داستان لند
#پارت_صدوهشتاد (خزان بی بهار ) بخاطر صدای پرت شدن بیلچه کبری بِدو از خونه اومد تو حیاط منم رفتم ک
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار )
یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم
صدای جیغ و داد می شنیدم ولی خیلی برام گنگ و نامفهوم بود
دوباره کشیدگیه موهام
دوباره سوزش پوست کف سرم
دوباره اون سایه ی سیاه که میخواست من و با خودش ببره
این دفعه ظاهرش واضح تر بود
موهای بلند و اندام لاغر با قد کوتاه
سایه رو به روم بود
ولی از پشت سر یکی داشت موهام و می کشید
صدای جیغ ها دیگه داشت کمرنگ تر می شد
که با حس خیسیه روی صورتم هینی کشیدم و چشمام و باز کردم
به اطرافم نگاه کردم
توی اتاقِ خونمون دراز کشیده بودم و مامانم و کبری و سمیه بالاسرم با اشک بهم نگاه می کردن
سمیه با گریه دستمال کاغذی گرفت سمتم و گفت: بیا آبجی صورتت و پاک کن
کبری با قیاقه ی وحشت زده گفت: کوثر حالت خوبه؟؟ میتونی حرف بزنی؟؟ نکنه زبونت بند اومده باشه؟؟
مامانم که تا اون لحظه ساکت مونده بود
همزمان با فریاد یا ابوالفضل نشست بالای سرم و شروع کرد با صدای بلندگریه کردن
کبری با حرص گفت: پاشو مامان الان جای این مسخره بازیا نیست الکی داری دختر رو میترسونی ، پاشو ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم
مامانم بدون توجه به حرف های کبری همینطوری که می زد روی پاش با گریه و مویه میگفت: دیدی چطوری بدبخت شدم؟؟ دیدی دختر دست گلم دعایی شد
دیدی آبروم دیگه جلو همه رفت
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار ) یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم صدای جیغ و داد می شنیدم ول
ღ
سلاااااااام قشنگا 🫀
نمیدونم الان باید بگم
شبتون بخیر
یا صبحتون بخیر 😜
دیر اومدم ولی
دست پر اومدم 🤌
ღ
اووووووف بابا❄️
صبح خوبه برفی باشه 🌨
✿✿✿✿✿✿✿
خودم اینجا و
قلبم جای دیگریست
الان مصداق بارز حال منه 🤨
شیطونه میگه بچه رو بیدار کن
پاشو برو برف بازی 😅
#روزمرگی
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹
فقط اونجاش که میگه
لباس مامانم و پوشیدم🤣
خود خود منم 😐
〰〰〰〰〰
خدابیامرزه پدررهرکی مدل
لانگ رو اختراع کرد😅
چون دیگه میشه از
لباس های برادر و پدرو همسر هم
استفاده ابزاری کرد 😎
#فان
داستان لند
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار ) یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم صدای جیغ و داد می شنیدم ول
#پارت_صدوهشتادودو ( خزان بی بهار )
لیوان آب قندی که سمیه گرفته بود سمت دهنم رو ازش گرفتم و آروم آروم خوردم
زن داداشم که تازه از راه رسیده بود تا حال من و دید
سریع رفت برام زعفرون و گلاب آورد
همین که یه قلپ از اون مایع رو خوردم حالم بهتر شد
انگار تازه داشتم هوشیار می شدم
مامانم که از بابت من خیالش راحت شده بود
تیز نگاه کرد به زن داداشم و گفت: بهتون گفته باشم اگه یه نفر فقط یه نفر از این ماجرا باخبر بشه روزگار همتون و سیاه می کنم
زن داداشم طبق معمولی نیش و کنایه ی حرف مامانم و به روی خودش نیاورد و لیوان و از دست من گرفت و رفت سمت آشپزخونه
با حرص با صدایی که به زور از گلوم در میومد رو به مامانم گفتم: کاش فقط یه کم به جای اینکه به فکر آبروت و حرف مردم باشی به فکر حال من بودی
مامانم با حرص گفت: ندیدی داشتم پس میفتادم؟؟ دیگه چکار باید بکنم که نکردم؟؟
اصلا شما یه ذره به فکر ما هستین؟
الان اگه در و همسایه بگن کوثر دعایی شده
دیگه کی میاد در این خونه رو بزنه و این ۲ تا دختر و خواستگاری کنه
کبریبا نیشخند گفت: حالا نه اینکه ماهارو شوهر دادی برامون سنگ تموم گذاشتن که اینطوری له له میزنی این دوتای دیگه رو هم شوهرشون بدی
همینطور که داشت میرفت سمت حیاط گفت: پاشین دیگه خودتون و جمع و جور کنین و آماده بشین که الان هاست ابراهیم بیاد دنبالمون
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادودو ( خزان بی بهار ) لیوان آب قندی که سمیه گرفته بود سمت دهنم رو ازش گرفتم و آروم آر
#پارت_صدوهشتادوسه (خزان بی بهار )
با استرس گفتم: کبری، من میترسم بیام بیابون .اصلا چرا موقع دفن کردن این پوست آهو و جنازه خروس منم باید باشم ؟بخدا کبری اگه یه بار دیگه تو بیداری این اتفاق برام بیفته از زندگی سیررمیشم
دیگه هیچ جا امنیت ندارم
کبری آهی از ته دل کشید و گفت: مگه نشنیدی سیدخودش گفت که خودت حتما باید باشی تا اثر دعا از بین بره
میدونم برات سخته ولی به این فکر کن این آخرین باره که میتونن اذیتت کنن ، بعد از اینکه خروس و پوست آهورو دفن کنیم دیگه همه چی تموم میشه و تو راحت میشی
.
بالاخره زنگ خونه به صدا در اومد و کبری صدا زد آماده بشین ابراهیم رسید .......
من با ترس و استرس یه قرآن جیبی و یه قیچی کوچیک برداشتم و به خیال خودم با همین ها میتونستم شرشون رو از سر خودم کم کنم
راه افتادیم سمت یه بیابون خارج از شهر
ابراهیم سر راه یه خروس مشکی هم گرفت
بنده خدا حتی یک کلمه هم حرف نزد و هیچ سوالی نپرسید
وقتی از شهر فاصله گرفتیم
کبری اشاره کرد که ابراهیم ماشین و پارک کنه
قفسه سینه ام حس سنگینی داشت
انگار یکی نشسته بود رو سینه ام و نمیذاشت درست هوا به ریه هام برسه
اولش فکر میکردم از استرس اینطوری شدم
ولی دیگع کم کم داشتم حس میکردم هوا وارد ریه ام نمیشه
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
ما از خونه
همکاری خودمون و
اعلام میکنیم 🤣
✿✿✿
شما کجایین؟؟
خدایی کی رفته 😜
@shahrzad_gheseha
داستان لند
ما از خونه همکاری خودمون و اعلام میکنیم 🤣 ✿✿✿ شما کجایین؟؟ خدایی کی رفته 😜 @shahrzad_gheseha
⊹
بنده بعد از ۲۴ ساعت بیداری
پناه آوردم خونه بابام 🚶♀🕳
⊹
22.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اون طفلک وقتی فهمید
بدبخت شده که
وقتی گفت گشنمه 😐
به جای ۲ تا ساندویچ
ساندویچ ۲ نونه براش گرفت🤣
#فان