eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
5.5هزار ویدیو
39 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان عشق ناگهانی 💖 قسمت پانزدهم بعد از اینکه لباسامو عوض کردم خودمو روی تخت انداختم و چشمامو بستم. کم کم صدای مهمان هارو نشنیدم و به خواب رفتم . صبح با صدای اذان گوشیم بلند شدم و وضو گرفتم ، بعد از خواندن نماز خودمو تا صبح با کتاب هام مشغول کردم که صدای مامان در گوشم پیچید : ــ پروانه بیا اینجا ــ بله مامان اومدم دیدم بابا و مامان پای سفره نشستند و صبحانه میخورند با دیدن بابا فهمیدم که امروز جمعه است و به دفتر نرفته اینم شانس من پای سفره نشستم و صبح بخیری زیر لبم گفتم که مامان گفت : ــ پروانه اون چه کاری بود که کردی بابا:ــ دخترم درسته که گفتم خودت جوابتو بگو ولی نه اینطوری ــ مامان جونم ، بابا جونم اصلا قصد همچین کاری رو نداشتم ولی اون پسر باید حد خودشو میدونست ــ مگه چی گفت بهت که اینقدر عصبانی شدی ؟ ــ تمام کلمات ناصر رو شمرده شمرده به مامان و بابا گفتم ؛ مامان سری از نشانه ی تاسف برای ناصر تکان داد و بابا هم اخم هاش در هم بود که گفت : ــ کار خوبی کردی دخترم مامان : درسته اون پسر حرف های بدی زده ولی دخترم تو کار خوبی نکردی ، الهام فکر کرده که انقدر از اونا متنفری که جلوی جمع آبروشونو ریختی به قلم : مینو محبوبه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥چیکار داری هی پلیس بازی در میاری گفت نماز خوندم قبول کن مچشو نگیر❌ 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام على عليه السلام: المُؤمنُ وَقورٌ عِندَ الهَزاهِزِ، ثَبُوتٌ عِندَ المَكارِهِ، صَبُورٌ عِندَ البَلاءِ مؤمن در تكان ها با وقار است و در ناملايمات استوار و در گرفتارى شكيبا بحارالأنوار 78/27/94 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
🔅 ✍️ سلامی که بوی نیاز می‌دهد 🔹یکی از بزرگان می‌گفت: ما یک گاریچی در محلمان بود که نفت می‌برد و به او عمو نفتی می‌گفتند. 🔸یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه‌تان را گازکشی کرده‌اید!؟ 🔹گفتم: بله! 🔸گفت: فهمیدم. چون سلام‌هایت تغییر کرده است! 🔹من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ 🔸گفت: قبل‌از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام‌علیک او تغییر می‌کند. 🔹از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. 🔸سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 💠 یادمان باشد، سلاممان بوی نیاز ندهد 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️※ جواب به یک سؤال شاید بی‌ربط، جای ما رو در واقعهٔ‌ کربلا مشخص می‌کنه! در ویدئوی بالا، یه سؤال مطرح میشه که مثل یه ماشین زمان عمل می‌کنه و ما رو می‌بره به سال ۶۱ هجری قمری. ✘ و معلوم میشه اگر اون موقع بودیم، کجا بودیم! کنار امام یا روبروی امام 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
☕ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻤﻮ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ,ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ , ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﺪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺜﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ میﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻒ ﻣﺜﻼ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﺮﯼ, ﻣﻨﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﺒﺮﻩ ﺩﺭ ﮐِﺸﻮ ﮐﻤﺪ ﺑﺰﺍﺭﻩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺴﺘﻦ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ , ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻣﻮﻧﺪ ﻻﯼ ﮐﺸﻮ. ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ. ﺩﺍﺋﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ! ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻋﯽ , ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﭽﺮﺧﻮﻧﻢ. ﺍﺯﺩﻭﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻃﺎﻕ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ. ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﺯﺩ , ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺗﮑﻮﺍﻧﺪﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﺑﯿﻞ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ , ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺗﻘﻼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻢ. ﺩﯾﺪﻡ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﭼﺮﺍ ﻫﺮﭼﯽ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﯼ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﻬﺮﻡ ! ﺳﺮﺩﺍﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭﭼﺸﻤﺎﺵ ……… ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻨﻮﺷﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﯾﺜﺎﺭ، ﻭﻓﺎ، ﻋﺸﻖ، ﻋﻤﻞ، ﺁﯾﻨﻪ، ﺻﺒﺮ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
✳️ حسرت خوردن در هنگام حسابرسی برای لحظه لحظه عمر و جوانی! 🌻در زمان حسابرسی یک روز را به من نشان دادند که یک کتاب با ارزش دینی به دستم رسید. کتاب را برداشتم و اوایل آن را خواندم. با اینکه خوابم نمی‌آمد اما دراز کشیدم و مشغول مطالعه شدم. رفته رفته چشمانم سنگین شد. کتاب را کنار گذاشتم و غروب از خواب بیدار شدم. بعد تلویزیون را روشن کردم و بعد هم فوتبال و شام و بعد هم سرگرم شدن در گوشی و... خلاصه بعد از آن هم دیگر فرصت مطالعه این کتاب را پیدا نکردم. نمی‌دانید بابت همین یک روز که اینگونه گذشت چقدر خوردم. بهترین لحظات عمرم اینگونه اسراف شده بود. شاید برای همین است که یکی از سؤالات در بدو ورود به برزخ این است که جوانیت را در چه راهی گذراندی!؟ 📕کتاب نسیمی از ملکوت 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختر کشف حجابی که از روی بغض و عصبانیت از نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی در خیابان روسری سر کرد و به خواسته خودش در هیات دختران انقلاب چادری شد 🏴 🏴 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون خانمی که میره فیلم "پیر پسر" رو می‌بینه و پرت و پلا میگه برای قطعی آب و برق هم میگه از تهران برید بیرون!! 🏴 🏴 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی ‌که گم می‌شوی... ▪️ 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
💖رمان جدید کانال با نام 💖 💖 💖 پروانه دختری مذهبی و زیبا که به درس هایش اهمیت زیادی میدهد ولی وقتی پا به دانشگاه میگذارد استاد دانشگاهش یکی از خواستگار های قبلی هست که از پروانه جواب رد شنیده و این باعث میشه که بین این استاد و دانشجویی که دلداده پروانه هست اتفاقات ناگواری بیوفته 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان عشق ناگهانی 💖 قسمت شانزدهم ـــ مامان جان من آبروی هیچکسی رو نریختم خودتون میدونید این یک مراسم خاستگاری واقعی هم نبود که کاشکی شما اول به اونا میگفتین جوابم منفیه چون وقتی دعوتشون کردیم مثل همه خاستگارهایی که دعوت میشن اونا هم فکر کردن جوابمون مثبته که گفتیم بیان ولی باید همه چیز روشن میشد. بعد از خوردن صبحانه مختصری به اتاقم رفتم و باز مثل همیشه به دنیای کتاب هام پناه بردم . 💞💕💞💕💞💕💞💕 شب کنکور سعی کردم هیچ استرسی به خود وارد نکنم و همه ی کتاب های کنکور را جمع کردم ، گذاشتم یک گوشه و با کتاب نهج البلاغه مشغول شدم شب رو با هر مشقتی که بود سر کردم که با صدای اذان گوشیم پا شدم . بعد از نماز ، یک دوش آب گرمی گرفتم و حاضر شدم تا به محل آزمون برم که مامان چند ظرف خوراکی مختلف تو کیفم جا داد و از زیر قرآن ردم کرد و منو راهی کرد. نور آفتاب به صورتم برخورد میکرد و تن داغم رو داغ تر میکرد امان از تابستانی زیر لب گفتم و رفتم دنبال سارا تا به محل آزمون بریم سارا از من هم بدتر بود دانه های درشت عرق از سر و صورتش میبارید، نمیدونم به خاطر گرمی هوا بود یا استرس ، من سعی میکردم خودمو خونسرد نشان بدم ولی فقط خدا میدانست در دلم چه غوغایی به پا شده است . به قلم : مینو محبوبه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🏴 🏴 ╭┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╮ 🖤 🌐 @DASTAN9 🖤 ╰┅┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┅╯