🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۴۱
با لبخندی جلو اومد..
-بهتری؟
+تو اینجا چیکار میکنی؟
-مثل اینکه خیلی شوکه شدی..
+معلومه که شوکه شدم..تو همه این مدت ما رو بازی دادی؟اون همه مظلومنمایی کردی که دل سنگم برات آب میشد..از جور پدرت نالیدی و گفتی بابت داشتنش خجالت زده ای..گفتی میخوای بری جایی که کسی ندونه پسر صبوری هستی و سرافکنده بشی..
خواست جوابمو بده که صبوری هپ وارد اتاق شد..
×بالاخره اومدی پسر؟هنوز نیومده توی کار های من دخالت کردی؟به چه حقی دستور دادی دختره رو بیارن اینجا؟کار من هنوز باهاش تموم نشده بود..
-من از اول هم باهات اتمام حجت کردم که سهمم از همه این ماجراها فقط سایه هست..گفتم جز سایه چیز دیگه ای ازت نمیخوام..تو هم قبول کردی..ولی وقتی اومدم اینجا توی این وضعیت دیدمش..قرار بود دور سایه رو خط بکشی..
+مگه من کنیز هستم که سرم معامله کردید؟فکر نمیکنی استفاده از لفظ سهم شان انسانی من رو پایین میاره؟
×تو خفه شو موش خونگی..حواست هست داری چی بلغور میکنی آرش؟این دختره عامل بدبختی ماست..اگه فضولی نمیکرد که محال بود اون کفتار پیر و توله سگ های دور و برش هر چی رشتهایم بتونن پنبه کنن..
+هه..تو رو خدا ببین کی داره به کی میگه کفتار!!!تو خودت با کارهایی که کردی کفتار و هر حیوون وحشی دیگهای رو روسفید کردی..
خواست به سمتم هجوم بیاره که آرش راهش رو سد کرد..
-من خوب میدونم این دختر چه کارهایی کرده..شاید هر کس دیگه ای بود خودم زندهزنده آتیشش میزدم اما سایه هر کسی نیست..
×کنار اون توی خیال خودت یه آینده طلایی ساختی؟یه زندگی رویایی با کسی که دوستش داری؟ اشتباه میکنی احمق جون..وقتی دل یه زن پیشت نباشه گند میزنه به هر نقشه قشنگی که برای کنار اون موندن کشیدی..من یکبار این راهو رفتم..از تجربه من درس عبرت بگیر..
-ولی اعتراف کن که اگه به عقب برگردی باز هم اینکارو میکنی..اعتراف کن بودن کنار کسی که دوستش داری با همه سختی ها،بهتر از دور بودن از اونه که اگه نبود تو خیلی زودتر این زندگی اجباری رو به هم میزدی..
برای یک لحظه،فقط یک لحظه احساس کردم صبوری بغض کرد و بعد به سرعت از اتاق خارج شد..
آرش رو به من کرد و نشست لبه تختم..خواست دستش رو به صورت برسونه که فورا عقب کشیدم و فریاد زدم:
+معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
دستش رو به حالت تسلیم بالا بود..
-باشه باشه..عصبانی نشو..حق با توئه..معذرت میخوام..نمیخوام اینجا احساس نا امنی کنی..نمیدونی چه قدر منتظر همچین روزی بودم..حالا من و تو اینجاییم..با هم و در کنار هم..
+کنار هم بودنی وجود نداره..تو منو دزدیدی..نقشه کشیدی که پدرت من رو گیر بندازه..توی تکتک زخم های بدنم تو هم سهیم هستی..بیخود صبوری رو محکوم نکن چون کسی که من رو توی این دردسر انداخته خودتی..ادعای عاشقی میکنی؟!خنده داره..تو چه جور عاشقی هستی که من دو زندانی کردی؟
-متاسفم قرار نبود تو شکنجه بشی..اما فرامرز خیلی کینهای هست..به من قول داده بود اما زد زیرش..ضمن تو اینجا زندانی نیستی..هر جا بخوای میتونی بری..فقط دو نفر همراهت میان..یک راننده و یک خدمتکار..برو پاساژ،سینما،رستوران،استخر یا هر جا که دوست داری..
با بغض گفتم:
+میخوام برم خونه خودم..
با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
-این رو از من نخواه..من اینهمه سختی نکشیدم و کثافتکاری نکردم که حالا تو بذاری بری..دیگه بهتره استراحت کنی..خیالت راحت..یک نفر رو میذارم پشت در اتاقت تا کسی نتونه وارد بشه..آروم بخواب..
جیغ کشیدم:
+ازت متنفرم آررررررررش..تو از پدرت هم رذل تری..اون حداقل رو بازی میکنه..همه میدونن آدم بده قصه هست ولی تو...
هق هق گریه اجازه نداد حرفم رو تموم کنم..
لبخندی زد که باعث شد آتیش بگیرم..
+به چی میخندی عوضی؟کجای حال و روز من خنده داره؟
-خنده تمسخر نیست..از روی خوشحالیه..تو بالاخره اسم کوچیک من رو بدون پسوند و پیشوند صدا زدی..
با حیرت بهش زل زدم..
+میدونی؟فکر میکنم تو بیشتر لایق ترحمی تا خشم..تو دیوانهای..من اینهمه بد و بیراه بهت گفتم و تو فقط به خاطر اسمت خوشحالی؟
-چون من عاشقتم و تو نیستی..
با لبخند تلخی از اتاق خارج شد..
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۴۲
✨دانای کل✨
در خونه تاجیک باز شد و شهاب و فرهاد با عصبانیت وارد شدند..شهاب از شدت خشم چمدونش رو پرتاب کرد که به میز عسلی برخورد کرد و شیشه وسط اون هزاران تکه شد..تا جیک با شنیدن صدای مهیب شکستن شیشه سراسیمه به هال اومد..رو به فرهاد پرسید:
×چی شده؟اون حرف ها که پشت تلفن زدی چی بود؟
به جای فرهاد،شهاب با عصبانیت فریاد زد:
÷چی میخواستی بشه؟چقدر گفتم پسره مورد اعتماد نیست؟جند بار گفتم بالا بری و پایین بیای این آخرش پسر همون صبوری ملعونه؟ما رو فرستاده دنبال نخود سیاه..
فرهاد گفت:
-شهاب یکم آروم باش..
بعد رو به تاجیک ادامه داد:
-ما رفتیم آنکارا به همون آدرسی که آرش داده بود..ولی اصلا خبری از ویلایی که گفت،نبود..به جاش یک کوره آجر پزی متروکه دیدیم..
×مطمئنید که درست رفتید؟
÷وای خدایا باورم نمیشه!!دنبال چی هستی؟آقا جان چرا نمیخوای بفهمی؟پسره سر کارمون گذاشته..رو دست خوردیم محمود خان تاجیک..بابا تو رو خدا بفهمید!!هنوز میخواید اثبات کنید که سوءتفاهم پیش اومده؟؟!!
-ما چندبار با آرش تماس گرفتیم..ولی در دسترس نبود..
×باید بریم پیش بازپرس پرونده..باید خبر بدیم بهش..
با مراجعه به بازپرس و استعلام و اعزام نیرو مشخص شده که آرش طی ۴۸ ساعت اخیر به خونه صبوری رجوع نکرده و کافه هم همون زمان به شکل وکالتی فروخته شده..با توجه به اینکه آرش با دوستان پدرش آشنایی داره،احتمال اینکه از طریق یکی از قاچاقچی ها از کشور خارج شده،قوی بود..شهاب فهمید که به همین راحتی تنها راه رسیدن به سایه رو از دست داده و فرهاد دائم از خودش میپرسید که کجا باید دنبال دختری که مثل خواهرش بود بگرده..هیچ سر نخی در دسترس نبود..اما تاجیک خودخوری میکرد.. احساس گناه زیادی داشت و هزاران بار خودش رو ملامت کرد که چرا انقدر راحت به آرش اعتماد کرده و به حرف شهاب گوش نداده..این فکر که به خاطر انتقام دخترش،دختر کس دیگری رو به خطر انداخته و معلوم نیست چه آینده شومی در انتظارش هست،مثل خوره عذابش میداد..
✨سایه✨
بعد از چند روز تونستم به سختی بلند بشم..کلافه بودم..هیچکس اینجا باهام حرف نمیزد..دخترایی که بهم رسیدگی میکردن جیک نمیزدند.. اگه چیزی میخواستم برام فراهم میشد اما کسی لام تا کام صداش در نمیومد..یکی دوباری هم آرش بهم سر زد که خودمو به خواب زدم..اصلا دلم نمیخواست توی صورتش نگاه کنم..اون با اعتماد من بازی کرده بود و این خیلی آزاردهنده هست..
نزدیک پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم..با دیدن تراس وسیعی که جلوی اون بود تعجب کردم که چطور تا حالا متوجهش نشده بودم..دستگیره در رو پشت پرده حریر پیدا کردم و بازش کردم..رفتم روی تراس و به نرده های خوشتراش مرمر اون تکیه زدم..جلوی روم باغ وسیعی دیدم که خدمتکار ها توش رفتوآمد میکردند..مسیری با سنگ ریزه درست شده بود که از جلوی پله های سفید در ورودی عمارت شروع میشد و از بین چمن ها راه خودش رو باز میکرد.. به میدونی میرسید که وسطش آبنمای زیبایی قرار داشت و یک راهش به سمت در خروجی میرفت که به دلیل فاصله زیاد به سختی دیده میشد.. راه سمت چپ به گلخونه شیشه ای گوشه باغ میرسید و سمت راست به سمت تاب بزرگ و میز و صندلی هایی میرسید که کنار استخر پر آب چیده شده بودند..روی یکی از صندلی ها زنی نشسته بود که چهرش به خوبی دیده نمیشد..چیزی که خیلی توجهم رو جلب کرد نخل های تزئینی بود که توی باغ کاشته شده بودند..تازه یادم افتاد هوا با توجه به اینکه توی پاییز بودیم نسبتا گرم بود..از خودم پرسیدم یعنی توی یکی از شهر های جنوبی هستیم..بعد گفتم محال ممکنه..یه آدم فراری که نمیاد توی همچین جای درندشتی که خیلی توی چشمه با این همه خدم و حشم زندگی کنه..پس...ترسیدم جمله نتیجهگیری رو به زبون بیارم..با سرعت وارد اتاق شدم و به سمت در دویدم..مرد قویهیکل کت و شلوار پوشیدهای کنارش ایستاده بود..به سمت پله ها دویدم که اونم بی هیچ حرفی پابهپای من دوید..توی طبقه پایین چشمم به السیدی بزرگی افتاد..به طرفش رفتم و کنترل رو از روی میز برداشتم و روشنش کردم..دیدم داره موزیک ویدئو ی عربی پخش میشه..کانال ها رو تند تند رد کردم..سریال،اخبار،برنامه کودک و تبلیغ داشت اما همش عربی بود..رو به مرد گفتم:
+اینجا دیگه کدوم خراب شدهای هست؟
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم سخنرانی کمتر دیده شده ی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی درباره #برجام_منطقه_ای
کاش بدونیم مشکل ما مدیران بی کفایت و بی شرف هستش نه رابطه با غرب 🙏‼️
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز دوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 10 February 2025
قمری: الإثنين، 11 شعبان 1446
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهالسلام
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❇️ وقایع مهم شیعه:
🍃🌺🔹ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، 33ه-ق
📆 روزشمار:
🍃🌺4 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
🍃🌺19 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️28 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
🍃🌺33 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️36 روز تا اولین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 امام رضا عليه السلام:
🍀 الصَّغائِرُ مِنَ الذُّنُوبِ طُـرُقٌ اِلَى الكَبائِرِ!
🍀 گناهان كوچک، راهى به سوى گناهان كبيره است.
📚 مسند الامام الرضا (ع)، ج 1، ص 290.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
#پندانـــــــهـــ ❤️
✍️ آیا خواندن قرآن بدون فهمیدن معنی، فایدهای دارد؟!
🔹مرد کمسوادی قرآن میخواند ولی معنی آن را نمیفهمید.
🔸روزی پسرش از او پرسید:
چه فایدهای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
🔹پدر گفت:
پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور.
🔸پسر گفت:
غیرممکن است که آب در سبد باقی بماند.
🔹پدر گفت:
امتحان کن پسرم.
🔸پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند را گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و بهسرعت به طرف پدرش دوید، ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
🔹پسر به پدرش گفت:
هیچ فایدهای ندارد.
🔸پدرش گفت:
دوباره امتحان کن پسرم.
🔹پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت:
غیرممکن است!
🔸پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟
🔹پسر متوجه شد سبد که از باقیماندههای زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
🔸پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
💢 دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهیها و کثیفیها پر میکند و خواندن قرآن همچون دریا سینهات را پاک میکند، حتی اگر معنی آن را ندانی.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شیطان چگونه وارد رابطهی ما با #امام_زمان علیه السلام میشود⁉️
سخنران: #استاد_شجاعی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯