داستان لند
#پارت_هشتادوپنج با نزدیک شدن به کارگاه تپش قلبم بیشتر می شد هزار بار چادر و روسریم و چک کردم که د
#پارت_هشتادوشش
با برگشتن دوباره ی من فصل جدید زندگیم شروع شده بود
دیگه مه لقا خانم و زهره از ترس حسن نمی تونستن چیزی به من بگن
مه لقا خانم فهمیده بود که اگه من قهر کنم و برم زندگیش میشه جهنم چون حسن اخلاقش عوض شده بود
یه لحظه مهربون و خوشحال بود
لحظه ی بعدی بی حوصله و عصبی می شد
حس می کردم تعادل روانی نداره
دیگه مثل قبل صبح زود نمی رفت کارگاه
کار و بارش از رونق افتاده بود
مادر شوهرم هی زیر گوش من میخوند که بخاطر نبود بچه اس
چرا بچه دار نمیشی؟؟
باید برم یه زن دیگه واسه پسرم بگیرم تو اجاقت کوره ....
این حرفا فقط حرف مه لقا خانم نبود
کم و بیش خبر داشتم حرف بچه دار نشدن من شده حرف روزمره ی خاله زنک ها
و همه به چشم یه زن نازا بهم نگاه می کردن
هنوز جواب آزمایش هام و نگه داشته بودم
ولی میترسیدم راجع بهشون با حسن صحبت کنم
چون مطمئن بودم قبول نمیکنه مشکل از خودش باشه
واسه همین تصمیم گرفتم حسن و راضی کنم تا باهام بیاد دکتر
یه روز که حالش خوب بود و سر حال اومد خونه
با تُن صدای آروم رفتم کنارش و گفتم : آقا حسن، تو خودت همیشه بیرون از خونه ای ، سرت گرم کار و کارگاهه
ولی من همیشه خونه تنهام
باید بشینم تو تنهاییام به حرفای خاله خان باجی ها گوش بدم که بهم میگن نازا...
حسن نذاشت حرفم تموم شه
گفت : دوباره این بحث مسخره رو پیش نکش ، از صبح تا شب باید با کارگر و مشتری سر و کله بزنم
بعدشم بیام خونه تو شروع کنی به غر غر کردن که بچه نداریم و حوصله ام سر میره ....
من خودم بچه نمیخوام، اصلا حوصله ی وَنگ وَنگ بچه ندارم
الانم پاش و برق و خاموش کن می خوام بخوابم ....
کلا تا حرف بچه می شد حسن یا خوابش می گرفت
یا عصبی می شد
هیچ رقمه راضی نمی شد بیاد دکتر
نمیدونم چرا می ترسید و از زیرش دَر می رفت
دیگه تحمل کار های حسن سخت شده بود
صبح تا ظهر می خوابید
بیدار میشد می رفت بیرون تا آخر شب
دیگه خبری از درآمد کار گاه نبود
نمیدونستم چش شده و چرا اینجوری رفتار میکنه
مه لقا خانمم براش مهم نبود
تازه از نبود حسن خوشحال بود و دوباره کار دعا نویسیش و شروع کرده بود
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_هشتادوپنج (خزان بی بهار ) بعد شام رو به مامانم گفتم: میخوام تشک آبجی و تو اتاق خودم بندازم ب
#پارت_هشتادوشش (خزان بی بهار )
باید بری پیش یکی که اینکاره باشه و برات سرکتاب باز کنه، من خودم یکی و میشناسم خیلی کارش خوبه
فردا برم خونه میرم پیشش میگم برات سرکتاب باز کنه
تو هم دیگه پیش اینا درمورد این چیزا صحبت نکن
اینا فکر می کنن تو از مهدی خوشت نمیاد این حرف ها و کار هات هم از رو بهونه گیریه
یهو در باز شد مامانم با یه سینی دمنوش اومد تو اتاق
یه بوسه رو موهام زد و گفت : مامان جان ببین یلدارو ، اینم از اول عاشق شوهرش نبود ولی خب ببین خداروشکر خودش جنگ کرد سعی کرد زندگیش رو بسازه
مهدی که همه جوره خوبه ، هم دوستت داره ، هم قیافه اش خوبه تازه پولدارم که هست آخه چرا انقد ناسازگاری میکنی
با کلافگی لیوان دمنوش و برداشتم و یه قلوب ازش خوردم و رو به مامانم گفتم : چشم، ناسازگاری نمیکنم
اصلا تا حالا نمیدونستم مهدی خوشگل و پولدار
الان که شما گفتی تازه دوهزاریم افتاد یهو عاشقش شدم
مامانم گفت: کوثر یه کم دست از این مسخره بازیا بردار
حالا با مهدی ازدواج نمیکردی
میخواستی با حمید ازدواج کنی؟؟
نه قد داره نه قیافه نه پول فقط تا دلت بخواد مامانش زبون داره واسه نیش و کنایه زدن
دختر به قشنگیه تو حیفه بخدا
یه کم قدر خودت و بدون
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6