eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
21.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون بدبخت اگه بود الان موز میخورد 🤣 شاید باورتون نشه شب و به این امید صبح میکنم که ببینم مقصد بعدی کجاست🤨 https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوسه (خزان بی بهار ) با استرس گفتم: کبری، من میترسم بیام بیابون .اصلا چرا موقع دفن کر
(خزان بی بهار ) لبام از شدت بی آبی خشک شده بود نمیخواستم به بقیه بگم حالم بده که یه موقع تمرکزشون بهم بخوره و وقت و از دست بدیم همینطوری هم دیر کرده بودیم به زور از ماشین پیاده شدم حالم مثل آدمی بود که تو یه اتاقک بدون دریچه حبس شده انگار با هر نفسی که میکشیدم اکسیژن اطرافم کم می شد و قدم به قدم به مرگ نزدیک تر می شدم حس میکردم هوا نیست که وارد ریه هام بشه مچاله شدن ریه هام بخاطر نبود هوارو خیلی خوب حس می کردم وقتی ابراهیم چاقو رو گذاشت زیر گلوی خروس که سرش رو ببره انگار با بریدن سر خروس جون منم به آخر رسید صدای خس خس سینه ی من و خِر خِر کردن خروس طفلی که سرش جدا شده بود یکی شد عقب تر از همه ایستاده بودم خدا خدا می کردم تا قبل اینکه تعادلم از بین بره و بخورم زمین کار بقیه تموم بشه همزمان با بیل زدن زمین توسط ابراهیم منم پخش زمین شدم دوباره همون حس صبح رو داشتم انگار وارد یه مکان و زمان دیگه شده بودم اطرافیانم و میدیدم ولی نمیتونستم تکون بخورم و باهاشون صحبت کنم صدای یا ابلفضل گفتن مامانم و زود باش زود باش گفتن کبری به ابراهیم برای کندن زمین و چال کردن طلسم آخرین چیزی بود که شنیدم دوباره همون سایه و همون دخترک با قد کوتاه و موی بلند رو به روم بود که میگفت تو حق نداری من و تنها بزاری من اومدم با تو بازی کنم انقدر بدنم بی جون بود که فقط از ترس می لرزیدم رمقی برای تقلا کردن و نجات دادن خودم نداشتم شایدم خسته شده بودم و فکر میکردم اگه قراره زندگیم همیشه تواءم با طلسم و دعا و ترس از مهدی باشه پس چه بهتر که دیگه همین جا تموم بشه و واسه همیشه راحت بشم
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوچهار (خزان بی بهار ) لبام از شدت بی آبی خشک شده بود نمیخواستم به بقیه بگم حالم بده
یهو با حس خیسی صورتم چشمام و باز کردم مامانم و کبری و زن داداشم با چشم های خیس زل زده بودن بهم ابراهیم سرم و بلند کردن و با سعی کرد با بطری آب بهم بده بخورم بعد از خوردن آب حس میکردم حالم بهتر شده میخواستم بپرسم دعارو چکار کردن که کبری پیش دستی کرد و گفت : خداروشکر همونطوری که سید گفته بود دعارو با خروس دفن کردیم خیالت راحت انشالله بهتر میشی و کابوس هات تموم میشه با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با کمک زن داداشم بلند شم و سوار ماشین بشم نمیدونم بخاطز استرس بود یا بخاطر جیغ هایی بود که صبح وقتی حالم بد شده بود می زدم گلوم ملتهب شده بود و میسوخت وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم زن داداشم یهو تا دستش بهم خورد گفت: یا خدا کبری بیا ببین این چرا انقدر داغه انگار بدنش داره آتیش میگیره کبری تا دست زد بهم گفت : خوبی کوثر ؟؟ چرا انقدر تب داری تو رو به ابراهیم گفت: ببخشید توروخدا ولی اگه زحمتی نیست مارو ببر درمانگاه این بچه داره تو تب میسوزه وقتی راهیه درمانگاه شدیم دوباره از شدت بی حالی چشمام سیاهی رفت وقتی چشمام و باز کردم رو تخت درمانگاه بودم و قطره های سرم تند تند میریختن پایین چشم چرخوندم تو اتاق ولی کسی و ندیدم از حس تنها بودن تو اتاق ترس برم داشت که یهو پرده کنار رفت و مهدی اومد تو اتاق با دیدنش جا خوردم حس میکردم مچمون و گرفته و فهمیده دعارو باطل کردیم بدون اینکه حرفی بزنم با چشم حرکاتش رو دنبال میکردم حس میکردم اگه لب از لب باز کنم همه چی و لو میدم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
صباح_الخير -للذين مازالت الضحكة على وجوههم رغم كل شيء... -صبح بخیر به کسانی که با وجود همه چیز هنوز لبخند بر لب(صورت) دارند...🌤🌨 @dastan_land💫
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوپنج یهو با حس خیسی صورتم چشمام و باز کردم مامانم و کبری و زن داداشم با چشم های خیس
‌(خزان بی بهار) مهدی آروم با لبخند چندش همیشگیش اومد کنار تخت ایستاد دستی تو موهای فر و بورش کشید و رو به من گفت: اگه می دونستم انقدر گشنته برات ساندویج می گرفتم تا مجبور نشی سلامت و بخوری بلافاصله به شوخیه مسخره ی خودش خندید دوباره دستش و آورد آروم صورتم و نوازش کرد و گفت: دلم برات تنگ شده بود لااقل حرف بزن صدات و بشنوم ولی من همه ی فکرم پیش اون دعا بود و هیچ تمرکزی روی رفتارم نداشتم مهدی انگشتش رو نوازش وار از پای چشمم برد سمت لبام و با دوتا انگشت لبام و گرفت و محکم فشار داد و با دندون های کلید شده گفت : چرا خفه خون گرفتی؟؟بهم گفتن تب کردی نگفته بودن لال شدی از شدت فشاری که به لبام آورد آخ آرومی گفتم و چشمام پر از اشک شد با بی حالی نالیدم : دهنم خشکه نمیتونم حرف بزنم مهدی بدون حرف از اتاق بیرون رفت بعد از رفتن مهدی ملافه رو کشیدم رو صورتم و آروم آروم گریه کردم از بی عرضگی و بی دست و پا بودن خودم در مقابل مهدی متنفر بودم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادوشش ‌(خزان بی بهار) مهدی آروم با لبخند چندش همیشگیش اومد کنار تخت ایستاد دستی تو مو
(خزان بی بهار) همچنان واسه حال و روزم داشتم گریه میکردم که یهو ملافه کشیده شد مهدی آبمیوه رو گرفت جلو صورتم و گفت : بیا این و بخور و بعدش تعریف کن که چی شد حالت اینطوری شد به زور سعی کردم خودم و از روی تخت بالا بکشم تا بتونم آبمیوه رو برسونم به دهنم تو همین لحظه زن داداشم اومد تو اتاق و گفت: آقا مهدی کوثر بدنش کرخته و نمیتونه درست تکون بخوره شما هم دستت بی جونه؟؟ که نمیتونی کمک کنی کوثر نیم خیز شه؟؟ زن داداشم آبمیوه رو از دست مهدی گرفت و کمک کرد بشینم و آبمیوه رو بخورم مهدی با چشم های به خون نشسته زل زده بود به حرکات زن داداشم مطمئن بودم تو ذهنش داره نقشه ها میکشه که چطوری انتقام این بلبل زبونی و از زن داداشم بگیره ته دلم از حرف های زن داداشم دلم حسابی خنک شد مهدی رو به من گفت: فعلا کار دارم باید برم دامپزشک میخواد بیاد به گاو گوسفندا سر بزنه ولی فردا اول صبح میام بهت سر می زنم صبر نکرد من حرفی بزنم و سریع رفت بیرون زن داداشم با غیظ گفت: والا؛ مردتیکه عین مترسک واستاده و بود و داشت با نیشخند به تقلا کردن تو واسه خوردن آبمیوه نگاه میکرد خجالت هم نمیکشه اصلا کوثر نمیدونم چرا هیچ رقمه از این مهدی خوشم نمیاد بخدا تن و بدنم می لرزه وقتی با داداشت میره و میاد نفسم و کش دار بیرون دادم و گفتم: ترس هم داره زن داداش کاش میتونستی هرجور که شده بینشون فاصله بندازی https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
تلاش برای گرم نگه داشتن خونه وقتی برق نیست 🤦‍♀ چقدوم سرده امروز 😐
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان 💢 کلاس های آنلاین 🤣 https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 بفرست واسه هرکی درگیر این مسئله اس
هدف عکس سمت چپی بود😅 خروجی عکس سمت راستی شد😐 مهم نیته بابا😜