فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطالبی جذاب و خواندنی در رمان امنیتی
سـلام مسیـح✋
✍به قلم علیرضا سکاکی
هر شب در کانال داستانهای امنیتی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
🌹☘
شهید سیدمحمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم
(شهیدی که در قسمت 138 رمان #خط_قرمز به او اشاره شد)
تولد: سال 1360 ولایت سرپل افغانستان
شهادت: خردادماه 1395، تدمر سوریه
از فرماندهان ارشد تیپ فاطمیون
مزار شهید در بهشت رضای مشهد قرار دارد.
یه فرمانده داشتیم، بهش میگفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم میخواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. میگفت:«مگه نمیدونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمیذاره بیام سوریه!»همه میدونستن علت اصلیش این بود که نمیخواست اجرش ضایع بشه.
صلواتی به روح شهید هدیه کنید.
🎙کتاب صوتی "راز درخت کاج"
( خاطرات مادر شهیده #زینب_کمایی )
تولید ایران صدا
با صدای نسرین زارع
#راز_درخت_کاج
#معصومه_رامهرمزی
#سیره_شهدا
1.mp3
8.33M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت اول
2.mp3
4.89M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت دوم
3.mp3
4.26M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت سوم
4.mp3
11.03M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت چهارم
5.mp3
4.42M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت پنجم
6.mp3
11.42M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت ششم
7.mp3
7.71M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت هفتم
8.mp3
9.64M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت هشتم
9.mp3
7.22M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت نهم
پایان/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماها که متأسفانه کتاب نمیخونید!
خیلی اهل کتاب نیستید😁
#هفته_کتابخوانی
#کتاب
☘
- ادامه قسمت چهل و چهارم -
خانم ملک که از شنیدن حرف من حسابی متعجب میشود، میگوید:
-خب اونجا مجبور بودم، من به این کار خیلی احتیاج دارم.
آهی میکشم و میگویم:
-خانم امشب قراره یه بمب بین مردمی که پا توی خیابون میگذارن منفجر بشه، میدونید از چی صحبت میکنم؟ بمب!
شما بخاطر قبولی توی گزینش آموزش و پرورش مجبور بودید؛ اما برای نجات دادن جون چند ده نفر آدم بیگناه مجبور نیستید؟
خانم ملک چند ثانیهای سکوت میکند و سپس با لحنی نه چندان مطمئن میگوید:
-هر کاری که لازمه انجام بدم بهم بگید.
به کمیل نگاه میکنم و لبخندی از جنس موفقیت در اولین گام این پرونده میزنم.
- پایان قسمت چهل و چهارم -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
داستان های امنیتی
☘ - ادامه قسمت چهل و چهارم - خانم ملک که از شنیدن حرف من حسابی متعجب میشود، میگوید: -خب اونجا
☘
- قسمت چهل و پنجم -
بدون فوت وقت از خانم ملک خداحافظی میکنیم و به سمت ماشین میرویم تا به سازمان برگردیم. ساعت ده و چهل دقیقهی صبح است و من از دیشب که تمرین سنگین رودخانه را پشت سر گذاشتم، فرصتی برای استراحت پیدا نکردهام. کمیل مضطرب و نگران است، شبیه من... امشب شب سختی را در پیش داریم. فورا موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون میکشم و به مقداد زنگ میزنم. خیلی زود جواب میدهد:
-جونم آقا؟
میگویم:
-سلام بزرگوار، خداقوت. یه زحمت بکش به مهندس و صمدی اطلاع بده تا بیست و پنج دقیقهی دیگه اتاق جلسات باشن.
بدون مکث میگوید:
-چشم آقا.
اضافه میکنم:
-ببین مقداد جان، فقط هم باید خودت یه گزارش کامل از تموم اطلاعاتی که به دست آوردی داشته باشی، هم مهندس...
راستی به آقا سلمان هم اطلاع بده تا در رابطه با تحلیلهاش از متهمهاش صحبت کنه. فقط سریع مقداد.
تکرار میکند:
-چشم آقا، خیالتون راحت باشه.
تلفنم را که قطع میکنم، نگاهم به کمیل میافتد. پکر و بیحال است، میپرسم:
-تو بیمارستان چی شد؟
بدون آن که بخواهد جوابی بدهد، شانه ای بالا میاندازد و به فرمان ماشین چنگ میزند.
میگویم:
-شمارهی دکترش رو داری؟
سرش را تکان میدهد:
-آره... نمیدونم نتیجهی اتاق عمل چی شد!
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-نمیدونم یعنی چی؟ خب زنگ بزن به خانم منصوری...
کمیل آهی سینه سوز میکشد:
-جواب نمیده، دارم خفه میشم عماد...
لبهایم را بهم فشار میدهم، سپس میپرسم:
-گفتی کدوم بیمارستان بردنش؟ بقیه الله؟
کمیل سرش را تکان میدهد. در بین اسامی مخاطبین موبایل چرخ میزنم و شماره تیموری را پیدا میکنم. بلافاصله با انگشت روی تماس میکوبم و منتظر میمانم تا تلفن را جواب دهد و با لهجهی اصفهانی دلنشینش بگوید:
-به به سلام علیکم حَج آقا. بیبین کی یادی ما کردِس، خدا خودش بخیر بِگذِرونِد حَج عمادِس... آقا شوما کوجا آ اینجا کوجا؟
لبخند میزنم؛ اما بیحوصله میگویم:
-علیک سلام بزرگوار. خبری ازت نیست تیموری جان، امروز شیفتی؟
جواب میدهد:
-آره حَجی شیفتم. خودا بد ندِد اتفاقی افتادِس؟!
سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم:
-زحمت میکشی یه کاری انجام بدی؟ یه خانمی به نام ساجده تابش امروز صبح اول وقت مهمون شما شده، میتونی ببینی در چه حاله؟
با همان لحن مخصوص به خودش میگوید:
-رویی جُف چِشام حَجی، این چه حرفیِس انجام وظیفه میکونم. چَن لحظه گوشی دستیدون باشِد تا اِز همکارم سوال بُپُرسم.
سپس صدای بوق تلفن محل کارش از آن طرف خط پخش میشود. خیلی زود از پذیرش امار بیمارها را میگیرد و میگوید:
-حج عماد هنوز پشت خط هستی؟
جواب میدهم:
-بگو بزرگوار، چی شد؟
با حالتی نه چندان خوشحال میگوید:
-مث اینکُ تونستن جُلویی خون ریزیا بیگیرند؛ ولی چون ضربهیی چاقو عمیق بودِسُ آ به یُخته اِز ریه آسیب زِدِس دوباره باید برِد اتاقی عمل تا جواب نهاییا بدن.
از شنیدن لهجهی شیرینش لذت میبرم، دلم میخواهد ساعتها به حرف زدن تیموری گوش کنم؛ اما چه کنم از دغدغههای ریز و درشتی که گریبان گیر من و پروندهی جدیدم شده است.
میگویم:
-تیموری جان لطف کن بسپر اگه خبر جدیدی از ایشون شد حتما بهت بگن، من رو هم بی خبر نزار بزرگوار، خداخیرت بده، دستت درد نکنه. یاعلی مدد.
جواب میدهد:
-حتما حجی، التیماس دعا، یاعلی مدد.
تلفن را که قطع میکنم، کمیل بیصبرانه میپرسد:
-چی میگفت؟
لبخند میزنم:
-گفت عمل اولش موفقیت آمیز بوده، جای نگرانی نیست داداش...
کمیل پریشان میگوید:
-عمل اول؟ مگه قراره بازم عمل بشه؟
پایین پایم را نگاه میکنم:
-چاقو جای بدی خورده، باید یه کم زمان بدیم تا دکترها بتونن کارشون رو انجام بدن.
کمیل آه میکشد و تا رسیدن به سازمان ساکت میشود. وقتی وارد سازمان میشویم، یک راست به سمت اتاق جلسات میرویم. مقداد و مهندس و آقا سلمان نشستهاند و انتظار ما را میکشند، نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و متوجه میشوم که تنها چهار دقیقه دیر کردهام.
بعد از سلام و علیکی گذرا با اعضای داخل جلسه، به روی یکی از صندلیهای خالی دم دستم مینشینم و میگویم:
-ببخشید که یه مقدار دیر شد، توی محاسبهی ترافیک خیابونهای اطراف دچار اشتباه شدیم.
سپس نفس کوتاهی میکشم و با لحنی رسمیتر میگویم:
-با توکل به خدا و حضرت ولیعصر ارواحنا فداک، امروز قراره اولین جلسهی این پرونده رو به شکل رسمی برگزار کنیم. زمان جلسه رو سی دقیقه و اهداف جلسه رو به سه بخش فوری، میان مدت و طولانی تقسیم میکنم که اگر دوستان موافق باشند با هم به ترتیب اولیت مورد بررسی قرارشون بدیم.
بحث اصلی ما خبری هست که آقا سلمان از دل بازجویی خانم پناه کشف کرد، احتمال انفجار در اغتشاش امشب.
بحث میان مدت ما رد یابی و دستگیری میتار و مبحث آخر ما که امروز اولین قدم رو هم به سمتش برداشتیم، دستگیری مسیح هست
@Romanamniyati
☘✨
- قسمت ۴۸ -
سپس خودم نیز با اعلام پایان جلسه به همراه مقداد و مهندس از اتاق خارج میشوم و بلافاصله وارد اتاق خودم میشوم. به تختهای که در اتاقم دارم نگاه میکنم. پر از اسامی و نامهای گوناگون است... مسیح که نقش یک رابط خوب و حرفهای را بازی میکند. میتار مغز متفکر است و مطمئنم که طراحی تمامی این نقشهها زیر سر خودش است.
سمیرا و پناه به مشابه دو دست در این بدن هستند. میتار تصمیم میگیرد، مسیح انتقال میدهد و آنها تنها سناریویی که مورد تایید اسرائیل است را در زمین تهران اجرا میکنند. به خودم که میآیم متوجه میشوم ساعت پنج دقیقه به یک ظهر شده است. مقداد درب اتاقم را میکوبد. با فشار دادن ریموت درب را باز میکنم تا وارد شود، لب تابی را در دست گرفته که آن را روی میزم میگذارد و میگوید:
-حجم پیامها بالاست، اگه میخواستم براتون بریزم زمان میگرفت. این بیست تا پوشه که آوردم اینجا مربوط به همون بیست خبره.
تشکر میکنم و بدون هیچ حرکت اضافهی دیگری به سراغ پوشهها میروم. شبیه سریالی که به قسمتهای هیجان انگیزش رسیده باشم، برای دیدن پوشههای جدید هیجان دارم. اسم سه نفری که دستگیر شدند را در ذهن دارم و بدون آن که بخواهم وارد پوشههای آنها شوم، تمرکزم را روی بقیهی فایلها میگذارم.
در هر پوشه چند عکس و فیلم و صوت و مشخصات قرار گرفته است. افرادی که در پیادهروهای خیابان بدون روسری قدم زدند و به خیال خودشان سعی کردند تا در راستای اتحاد زنان قدم بردارند.
افرادی که عموما از خانوادههای ضعیف و طبقهی پایین جامعه هستند و با امیدهای واهی مسیح و امثال او پا در چنین منجلابهایی میگذارند.
یکی از پوشهها مربوط به وقایعی است که دیروز در تقاطع میدان انقلاب به سمت امام حسین اتفاق افتاده. وارد پوشه میشوم. دو خانم در حال داد و فریاد بر یکی از آمران معروف هستند.
هر چه سعی میکنم نمیتوانم تصویر واضحی از صورتهای آنها پیدا کنم. فیلمبردار که گویا از بسیجیهای یکی از حوزههای مقاومت نیز هست، سعی بر فیلمبرداری دقیق از شماره پلاک ماشین داشته و بیشتر تمرکزش را روی همین موضوع گذاشته است.
کاغذی برمیدارم و کلیدواژه هایی که به نظرم مهم میآید را یادداشت میکنم:
-حجاب، دو نفر، ماشین پراید صد و یازده مشکی، هتک حرمت به نظام و اسلام، بیتوجهی به قانون اساسی!
مهندس زحمت کشیده و کلیپهایی که مسیح از این وقایع در صفحهاش منتشر کرده را به تصاویر بچههای ستاد خبری پیوست کرده است. در فیلمی که مسیح روی صفحهاش گذاشته، به دلیل فیلمبرداری از داخل ماشین رنگ ماشین قابل تشخیص نیست. چهرهی افراد هم شبیه همیشه با فیلترهای خاصی پوشانده شده و صورت آمر به معروف به شکلی کاملا واضح نمایش داده شده است.
پوشه را نمیبندم و به بقیهی فایل هایی که به دستم رسیده نگاه میکنم. هر کدام در نوع خود قابل توجه و پیگیری هستند؛ اما من کمتر از پنج ساعت تا تاریکی هوا و جلوگیری از یک انفجار در قلب پایتخت وقت دارم. نفس کوتاهی میکشم تا تمرکزم را به دست بیاورم. سپس فایل های دیگر را بررسی میکنم، برخی از فایلها زمانبر هستند و برخی نیز با چند کلیک مشخص میشوند که حرفی برای گفتن ندارند.
در این بین یک فایل است که مربوط به هفتهی گذشته است. مسیح فیلم درگیری دو دختر را داخل صفحهاش منتشر کرده که در پیادهرو با یکدیگر بحث میکنند.
یکی بی حجاب و با روسری افتاده در برابر خانمی که چادر به سر دارد فریاد میزند و فیلم میگیرد.
در توضیح این کلیپ توسط همکارهایم آمده که یک رهگذر خانم دغدغهمند به نحوهی چادر سر کردن زنی که امر به معروف میکند، حساس میشود و از او فیلم میگیرد و کلیپش را به دست همکاران ما در ستاد خبری ۱۱۴ میرساند.
چند باری به کلیپ نگاه میکنم و متوجه میشوم که حق با خانمی بوده که از این صحنه فیلمبرداری کرده است. زنی که در حال تذکر دادن است و مدام از کلید واژهی 《اگه نمیتونی از ایران برو》استفاده میکند و به خوبی نمیتواند چادر را روی سرش نگه دارد. نکتهی جالب دیگری که توجهم را به خودش جلب میکند که من را امیدوار به کشف یک اتفاق بزرگ میکند. از قاب دوربین فردی که برای ستاد خبری فیلمبرداری کرده، در بین ماشینهایی که گوشهی خیابان پارک هستند یک ماشین توجهم را به خودش جلب میکند.
یک ماشین صد و یازده مشکی با همان شماره پلاکی که از قبل داشتم و این یعنی...
این دو نفر در ماه گذشته دو بار در تور جمع آوری آشکار اطلاعات ما گیر کردهاند و خدا میداند که چند کلیپ برای مسیح فرستادهاند.
یعنی این دو نفر درست پا جای پای سمیرا گذاشتهاند و میشود تا حد زیادی این احتمال را داد که میتار در نبود سمیرا و پناه روی این دو نفر حساب کند.
بلافاصله با کمک سیستم سرچ تصویری در دیتا بیس سازمان متوجه میشوم که نام این دو نفر آیدا و باران است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati