eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
با ابراهیم در زورخانه حاج حسن ورزش می کردیم. بیشتر مواقع ابراهیم وسط گود مشغول شنا میشد. بارها دیده بودم که در حین شنا کردن این شعر حافظ را می خواند و از شعر برداشت خاصی انجام میداد. او به همان سبک غزل خوانی می‌گفت: مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید که زانفاس خوشش بوی کسی می‌آید. بعد حضرت فاطمه سلام الله علیها را خطاب می کرد و می گفت: یا فاطمه ... یا فاطمه از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده‌ام فالی و فریاد رسی می‌آید... بعد هم از امام زمان می خواند و زار زار گریه می کرد. ✅روایت برادر ایرج کریمی. مطلبی منتشر نشده از شهید ابراهیم هادی 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت ۴۴ ناگهان کشیده شد به کنار درختی، مشت قدرتمندی کنار صورتش کوبیده شد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۴۵ [ دقایقی بعد_ کافه ] < دانای کل > _ بگو خودش بیاد... راحت نیستم با نوچه جماعت. خندید بلند و روی مخ تر از کشیده شدن پایه صندلی روی کف پوش کافه: _ نوچه؟ ما تیمیم یادت که نرفته! _ بالاخره بالا دستی تون اونه . خط چشمش که سر به فلک داشت با ریز شدن چشمانش کشیده شد: _ میدونستی خیلی احمق و کله شقی... هیچ آدمی با پای خودش نمیره تو دهن تمساح . _ من تاری ام برای تمیز کردن دندوناش بهم نیاز داره نگرانم نباش نمیخورتم... اومدم اتمام حجتمو میکنم اما عقاب برمیگردم ‌. قهوه ی رو به روی بیتا را برداشت: _ نیاز نبود همه ای این سی نفرو بخرین... پولتونو بزارین واسه روز مبادا. _ تو که آمار همه چیزو داری اومدی اینجا که چی؟ انگشتش را لبه ی فنجان کشید: _ به رئیست بگو یا خودشو تحویل میده... یا کت بسته تحویلش میدم‌. _ من و رئیسم اگه میخواستیم با تهدیدای آدمای مثل تو بترسیم همون بهتر که میرفتیم کلفتی میکردیم اما من یه پِرنسسم. بیتا چاپ ها را رو به روی آن تیله های طوسی روی میز گذاشت: _ تمام اعترافاتته... اینکه اسمی از رئیسم و اون بزکوهی نبردی یعنی اینکه هنوز وفاداری . _ من اسم نمیبرم شخص میبرم. پوزخندی بر لب نشاند: _ نه بی‌بی تو میترسی... چون ما انگلیسیا همه جا نفوذی داریم... الانم اگه همه این سی نفر فقط یکی شلیک کنن تو آبکش شدی . _ نه... تو هنوز رئیستو نشناختی... همه چیزو برا مرگت محیا میکنه اگه نمردی یعنی هنوز بدردش میخوری... بیوت من با عزرائیل رفیق شیشم . بعد هم قهقه زد: _ خانم پرنسس...دوشیزه... مادمازل... یکاریت میکنم بیوتی... که پشت میله های آوین... آرزوی غاز چروندن کنی‌‌‌‌... کلفتی که سَهله! برگه ها را پخش کرد ، با خونسردی درب کافه را کنار زده و دیگر نیم نگاهی هم به بیتا نمیکند . . . نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۴۶ _ آرزو تو دردت چیه؟ به من بگو... داداشات؟ راضیشون میکنم تو فقط به صدرا بگو نه... همین! _ ببین محمد مهدی من هیچ حسی به صدرا ندارم درست... اما خانواده هامون چی؟ میدونی که راضی نمیشن... محمدمهدی دستی به موهای خرمایی اش کشید: _ آخه دیگه باید چه نشونه های ببینی تا راضی بشی این وصلت خوب نیست! _ بعد چهلم مراسم میگیرم... بعدم فعلا معلوم نیست... محمد مهدی برو سراغ زندگیت منو فراموش کن... ما تا دیروز... محمدمهدی کلافه شد: _ تا دیروز چی؟؟ دیروز دیروزه! چون پولداره میخوای باهاش زندگی کنی؟ پول و یه زندگی که توش عشق نیست؟ اصلا دقت کردی پولدار بودنش به کارش نمیخوره! آرزو تو همچین آدمی هستییی؟؟؟ آرزو سر و گوشی آب داد: _ چه ربطی به پول داره؟ یعنی میخوای بگی بابای منم... وای محمد مهدی یجوری میگی انگار همه آدمای پولدار بدن... بعدم بابای من بهش ارث رسیده و هیچ رشوه ایم نگرفته اونم از باباش پولداره دیگه. آرزو دیگر نمیتوانست محمد مهدی را بپیچاند: _ اصلا رابطه خواهر و برادری قبلی هیچی... داداشات زدن داداشمو لت و پار کردن الانم فرار کرده معلوم نیست کجاست. _ میخوای برم دنبالش؟ قول میدی هاتفو آوردم قبولم کنی؟ آرزو روسری اش را درست کرد: _ محمد مهدی باید خانواده ها رو راضی کنی . _ وقتی ببینن تو جوابت به صدرا مثبته خب معلومه قبولم نمیکنن... تو جواب منفی بده من قول میدم با خانواده ام بعد چهلم بابات بیام خوبه؟... وایسا ببینم نکنه بخاطر مریضیمه؟؟ آرزو حرصی گفت: _ نه بابا دیوونه چه ربطی داره! محمدمهدی چشم از چشم های عسلی سبزش گرفت: _ پس چرا دست رد به سینه ام میزنی؟ _ من نمیتونم با تو بمونم... فقط فراموشم کن! محمدمهدی خنده عصبی زد : _ گیرم من فراموشت کنم اصلا یچیزی بخوره تو ملاجم آلزایمر بگیرم... قلبم چی؟ قلبم تو رو یادش نمیره. مثل این زنجیر های توی روسریت دل من اسیرت شده... دِ بفهم . _ آقا سید محمد مهدی... همه قرار نیست قبل از ازدواج عاشق و معشوق باشن... بعدشم میتونن عاشق بشن... این کار ما جز دردسر نیست. بعدم ممنون که از دانشگاه رسوندینم... _ آرزو... آرزو برنگشت نگاهش کند: _ من قراره با یکی دیگه زندگی کنم آقا سید... لطفا حستونو همینجا چال کنید! در خانه را باز کرد و با سرعت داخل رفت؛ شیشه دل محمد مهدی با همان سرعت ترک برداشت ، خورد شد ، پخش بر روی زمین ماند . . . _نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۴۷ < من > _ آقا بالاخره یکی شون قرار گذاشت! _ کی؟ کدومشون! عکسش را روی مانیتور انداخت و اطلاعاتش را خواند: _ بیتا تقوی معروف به بیوتی... متولد ۱۳۵۳... اسم اصلیش کاترین براون هست... ازدواج کرده اما هنوز بچه نداره... _ کارش چیه؟ صدرا عینکش را درست کرد: _ طراح لباسه خیاطو از این جور چیزاست ، متاسفانه نفهمیدیم با کی قرار گذاشته چون صورتش کاملا پوشیده بود . او خوب میدانست آن مردی که صورتش را پوشانده کیست: _ دستت درد نکنه... سریع ردشو بزن ببین خونش کجاست بعدم یه ت.م براش بفرست... از شروین چخبر؟ _ هیچی آقا جز برای خرید غذا اصلا از خونش بیرون نمیره... ظاهرا رابطه شو قطع کرده اما بعید میدونم . امیریل دست زد روی شانه صدرا: _ ممنون.‌.‌. ظاهرا همه دارن خوب کارشونو انجام میدن فقط منم که کم کاری میکنم . _ نفرمایین آقا این چه حرفیه . < دانای کل > هیچ وقت در عمرش حتی تصور هم نمیکرد که بخواهد وکیل شود . _ دوباره میخوام ماجرا رو برام مرور کنی خب؟ _ چند بار بگم من بی گناهم... م‌‌... من اصلا اونشب خونه نبودم. سید روی صندلی اش جا به جا شد: _ مگه شما نمیگی بی گناهی... پس اون فیلم استعمال شیشه و بعدم قتل قاضی رادفر چیه؟ خواهر دوقلو داری؟ یا دشمن؟ _ نه... من تک فرزندم... اصلا با کسی کاری ندارم که بخوام دشمن داشته باشم! _ ببین شهلا خانم... اگه واقعا بی گناه باشی سرت بالای دار نمیره... منم قول میدم تمام تلاشمو بکنم که اثباتش کنم. از پله های بازداشتگاه که پایین آمد ذهنش هنوز درگیر بود . از یک هفته وقتش چند روزی درحال تلاش است اما نه چیزی برای اثبات بی گناهی آن دختر پیدا میکند و نه رد پای از آن باند جگوار! اگر فیلم ساختگی باشد بازهم چیزی برای اثبات قضیه ندارد؛ باید سری به سایت میزد و خودش کار را جلو می‌برد. . . نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت ۴۸ _ خوب دمتو براش تکون دادی . _ فهمیده؟ کلاهش را کنار گذاشت: _ آره فهمیده خوبم فهمیده از کاراش معلومه.‌‌‌... فقط شانس آوردی نفهمیدن پیش منی . _ مطمئنم یه نفوذی دارن... اما کی؟ نمیدونم... میخوایم آتیش به پا کنم . کیسه حامل ساندویچ را روی میز گذاشت: _ چیکار کنی دوباره؟؟ بابا بزار یه روز آب خوش از گلمون پایین بره . _ نگران نباش فقط میخوام اون بزکوهی رو بکشم از خونش بیرون . شروین فویل دور ساندویچش را باز کرد: _ خونش کوهه ها! _ منم تو ارتفاعات بالا پرواز میکنم... اون قضیه لنزه بهم خیلی کمک کرد حداقل صدای اون زنه رو میدونم چیه . شروین سرش را بالا گرفت: _ میگم عدنان... شنودا رو گوش دادی؟ _ آره اما هیچی دستگیرم نمیشه... تا دستگیرش نکنم البته. شروین نیشش را تا بنا گوش باز کرد: _ از معشوقه ات چخبر؟ _ سهمشو از شرکت فروخت... نمیفهمم... میخواد چیکار کنه! [ حوزه ی علیمه ] _ و رحمةالله و برکاته صلوات ختم کنید... خواهران گرامی هرکسی سؤالی داشت من جلسه بعدی در خدمتم. عمامه اش را درست کرد: _ سلام خانم صبوحی . _ سلام حاج آقا خیلی سخنرانی امروزتون خوب بود... بچه ها میخواستن کار فرهنگی کنن گفتم از شما مشاوره بگیریم چیکار بکنیم چیا بپرسیم . سرش را پایین انداخته بود: _ شما که وارد تر از مایید در این کارها... اجالتا چادر ساده نباید باشه؟ _ حاج آقا از شما بعیده! شما که با جوانا حشر و نشر داردید... جون های الان تنوع طلبن، نمیشه مثل قدیم ها باهاشون کنار اومد... چادر چادره دیگه چهار تا پولک و مدل برای جذب بالاتره . دستی به بلندی ریشش کشید: _ بله درست میفرمایید شاید با مطالعات و همنشینی های بیشتر به این نتیجه رسیدم... برای کار فرهنگی ام یک پیشنهادی بهتون دارم... این کتاب رو مطالعه بفرمایید حتما کمک میکنه . نگاهی به لای کتاب کرد: _ بله حتما حاج آقا ان شاءالله عاقبت بخیر بشید و سایه تون مستدام باشه بر سر ما... حتما به محض مطالعه بهتون تحویل میدم... جلسه بعدی در خدمتتونیم. _ خواهش میکنم ان شاءالله از برکاتش استفاده کنید و عمری باشه خدمت میرسم... یا علی. . . نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دوزخ در برزخ توصیف جهنم در برزخ توسط تجربه گر مرگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
✨کرامت امام حسین (ع) 🔹‌امام حسن سلام الله علیه از کوچه عبور می کرد؛ در مقابلِ در باغی، غلام سیاهی را ديد كه تكه‌اى نان به دست، يک لقمه خودش می‌خورد، يک لقمه را به سگ می‌دهد. ‌ ‌🔸رو به غلام کرد و فرمود: چرا اين كار را كردى كه نانت را با سگ كاملاً نصف نمودی و به او كمتر ندادى؟ ‌جواب داد: چشمانم از چشمان او حيا كرد كه كمتر دهم. ‌ ‌🔹حضرت عليه‌‏السلام پرسيد: غلام چه كسى هستى؟ ‌عرض کرد: غلام ابان بن عثمان، مالک اين باغ. ‌🔸حضرت عليه‌السلام فرمود: اين‌جا بنشين تا من برگردم؛ رفت و برگشت. فرمود: اى غلام! تو را خريدم. 🔹او بلند شد و ايستاد و گفت: به گوش و فرمانم براى خدا و پيامبرش و براى تو اى مولاى من! ‌🔸حضرت فرمود: باغ را نيز خريدم و تو را براى خشنودى خدا آزاد كردم و اين باغ هديه‌‏اى از طرف من به تو باشد.... ‌‌ 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت ۴۸ _ خوب دمتو براش تکون دادی . _ فهمیده؟ کلاهش را کنار گذاشت: _ آره فهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۴۹ [ مقر شروین ] _ بفرمایید تو حاج آقا . در را پشت سرش بست: _ علیک سلام . _ سلام حاج آقا چخبر؟ شیری یا روباه؟ هاتف عمامه اش را درآورد: _ من عقابم . _ باشه حالا عقاب تیز پنجول برای خواهر صبوحی دعای خیر کردی؟ عبایش را که درآورد خندید: _ بله با دعای خیر راهیش کردم کتابمم پذیرفتن .... یه کار دیگه ام دارم . [ سایت ] _ واییییی بچه ها فیلمه رو دیدن؟ سید عینکش را گذاشت: _ چه فیلمی؟ _ بفرما خودت مشاهده کن . سید در پوست خودش نمیگنجید: _ وای باورم نمیشه... الحمدالله قرار نیست یه بی گناه اعدام بشه. با آمدن امیریل همگی خودشان را جمع کردند. سید با دیدن لباس مشکی امیریل شادی اش را فرو برد و خواست تا نتیجه پرونده را دادگاه به او اطلاع بدهد . کتش را گرفت و سریع از سایت خارج شد . با این مدرک و ردهایی که زده؛ دیگر کار او به عنوان یک وکیل تمام شده بود . اما نمیدانست این شادی قرار به زهر شدن دارد ، زینب آنجا چه میکرد؟ _ به به سلام زینب خانم اینجا چیکار میکنی؟؟‌‌... زینب چرا چشمات خیسه؟ _ باید... از تو بپرسم. زینب را به صبر دعوت کرد: _ بفرما بشین قشنگ برای من توضیح بده چی خانم منو بهم ریخته . _ چی بهمم ریخته؟؟... چقد عوضی محمدامین... حالم ازت بهم میخوره . ابروهایش بالا پرید: _ چیشده زینب؟؟ من چیکار کردم که خودم خبر ندارم . عکسهای را سمت محمدامین پرتاب کرد: _ کاش فقط با یه نفر بودی... کاش انقد... آخرین ملاقاتت باهام فقط دادگاهه... دست بچمو میگیرم و میرم یه جای که تو نباشی ‌. قبل از اینکه بخواهد اسمش را صدا بزند زینب رفته بود . خم شد و با دیدن یکی از عکس ها ماتش برد ، چه کسی اینهمه حرفه ای از لحظاتی که با متهم ها قرار گذاشته عکس گرفته . پس بگو چرا آنها میخندیدند؛ عمیق و طبیعی! زینب تو دیگر چرا! با چند عکس؟ بغضش را فرو خورد و عکس ها در جیبش جا خوش کردند. بیرون که آمد با دیدن مرد مشکوکی که به دیوار تکیه زده بود و خواست سمتش بیاید با خونسردی سمت ماشینش رفت . با پرتاب شدن مولوتوف از پشت سرش جاخالی داد و از ماشین فاصله گرفت . دفع حمله بعدی غیر ممکن بود، صدای تیراندازی فضا را پر کرد . مرد سمتش دوید همین که خواست بنشیند کنار سید مولوتوف دیگری پرتاب شد که خودش را مثل یک سپر روی سید انداخت تا تکه های شیشه به جانش ننشیند: _م... محمد.‌... ام... ین... صدامو‌‌‌‌... میشنوی؟؟... دستش که به خون روی سینه ای سید خورد و با صدای برادرش فقط دوید . امیریل هم به طبعش دوید . . . _نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت ۵۰ اما نرسید چون موتور سوار قهار نجاتش داد . همانجا ایستاد و خیره ماند در آن دو گوی سبز و آن دو تیله طوسی خون دیده بود . خودش را روی شروین انداخته و عمیق سرفه میکند . حس میکند تمام مویرگ های در ریه اش به حلقش میرسند . شروین ملتمسانه گفت: _ عدنان فقط نمیر . به مقر که رسیدند به سختی آن هیبت را پشتش انداخت و کشان کشان به داخل بردش . بیهوش نشده بود اما توان هیچ چیزی را نداشت . چسبندگی دستکش را داخل دستانش برد ، چه میگفت این مرد زیرلب؟ سوره جمعه میخواند؟ شروین دانه به دانه شیشه ها را درآورد؛ ناگهان حس کرد دستانش فقط نه قلبش دارد میلرزد: _ب... سم... الله رحمان‌‌‌‌... رحیم... مَثَلُ ٱلَّذِينَ حُمِّلُواْ... ٱلتَّوۡرَىٰةَ ثُمَّ... لَمۡ يَحۡمِلُوهَا كَمَثَلِ....ٱلۡحِمَارِ يَحۡمِلُ.... أَسۡفَارَۢاۚ بِئۡسَ... مَثَلُ ٱلۡقَوۡمِ ٱلَّذِينَ.... كَذَّبُواْ بِـَٔايَٰتِ ٱللَّهِۚ ....وَٱللَّهُ لَا يَهۡدِي.... ٱلۡقَوۡمَ ٱلظَّـٰلِمِينَ. "كسانى كه مكلف به تورات شدند ولى حق آن را ادا نكردند، مانند درازگوشى هستند كه كتابهايى حمل مى كند، (آن را بر دوش مى كشد اما چيزى از آن نمى فهمد)! گروهى كه آيات خدا را انكار كردند مثال بدى دارند، و خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند!" نفس عدنان داشت میرفت؛ آخرین شیشه را بیرون کشید . شروین جلوی اشک‌هایش را گرفت تا در زخمانش نریزد ‌. چشد که دل سنگش آب شد؟ زخمش را که پانسمان کرد دیگر نتوانست تحمل کند . بلند زد زیر گریه؛ هیچ وقت اینقدر بلند گریه نکرده بود . گریه را خیلی وقت پیش یادش رفته ، چون سنگ شدن یاد گرفته بود . مدام سرش پر از قدرت طلبی و بازیچه کردن بود اما همیشه تنها بود . آری کسی که خدا در قلبش جایی ندارد تنها ترین است؛ بی پناه و سر خورده! فقط کلام معجزه نبود؛ زنده بودن ، حتی خواندن عدنان در آن حال معجزه‌آسا است . آنقدر گریه کرد و در خودش پیچید که نفهمید چطور خوابش برد . . نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۵۱ با هجوم درد چشمانش را باز کرد . ماسک اکسیژن را پایین داد و سعی کرد با دیافراگم نفس بکشد. به سختی بلند شد؛ چشمانش تار میدید . کجا بود؟ چشد؟ یکهو همه چیز بر سرش آوار شد . یعنی سید شهید شد؟ آن تیر کاری بود . کار یک آدم حرفه ای و بی نقص! چشمان تازه باز شده ای شروین گرد شد: _ عدنان این کارا... چرا منو بستی به صندلی؟؟؟ _ وقتی میدونی... اهم اهم... اسم واقعیم... چیه...چرا باز میگی... عدنان؟ شروین تکانی خورد اما بی فایده بود: _ بابا دیوونه تو نمیتونی بدون ماسک اکسیژن نفس بکشی داری خفه میشی . پا گذاشت روی چوب وسط پایه های صندلی و غرید: _ جوجه جاسوس... من اگه‌... نفهمم تو... جاسوسی... باید برم... بمیرم که... _ تا جایی که میدونم چیزی تو کله ات نخورده! صندلی را رها کرد و با فریاد شروین قبل از به پشت افتادنش، گرفتش: _ ببین... حاضر... بودم جاسوس... صبوحی باشی... اما جاسوس... امیریل... نه... پس بگو...(سرفه_سرفه ) ... چرا دیگه... نیومد دنبالم . _ هاتف بخدا... هاتف عربده زد: _ قسمممم... نخورر.... آدم فروش... فقط بهم بگو... پلیسم هستی یا نه... و چرا... دیگه باهاشون کار... (سرفه)... نمیکنی . شروین ترسیده تته پته کرد: _...چ... چون‌.... فهمیدم... فهمیدم که... اونا... فقط خلافکار عادی نیستن... آدمم میکشن... اون مرده... سومین آدمی بود که... جلو چشمم کشتن! رد پای شیشه ها روی تن هاتف تیر میکشید: _ ببین... خیلی آدما سطح شون... برام بره بالا... یه بار... بهشون اعتماد کنم...(سرفه) اما... تو اولین آدمی... هستی که دوبار... بهت اعتماد میکنم . _ در عوض یچیزی ازت میخوام... کوچیکه اما برای من بزرگ. ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت تا کمی نفس بکشد: _ اون چی بود خوندی؟ هاتف چهره سؤالی به خود گرفت و شروین ادامه داد: _ قبل از اینکه بیهوش بشی... یچیزی داشتی میخوندی، یادت نمیاد؟ سری به نشانه تایید تکان داد که یعنی یادش هست، شروین به وجد آماد: _ اون چی بود؟ کتابه؟ اگه کتابه میشه بهم بدیش... یا حداقل برام دوباره بخونی . دست کرد در جیبش اما منصرف شد و جای قبلی گذاشتش ، ماسک را کمی پایین آورد: _ بزار کارت... تموم... شه... برات.‌‌.. یه... بزرگترشو... میخرم. _ یعنی الان همراهت داریش؟ از جیبش درآورد؛ کوچک اما به پهنای کیهان! شروین چون تشنه ای که به چشمه رسیده چشمانش برق زد، چقدر دست و پا زد برای انحراف کشیدن این کتاب اما حالا... _ چیکار کنم؟؟... < من > عمیق در فکر فرو رفته بودم که با صدای زنگ گوشی ام پاسخ دادم: _ الو؟ _ الو سلام . لبخند محوی زدم: _ علیک سلام آقا شروین... خوبی؟ _ باید حتما ببینمت . با شانه ام گوشی را به گوشم چسباندم و نگاهی به پرونده های روی میزم کردم: _ برای چی؟ خیره. _ فقط بیا آقا امیریل... بیا پارک همونجایی که قبلا باهم قرار گذاشتیم . گوشی را با دست چپم گرفتم: _ چشم حتما‌‌‌... فقط اون عقابو میتونی بپیچونی؟ _ خیالتون راحت هنوز بهوش نیومده... بعدم کارم زیاد طول نمیکشه البته بستگی به شمام داره . با لحن آرامی خداحافظی کردم و تماس را خاتمه دادم . . . _نویسنده: ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان طیران قسمت۵۲ < من > باهم دست دادیم و سلام احوالپرسی کردیم: _ چیشد چرا هنوز بیهوشه؟ _ خیلی ازش خون رفته ریه اشم همینجوری خراب بود دیگه بدتر... تازه مجبور شدم بدون بی حسی یا بیهوشی شیشه ها رو از تنش بیرون بکشم . نگاهی به سبزی شمشادهای رو به رویم کردم: _ خب دیگه؟ برای چی اومدی؟ قبل از پاسخ دادن شروین ، صدای تیر اندازی در فضای پارک پیچید . با سرعت به سمت عامل صدا دویدم . مات و مبهوت به کت بستگی آن زن نگاه میکردم . احتمال تله را دادم و نگذاشتم شروین همراهم جلوتر بیاید اما خبری نبود . وقت برای هیچ چیز ندارم ، با همکارهایم ارتباط گرفتم تا بیایند و ببرندش ‌. گرفتن بیوتی آنهم به همین سادگی؟؟ امکان نداشت!!! کاغذی را میان شمشاد ها پیدا کردم . " من یه عقابم همیشه توی ارتفاعی پرواز میکنم که کسی نمیتونه اونجا پرواز کنه‌. در ضمن ، هیچ وقت برای یه عقاب بپا نزار چون پشیمون میشی. بیوتی زن بزکوهی بود ، بزکوهی رو خودت بگیر یا بکش کنار تا ببینی چطور میگیرمش . من کسی رو نکشتم مگر اینکه اون یه حیون دوپا بوده باشه . عزت زیاد! " <دانای کل> [ حادثه رو به روی دادگستری ] زینب مدام گریه میکرد و می‌گفت بدون محمدامین نمیتواند . اصلا نمیخواست که شریک زندگی هرچند دو رویش اینگونه جلوی چشمانش پر پر شود . پارچه سفید را روی آن صورت مهربان و خوش خنده کشیدند . منتقلش که کردند داخل آمبولانس تنها امیریل سوار شد . _ خب شهید زنده بگو ببینم دیدیش؟ _ من درد دارما... امیریل پهن خندید: _ یوزارسیف بالاخره آنخمائو رو دیدی؟ _ آره... دیدمش... از کجا میدونستی میان سراغم... ایده کیسه خون و جلیقه ایده خوبی بودا! امیریل ملحفه را روی سید درست کرد: _ فعلا شما شهید باش تا بعد باهم صحبت میکنیم... درد داری؟ . . _نویسنده :ماحدا 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دین و پیغمبر می‌خوایم چکار ؟ خودمون عقل داریم ! | 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯