✨﷽✨
✅ عدالت یا ظلم
عدالت، پایههای اساسی هستیِ هدف دار است.
عدالت، عامل شکوفایی و به فعلیت رسیدن همهی استعدادهای سازنده بشری در حیات فردی و جمعی است.
عدالت، جوهر اصلیِ نظمِ حاکم بر جهان است.
فرزندان آدم پس از توفیق یافتن به نعمت بزرگ وجود که فیض اعظم خداوندی است، به هیچ چیزی مانند #عدالت نیازمند نیستند.
در تمامی طول تاریخ، هر کجا که شکوفایی و پیشرفتی مفید مشاهده کردید، در آنجا دست عدالت را خواهید دید که رسالت عظمای خود را انجام داده است.
بلعکس، در هر جا که نکبت، پژمردگی، بد بختی، برگشت به عقب و سقوط دامنگیر بشری شده است، بدون تحمل زحمت زیاد، چنگالهای خونین #ظلم را خواهید دید که گلوی حامیان عدالت را گرفته و آنان را به خاک و خون کشیده است.
📚 علامه محمدتقی جعفری، امام_حسین_شهید_فرهنگ_پیشرو_انسانیت -ص ۱۵۵
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 455 حسن را دنبال خودم، میکشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدولها مینشینیم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
قسمت 456
این را سیدحسین میگوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم میرسد. رد نگاهش را میگیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده میرسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم میزند؛ انگار اصلا نمیبینندش و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ میکنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبحوار دختر با هم بحث میکنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه میرود. با آرنج به سیدحسین میزنم: خودشه... فکر کنم خودشه!
هیجانی عجیب میدود در رگهایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانهام را فشار میدهد: خودشه.
قلبم قوت میگیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچیای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زدهام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، میروم جلو. سیدحسین از پشت سرم میگوید: این حالا حالاها میخواد بره جلو!
بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام میگویم: حتماً مسلحه!
اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و میداند آن نفوذی، سریع کارش را راه میاندازد که با اسلحه آمده وسط تهران!
حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت میکشد کنار به حاشیه پیادهرو. مردی سیاهپوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت میکند که نمیشنویم و چیزی به مرد میدهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک به سختی میبینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچهها میشود.
برمیگردم به سمت بسیجیهایی که سردرگمیشان را پنهان کردهاند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمدهاند. شرمندهشان هستم و شرمندگیام را در نگاهم میریزم. به رفیق سیدحسین میسپارم همینجا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، میخواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین میگویم: سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو.
سیدحسین قدم تند میکند به سمت موتورش و من میمانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمیخواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد میتواند درخواست نیروی کمکی بدهد. میگویم: اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟
-چشم.
-خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا.
قدم میگذارم داخل کوچه و باز حس میکنم سایهای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شدهاند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو میشنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانههایش.
-عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت میاومد سمت تو. چکار کنم؟
آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیدهاند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جیپیاس احسان، جایی چند کوچه آنسوتر را نشان میدهد؛ ناعمه دارد میرود سراغ احسان. بعید میدانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیدهاند من اینجا هستم؟!
به حسین میگویم: اشکالی نداره، اگه میتونی با کمک بچههای بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زندهش به درد میخوره.
-باشه عباس جان، مواظب خودت باش.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 456 این را سیدحسین میگوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گ
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
قسمت 457
اینبار میروم روی خط حسن. به حسن هم میسپارم با سیدحسین دست بدهد برای زدن مرد. حسن میگوید: عباس خیلی دور شدی. نمیتونم ببینمت.
برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. از دور، خیلی دور، سایه مبهم حسن را میبینم و نفس راحتی میکشم. دوباره خیره میشوم به روبهرو: حسن حتما مَرده رو پیدا کن! یا علی!
هوا سرد است؛ انقدر سرد که در خودم جمع میشوم و از دهان و بینیام بخار بیرون میآید. قدمهایم را تند و سریع برمیدارم که گرم شوم. کوچه شبیه یک تونل تاریک و سرد است؛ بیانتها. بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خستهام. دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند. تندتر میروم. یک نگاهم به روبهروست و یک نگاهم به نقشه جیپیاس. ناعمه میپیچد و من هم به دنبالش.
موقعیتم را برای جواد میفرستم و میگویم: سریع بیا اینجا.
صدای فشفش از بیسیمم میشنوم و صدای مسعود را میان همان فشفش. کلمات مبهمی میگوید که میانشان تنها نام خودم را میفهمم. صدای محسن را. محسن هم دارد من را صدا میزند. فکر کنم دارد داد میزند و من به سختی میشنوم: آقا... آقا...
سرخ شده حتماً، مثل همیشه. این که صدای محسن و مسعود به من نمیرسد، یعنی یک نفر اینجا دارد با جمینگ، در امواج بیسیمم اختلال ایجاد میکند. در چنین موقعیتهای بهم ریختهای البته، معمولا بچههای خودمان این کار را میکنند؛ اما هیچوقت در بیسیم خودمان اختلالی پیش نمیآید... محسن باز صدایم میزند و من نمیشنوم. صدای جواد هم در نیامده.
قدم تند میکنم به سمت ناعمه؛ نزدیکتر میشوم و نزدیکتر. روی اسلحهام سوپرسور میبندم. حاشیه کوچه، باغچه هست و شمشاد. از پشت درختان و شمشادها، انقدر فاصلهام را کم میکنم که از ناعمه رد شوم و بتوانم مثل یک شکارچی، دست بیندازم و لباسش را بگیرم و بکشمش میان همان شمشادها. جیغ کوتاهی میزند و میافتد روی زمین. هنوز بلند نشده که لوله اسلحهام را میگذارم روی سرش: تکون نخور!
میخواهد برگردد؛ اما با فشار اسلحه مانعش میشوم. دستانش را بالا میگیرد و عصبی میخندد: تو عباسی؟
یخ میزنم. از کجا من را میشناسد؟! هیچ برخوردی در پرونده سمیر با او نداشتهام... مگر اینکه... پازل سریع در ذهنم تکمیل میشود. فرار کردنش در پرونده سمیر، تیم ترورم و هماهنگیاش با تیم عملیاتی محسن شهید... ناعمه آمده بوده برای تمام کردن کار من؛ همانطور که من کمر همت بستهام برای تمام کردن کار او...
سوالش را بیجواب نمیگذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمیآورم. صدای باز شدن دستبند را که میشنود، باز هم میخندد: دلم برات میسوزه. نمیدونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟
لهجه عبریاش میرود روی اعصابم؛ اما نشنیده میگیرم حرفش را. میدانستم پشتم خالی ست. میدانستم در این پرونده تنها هستم. میگویم: به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه.
-چطوری مثلا؟
-نوچههای تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری.
میخندد؛ باز هم. میخواهم بیسیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را میبینم که دارد میآید همین طرف. برایش دست تکان میدهد و من را میبیند. سر میچرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 457 اینبار میروم روی خط حسن. به حسن هم میسپارم با سیدحسین دست بدهد برای زد
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
قسمت 458
صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم. خیلی نزدیک است. میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود. از سرما به خودم میلرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. صدای خودم در سرم میپیچد: یا حسین...
برمیگردم؛ فقط کمی. به اندازهای که ببینم صاحب آن دست و آن چاقو که بود. چشمان جواد در تاریکی برق میزنند؛ قطراتِ عرقِ روی پیشانیاش هم. ساکتِ ساکت است. شوخیها و جوکهایش ته کشیده. همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود؛ اسلحه نزدیک است از دستم بیفتد؛ اما با تهمانده رمقم میگیرمش. جواد چاقو را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود. از سرما به خودم میلرزم. همزمان دارم ذوب میشوم...میسوزم.
خون میجوشد در حلقم. صدایی تولید نمیشود برای یا حسین گفتن. کمیل مانند مادری که به بچهاش حرف زدن یاد میدهد، چندبار ذکر یا حسین را تکرار میکند و من همراهش لب میجنبانم فقط. تلوتلو میخورم و وزنم میافتد روی دیوارِ کنارم. میخواهم خودم را جمع کنم که جواد دوباره چاقو را فرو میکند میان دندههایم. نفس کشیدن از یادم میرود کلا. دوست دارم برگردم بگویم بیچاره، آن ریه را قبلا یک ترکش پاره کرده بود، لازم نبود به خودت زحمت بدهی. نمیتوانم بگویم. دوباره چاقو را بیرون میکشد. بجای هوا در ریههایم خون جریان پیدا میکند و از دهان و بینیام بیرون میزند. چشمانم سیاهی میروند و روی زانو میافتم. میافتم و جواد، آخرین ضربهاش را میزند به سینهام. میشکافدش. با صورت میافتم داخل جوی آب کنار خیابان؛ اما با دست کمی به زمینِ نمناکش فشار میآورم تا بلند شوم. انگشتم را روی شاسی بیسیم بسیج فشار میدهم. یک فشار طولانی، یک کوتاه، دوباره یک طولانی. فششش... فش... فششش. این میشود علامت کمک.
ناعمه را که حالا بلند شده و ایستاده، تار میبینم. جواد هیچ حرفی نمیزند؛ اما ناعمه این را میفهمد که باید فرار کند. میدود از میان شمشادها بیرون. دو انتخاب دارم، یا جواد یا ناعمه. نمیتوانم بچرخم سمت جواد. مطهره کنار جوی آب نشسته و نگران نگاهم میکند. میخندم. من خوبم؛ فقط کمی خستهام، همین. خودم را به سختی بالا میکشم؛ انقدر بالا که سر و دستم از جوی آب بیرون باشد. اسلحه را در دستان بیرمقم فشار میدهم. خون چسبناکش کرده. جمله حاج حسین در ذهنم پژواک میشود: با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن. دست و چشمت رو بده دست بزرگترت، بذار اون نشونه بگیره.
دستم میلرزد و چشمم سیاهی میرود. تمام زورم را جمع میکنم تا لبم را تکان بدهم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
انگشتم میلغزد روی ماشه. دیگر نمیبینم چه شد. تنها شبحِ تار ناعمه را میبینم که میافتد روی زمین. صدای فریاد مصطفی را از بیسیمم میشنوم؛ اما نمیفهمم چه میگوید. صدای سیدحسین را... همه محو میشوند.
کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد. کمیل راهنماییام میکند: بگو یا حسین!
دستم را میگذارم روی سینهام. دارم میافتم داخل جوی آب؛ مطهره شانههایم را میگیرد. کمیل میگوید: دیگه تموم شد. فقط بگو یا حسین.
لبهایم را به ذکر یا حسین میچرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمیشود. خستهام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه میکنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی میزند و پلک بر هم میگذارد: الان تموم میشه. یکم دیگه مونده. نترس، تو از مایی...
-دارند یک به یک و جدا میبرندمان، شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان... ما نذر کردهایم که قربانیات شویم، دارند یک به یک به منا میبرندمان...
آرام میشوم. هیچوقت در عمرم اینطور آرام نبودهام. لبخند میزنم و لبهایم را تکان میدهم: السلام علیک یا اباعبدالله...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
نظام رشتی روضه خوان حجت الاسلام محمدیان .mp3
2.61M
🎵 #منبر_کوتاه | نظام رشتی/ روضه خوان ابا عبدالله الحسین علیه السلام
#حجتالسلام_محمدیان #شیخ_مرتضی_محمدیان
#منبر_صوتی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❇️ با اولین گامى که بر میدارد، تمام گناهانش آمرزیده میشود.
✅ بشیر دهّان، میگوید:
▪️ حضرت ابى عبد اللَّه علیه السّلام فرمودند:
▫️ شخصى که به زیارت قبر حضرت حسین بن على علیهما السّلام می رود، زمانى که از اهلش جدا شد،
با اولین گامى که برمی دارد تمام گناهانش آمرزیده می شود
سپس با هر قدمى که برمی دارد پیوسته تقدیس و تنزیه شده تا به قبر برسد
و هنگامى که به آنجا رسید حق تعالى او را خوانده و با وى مناجات کرده و میفرماید:
🔶 بنده من! از من بخواه تا به تو اعطاء نمایم،
من را بخوان اجابتت نمایم،
از من طلب کن به تو بدهم،
حاجتت را از من بخواه تا برایت روا سازم.
✳️ راوى میگوید:
▪️ امام علیه السّلام فرمودند:
▫️ و بر خداوند متعال حق و ثابت است آنچه را که بذل نموده اعطاء فرماید.
⬅️ ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، جلد ۲، صفحه ۹۱ ، کامل الزیارات، باب چهل و نهم
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#کربلا #اربعین
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 458 صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز🔥
‼️ یازدهم: حدیث دیگران...
"مسعود"
ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشینهایی که در پارکینگ هستند، نگاهم میکند. انگار او هم دارد از من میپرسد عباس کجاست. اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را میپرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان.
چراغها و شیشههای ماشین خرد شده و بدنهاش جا به جا تو رفته. انگار سالهاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمیدانم چرا آمدم اینجا. آمدهام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمیدانم.
یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود. حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ سلما. الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه میکند، او هم دارد میپرسد عباس کجاست. دارد میپرسد کِی عباس میآید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟
از شیشه شکسته عقب، دست دراز میکنم به سمت عروسک. خردهشیشهها ریخته روی بدن مخملیاش. برش میدارم و میتکانمش. طلبکارانه نگاهم میکند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟
حتی اگر ناعمه را پیدا نمیکرد هم خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم میدانست. شاید حتی میدانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست. برای همین به کمیل گفتم پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یکنفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمینگیر کرد، مطمئن شدم امشب میخواهند تیر خلاص بزنند به عباس. کمیل زخمی را سپردم به خدا و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمیدیدمش. وقتی رفت داخل کوچههای باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد. جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط میبندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی. عباس اما از او زرنگتر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه.
توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختیها زیر سر او بود؛ ربیعی. مردک بیشرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوشخدمتیاش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم. اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بیشاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام میکردم. ربیعیِ بیشرف دستور داده بود روی موج بیسیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس میزد ما، من و محسن، فهمیدهایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم. همین هم شد که هرچه داد زدیم و گفتیم از بچههای بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجیها بود نمیرفتند سراغش. تنها که شد زدندش. جوادِ پستفطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز میکند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه میدادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دستهاش را گیر بیندازیم.
با ظرافتی که از خودم سراغ نداشتهام، خردهشیشهها را از لباس و بدن عروسک برمیدارم. یک خردهشیشه، پوستم را میخراشد و میسوزاند. خون کمرنگی از میان پوستم میزند بیرون. انگشت به دهان میگیرم که خونش بند بیاید. بیخیال گرفتن ماشین از پارکینگ میشوم. عروسک به دست، راه میافتم به سمت آسایشگاه سلما. میترسم. میترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش. مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگپریدهاش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچهها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هقهق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفههای خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد.
میترسم روبهرو بشوم با سلما؛ اما بیخیال ترسهایم میشوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا میخواسته، این بوده که سلما شبها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشینهایی که
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط_قرمز🔥
"جواد"
من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ میشود بعداً؛ اما فکر نمیکردم خودم باید کارش را تمام کنم. راستش از او میترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود. میترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهرهام و در چشمانم ببیند. اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمیکرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم میکرد، با آرامش تهدید میکرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمیشود و اگر اشتباه کنم هم من را میبخشد، باز هم میترسیدم از او. حتی گاهی از دلسوزیهایش هم میترسیدم؛ از این که برادرانه با ما میساخت و هرکاری که میکردم، از کوره در نمیرفت. محسنِ بیدست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن میسپرد، محسن یک آدم دیگر میشد.
من از عباس میترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص میکرد و جراتم میداد که دروغ بگویم به عباس. از ترس میمردم و زنده میشدم وقتی به دروغ میگفتم عامل حمله به صالح را گم کردهام، یا احسان را. آن شب هم اگر بسیجیهای تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمیزدند، من هیچوقت مجبور نمیشدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سختترین کار زندگیام. من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زدهام. ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا میکند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمیآید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجیها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب. اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمیکرد، من هیچوقت خودم را با عباس درنمیانداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود. برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکیاش باشم. روی من حساب کرده بود. برای همین وقتی از دور دید دارم میروم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمیخواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم میلرزید. داشتم میمُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. میترسیدم؛ چون میدانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریختهاند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند.
آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم میکرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست. دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش میرفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد. نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت میپرسید داری چکار میکنی با خودت جواد؟ داشت میپرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟ شاید هم فقط میخواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!
برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. میترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاریتر زدم؛ به سینهاش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان میداد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد میزد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت...
افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمیتوانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز میترسیدم از او؛ تا وقتی تکان میخورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباسهایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از خون عباس نمناک بود. دیگر نمیتوانست بیاید سراغم؛ اما باز هم میترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سرى_كه_روى_تن_اضافى_بود!!
🌷یکی از لحظاتی که هیچ وقت از یادم نمیرود وقتی بود که «سید عليرضا موسوی» یکی از بچههای شوخ و بامرام قائمشهری را دیدم که مشغول نوشتن متنی روی پیراهنش است: «اینجانب سیدعلیرضا موسوی، متولد سال.... از قائمشهر میباشم! اگر دیدید سرم از بدنم جدا شد، بدانید وصیت نامهام در فلانجا هست.» بعد رو به یکی از بچهها کرد و گفت: «اخوی پشت لباسم بنویس: این عاشق و مسافر کربلاست.» وقتی دلیل این کارش را از او پرسیدم؛ گفت: «دوست دارم همانند جدم امام حسین(ع) شهید شوم!»
🌷بعد از عملیات وقتی برای جمع آوری شهدا رفته بودیم، سر علیرضا را دیدم که از تنش جدا شده بود و در گوشهای افتاده بود! او به آرزویش رسیده بود! جنازه تمام شهدا را جمع کردیم و آنها را به مسجدی در خرمال بردیم؛ مسجدی که عراق آنجا را بمباران شیمیایی کرده بود و همه شهدا شیمیایی شده بودند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید عليرضا موسوی
#راوی: رزمنده دلاور نورالله فردوسی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱⛔😱⛔😱⛔😱⛔😱⛔
«ماجرای حیرت انگیز دختر فیلمساز سوری»😱
که شاهد عینی دو جنگ بود و داعش تهدید به بریدن سرش کرد!
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟