مراقب خودتون باشین. به توصیه بچّه‌ها که تو پرواز باهاتون ملاقات داشتن خوب عمل کنین، ینی همون بی‌خیالی و بی‌توجّهی محض! مثل بقیّه روزهای زندگیتون؛ حتّی شوت‌تر از همیشه! فقط زندگی کنین تا از گزندش در امان باشین.» گفتم: «نگران خانواده‌مم!» گفت: «نمی‌دونم! خدا بزرگه. حاج‌آقا ایشالّا حواسشون جمع هست. خانم باید برم. خدانگهدار!» فوراً گفتم: «ببخشید... ببخشید... تورو خدا فقط همین یه سؤال! ماهدخت قراره از کی مصاحبه بگیره؟» گفت: «مصاحبه‌ش نمی‌دونم، امّا آدرسی که شما الان توسّط راننده‌تون درآوردین، فقط خونه یه شخصیّت مهمّ اون‌جا هست؛ جانشین بیچاره وزارت علوم افغانستان که از شیعه‌های مقاومت بود و الان خونواده‌اش...» به‌محض شنیدن این چیزها، بغضم گرفته بود، بغض همراه با هیجان! فقط توانستم بگویم: «نمی‌دونم. فقط براتون دعا می‌کنم. خدا خودش پشت‌و‌پناهتون باشه!» گفت: «تشکّر، خدانگهدار!» و فوراً قطع کرد. رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌حمله تند نصرالله رادش به گروهی از همکارانش چندشم می‌شود از خیلی‌هایتان؛ پستی از هیکل‌تان می‌بارد! خجالت بکشید. یک ذره آدم باشید! ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 16 May 2024 قمری: الخميس، 7 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺4 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 🌺32 روز تا روز عرفه 🌺33 روز تا عید سعید قربان 💠 @dastan9 💠