#ارسالی_اعضا #قصه_شب
سلام عزیزان
پارسال همین حدودا یه اتفاق خیلی بد برای من افتاد که بخاطرش خیلی عذاب وجدان بدی گرفتم
هرکار می کنم نمیتونم اون قضیه رو فراموش کنم ............
پارسال من حدودا ۶ ماهی بود که درگیر طلاق از همسرم شده بودم
۲تا دختر هم ازش دارم
یه روز که طبق معمول رفته بودم دادگاه
موقع برگشت؛ یه شاسی بلند جلوی پام نگه داشت
یه آقای موجه و اتو کشیده بود
گفت: بیا بالا ببینم داستانت چیه ؟؟ من چند باری تو دادگاه دیدمت
من اول مخالفت کردم
مستاصل بودم
ولی گفت سوار شو من وکیلم بهت راهکار میدم راحت جدا بشی ..
اون روزا من فقط دنبال یه راهی بودم که هرچه زودتر بتونم از شوهرم جدا بشم و حق و حقوقم و بگیرم
تو مسیر شروع به صحبت کرد
موقع حرف زدن هم یک سره از تبصره و بند و ماده ی فلان و فلان صحبت می کرد
کامل گیج شده بودم و بهش ایمان آورده بودم
بهم گفت: میدونستی وقتی ۶ ماه با شوهرت رابطه نداشتی دیگه بهم نامحرم هستین
من اول خیلی سرسنگین برخورد کردم
گفتم اصلا مسئله من این چیزا نیست
مشکل من گرفتن حق و حقوق خودم و دخترامه
ولی اون انقدر خوب و با سیاست صحبت کرد
که من مجابش شدم
واقعا شرایط روحی خوبی هم نداشتم
خلاصه بعد ۱ ساعت چرخیدن تو خیابون
قرار بر این شد که صیغه بخونیم بین همدیگه
و رفتیم یه هتل اتاق اجاره کردیم ......
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
بعد چند ساعت گفت من جلسه کاری دارم و رفت
من تو شک بودم
حس گناه داشتم
فردای اون روز باهاش تماس گرفتم ولی گوشیش خاموش بود.....
چند روز رفتم دادگاه تا ببینمش
بالاخره یه روز دیدمش، رفتم سمتش
تا من و دید اشاره کرد دنبالش برم
رفت کوچه پشتی دادگاه منم رفتم پیشش
نزدیکش که شدم
با داد گفت : ببین زنیکه، دیگه نبینم دنبال من بیای و به من زنگ بزنی ها وگرنه یه جوری برات پرونده سازی می کنم که حکم زنا بهت بدن
منم ترسیدم
از یه روحانی پرسیدم و فهمیدم
اون وکیل بهم دروغ گفته بود
الکی صیغه خونده بود
الان نمیدونم با این عذاب وجدان چطوری باید کنار بیام
خیلی حالم بده
داستان لند
#ارسالی_اعضا #قصه_شب سلام عزیزان پارسال همین حدودا یه اتفاق خیلی بد برای من افتاد که بخاطرش خیلی
عشقا
نظرتون راجع به قصه شب چیه؟؟؟
این داستان کاملا واقعیه 😔
بفرست واسه دوستات گلی
☆ @dastan_land🪴
«لاتَخَفْ
وَ لاتَحْزَنْ
إِنّا مُنَجُّوک.»
نترس؛
غمگین مباش؛
ما نجاتت میدهیم.
سورهی عنکبوت؛ آیهی ۳۳
با این آیه مبارکه
حس میکنی در آغوش خدایی ...
☆@dastan_land 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فان
نزارین شوهراتون باشگاه برن😅
☆ @dastan_land 🪴
باور کن 🌱
زندگی همین لحظه است....
منتظری آب جوش بیاد و چایی دم کنی.
و
زُل میزنی به بخار غذای روی اجاق
تا آماده بشه👌
قدران لحظاتمون باشیم🌿
☆ @dastan_land🪴
داستان لند
باور کن 🌱 زندگی همین لحظه است.... منتظری آب جوش بیاد و چایی دم کنی. و زُل میزنی به بخار غذای روی اج
.
یعنی خوردن چایی موقع درست کردن غذا
عادت ۹۰٪ خانم های ایرانیه😅
موافق نیستی؟؟؟؟
داستان لند
#ارسالی_اعضا #قصه_شب سلام عزیزان پارسال همین حدودا یه اتفاق خیلی بد برای من افتاد که بخاطرش خیلی
نظر یکی از دوستان راجع به #قصه-شب👇
سلام میخواستم نظرمو در مورد قصه شب بگم
وقتی قصه رو خوندم خیلی برام جالب بود چون پارسال برای منم تقریبا همچین اتفاقی پیش اومد با همسرم دعوام شده بود برای ثبت شکایت به دفتر قضایی رفتم
وقتی که بیرون اومدم یه آقای موجه وشیک پوش با یه شاسی بلند پا به پای من حرکت میکرد وتقاضا داشت سوار شم بدون اینکه به سمتش برگردم حرفاش رو می شنیدم می گفت ؛ داخل دفترقضایی موقع صحبت با متصدی متوجه مشکلت شدم
وکیل هستم وقصدم کمک کردنته
تا رسیدم خونه تقریبا یک ساعت شد اما دست بردار نبود وقتی دید به دم خونه رسیدم وزنگ رو زدم ناامید گفت حداقل شمارمو بگیر چند بارم بلند شمارش رو خوند اما توجه نکردم
حالا که این خانم قصه ش رو گفت شک کردم که این میتونه شگرد جدیدشون باشه برای به دام انداختن وسوء استفاده از خانمهایی که از سمت همسر دچار مشکل شدن چون بهر حال خانم های اسیب دیده زودتر اغفال میشن
اما موندم چطور این خانم به ادمی که یکساعته اشنا شده اعتماد کرده و وتونسته رابطه ج .... برقرار کرده
پیشنهادم به این خانم اینه که برای رهایی از عذاب وجدان از ته دل توبه کنه وبعد از این خیلی حواسش رو جمع کنه که فریب گرگ صفت هارو نخوره مطمئنا خدا هم گناهش رو میبخشه
یادمه یه روز یکی از دوستان بهم گفت مگه ما خانم ها گوشت نذری هستیم که برای همه باشیم برای خودمون ارزش قائل باشیم که ازمون سوء استفاده نشه
اشتباه برای همه هست الان که من اینارو میگم ۴۰ سالمه وبا عقل وتجربه چهل ساله باشما صحبت میکنم شاید تو جوونی اشتباهاتی داشتم اما سعی کنیم اشتباهاتمون بزرگ نباشه چون خیلی مواقع بد تاوان میدیم وهرگز بخشیده نمیشیم بنظر من همین که خدا هنوز ابروت رو نبرده ورازت فاش نشده وپشمونی یعنی راه توبه داری وخدا میبخشتت. پس ازته دل توبه کن وتکرار نکن وقتی خدا ببخشه دیگه شوهرت چیکارس که نبخشه ، بنظر من حق الناسی به گردنت نیست چون درحق خودت ظلم کردی
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_سیوچهارم از درد پهلو چشم هام و باز کردم نور سقف چشمم و میزد... خدایا باورم نمی شد دوباره بی
#پارت_سیوپنجم
به پرستاره گفتم : شوهرم کجاست؟؟
پرستار یه آهی کشید و گفت: عزیزم اینطوری که شنیدم شوهرت بازداشتگاهه
هر از گاهی مادرت میاد حالت و میپرسه و زود میره
مادرشوهرتم هرچند ساعت زنگ میزنه میپرسه به هوش اومدی یا نه ؟؟
البته که بعید می دونم نگران احوالت باشه
دنبال رضایت گرفتن واسه پسرشه
ولی اگه از من میشنوی رضایت نده
مگه از جونت سیر شدی
واقعا باید دیوانه باشی که
بخوای دوباره برگردی به اون زندگی
وقتی رسوندنت بیمارستان جون به بدن نداشتی
دیه ات و بگیر بعدشم طلاااق
تو که سنی نداری چرا باید انقد ظلم در حقت بشه
باشنیدن این حرفا
اشکام گوله گوله ریختن
قلبم اتیش گرفت
یه پرستار غریبه دلش ب حالم سوخت ولی امان از خونوادم
امان از پدری ک حتی نیومده بود بهم سر بزنه
دیگه باید ب این تنهایی عادت می کردم .
حس میکردم سرمای رفتار های اطرافیان
باعث شده بود قلبم یخ بزنه ...
پرستار کار هاش و انجام داد و یه چیزایی
روی برگه نوشت و رفت
خانم میانسال تخت بغلی
نفس نفس زنون اومد کنار تختم نشست
دستاش که بخاطر کهولت سن چروک شده بود رو آروم و نوازشگر گذاشت روی سرم...
بوی گلاب می داد
حس و حالش آرامشمحض بود
گفت : غصه نخور مادر جون
خدای توهم بزرگه
یه وقت ناامید نشی ها
هنو جوونی و کلی روزای خوب و قراره
بگذرونی
برام لالایی خوند
کم کم داشت چشمام گرم می شد که
در اتاق باشدت باز شد و مامان حسن پرید داخل ....
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_سیوپنجم به پرستاره گفتم : شوهرم کجاست؟؟ پرستار یه آهی کشید و گفت: عزیزم اینطوری که شنیدم شوه
#پارت_سیوششم
واقعاازش میترسیدم
دلم میخاست از پنجره خودم و پرت کنم بیرون تا راحت شم از دستشون
ولی حیف سرگیجه ودرد پهلو نمیزاشت تکون بخورم از جام
مامان حسن جیغ جیغ میکرد و میگفت بخاطر توعه بی آبرو پسر من افتاده زندان
گریه میکرد و مویه
همینطور که اشکاش و پاک میکرد گفت:
آی خدا ریشتون و بسوزونه که ریشه ام رو سوزوندین
تخت و محکم تکون داد و گفت :
آخه خیر ندیده چی از جون ما میخوای.
بیا برو خونه بابات و رضایت بده پسر بیچاره ی من بیاد بیرون به زندگیش برسه
طفلی پیر زن تخت بغلی که فهمیده بودم
اسمش صغری خانمه
با استرس رو به مادر حسن گفت :
عزیز جان از خدا بترس
حالا این طفلی بچه هرکاری که کرده باشه
چرا تن و بدنش رو می لرزونی
فکر کن دختر خودته
خدارو خوش نمیاد این جوری باهاش رفتار میکن...
مامان حسن پرید تو حرفش و با گریه گفت :
آخه شما نمی دونی این دختر که خودش و به مظلومیت زده چه بلایی سر پسر من و آبروی ما آورده
از وقتی عروسمون شده
یه روز خوش ندیدیم
انقدر با صدای بلند ناله و نفرین کرد
که پرستارا اومدن داخل و با خودشون ب زور بردنش
صدای اذان اومد...
نگاهم از پنجره افتاد به گلدسته مسجدی که نزدیک بیمارستان بود
برای هزارمین بار دلم گرفت
با صدای بلند شروع به گریه کردم
صغری خانم
دوباره اومد نشست رو تختم
آروم موهام و نوازش می کرد و میگفت:
گریه کن دخترم
گریه کن تا یه کم سبک شی
آخ که چقدر از محبت غریبه بیشتر دلم میگرفت
کاش مادرم میومد پیشم
کاش لااقل یکی از به هوش اومدنم خوشحال میشد
آخه چرا با اون همه کتکی که می خورم نمیمیرم
اصلا زنده موندن من به درد کی میخوره
به همین چیزا فکر میکردم که بخاطر نوازش های دست صغری خانم و مسکن ها دوباره چشام رو هم رفت...
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6