#ایده_معنوی
سلام دوستان
همه می دونیم تسبیحاتی که به تسبیح حضرت زهرا معروف شده اذکاری بوده که حضرت رسول به دخترشون یاد می دن که برکت وقت و عمرشون بشه و بتونن با فراغ بیشتری به مدیریت منزل بپردازن
پس می تونیم این طور نتیجه بگیریم که کار ویژه این تسبیحات بیش از آقایون برای خانوماس
گفتن ساده این ذکر موثره اما زمانی که با حضور قلب گفته بشه معجزه گره
ممکنه وقت گیر تر از حالت عادی باشه اما چنان انقلابی در زندگی شخصی و خانوادگی و حالات معنوی ما ایجاد می کنه که می تونیم کل دنیا و آخرتمون رو باهاش معماری کنیم
حالا چه جوری با حضور قلب این تسبیحات رو بگیم :
بعد از نماز تسبیح رو بردارید و چشماتون رو ببندید و شروع کنید :
الله اکبر. الله اکبر. یعنی خداوند بزرگ ترین است
با هر الله اکبر یکی از مشکلات شخصی و اجتماعی تون یادتون بیاد و بگید خدا بزرگ ترینه و قادره و می تونه به راحتی مشکل من رو حل کنه
مثلاً از قرض من بزگ تره از صاحب خونم بزرگ تره حتی اگه ناراحت مثلاً کشته شدن بچههای یمن هستیم بگیم خدا از عربستان بزرگ تره از غرب بزرگ تره و این روال رو ادامه بدیم تا آخر 34تا
این کار توکل ما رو به شدت می بره بالا
حالا رسیدیم به الحمدلله
دوباره چشممون رو می بندیم و تمرکز می کنیم و نعمت های خدا رو دونه دونه می آریم تو ذهنمون و الحمد لله می گیم
توجه داشته باشیم بعضی نعمت ها فردی و اختصاصی خود فرد هستن و بعضی دیگه اجتماعیه
از شکر نعمت های اجتماعی غافل نشیم
مثل اصل حیات و زندگی که خیلی ها ازش محرومن و یا امنیت کنونی کشور
نکته دیگه اینه که یکی از نعمت های جمعیت شیعه 12امامی همین اعتقاده یعنی خیلی هستن شیعه نیستن
یه سری شیعه هستن ولی 4 امامی یه سری 7امامی و فرقه های دیگه
تو همین الحمدلله ها این اعتقاد رو هم شکر کنیم چون نعمتیه که شاید امروز قدرش رو ندونیم و متوجه نشیم که شیعه به دنیا اومدنون چه ارزشی داره اما مطمئن باشید آخرت خیلی ها به حال و موقعیت کنونی ما حسرت می خورن
در مورد نعمت های فردی هم به همین شیوه عمل کنید
دونه دونه اون ها رو به خاطر بیارید مثلا اصل ازدواج که خیلی ها الان دوست دارن ازدواج کنن و جای ما باشن و چیزهای فردی و شخصی دیگه
این کار باعث می شه در طول شبانهروز ما بیشتر به اطرافمون توجه کنیم و نعمت های بیشتری به چشممون بیاد که شاید تا حالا ازش غافل بودیم
آخرین ذکر سبحان الله
بعد از گفتن دو ذکر بالا با تمرکز روحمون نیازمند این می شه که به پرستش و نیایش صاحب اذکار بالا بپردازه
پس تمرکز می کنیم و شروع می کنیم به حمد خدا و در عین حال خداوند رو از هر گونه صفات ناپسند مثل بی عدالتی و یا ظلم منزه می دونیم
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت6 بعد از خداحافظی با آرمان سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت7
از رفتار پدرم بیشتر خجالت زده بودم تا اینکه خوشحال باشم،دوباره سرمو پایین انداختم.
--از مادرت شنیدم که سربه راه شدی؟!
آهی کشید و ادامه داد
--نمیدونم چجوری باید از خدا تشکر کنم.
دوباره سرم را بالا آورد و لبخند زد.
به صورتش دقیق شدم،چقدر پسر بدی بودم،موهاش سفید تر شده و بود وخط های پیشونیش بیشتر....
--خب آقا حامد نمیخوای بگی چی باعث شده که اینجوری یه شبه سربه راه بشی؟
نکنه اون شب سرت به تخته سنگی دیواری چیزی خورده؟
اینو که گفت دوتایی باهم خندیدیم،اولش تردید داشتم ولی بعد شروع کردم به تعریف،از همونجایی که تو حال خودم بودم و تصادف اون دختر و همه و همه رو واسش تعریف کردم.
--پس یعنی یه تصادف و اون دختر باعث تغییر تو شده؟ خدایا کرمتو شکر.
روبه من ادامه داد
--باید به خونوادش اطلاع میدادی!
--آخه بابا من که نه اون دختر رو میشناختم نه شماره ای از خونوادش داشتم،از کجا خبر میدادم!
--اینم حرفیه!
دوباره با لبخند به صورتم خیره شد!
--نمیدونی حامد از وقتی مامانت گفت داری نماز میخونی دل تو دلم نبود که ببینمت.
اشک تو چشمام حلقه زد ،چند لحظه بعد دستاشو به روم باز کرد و مردونه به آغوشم کشید.
انگار غم سال ها دوری همه و همه تلنبار شده بود تا در همون لحظه خالی بشه،آروم آروم اشک میریختم و بابا با دستش به کمرم ضربه میزد.
از آغوشش جدا شدم و دستشو بوسیدم .
--قول میدم از این به بعد بشم همون حامدی که بهش افتخار میکردی..
شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم،یه نگا به ساعت انداختم،۳:۳۰دقیقه بود،روی تخت دراز کشیدم و خواب اجازه فکر کردن رو بهم نداد.
باصدای موبایلم ،از خواب بیدار شدم،همونطور با چشمای نیمه باز دکمه کنار گوشیم رو زدم تا زنگ نخوره،هنوز چشمام رو هم نرفته بود که دوباره زنگ خورد،واقعا کلافم کرده بودم،رو تخت نشستم و به بدنم کش و قوس دادم،گوشیمو برداشتم ودکمه اتصال رو زدم.
--به به آقا حامد!چه عجب،جواب دادی،معلوم هست از اونشب مهمونی کدوم گوری هستی؟چرا جواب تلفنتو نمیدی؟مگه من مسخره توام!
دیگه تقریبا صداش داشت بالا میرفت
گوشیو از کنار گوشم فاصله دادم،دوباره به گوشم نزدیک کردم
--سلام ساسان،کاری داری؟
هنوزم که هنوزه از اون آرامشی که اونروز داشتم تعجب میکنم،چون اگه قبلش ساسان میگفت بالا چشمت ابرو،چنان سرش داد میزدم که از ترس جیکش در نمیومد.
--همین سلام ساسان!کاری داری؟آخه الاغ اگه کارت نداشتم،عاشق چشم و ابروت نیستم بهت زنگ بزنم که!
--خب بگو چیکار داری؟
از آرامشی که داشتم لجش در اومده بود،اومد یه چیزی بگه،نگفت و گوشیو قطع کرد.
منم گوشیو گذاشتم رو تخت و بلند شدم.
بدنم حسابی خسته بود و انگار زیر سنگ له شده بود،رفتم حموم و دوش گرفتم!
اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم.
موهامو با سشوار خشک کردم اومدم ژل بزنم ولی منصرف شدم.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان!مامان!
انگار کسی خونه نبود،رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم چایی ریختم وصبحونه ای که مامان چیده بود رو میز رو خوردم. با تلفن خونه شماره مامانو گرفتم.
--سلام حامد خوبی مادر؟
--سلام مامان بهترم خداروشکر،کجایی؟
--من با خاله اومدیم خونه مادرجون،یکم کمکمش کنیم.
آروم تر ادامه داد،رستا هم هستا!
--باشه مامان خوش بگذره.
گوشیوقطع کردم.
--هییی این مامان ماهم دلش خوشه ها،آخه رستا؟ من؟
حتی از تصورش هم خندم گرفته بود.
رستا دختر خالم بود و همسن من از بچگی ازش خوشم نمیومد،ولی چون بچه دیگه ای تو فامیل نبود،مجبور بودم هر موقع خونه مادر جون بودیم با اون بازی کنم.
از وقتیم که دیگه ۱۲--۱۰ سالمون شد،دیگه به هم کاری نداشتیم.
اما نمیدونم چرا این مادر ما ولکن نبود.
وقتیم از خونه مادرجون برگرده مطمئنم،
چپ میره میگه رستا،راست میره میگه رستا!
از افکارم کلافه شده بودم،بلند شدم و رفتم تو اتاقم،گوشیم داشت زنگ میخورد.مطمئن بودم ساسانه!
--الو ساسا...
--سلام آقای رادمنش؟
-- سلام شما؟
--ریاحی هستم از بیمارستان زنگ میزنم.
--راستش باید واسه هزینه های همسرتون بیاید بیمارستان.
--همس....آهان بله بله حتماً! چند دقیقه دیگه میام اونجا.
گوشیو قطع کردم،کلافه شده بودم،آخه چرا من اونشب اون حرف رو زدم،نکنه بخاطر اون زهرماری تواون مهمونی بود؟
کلافه تو موهام دست کشیدم و بلند شدم لباسامو عوض کردم موهامو مرتب کردم،سوییچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
هر چقدر فکر کردم آدرس بیمارستان یادم نمیومد!
باید به بیمارستان زنگ میزدم تا آدرسو اس ام اس کنه،تازه یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم!
راه رفته رو برگشتم و از ماشین که پیاده شدم،ساسان جلوی در خونه ایستاده بود!
--سلام اینجا چیکار میکنی؟
--سلام و درد!سلام و ....
دیگه نزاشتم ادامه بده!
--ببین ساسان من الان فعلاً وقت ندارم باید برم ،همینطور که اینارو میگفتن در خونه رو باز کردم برم داخل که....
🍁نویسنده حلما 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت7 از رفتار پدرم بیشتر خجالت زده بودم تا اینکه خوشحال باشم،دوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت8
از پشت سر یقمو گرفت و منو برگردوند.
--کجا حامد مگه نمیبینی کارت دارم!
--ببین ساسان من الان واقعا نه وقتشو دارم نه حوصلشو،بزار واسه یه وقت دیگه!
--باشه،اما بعد هر اتفاقی واست افتاد
نیای پیش من،بگی ساسان چرا زودتر نگفتیا!
اینو گفت و همینجور که یقمو ول میکرد یه نگاه از سر تمسخربهم انداخت و رفت.
اون روز انقدر ذهنم شلوغ بود که حتی به این فکر نکردم که ساسان چی میخواد بهم بگه که انقدر اصرار داره.
رفتم خونه و از اتاق موبایلمو برداشتم.
در خونه رو بستم و نشستم توی ماشین و به شماره ای که از بیمارستان زنگ زده بود زنگ زدم ازشون خواستم آدرس رو بگن.
آدرسو گرفتم و راه افتادم.
ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم و به ساعت نگا کردم،۱۱ ظهر بود.......
--سلام خانم وقتتون بخیر!
--سلام ممنون ،امرتون؟
--رادمنش هستم،واسه هزینه های اون دختری که اونشب رفتن تو کما!
پرستار که انگار کلا تعطیل بود،
--کما...؟اونشب...؟کدوم ش...!آهان،آهان یادم اومد،شما همسر اون خانمی هستین که تو کما هستن.
--ببینید آقای رادمنش،با وضعیتی که همسر شما دارن،نگه داری از ایشون و شرایطی که باید ایشون رو نگه داری کنیم،نسبت به بیمارای دیگه متفاوته،و این تفاوت هزینه های،بالایی هم داره.
ازتون خواستم بیاین اینجا،تا خودتون تصمیم بگیرید که آیا با این شرایط میتونید کنار بیاید،که ایشون اینجا بمونن.
ولی اگه نمیتونید،ما میتونیم ایشون رو به هر بیمارستانی که شما مد نظرتونه منتقل کنیم ولی فراموش نکنید این کار ریسکش بالاس!
حالا دیگه تصمیم گیری با خودتون.
روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم،به اینکه چرا اونشب کلمه همسر رو به زبون آوردم!
از یه طرف فکرم درگیر حرفای پرستار شده بود!
پدرم کارخونه دار بود ولی عاشق چشم و آبروی من نبود تا به خاطر یه کلمه حرفی که زدم کلی هزینه کنه.
حسابی کلافه شده بودم،موبایلمو در آوردم و به بابام زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی بابا؟کجایی ؟
--سلام بابا خوبم ،شما خوبید؟راستش اومدم بیمارستان.
--واسه چی؟طوری شده؟حال مادرت خوبه؟
--آره بابا واسه قضیه اون شب دیگه،همون تصادف و....
--آهان یادم اومد،خب حالا چه کاری از دست من برمیاد.؟
--راستش بابا تلفنی نمیتونم بگم،باید ببینمتون.
--باشه شب که اومدم خونه حرف میزنیم.
--نه راستش الان باید باهاتون صحبت کنم،شبم که مامان هست،میخوام بین خودمون باشه.
--که اینطور،خب پس بیا کارخونه.
با پدرم خداحافظی کردم و روبه پرستار
--ببخشید خانم،میشه یک روز به من مهلت بدین تا فکرامو بکنم؟
--بله ولی بیشتر از یک روز نشه چون موضوع مهمیه.
--بله چشم.
از بیمارستان خارج شدم و به طرف کارخونه پدرم راه افتادم.
توراه همش فکرم درگیر بود،پیش خودم هزار بار صحنه ای که چنین چیزی رو از بابام بخوام رو مرور کردم ،تهش بابا عصبانی میشد و موضوع حل نشده میموند.
وقتی رسیدم کارخونه،ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
با آسانسور به طبقه ای که دفتر پدرم بود رفتم.
--سلام آقای مهدوی،وقتتون بخیر!
--سلام به به آقا حامد چه عجب از این طرفا؟
--راستش یه کار فوری داشتم با پدرم اگه میشه باهاشون هماهنگ کنید.
--باشه حامد جان بشین الان بهشون اطلاع میدم.
--بفرما آقا حامد پدرتون منتظرن.
با یه تشکر از مهدوی وارد اتاق شدم.
--سلام بابا!
--سلام حامد جان خوبی؟
--ممنون راستش.
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین
--میدونم ! حالا بشین تا یه چایی بخوریم حرف میزنیم.
به صندلی اشاره کرد،نشستم و باز سرمو انداختم پایین،حس میکردم کار خطایی انجام دادم.
یه نگاه جدی بهم انداخت --خب حامد بگو ببینم.
--راستش..راستش بابا قضیه اون شب رو من سانسور کردم،اون موقعی که اون دختر رو به بیمارستان بردم،باید برگه رضایت برای عملش امضاءمیشد،تواون موقعیت هم یا همسرشو میخواستن یا پدرشو،منم که هیچ کدومش نبودم،و اینکه...
و اینکه از یه طرف جون اون دختر در خطر بود،از طرفی هم مونده بودم چیکار کنم.
وقتی پرستار نسبت من رو با اون دختر پرسید ،گفتم که من همسرشم......
اینو گفتم و سکوت کردم.
--خب حامد بعدش؟
--هیچی بابا بعدی نداره فقط امروز از بیمارستان بهم زنگ زدن که برم اونجا،وقتی که رفتم گفتن که شرایط نگه داری اون دختر سخته و هزینه های بالایی هم داره،اگه بخوان اون به یه جای دیگه منتقل کنن هم ریسکش بالاس.
میدونم اشتباه کردم،نباید اون حرف رو میزدم ولی بابا هنوزم از حرف اون شبم که گفتم همسرشم در تعجبم.
الانم هرچی شما بگی،اصلا اومدم اینجا تا هرچی شما گفتی رو انجام بدم....
باباکه اولش هم تعجب کرده بود و هم از دستم اعصبانی بود،ولی بعدش انگار منطقی تر موضوع رو بررسی کرد.
--ببین حامد ،اومدیمو ما همه چیز رو به هده گرفتیم و خونوادش از راه رسیدن.
اونوقت ما چه جوابی داریم بهشون بدیم.......؟؟
🍁نویسنده حلما 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت کسی که برای امام زمان (عج) دعا کند.
#بزرگترین_استغاثه_ظهورخواهی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
شهید علی رضا محمودی
ولادت : 23/4/1348
شهادت : 29/11/1361
وقتی راجع به شهدای نوجوان حرف زده میشه اول از همه یاد شهید فهمیده یا بهنام محمدی تو ذهنمون میاد ولی واقعیت اینه که تو جنگمون صدها بهنام محمدی ها و شهید فهمیده ها داشتیم که متاسفانه یا اصلا چیزی راجع به اونا گفته نشده یا خیلی کم بهشون پرداخته شده. به لطف خدا و مدد خود شهدا قراره ایشالله تو این پست از یکی دیگه از اون بزرگمردهای کوچیک یادی بشه...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
فکر می کنم بارها این عکس رو دیده باشین. این عکس نوجوان 13 ساله ی کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه. وقتی تو زندگی این نوجوان سیر می کنیم می بینیم که چطور جبهه به فرموده حضرت روح الله(ره) دانشگاه بوده و چطور مس وجودها رو طلا می کرده. عشق واقعی به شهادت رو میشه تو گوشه گوشه ی زندگی به ظاهر کوتاه علیرضا و دست نوشته ها و آثار بجا مونده ازش لمس کرد، چیزی که شاید برای خیلی از مسن های این زمان گفتنش هم سخت باشه، ملکه ی ذهن و رفتاری شهید علیرضا محمودیه....
برای شروع چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله کرجی - شهید محمودی:
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام، پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......
و.....
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت
و این هم فرازهایی از دلنوشته ی شهید که در مراسم همرزمش رضا جهازی خواند:
ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة
السلام علیک یا اباعبدالله،السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
با سلام بر هم وطنم، هم دینم، دوستم، هم سفرم، همسنگرم، هم رزمم، آموزگارم، خواننده قرآنم، گوینده حدیثم، رهرو راه حسین، عاشق دین حسین، عاشق رزم حسین، عاشق مرگ حسین، رضای خدایم و رضای دینم، رضا، رضا جهازی.
رضا جان! چگونه نامت را بر زبان آورم؟ رضا جان! چگونه یادت را بر دلم اندازم، آخر من لایق نیستم. من حتی لایق نبودم با تو دوست باشم. رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری حتی زبانم را به سخن گفتن با تو باز نمی کردم.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید
همان شبی که شب دیگر را به دنبال نداشت و دیگر شب از تو خجالت می کشید که پرده سیاهش را به روی عالم بیندازد. من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید.
رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم. می روم تا کربلا را بگیرم. بدان ای حسین(ع)! رضا برای رسیدن به تو جلو دوید. رضا برای بوسیدن بارگاه تو بعد از فرمان حمله اولین آتش کننده اسلحه اش بود.
شهید علی رضا محمودی
رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم و تو نیز در این راه یاریم ده. رضا جان! دلم می خواهد یک بار دیگر چهره ات را ببینم ولی افسوس که تو کجا و من کجا؟ تو شهیدی شهید. ولی من دارای نفسی کثیف و آلوده. ان شاء الله که با عمل کردن به قرآن و گفتار امام و وصیت نامه شهدا به خصوص شهید رضا جهازی خود را در خط دین انداخته و از مکتب و اسلاممان محافظت و آن را صادر نماییم
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9
رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری بیشتر به سخنانت توجه می کردم و بیشتر از منبع سرشار الهی که در وجودت شراره گرفته بود، استفاده می کردم. ولی افسوس، صد افسوس، هزار افسوس که ندانستم و قدر نداشتم. من باید بیشتر در کارهایت دقت می کردم تا می فهمیدم که تو کیستی و سرانجامت چیست؟
خاطراتت در ذهن من هر لحظه می گردد و می چرخد و در هر چرخش جگرم را می سوزاند. رضا جان! می خواهم از کارهایت برای میهمانانت بگویم ولی نمی دانم کدامین را بگویم. از آشناییت در اولین بار بگویم که از روز اول شجاعتت را دیدم یا از علمت در مدرسه. رضا جان! می خواهم بگویم که برای رفتن به جبهه چه گریه ها که نزد خانواده و در سپاه و در پادگان های مختلف نکردی ولی یادم به گریه های دعای کمیل و توسلت افتاد. چه گریه ها که نکردی و چه اشک ها که نریختی. رضا جان! می خواهم بگویم که چقدر به بی حجاب ها تذکر می دادی ولی یادم به تذکرات تو در جلسه های قرآنی که تو در جبهه تشکیل می دادی می افتد و مرا گیج و مبهوت می کند.
و تو چه "اِرجعی" زیبایی داشتی. واقعاً زیبا و حسرت آور بود.
ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت.
رضا جان! در این خط می خواهم یکی از آن چند باری که خیلی گریه کردی را برای مهمانانت بگویم. ولی این بار مثل هر دفعه نبود. فکر کنم خودت که در این مجلسی حدس زده باشی. و فکر کنم مهمانانت هم حدس زده باشند. آری همان بار، همان شب.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9