🔻اموات منتظر هدايای بازماندگان
✳️مرحوم آيتالله سيدمصطفی صفائی خوانساری فرمود:
روزی بر سر قبور علماء فاتحه میخواندم و به جهت کمبود وقت بر سر قبر يكی از بزرگان كه حق استادی به گردن من داشت نتوانستم فاتحه بخوانم
🔰در اين هنگام در عالم مكاشفه ديدم كه تا نيم تنه از قبر خود خارج شد و دستش را به طرف من دراز نمود و گفت: «پس من چی؟ » يعنی چرا برای من فاتحه نمیخوانی ؟
✅اموات در هر مقام و منزلت باشند محتاج به هدايای معنوی ما هستند و متوقع میباشد كه بر ايشان هدايائی از قبيل قرائت قرآن يا فاتحه يا فرستادن صلوات و ... بفرستيم.
🔷مرحوم عارف واصل حاج آقا فخر تهرانی به بنده فرمود:
در قبرستان هنگام راه رفتن فاتحه نخوان بلكه بايست يا بنشين و فاتحه بخوان
💥 و اگر كسی راه برود و فاتحه بخواند مبتلا به پا درد خواهد شد.
به جهت اينكه روح ميت جهت گرفتن هديه شما بايد به دنبال شما بيايد و اين موجب پا درد شما خواهد شد
🔴خواندن فاتحه در حال نشستن نوعی احترام به ميت و احترام به قبر ميت میباشد و فضيلت خاصی دارد..
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران💖 قسمت۴۰ گیج و منگ چشمانش را باز کرد . پهلویش تیر کشید که چشمانش را بست و با نف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت ۴۱
_ اَدی اَدی .
_ زهر رتیل توام... تموم ابهت اسم آدمو میپاشونی خورد و خاکشیر میکنی .
نگاهی به دودهای ناشی از تدخین هیروئین انداخت:
_ حالا چیشده؟
_ یه نگاه به خبرا بنداز عدنان خان فراری .
مواد را به گوشه ای پرت کرد و گوشی شروین را قاپید:
" پسر یک قاضی تبرئه پدرش میشود؟ "
تیتر کافی بود تا بهم بریزد:
_ این چه خزعبلاتیه؟
_ من باید از تو بپرسم پاک طینت .
فیلم را که باز کرد ماتش برد؛ آن عفریته همه چیز را فاش کرده بود .
ضربه ای که برای بیهوشی زده بود درحد کما یا حتی مرگ نبود!
کتش را برداشت:
_ آی کجا کجا؟؟
_ میرم جهنم اونم چاه ویلش .
کت عدنان را گرفت:
_ چی میزنی؟؟ دیوونه شدی! اولین کاری که با دیدنت میکنه میدونی چیه؟ یه تیر میزنه و خلاص ! بعدم انقد خونریزی میکنی تا بمیری .
_ من نمیمریم یعنی هرکاری میکنم که نمیرم! بعدم تو هوامو داری دیگه .
ظرف ها را جمع کرد:
_ داداش رو هیچی من حساب نکن من جز هک کاری بلد نی... آها حالا دوزاریم افتاد.
_ من میرم تو سایبری هوامو داشته باش بقیه اش با خودم... موتور داری؟
شروین پا روی پا انداخت:
_ شکست نفسی میفرمایین عدنان خان با موتور؟
_ لوس نشو... داری یا نه؟
سری به نشانه تأیید نشان داد که ایرپد را در گوشش گذاشت و بی فوت وقت سمت پارکینگ دوید.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۴۲
فرهاد کلافه نگاهی به کپیهای روبرویش انداخت ؛ با تقه در اذن ورود داد .
_ سلام آقا...
فرهاد سری به معنی جواب تکان داد و منتظر به گل بانو خیره ماند ، گل بانو سرش را پایین انداخت:
_ آقا شما به گردن ما خیلی حق دارین... نمیتونیم جبران زحماتتونو بکنیم... راستش من نیاز به کمک دارم... یعنی دیگه تنهایی نمیتونم چطور بگم .
فرهاد نیم نگاهی به گل های چادر گل بانو کرد :
_ اصل مطلب چیه گل بانو ؟
گل بانو شاخ و برگ روسری اش را نظم داد:
_ راستش میخوام اجازه بگیرم که دخترم... دخترم بیاد پیش من و اسماعیل .
فرهاد لبخند محوی بر لب نشاند :
_ درسش تموم شده؟
گل بانو خجل تایید کرد :
_ بله آقا به لطف شما !
فرهاد عینک مطالعه اش را روی میز گذاشت :
_ خب اشکالش چیه؟ بگو بیاد .
" گل بانو ذوقی از عطش مادرانه کرد و بعد از موجی دعای خیر بیرون رفت، کاش دعایت در حقم مستجاب شود گل بانو!
من محکومم به سکوت ، سکوت چیز وحشتناک است حداقل برای من! "
.....
امشب هیچ کس خانه نبود؛ بچه ها زود بزرگ شدند !
برای خرید عقد آزاده رفته بودند و حتی گل بانو و مَش اسماعیل را هم برده بودند .
با عذرخواهی فرهاد و دلخوری اسما فرهاد در خانه ماند .
باید تنها شام میخورد ، سر سفره شام نشست .
قبل از اتمام شام ، دخترک آیس با نام مستعار شیشه را استنشاق کرد ، با سرعت وارد پذیرایی شد .
تیغ را از زیر ظرف بزرگ غذا به پشتش انتقال داد و بعد از گذاشتن ظرف در آشپزخانه بیرون آمد .
در تیر رس چشم های دوربین نگاه کرد .
فرهاد شامش را خورده بود و میخواست به اتاقش برود .
_ آقا... اسما خانم خونه ان؟
_ نه... رفته بیرون .
چه فرصتی بهتر از این زمان بود؟
تا فرهاد خواست از نشیب پله ها به فرازش برسد؛ قمه را...
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت۴۳
_ غم آخرتون باشه آقای رادفر... واقعا پدرتون مرد بزرگی بودن .
زبان در کام خشک شده ام کشیدم و ممنون آرامی گفتم .
نگاهی به پیراهن سیاهم کردم؛ هاتف کاش آنقدر غیرت داشته باشی که بیایی .
اصلا چرا میخواهم باشی!
خواهر هایم و زهرا زیادی نگران بودند و مدام میخواستند منصرفم کنند از داخل قبر رفتن.
گفتم که موقع تدفین من میروم داخل قبر و همه کارهایش را خودم می کنم، کسی نه داخلت کند نه نگران باشد .
سمت راست صورت را گذاشتم روی خاک که خیلی سنگین، سرد، تاریک و پر از جک و جانور بود . کفنش را دادم پایین .
گفتن تلقین باید بخوانی؛ یک نفر از بالای قبر داد می زد ، تلقین می خواند ، من هم تکرار می کردم .
شانه های که کوه پشتم بودند را تکان میدادم ، گفتند تلقین تمام شد .
شانه اش را گرفتم و از ته چاه دلم زجه زدم :
_ بابا... باید بزارمت... زیر این خاک نمور... برم... بابا... از این به بعد یتیم شد پسرت؟... چرا ... دارن اینجوری باهامون بازی میکنن...من دیگه... طاقت ندارم... واسم دعا کن!
تاب بیاور قلب بی وفا میبینی ، میبینی اعتمادم را سلاخی کردند و پوستش را به تاراج بردند .
امان دهید چشمان تارم،حسرتم میشود اگر یک دل سیر صورتش را نبینم .
< دانای کل >
زهرا از آغوش المیرا بیرون آمد :
_ خدا به آقا امیریل صبر بده... حالشون از همه بدتره .
_ خدا از دهنت بشنوه... خیلی بهم ریخته... اصلا آروم و قرار نداره .
صدای الیاس از پشت سر المیرا آمد :
_ آبجی من دارم میرم... با اجازه زهرا خانم .
المیرا چادر خاکی اش را تکاند :
_ داداش شما برید من یکم دیگه بمونم میام .
زهرا در حمایت جاری اش گفت :
_ برید آقا الیاس خودم میرسونمش .
الیاس دستی به چانه اش کشید :
_ باشه.. پس من برم... خداحافظ .
هردو الیاس را راهی کردند .
المیرا به زهرا گفت چندی بعد میآید؛به هوای قدم زدن میان قبور و کمی فکر کردن به میان سنگ های سرد راه رفت .
گرمای دلچسب را فقط میشد قطعه شهدا پیدا کرد .
با عکس های خندان که حس میکنی روح دارند و دست های که زیر خاک نرفته و تازه از زیر خاک برخواسته برای یاری .
.
.
🍁نویسنده: ماحدا🍁
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان طیران 💖
قسمت ۴۴
ناگهان کشیده شد به کنار درختی، مشت قدرتمندی کنار صورتش کوبیده شد و تنش را لرزاند .
_ دلت خنک شد؟؟... دلت خنک شد بابامو... فرستادی گوشه قبرستون؟
_چ... چی داری میگی!
اخم هایش صورت جدی او را وحشتناک تر جلوه میداد:
_ که نمیفهمی... چی میگم ها؟؟ خوب گوشاتو باز کن المیرا... یا خودتو تحویل میدی... یا تحویلت میدم . عزت زیاد!
المیرا تا هاتف خواست برود ، دستش را گرفت که پسش زد :
_ دستتو بکش... به من دست نزن .
_ هاتف... من نمیفهمم... اینای که میگی یعنی چی... چرا فرار کردی؟... داغ برادرت...
جور برافروخته ای که سمتش برگشت ، رشته کلامش پاره شد و عقب عقب رفت:
_ تو یک سال... نه دوسال آزگاره... زندگیمو... فکرمو... این دل لعنتیمو دوختی به خودت... بعدم تباه کردی... گفتی باهام راه میای... این بود راه اومدنت؟... گفتی همسنگرمی... رفتی تو سنگر دشمن ، فرمانده شدی؟؟؟... کاش میمردم کاش تو همون انفجار خاکستر میشدم... کاش بدتر از اون شکنجه ها رو میدیدم... اما نمیفهمیدم کسی که میخواد سر به تنم نباشه... همه قلبم خونه شه...
_ باور کن... قسم میخورم.. م... من... نمیدونم از چی حرف میزنی .
هاتف غرشش را در گلو خفه کرد:
_ دِ نمیفهمی؟؟؟.... همه چی بر علیه توعه... خودتو زیبای خفته ، تازه بیدار شده جلوه نده . من دیگه نه گوشام درازه نه افسارم دست تو!
خواست باز بدنش را لمس کند که تیز نگاهش کرد:
_ گیرم بی گناهی... چرا وقتی الیاس گفت... سهمتو نفروختی؟؟؟
_ داری میگی سهمم... چرا باید سهممو بفروشم؟... من چطور به تو ثابت کنم بی گناهم... الیاس باهام سر سنگین شده... تو ازم متنفر شدی... یعنی دیگه نمیخوای باهم بریم زیر یه سقف... بابا کارای الیاد اصلا به من ربطی نداره!... من اصلا سالی یبارم اونجا نمیرم برو از هرکی میخوای بپرسی، بپرس .
_ میدونی چرا چشمام خونریزی کرد؟
با یادآوری دلهره آن روز چشمانش پر شد:
_ چرا؟
_ فهمیدم... دستت با گرگایی تو یه کاسه اس که حاضرن تمام ایرانو برده کنن و بکشن... که هیچ اسمی از ایرانی و تبارش نمونه.
.
.
.
_نویسنده: ماحدا
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️شبهه :
چرا ۱۲۴ هزار پیامبر ، همش تو خاورمیانه بودند ؟
چرا هیچ پیامبری در آمریکا و اروپا و چین و استرالیا نداریم ؟
آیا اونها نیاز به هدایت نداشتند؟ آیا این عدالته ؟
❇️پاسخ حجتالاسلام محمدی رو ببینید 👆
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز دوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۰۸ بهمن ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 27 January 2025
قمری: الإثنين، 26 رجب 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ابوطالب علیه السلام، سه سال قبل هجرت
📆 روزشمار:
🌸1 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
🌸6 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
🌸7 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
🌸8 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
🌸14 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠