eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
Amin Rostami - Dobare Baroone (128).mp3
2.44M
. با یه آهنگ حال خوب کن ســــــــــــــ‌ღــــــــــــــلااام 🙌 https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_دویستویک (خزان بی بهار ) با ترس لب زدم: توروخدا نکن این کارو کبری شما مهدی و نمیشناسین ؛ از
(خزان بی بهار ) هممون هاج و واج داشتیم به معرکه ای که داداش و زن داداشم درست کرده بودن نگاه می کردم که یهو داداشم بی هوا یه سیلی زد تو صورت زن داداشم و دستش و گرفت و با داد گفت: پاشو همین الان جنازه ات رو بفرستم خونه بابات زن داداشم هق هق کنان گفت: تو نکشی خودم خودم و میکشم ، دیگه چه ذلتی بد تر از اینکه شوهرت معتاد باشه با این حرف مامانم هینی کشید و سوالی به داداشم نگاه کرد باور اینکه داداشم معتاد شده باشه ممکن نبود چون همیشه از اعتیاد بابام ضربه خورده بود و قسم خورده بود سمت دود و مواد نمیره داداشم با مشت و لگد بدون اینکه جواب کسی و بده زن داداشم و داشت می برد سمت در که مامانم و بابام به زور داداشم و کنار کشیدن و از خونه بیرونش کردن با دیدن صورت خونی زن داداشم دلم ریش شد و دوباره چشام داشت سیاهی می رفت ولی با خوردن آب قند یه کم حالم بهتر شد کبری بدون اینکه فرصت واسه نفس تازه کردن به زن داداشم بده گفت: از کجا فهمیدی داداشم معتاد شده؟؟ اصلا نصفه شبی چطور تنها اومدی اینجا؟؟ زن داداشم با هق هق و شمرده شمرده گفت: من هی بهتون گفتم داداشتون اخلاقش عوض شده شما گوش نمی کردین ، الان ۱‌ هفته اس یه شب در میون مهدی میاد خونمون داداشتون هم من و به بهونه های مختلف میفرسته خونه بابام ، منم امشب شک کردم بهش به داداشم گفتم من و ببره خونه وقتی رسیدم تو خونه دیدم با مهدی ۲ تایی نشستن پای بساط منم دیگه نموندم خونه با داداشم برگشتم ولی اومدم اینجا چون نمیخوام خانواده ام چیزی بفهمن . https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
(خزان بی بهار ) آخ مهدی؛ پای همه ی بدبختی های خانواده ام امضای مهدی بود انگار این آدم و خدا به جای بلا نازل کرده بود وسط زندگیمون بابام خیلی بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت: مهدی معتاد نیست تفننی میکشه پسرمم کار زیاد میکنه وقتی بدن درد داره به جای مسکن خیلی خوبه تفننی مواد بزنه ؛ اشکالش چیه؟؟ فقط باید مراقب باشه وابسته اش نشه همین .. با تعجب داشتم به بابام نگاه میکردم انقدر راحت با معتاد شدن یه دونه پسرش کنار اومد و خیلی راحت تر رفت بخوابه ولی تازه شام غریبان ما شروع شده بود مامانم طبق معمول تو شرایط بد مویه میکرد و خودش و میزد و گریه می کرد کبری تو سکوت کامل فقط داشت به گریه ها و بی تابی های مامان و زن داداشم نگاه میکرد یهو برگشت رو به من و گفت: یادته کوثر؟؟ یادته اون سیده گفت اگه از این مهدی جدا نشی آینده ات سیاه میشه ؟؟ ببین چطوری این داره ریشه ی خانوادمون و میزنه مامانم وسط گریه یهو تیز به کبری نگاه کرد و گفت: چه ربطی به مهدی داره؟؟ داداشت از مهدی مواد نگیره از یکی دیگه میگیره با خنده به مامانم گفتم: خوبه ، خیلی خوبه ، خوشبحالتون که دومادتون مواد فروشه حداقل جنس خراب دستتون نمیده با سیلی که مامانم بهم زد برق از سرم پرید دیگه اونجا نموندم، دست زن داداشم و گرفتم و با خودم بردم سمت اتاقی که قبلا تنهایی میخوابیدم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_دویستوسه (خزان بی بهار ) آخ مهدی؛ پای همه ی بدبختی های خانواده ام امضای مهدی بود انگار این
(خزان بی بهار ) انقدر امشب اتفاقات جور واجور و دور از ذهن افتاده بود که مغزم خسته بود زن داداشم یه مسکن خورد و خوابید منم خیلی زود خوابم برد اتاق یه پنجره ی رو به حیاط داشت چشمام داشت گرم می شد که یهو نگاهم افتاد به دیوار حیاط و دوباره همون گربه رو دیدم یه گربه ی سیاه که چشم هاش تو تاریکی شب برق عجیبی داشت بدون هیچ حرکتی زول زده بود بهم و نگاه می کرد یاد حرف های سید افتادم که میگفت : هروقت ترسیدی سوره ی ناس رو بخون و مطمئن باش هیچ نیرویی بالاتر از خدا نیست منم همونطور که زل زده بودم به گربه زیر لب سوره ی ناس رو میخوندم که یهو به یک چشم بهم زدن گربه انگار دود شد رفت هوا انقدر ذهنم آشوب بود که حتی نای ترسیدن هم نداشتم واسه همین خیلی سریع خوابم برد صبح با صدای پچ پچ بقیه بیدار شدم مامانم و کبری زن داداشم رو دوره کرده بودن و بهش میگفتن قهر کنه بره خونه ی باباش تا شاید داداشم همین اول راهی مواد رو کنار بزاره ولی زن داداشم زیر بار نمی رفت ، میگفت نمیخواد خانواده اش متوجه بشن که شوهرش معتاده واسه همین تصمیم گرفته بود برگرده خونه ی خودش https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_دویستوچهار (خزان بی بهار ) انقدر امشب اتفاقات جور واجور و دور از ذهن افتاده بود که مغزم خسته
(خزان بی بهار) مواد کشیدن و فروختن مهدی واسه خانواده ی من یه امر طبیعی بود چون هیچکدومشون راجع به اینکه مهدی باعث معتاد شدن داداشم شده حرفی نمی زدن حتی‌براشون مهم نبود که مهدی خودش اعتیاد داره و مواد مصرف میکنه چون از نظر بابام معتاد بودن به تنهایی بد نیست ، معتاد و بی پول بودن خیلی بده چون مهدی پول داشت پس حق داشت مواد هم مصرف کنه مامانم و کبری نتونستن زن داداشم و از تصمیمش منصرف کنن کبری دیگه دم غروب بلیط اتوبوس داشت و باید می رفت خیلی زود اتفاقات ناگوار و هضم کردیم وانگار ن انگار دیشب متوجه شده بودیم تک پسر خانواده معتاده و همه اش هم تقصیر دوماد سوگلیه مامان و بابامه اعتیاد داداشم باعث شده بود رابطه ی مهدی و داداشم خیلی باهم صمیمی تر بشه بیشتر از همه زن داداشم مخالف رفت وآمد مهدی به خونشون بودولی هروقت مخالفت میکرد داداشم کتکش می زد و کاری که دوست داشت وانجام می داد https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحرهای ماه رمضون🌙❤️ صدای رادیو دعای سحر چراغ نفتی سفره سحری
. کیا واسه سحری بیدار شدن؟🙄 البته که روزا کوتاهه تا به خودت بیای اذون شده 😅 .
داستان لند
#پارت_دویستوپنج‌ (خزان بی بهار) مواد کشیدن و فروختن مهدی واسه خانواده ی من یه امر طبیعی بود چون هی
(خزان بی بهار ) اواخر زمستون بود قرار بود تابستون مراسم عروسیمون رو برگزار کنیم همه در حال خرید و جنب و جوش سال جدید بودن تنها کسی که دل مرده بود و حس و حال هیچ چیزی رو نداشت من بودم مهدی بهم زنگ زد و گفت آماده بشم باهم بریم برای خرید عید سعی کردم خودم و مشتاق نشون بدم و از پیشنهادش استقبال کنم خیلی زودآماده شدم و منتظر مهدی نشستم وقتی صدای بلبلی زنگ بلند شد مامانم رفت در و باز کنه و تعارف کنه مهدی بیاد داخل یهو دیدم با هول و ولا برگشت داخل خونه و با ذوق گفت: پاشو دختر پاشو برو ۲ تا تخم مرغ بیار خودش هم رفت سمت گاز و شروع کرد به اسفند دودکردن با تعجب داشتم به کار هاش نگاه می کردم که با حرص گفت: چرا ماتت برده بهت میگم برو تخم مرغ بردار بیار شونه ای‌بالا انداختم ورفتم ۲ تا تخم مرغ برداشتم دنبال مامانم رفتم جلو در با دیدن مهدی که به یه پیکان سبز تکیه داده بود تعجب کردم مهدی تا من ودید بادی به غبغب انداخت واومد جلو و گفت: خوشت اومد؟؟ فقط بخاطر تو که دوست نداشتی با موتور جایی بری ماشین خریدم بعدشم دماغم و کشید و بلند بلند خندید مامانم با ذوق دور ماشین با اسفند میچرخید و میگفت: کور بشه هرکی نمیتونه ببینه مادر ؛ انشالله مبارکت باشه https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6