eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
هَر جَنگَلیْ بآ اُمیْدِ یِک جَوْونِه شُروْع میْشِه!ᵕ•ᵕ🌱 سلام رفیق🙋‍♀ صبحت پُربَرِکَت🪴
داستان لند
#پارت_هشتادوسه (خزان بی بهار ) کبری هم واستاده بود با تعجب بهمون نگاه می کرد و دنبال این بود که یه
(خزان بی بهار ) کبری که به ظاهر قانع شده بود راهش و کشید ورفت یه ماچ آبدار از زن داداشم گرفتم و گفتم : واااای تو معرکه ای ، از کجا میدونستی که آبجیم قراره بیاد + خب معلومه خنگِ خدا ، صبح زنگ زدخونتون گفت میخواد بیاد اینجا واسه شام و شب روهم اینجا میمونه، کوثر من بعد نهار میخوام برم نمیمونم آبجیت و ببینم وقتی اومد از اون راجع به دعا بپرس بالاخره هرچی باشه تو اون فک و فامیله بهتر از ما میدونه چی به چیه بعد ۲ ساعت گشتن و تمیز کردن خونه ، آخرش هم چیزی‌پیدا نکردیم و مجبور شدیم بیخیال گشتن بشیم چون دیگه به جز کوکب ، مامانم هم شک کرده بود و هی می پرسید مگه چیزی گم کردین؟؟ چرا انقد فرش و موکت و بلند می کنین از اینکه دعارو پیدا نکرده بودم عصبی بودم ولی ته دلم امید داشتم که آبجیم یه چیزایی بدونه وکمکم کنه مخصوصا که قرار بود شب بمونه و شوهرشم نبود راحت میتونستم باهاش صحبت کنم فقط باید کبری رو یه جوری دست به سر می کردم . https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
(خزان بی بهار ) بعد شام رو به مامانم گفتم: میخوام تشک آبجی و تو اتاق خودم بندازم به یاد قدیم باهم حرف بزنیم آبجیم با ذوق گفت: آره کوثر گل گفتی من که موافقم یهو کبری گفت: دِه همین مونده با زن حامله تو اتاق تنها بمونی یهو نصفه شب دوباره جنی بشی شروع کنی به داد و فریاد، این طفلی از ترس یه بلایی سرش بیاد با حرص رو به کبری گفتم: مگه تو نمیگفتی توهم زدی ، خیالاتی شدی ، دیوونه شدی ، پس از چی میترسی؟ اصلا قرار نیست امشب بخوابیم تا صبح میخوایم بیدار بمونیم و حرف بزنیم رو به آبجیم( یلدا) گفتم: تو میترسی با من تو اتاق بخوابی؟؟ یلدا با تعجب گفت: چت شده کوثر؟؟ یعنی چی جنی شدی ؟؟ + اصلا میخوام باهات راجع به همین صحبت کنم یهو مامانم پرید وسط حرفم و گفت: کوثر تموم کن این بحث و دیگه ، نمی فهمی یلدا حامله است نباید فکرش و مشغول کنی ، تازه بارداریش پر خطرم هست ، این بحث و تمومش کن با حرص غذام و نصفه گذاشتم و رفتم تو اتاق اینم از آخرین امیدم خانواده ام میترسن من وبا یلدا تنها بزارن عمرا بتونم باهاش حرف بزنم یهو در باز شد و یلدا اومد تو اتاق با عجله گفت: کوثر اینا چی میگن؟؟ تو چت شده؟؟ با عجله واسترس همه ی اتفاقات و برای یلدا تعریف کردم حتی بهش گفتم با زن داداشم دنبال دعا گشتیم ولی پیدا نکردیم یلدا با صدای آروم گفت: خب ، همه ی دعا ها که این مدلی نیست بیارن بزارن تو خونه ، یه سری هاش رو آب میکشن و آب و میریزن تو یه گوشه ای از خونه اصلا نمیشه پیداش کنی https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 روز دوازدهم👌 1⃣ موهبتهای خود را بشمارید لیستی از ده موهبتتان تهیه کنید و بنویسید که چرا نسبت به آن ها احساس سپاسگزاری دارید لیست خود را از نو بخوانید و در پایان هر مورد کلمه سپاسگزارم را سه بار بگویید و تا آنجا که میتوانید برای موهبتهایی که دارید قدر شناس باشید. 2⃣ مکانی آرام و ساکت پیدا کنید و نام سه نفر را که سبب ایجاد تغییری بزرگ و مثبت در زندگی شما شده اند را روی کاغذ یادداشت نمایید. از تک تک افراد نوشته شده در لیست با ذکر دلیل، دقیقا با تصور این که روبه روی شما قرار دارند تشکر کنید و به آن ها بگویید که چه تغییری در زندگی شما ایجاد کرده اند. 3⃣ پیش از آن که بخوابید افکارتان را متمرکز کنید و کلمه سپاسگزارم را برای بهترین اتفاقی که در روز برای شما رخ داده به زبان آورید.
داستان لند
#پارت_هشتادوپنج (خزان بی بهار ) بعد شام رو به مامانم گفتم: میخوام تشک آبجی و تو اتاق خودم بندازم ب
(خزان بی بهار ) باید بری پیش یکی که اینکاره باشه و برات سرکتاب باز کنه، من خودم یکی و میشناسم خیلی کارش خوبه فردا برم خونه میرم پیشش میگم برات سرکتاب باز کنه تو هم دیگه پیش اینا درمورد این چیزا صحبت نکن اینا فکر می کنن تو از مهدی خوشت نمیاد این حرف ها و کار هات هم از رو بهونه گیریه یهو در باز شد مامانم با یه سینی دمنوش اومد تو اتاق یه بوسه رو موهام زد و گفت : مامان جان ببین یلدارو ، اینم از اول عاشق شوهرش نبود ولی خب ببین خداروشکر خودش جنگ کرد سعی کرد زندگیش رو بسازه مهدی که همه جوره خوبه ، هم دوستت داره ، هم قیافه اش خوبه تازه پولدارم که هست آخه چرا انقد ناسازگاری میکنی با کلافگی لیوان دمنوش و برداشتم و یه قلوب ازش خوردم و رو به مامانم گفتم : چشم، ناسازگاری نمیکنم اصلا تا حالا نمیدونستم مهدی خوشگل و پولدار الان که شما گفتی تازه دوهزاریم افتاد یهو عاشقش شدم مامانم گفت: کوثر یه کم دست از این مسخره بازیا بردار حالا با مهدی ازدواج نمیکردی میخواستی با حمید ازدواج کنی؟؟ نه قد داره نه قیافه نه پول فقط تا دلت بخواد مامانش زبون داره واسه نیش و کنایه زدن دختر به قشنگیه تو حیفه بخدا یه کم قدر خودت و بدون https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_هشتادوشش (خزان بی بهار ) باید بری پیش یکی که اینکاره باشه و برات سرکتاب باز کنه، من خودم یکی
(خزان بی بهار ) یلدا به جای من رو به مامانم گفت: حالا که این دختر دیگه بیخیال حمید شده شما چرا ول نمیکنی؟؟ چرا هنوز اسمش و میاری ، ولش کنین این بنده خدارو دیگه با حرص لیوان دمنوش وکوبیدم تو سینی و گفتم: نه آبجی ، اینا ول نمیکنن تا آخر عمر میخوان قیافه و پول مهدی و بزنن تو سر من ، والا خانواده خودش انقد از قیافه پسرشون تعریف نمیکنن که اینا دارن براش نوشابه باز میکنن کاش شما هم می فهمیدی همه چی قد و قیاقه وپول نیست، یه کم شعور و شخصیت و معرفت هم چیز خوبیه پسره ی الدنگ واسه اولین بار من و برده خونشون یه جوری مچ دستم و پیچوند که تا ۲ روز جای انگشتش رو دستم مونده بود انقد فکرش مریضه که به من میگه باید جلو داداشت روسری کرنی ولی شما که اینارو نمیبینی فقط چشم دوختی به دوزار مال واموالش که انشالله خیرش نه به من برسه نه به خودش اصلا پول باد آورده مگه خیریت توشه؟؟ یه روز اونجا بودم ندیدم این آدم به جز جا به جا کردن گوسفند و شیر دادن به برره کار دیگه ای بکنه ولی ماشالله دسته دسته پول میارن جلو در تحویلش می دن اصلا واسه شما مهمه این پولا از کجا میاد؟؟ مامانم با حرص لب زد : کوثر بس میکنی؟؟ هزار بار راجع به این چیزا باهات حرف زدم میگه جلو داداشت روسری سر کن؟؟ خب سر کن تازه اولشه همه مردا اولش گیر میدن و بد دل هستن کم کم درست میشه همین داداشت که جون میدی براش یادت نیست؟؟ به زن داداش بدبختت میگفت نباید به داییت دست بدی من خوشم نمیاد با عموت رو بوسی کنی چطور داداشت این چیزارو میگفت می شد با غیرت و خوشت میومد الان که مهدی میگه میگی داره گیر میده و بد دله؟؟
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎 🔮روز سیزدهم تمرین شماره 13: به تمامی آرزوهایتان جامع واقعیت بپوشانید 1⃣ موهبتهای ارزانی شده به خود را بشمارید لیستی از ده موهبت تهیه کنید و بنویسید که چرا به خاطر آنها شکر گزار هستید لیست را دوباره بخوانید و در پایان هر موهبت بگوییدسپاسگزارم،سپاسگزارم سپاسگزارم و تا میتوانید احساس سپاس بیشتری راجب به آن نعمت داشته باشید. 2⃣ پشت کامپیوتر بنشینید و یا قلم و کاغذ بردارید و ده خواسته خود را بنویسید پیش از هر کدام از آنها سه بار بنویسید سپاسگزارم انگارکه اکنون به آن خواسته ها رسیده اید به عنوان مثال سپاسگزارم سپاسگزارم ،سپاسگزارم به خاطر این آرزویم. 3⃣ از تخیل خود استفاده کنید و به پرسشهای زیر در ذهن خود پاسخ دهید انگار که به هر ده آرزوی خود دست یافته اید. الف) وقتی به آرزویتان دست یافتید چه احساسی داشتید. ب)وقتی به آرزویتان دست یافتید آن را برای نخستین بار با چه کسی در میان گذاشتید و چگونه آن را بیان کردین ج)اولین کار بزرگی که بعد از دریافت آرزویتان انجام دادید چه بود؟ بکوشید تا هر چه میتوانید جزئیات بیشتری را در ذهنتان به خاطر بیاورید. د) در پایان لیست آرزوهایتان را دوباره بخوانید و از صمیم قلب بر روی کلمه سپاسگزارم تأکید بورزید و تا میتوانید آن را احساس کنید.
داستان لند
#پارت_هشتادوهفت (خزان بی بهار ) یلدا به جای من رو به مامانم گفت: حالا که این دختر دیگه بیخیال حمید
(خزان بی بهار ) با تعجب به مامانم نگاه کردم واقعا حرف زدن باهاش بی فایده بود یلدا رو به من گفت: کوثر، خودت یاد بگیر از پس خودت بر بیای و زندگیت و درست کنی توقع هیچ کمک و هم دردی از طرف خانواده نداشته باش چون اصلا بلد نیستن هم دردی کنن فقط نمک می ریزن رو زخمت وبیشتر اذیتت میکنن دیگه تو چه دوست داشته باشی و چه بدت بیاد با مهدی ازدواج کردی هر آدمی یه اخلاق بد داره یه اخلاق خوب رگ خوابش وبگیر دستت سربه سرش هم نزار که بخواد دست روت بلند کنه الان هم برو با خیال راحت بخواب خودم فردا اون مشکل و حل میکنم با گفتن شب بخیر از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق دخترا یه پتو و بالش برداشتم قرآن رو هم از روی طاقچه آوردم گذاشتم کنار بالش تا بلکه امشب و بتونم راحت بخوابم انقدر این پهلو به اون پهلو شدم که دیگه با صدای اذان صبح خوابم برد...... صبح با صدای پچ پچ از خواب بیدار شدم به زور چشم هام و چند بار باز و بسته کردم خبری از دخترا نبود حتما رفته بودن مدرسه یه کم ک بیشتر دقت کردم دیدم صدا از توی حیاط پشتی میاد نگاهم به ساعت افتاد باورم نمی شد ساعت ۱ ظهر بود میخواستم برم دست و صورتم و آب بزنم که حس کردم صدای پچ پچ مرد میاد https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_هشتادوهشت (خزان بی بهار ) با تعجب به مامانم نگاه کردم واقعا حرف زدن باهاش بی فایده بود یلد
(خزان بی بهار ) آروم رفتم زیر پنجره ی اتاق نشستم تا بفهمم کی توخونه اس دخترا که مدرسه بودن بابامم قرار بود ساعت ۲ بیاد مامانمم قرار بود یلدارو ببره خونشون مشتاق بودم بشنوم کبری داره با کی حرف میزنه آروم گوشه ی پنجره رو باز کردم صداشون واضح شد پسر داییم به کبری میگفت : ببین دختر عمه ، بخداوندی خدا من از همون اول تورو میخواستم حتی به عمه هم گفتیم ولی گفت من دلم نمیخواد دختر به فامیل بدم میونه ام با فامیل به هم میخوره دیگه بعد از ازدواج تو و بچه دار شدنت مامانم به زور واسه من زن گرفت کبری با صدای آرومی گفت: ابراهیم خودت میدونی زندگی من بخاطر چشم چرونی های شوهرم بهم ریخت چرا فکر میکنی خودم کاری که یکی دیگه با زندگیم کرده رو سر زن و بچه ی تو میارم؟؟ یه بار گفتی ، گفتم دیگه این حرفارو بریز دور الانم حرفم همونه من هیچ وقت قبول نمی کنم با تو ازدواج کنم ابراهیم با کلافگی گفت: کبری حتی اگه تو هم نخوای با من ازدواج کنی ، من میرم یه زن دیگه می گیرم فکر نکن اگه تو جواب منفی بدی من دیگه به فکر گرفتن زن دوم نمیفتم ، یه بار عمه نذاشت بهم برسیم ، الان هم خودت داری الکی لجبازی میکنی https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6