🌹☘
- قسمت شصت و دو-
باران روی زمین دراز میکشد و در حالی که از درد به خودش میپیچد، یک بند فریاد میزند. صدای حاج صادق از طریق بیسیم داخل گوشم پخش میشود:
-کوله کمیل، برو سراغ کوله...
بلافاصله به سمت کولهای که باران از میتار گرفته بود، میروم و با احتیاط آن را از جلوی دستش دور میکنم. خانم مبتکر بدون توجه به جراحتی که به روی صورتش دارد، مشغول بازرسی بدنی از باران است.
با اشارهی دست از بچههای چک و خنثی میخواهم وارد صحنه شوند. سلمان با پیشانی نم دار و صورتی بیرنگ مشعول تکاندن شلوارش است. همانطور که با گوشهی چشم به حرکت بچههای چک و خنثی نگاه میکنم، بازوی سلمان را میگیرم و میگویم:
-کارت حرف نداشت حاج سلمان، الحق که بیخود نبود این همه سال تونستی بین تکفیریها زندگی کنی و دووم بیاری.
لبخند میزند و بدون آن که بخواهد برخورد تند چند دقیقهی قبلم را به رخ بیاورد، میگوید:
-اونقدرها هم تعریف نداشت برادر، انشالله که مورد رضایت خدا هم قرار بگیره.
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-انشالله.
مسئول خنثی سازی نزدیک کیف میشود و با دستگاه مخصوصی که در دست دارد، محتوایات داخل کیف را وارسی میکند.
از فاصلهی چندمتری متوجه تعلل او در برداشتن کیف میشوم. رو به سلمان میکنم:
-چرا انقدر معطل میکنه؟ هر لحظه ممکنه...
سلمان آه میکشد:
-باید امیدوار باشیم که حدسمون درست نباشه.
در حالی ترس از شنیدن این جملهی سلمان به بند بند وجودم رخنه میکند، میگویم:
-یعنی میخوای بگی... میتار... همه رو بازی داده؟
سلمان صورتش را نزدیک گوشم میکند و میگوید:
-عملکردمون افتضاح بوده آقا کمیل، الان یه شهید داریم و یه مجروح روی تخت بیمارستان...
سوژمون هم با کیف منفجره توی خیابان منتظره یه فرصته تا... بومب! همه چی رو بفرسته رو هوا...
دلم طاقت نمیآورد، شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-رئیس از چک و خنثی خبری نشده؟ چرا همینطوری ایستاده و کیف رو برنمیداره؟
حاج صادق جواب میدهد:
-باران پوچ بود، با سلمان سوار موتور بشید و دست عماد رو بگیرید.
حاج صادق با لحنی جدیتر ادامه میدهد:
-کمیل فقط عجله کنید، میتار داره با یه کیف پر از مواد منفجره توی خیابون های این شهر قدم میزنه.
به سلمان نگاه میکنم و میگویم:
-بریم؟
با کف دست به پشت کمرم میکوبد:
-یاعلی اقا، بریم به امید خدا.
مقداد توی گوشم گزارش میدهد:
-ایران اینترنشنال، بیبیسی و تمامی صفحههای سلطنت طلبها دارن روی تجمع امشب مانور میدن. مطابق پیش بینی قبلی سوژه میره به سمتی که مردم برای یادبود خانم ملک، همون مادر و پسری که دیشب به قتل رسیدند جمع میشن.
سلمان از یکی از بچههای سازمان کلید موتور را میگیرد و میگوید:
-بشین کمیل، فقط از عماد بپرس که موقعیت دقیقش کجاست.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-عماد جان اعلام موقعیت میکنی؟
چند لحظهی بعد تلفنم زنگ میخورد، عماد است. بلافاصله جواب میدهم:
-جانم؟
نفس زنان میگوید:
-کمیل من نمیتونم خیلی حرف بزنم، تقریبا مطمئنم که باران و آیدا پوچن، سریع خودت رو برسون اینجا.
جواب میدهم:
-تقریبا چرا؟ ما آیدا و باران رو پوچ کردیم و داریم میایم سمتت، فقط بگو کجایی؟
عماد با چند لحظه مکث میگوید:
-این داره میره توی متروی دروازه دولت، گمونم من رو دیده و داره بازی رو به یه سمتی میکشونه که از دستم خلاص بشه.
طبق عادت نگاهی به پشت سرم میاندازم و میگویم:
-خیلی خب داریم میایم سمتت، فقط سعی کن گمش نکنی.
به سلمان نگاه میکنم و میگویم:
-فقط گازش رو بگیر آقای برادر، اوضاع جالب نیست.
با خط سازمانیام شماره حاج صادق را میگیرم، فورا جواب میدهد:
-سریع بگو کمیل.
میپرسم:
-حاجی اگه بخواد توی مترو خرابکاری کنه چی؟ این حرومیهای صهیونیست یه عملیات ناموفق توی مترو داشتند... اگه بخوان کار نیمه تمومشون رو تموم کنن چی؟
حاج صادق با اطمینان میگوید:
-نگران نباش، هدف اینها بمب گزاری نیست... میخوان زیر خاکستر این اعتراضات فوت کنن تا گر بگیره.
خیلی طول نمیکشد که سلمان موتور را درست جلوی ورودی ایستگاه دروازه دولت متوقف میکند.
خط عماد را میگیرم، در چنین اوضاعی استفاده از بیسیم اصلا به صلاح نیست.
عماد جواب میدهد؛ اما حرف نمیزند. از دیدن این واکنش عماد نگران میشوم، یعنی اتفاقی افتاده و باید منتظر دیدن جراحت یا خدایی نکرده...
چند باری عماد را صدا میکنم و که با صدایی گرفته میگوید:
-بیا سمت سرویس بهداشتی.
مشخص است نمیتواند به خوبی حرف بزند، به سلمان نگاه میکنم:
-بریم سمت سرویس بهداشتی.
هنوز ده دوازده پله بیشتر به سمت داخل ایستگاه نرفتهایم که صدای فریاد عماد از آن طرف به گوشم میرسد.
یا سید الشهدا...
مضطربانه صدایش میزنم:
-عماد... اتفاقی افتاده؟ حرف بزن.
در بین صدای خش خش سینهاش تنها میتوانم سه کلمه را بشنوم:
-پوشش... توالت... میتار!
#علیرضا_سکاکی
@romanAmniyati
داستان های امنیتی
🌹☘ - قسمت شصت و دو- باران روی زمین دراز میکشد و در حالی که از درد به خودش میپیچد، یک بند فریاد م
🌷🍃
⚠فصل یازدهم⚠
《عماد》
-قسمت ۶۳
میتار وارد ایستگاه میشود. از ادامه دادن به بازی با میتار میترسم.
او خیلی خوب میداند که چه کار کند، کشاندن این موش و گربه بازی به داخل ایستگاه مترو یعنی یک تهدید بزرگ... تهدید انفجار در بین مردم زیادی که بیخبر از همه جا پا به این ایستگاه گذاشتهاند تا پس از تمام شدن یک روز کاری سخت، هر چه زودتر به خانه برگردند.
مهندس از آن طرف خط اوضاع خیابانها رصد میکند و گزارش لحظهای میدهد:
-تجمع جلوی دانشگاه و اطراف محوطهی پارک دانشجو شروع شده، حلقهی اصلی اعتراضات هجده نفر برآورد شده و جمعیت تقریبی جلوی پارک دانشجو حدود پنصد نفر، کمیل جان با توجه به مسیر حرکتی سوژه به احتمال قوی پارک دانشجو رو برای خرابکاری انتخاب کنه.
نگاهی به چپ و راست میاندازم و لحظهای سرم را به داخل باجهی تلفن همگانی داخل ایستگاه میکنم تا بتوانم با فشار دادن شاسی بیسیمم صحبت کنم:
-مهندس نفراتمون کمه، کمیل و سلمان دارن میان تا با من دست بدن، میتار هم اگه الان سوار قطار بشه، به احتمال فراوون توی ایستگاه مشرف به پارک دانشجو پیاده بشه... الان باید اونجا رو پوشش بدید.
مهندس میگوید:
-با نظر حاج صادق تیم اصلی چک و خنثی و مقداد به همراه دو تا از تیمهای گشتی رو فرستادیم سمت پارک دانشجو، شما هم در جریان باشید.
نفس عمیقی میکشم و خیالم از بابت درایت و مدیریت صحیح حاج صادق راحت میشود.
میتار با خونسردی و بدون آن که بخواهد به پشت سرش نگاه کند، از پلههای ایستگاه پایین میرود.
تلفنم میلرزد، کمیل است. بلافاصله جواب میدهم و میخواهم صحبت کنم که متوجه میشوم میتار سر جایش میخکوب شده است.
امروز چندمین بار است که هنگاه راه رفتن میایستد. نمیتوانم با تلفن صحبت کنم، احساس میکنم حالا که میتار ایستاده است، تمام تلاشش را میکند تا در بین همهمههای موجود در دل جمعیت به یک صدای خاص برسد. به صدای من...
کمیل از آن طرف خط و با لحنی مضطرب صدایم میکند:
-عماد... عماد جان خوبی؟ داری صدام رو آقای برادر؟!
لبهایم را از حرص روی هم فشار میدهم و لحظه شماری میکنم تا میتار راه بیافتد که بتوانم به کمیل جواب دهم. میتار با کشاندن بازی به داخل مترو عملا امتیاز استفاده از دوربینهای هوایی را از ما سلب کرده و حالا اگر کمیل و سلمان نتوانند به موقع با من دست بدهند، امتیاز برتری نفرات را هم از دست میدهیم.
میتار در یک حرکت غیر منتظره راهش را کج میکند و به طرف سرویس بهداشتی داخل ایستگاه حرکت میکند. گیج میشوم، نمیتوانم سر از کارش دربیاورم، فورا تلفنم را به دهانم میچسبانم تا جواب کمیل را بدهم:
-بیا سمت سرویس بهداشتی.
مطمئنم که راه فراری از داخل سرویسها به بیرون ندارد و نمیتواند جایی برود؛ اما اصلا دوست ندارم به این فکر کنم که میتار در داخل سرویس بهداشتی با یک شخص ثالث قرار گذاشته و با تعویض کوله پشتیاش با او روند پیشروی پرونده را دگرگون کند.
او حالا هوشیارتر از همیشه است، با ضربه زدن به صمدی و فرار کردن از داخل پاساژ حالا مطمئن است که ما به دنبالش هستیم و تعویض کوله پشتیاش با شخص دیگر، برای او میتواند بهترین راه کار برای بیرون آمدن از این وضعیت باشد.
میتار همچنان اصرار دارد که به پشت سرش نگاه نکند و مستقیم راهش را برود. هر چند لحظه یک بار میایستد تا نفراتی که از عقبتر هستند مجبور باشند از کنارش رد شوند. این شیوه هم برای ضد زدن میتواند در نوع خودش جالب باشد.
من با چند قدم فاصله از میتار حرکت میکنم، هر بار میایستد سعی میکنم خودم را طوری از دایرهی دیدگاهش خارج کنم که اشرافیتم را از دست ندهم. آرزو میکنم هر چه زودتر کمیل و سلمان برسند. شک ندارم که چنین ماهی پر جنب و جوشی به زودی از بین دست هایم سر خواهد و به رودخانه خواهد برگشت. میتار حالا درست جلوی درب دستشویی زنانه ایستاده و طوری با کولهی پشتیاش بازی میکند که گویا میخواهد با این کار تنم را بلرزاند. دستشویی مترو حسابی خلوت است، میتار داخل میشود و من نیز برای پیشگیری از احتمالی که در سر دارم، مجبور میشوم تا فاصلهام را با او کم کنم. چند دقیقهای منتظر میمانم و خبری از داخل سرویس بهداشتی نمیشود. تنها دو نفر با فاصلهی زمانی دو دقیقه وارد میشوند. چارهای نیست، گردنم را به طرف داخل سرویس کج میکنم تا نگاهی به داخل بیاندازم که ناگهان دستی محکم به گردنم کوبیده میشوم.
در کسری از ثانیه نفسم بند میآید، انگار ضربهی میتار درست به شاهرگ گردنم اصابت کرده است. احساس میکنم زبانم ورم و دهانم را خون پر کرده است. نمیتوانم حرف بزنم و یا حتی درست نفس بکشم. با چشم تار به میتار نگاه میکنم که با یک چادر مشکی و کولهای که روی دوش دارد از من فاصله میگیرد و دور میشود.
تلفنم را جلوی دهانم میگیرم و تمام تلاشم را میکنم تا این سه کلمه را به زبان بیاورم:
-پوشش... توالت... میتار...
#علیرضا_سکاکی
☘
- قسمت شصت و شش -
خانم چمران گزارش میدهد:
-نمیتونم ببینم داره زیر چادرش چیکار میکنه؛ اما از حرکات دست و تکان خوردن بدنش معلومه که میخواد محتوایات داخل کوله بیرون بیاره.
فورا میپرسم:
-بیرون بیاره یعنی چی؟ میخواد کولهش رو عوض کنه یا مواد منفجره رو توی مترو کار بزاره؟
ناامیدانه جواب میدهد:
-نمیدونم، قابل تشخیص نیست.
با عصبانیت نفسم را به بیرون میکوبم و میگویم:
-دوربین کیفت رو فعال و پلن بی رو اجرایی کن.
همانطور که هنذفریام را درون گوشم میکنم تا صداهای داخل مترو را بشنوم، موبایلم را روی کف دست میگیرم تا با وارد کردن کد دوربین خانم چمران به تصاویر گرفته شده از دوربینش دسترسی پیدا کنم.
زن سن داری با مانتوی طوسی و روسری مشکی لنگ زنان خودش را به کنار میتار و به شانهاش میکوبد:
-چیزی شده مادر؟
میتار از جا میپرد:
-جان؟ چی؟ نه... خوبم، مشکلی نیست.
زن مسن دستی به صورت میتار میکشد:
-وای خدا بگم خیرت بده میدونی چقدر من رو ترسوندی؟ آخه یه روز تو همین مترو یه خانم تو شکل و شمایل شما بود که یهو فشارش افتاد...
دیگر حرفهایش گوش نمیکنم، نگاهی به اطرافم میاندازم و شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم:
-چی شد خانم چمران؟ اعلام وضعیت کن.
خانم چمران با کمی مکث میگوید:
-یا حسین... کوله پشتی پر از سمتکس زرد رنگه، کاملا دورش رو با پلاستیک پوشونده و داره منتقلش میکنه به داخل یک ساک دستی مشکی رنگ که احتمالا از شر اون کوله خلاص بشه.
با شنیدن سمتکس شوکه میشوم. او این همه مدت این ماده ی خطرناک را با چه دل و جرئتی با خود حمل میکرد؟ اصلا میتار مگر چقدر مهارت دارد که به این سادگی در مترو تصمیم به جا به جایی بمب میکند.
ما به خوبی میدانیم که او یکی از افسران ارشد موساد است، او تکفیری داعش و جبهه النصره نیست که باکی از مرگ نداشته باشد و خودش میداند که به دلیل آموزشهای هزینه دار و زمان بری که سیستم برای رشد او متحمل شده، نباید جانش را به همین سادگی از دست بدهد.
نگاهی به سلمان میاندازم و میگویم:
-نظرت چیه؟ چیکار باید بکنیم؟
سلمان شانهای بالا میاندازد:
-راستش من تمام این مدت به این فکر میکردم که ایستگاه رو از مردم تخلیه کنیم و میتار رو به راحتی دستگیر کنیم؛ اما این کار چون خیلی هزینه داره و ما هم مطمئن نیستیم که شدنی باشه، پس الان میتونم بگم که... هیچ نظری ندارم.
کمی فکر میکنم:
-چرا شدنی نباشه؟! اصلا چه هزینهای داشته باشه؟
سلمان متعجب میگوید:
-خب تعطیلی ایستگاه و...
ایدهاش را اصلاح میکنم:
-نیازی نیست تا اون حد جلو بریم، بچهها رو بین مردم میفرستیم داخل و توی یه فرصت خوب سفیدش میکنیم.
سلمان مردد میگوید:
-عماد این بمب داره، اگه کارمون خطا داشته باشه...
محکم جواب میدهم:
-دیگه اما و اگر باقی نمیمونه. وظیفهی ما حکم میکنه قبل از این که پای اون زن به خیابون برسه، جلوش رو بگیریم، همین.
سلمان به نشانهی تایید حرفم سرش را تکان میدهد. سپس شاسی مخفی بیسیمش را فشار میدهد:
-مقداد تو صحنهای؟
جواب میاید:
-بله اقا.
سلمان میگوید:
-همراه با بچههای خودت برو داخل ایستگاه. فقط حواست رو خیلی جمع کن که گزارش لحظهای ازت میخوام.
مقداد پاسخ میدهد:
-اطاعت، تا چند دقیقهی دیگه وارد ایستگاه میشیم.
تلفنم را برمیدارم و با خط امن شماره ی کمیل را میگیرم. فورا جواب میدهد:
-بگو آقای برادر.
نگاهی به جمعیت میاندازم:
-با بچههات بیا داخل ایستگاه، انشالله قبل از رسیدن به خیابون سفیدش میکنیم.
کمیل قبول میکند و فورا به طرف داخل ایستگاه حرکت میکند که خانچمران گزارش میدهد:
-من باید تغییر موقعیت بدم؛ ولی تا این لحظه قطار توی ایستگاه پارک دانشجو متوقف شده و سوژه انگار تصمیمی نداره که پیاده بشه.
لبهایم را با حرص به هم فشار میدهم. میخواهم دستور بازگشت بچه ها را بدهم که خانم جعفری گزارش میدهد:
-سوژه تو لحظات آخر پیاده شد آقا، دستور چیه؟
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که همراه سلمان به سمت ایستگاه مترو حرکت میکنم، میگویم:
-یا صاحب الزمان، خودتون کمک حالمون بشید آقا.
سپس به خانم جعفری میگویم:
-فاصلتون رو با سوژه کم کنید، میخوایم سفیدش کنیم.
سپس همانطور که به تصاویر ارسالی از دوربینهای نیروهایم نگاه میکنم، میگویم:
-بچهها دقت کنید که نباید بزاریم سوژه به خیابون برسه و باید با بدون هیچ سر و صدایی این عملیات انجام بگیره.
مقداد گزارش میدهد:
-داره به سمت پله برقی میره. به جز خانم جعفری سه تا دیگه از نیروها بهش دسترسی دارن.
نفس میگیرم تا دستور دستگیریاش را صادر کنم که صدای کمیل را میشنوم:
-ضد زد آقا، مسیرش رو عوض کرد. گمونم بو برده... وقت نداریم عماد، ممکنه بخواد خرابکاری کنه.
ابرویی بالا میاندازم و در حالی که خفه کن اسلحهام را سفت و زیر کاپشن مشکی رنگم پنهان میکنم، به طرفش حرکت میکنم.
#علیرضا_سکاکی
✨
⚠فصل سیزدهم⚠
《عماد》
- قسمت ۷۰ -
بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان میشوم و بلافاصله با حاج صادق تماس میگیرم.
خیلی زود تلفنم را جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت.
لبخندی میزنم:
-سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند.
حاج صادق هوشمندانه میپرسد:
-پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟
بلافاصله میگویم:
-بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمیدونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرفها رو میزد میتونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه.
حاج صادق حرفی میزند که خستگی چهل و هشت ساعت بیخوابی از سرم میپرد. او میگوید:
-رفیقت به خانم ملک زنگ زده!
از فرط خستگی کمی مکث میکنم و به خانم ملک فکر میکنم. ناگهان به خاطر میآورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج سالهاش به قتل رسید.
همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکههای خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد.
برق شادی در چشمهای خستهام رعد میزند و با خوشحالی میگویم:
-خب، نتیجهش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله.
حاج صادق جواب میدهد:
-خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجهش به همین شکار امشب شما مربوط باشه.
میخواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی میکند:
-پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره...
فورا یک چشم میگویم و خداحافظی میکنم و به راننده میگویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند.
چشمهایم خسته است و نتیجهی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشکهایی است که ناخودآگاه از چشمهای سرخم به روی گونهام شره میکند. خیلی خستهام، تصمیم میگیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم میلرزد. صفحهی موبایلم را که باز میکنم متوجه میشوم تیموری از بیمارستان پیام داده است:
-آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی میتونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن.
لبهایم کش میآید، از تیموری تشکر میکنم و بلافاصله شمارهی کمیل را میگیرم. بعد یکی دو بوق جواب میهد:
-جانم عماد؟
بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، میگویم:
-یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات.
کمیل چند ثانیه مکث میکند و میگوید:
-چی؟ داری... داری... داری جدی میگی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و تشر میزنم:
-های! دیگه بحث حلال و حروم وسطهها، ملاقات فقط با مامان زهرا.
کمیل مشتاقانه میخندد:
-ای به روی چشم، من میتونم برم خونه؟
لبخند میزنم:
-برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت میکنم بریم ملاقات.
کمیل تشکر و خداحافظی میکند و من هم میخواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه میشوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب میشوم.
وقتی وارد سازمان میشوم متوجه زنی که همراه میتار بود میشوم که به آرامی از ماشین پیادهاش میکنند. بیتوجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق میروم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد میشوم.
حاج صادق با دیدن من از روی صندلیاش بلند میشود:
-به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی.
لبخندی متواضعانه میزنم:
-شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم.
حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور میکند:
-از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجوییهاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه...
سرم را پایین میاندازم و به این فکر میکنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه میدهد:
-حاصل تمام تلاشهای این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه...
میپرسم:
-مصاحبهی تلفنی که دیگه قرار نمیخواد، پس داستان چیه؟
حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح میدهد:
-داستان از این قراره که مسیح الانها به راخل زنگ میزنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
هدایت شده از پاتوق کتاب
در بخش نخست، خاطرات یکی از مخالفان نظام سوریه به نام سامر آمده است. او که در رقه زندگی میکرده، هم خاطراتش را از مبارزه با نظام سوریه و برخی مفاسدی که در این کشور وجود داشت و مردم این کشور را تا حد از نظام شور دلزده کرده بود نقل کرده و هم خاطراتش را از جریان سقوط شهر محبوبش به دست داعش و فجایعی که بر سر مردم این شهر آمد و هم از گریختنش از پایتخت خلافت.
در بخش دوم، خاطرات خبرنگار جنگی بی.بی.سی از روزهای درگیری کردها (با حمایت آمریکاییها) با نیروهای خلافت و کشتاری که در این بین از مردم شهر صورت میگرفت نقل شده است.
بخش سوم نیز دو مصاحبه با دو نیروی خارجی داعش است که زمانی در پایتخت دولت وحشت زندگی میکردهاند.
یک روز شنیدم بلندگوها دارند اعلام میکنند که چند نفر تا دقایقی دیگر اعدام خواهند شد. چند مرد را با چشمان بسته و دستبند، سرپا نگه داشته بودند. رو به روی آنها، مردی نقاب به چهره شروع به خواندن حکم کرد:
حسن، در کنار نیروهای رژیم میجنگیده، مجازاتش این است که سرش از تن جدا شود...
عیسی(که یک فعال رسانه ای بود) با احزاب خارجی گفتگو داشته؛ مجازاتش این است که سر از تنش جدا شود...
مردی با شمشیر، اعدام را اجرا کرد...
📚انتشارات شهید کاظمی
#زندگی_زیر_پرچم_داعش
#انتشارات_شهید_کاظمی
داستان های امنیتی
📚
معرفی برترین و جدیدترین کتابهای اطلاعاتی و امنیتی در پاتوق کتاب اسرا 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
📗هر شب معرفی یک کتاب☝️
- ادامه قسمت هفتاد و یک-
راخل عصبی میگوید:
-چرا خرد خرد صحبت میکنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟
به دوربین اتاق بازجویی نگاه میکنم، سپس میگویم:
-مسیح بهت زنگ میزنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمیکنه، تو رو میفرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری.
یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغیهای جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکههای ماهوارهای در حال پخشه.
راخل میگوید:
-باید به مسیح چی بگم؟
شانهای بالا میاندازم:
-خب عقل سالم این رو قبول میکنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهدهی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم میخواد پناهنده باشه.
- پایان قسمت ۷۱ -
#علیرضا_سکاکی
@romanAmniyati